عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۳
به استغنات میرم سرو استغنا بلند من
که خوش راضیست از تو جان استغنا پسند من
سرت گردم به رقص آور دلم را گرم سویم بین
که نیک است از برای چشم بد دود سپند من
من این تار نگه را حلقه حلقه می‌کنم اما
شکاری را که من دیدم زیاد است از کمند من
حلاوت بخشیی گاهی به شکر خنده میفرما
به زهر چشم خود مگذار کار زهر خند من
شکاری نیستم کارایش فتراک را شایم
به صید من چه سعی است اینکه دارد صید بند من
مرا بایست کشتن تا نه من رسوا شوم نی او
نصیحت نشنو من گوش اگر می‌کرد پند من
ز وحشی بر در او بدترم بلک از سگ کویم
ازین بدتر شوم اینست اگر بخت نژند من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۰
مرا با خار غم بگذار و گشت باغ و گلشن کن
پی آرایش بزم حریفان گل به دامن کن
تو شمع مجلس افروزی ، من سرگشته پروانه
مرا آتش به جان زن دیگران را خانه روشن کن
مکن نادیده وز من تند چون بیگانگان مگذر
مرا شاید که جایی دیده باشی چشم بر من کن
چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو
هلاکم ساز باری فارغم از طعن دشمن کن
ببین وحشی که چون سویت به زهر چشم می‌بیند
ترا زان پیش کز مجلس براند عزم رفتن کن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۲
شد صرف عمرم در وفا بیداد جانان همچنان
جان باختم در دوستی او دشمن جان همچنان
هر کس که آمد غیر ما در بزم وصلش یافت جا
ما بر سر راه فنا با خاک یکسان همچنان
عمریست کز پیش نظر بگذشت آن بیدادگر
ما بر سر آن رهگذر افتاده حیران همچنان
حالم مپرس ای همنشین بی طرهٔ آن نازنین
آشفته بودم پیش ازین هستم پریشان همچنان
وحشی بسی شب تا سحر بودم پریشان، دیده تر
باقی‌ست آن سوز جگر وان چشم گریان همچنان
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۳
تغافلها زد اما شد نگاهی عذر خواه من
که سد ره گشت بر گرد سر چشمش نگاه من
مرا چشم تو افکند از نظر اما نمی‌پرسی
که جاسوس نگاه او چه می‌خواهد ز راه من
برای حرمت خاک درت این چشم می‌دارم
که گرد آلوده هر پایی نگردد سجده گاه من
به کشت دیگران چون باری ای ابر حیا خواهم
که گاهی قطره‌ای ضایع شود هم بر گیاه من
رقیبا پر دلیری بر سر آن کوی و می‌ترسم
که تیغی در غلافست این طرف یعنی که آه من
کمان شوق پر زور است و تیر انداز دیوانه
خدنگی گر نشیند بر کسی نبود گناه من
خطر بسیار دارد مدعی خود نیز می‌داند
اگر وحشی نیندیشد ز خشم پادشاه من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۵
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من
بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکار ترم من
وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۰
ما را میازار اینهمه چندین جفا بر ما مکن
آغاز عشق است ای پسر اینها مکن اینها مکن
ول یاری بدان رسمی‌ست خوبان را کهن
ای از همه بی رحم تر رسم نوی پیدا مکن
گاهی نگاهی می‌کنی آن هم به چندین خشم و ناز
گو کارها یکباره شو این چشم هم بالا مکن
مشهور شهری گشته‌ای وحشی چه رسوایی‌ست این
چندین به کوی او مرو خود را دگر رسوا مکن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۳
گهی از بزم بر می‌خیز و طرف بام جا می‌کن
زکات بزم عشرت عشوه‌ای در کار ما می‌کن
قصوری نیست در بیگانگی اما نه هر وقتی
نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا می‌کن
نگه خوبست مستغنی زد اما آن نه در هر جا
بود جایی که باید گفت چشمی بر قفا می‌کن
چو داری غمزه را بگذار تا عالم زند بر هم
نگه گو باش شرم آلود و اظهار حیا می‌کن
تو زخم ناز بر جان میزن و می‌آزما بازو
دهان پر تبسم گو علاج خونبها می‌کن
سر و جانست در راهت نه آخر سنگ خاکست این
به استغنات میرم گه نگاهی زیر پا می‌کن
تغافل رطل پر کرده‌ست وحشی ظرف می‌باید
نگاهی جانب این کاسهٔ مرد آزما می‌کن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۶
ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن
آنچه او در کار من کردست در کارش مکن
هندوی چشم تو شد می‌بین خریدارانه‌اش
اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن
گر چه تو سلطان حسنی دارد او هم کشوری
شوکت حسنش مبر بی‌قدر و مقدارش مکن
انتقام از من کشد مپسند بر من این‌ستم
رخصت نظاره‌اش ده منع دیدارش مکن
جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست
هم قفس با خیل مرغان گرفتارش مکن
این چه گستاخی‌ست وحشی تا چه باشد حکم ناز
التماس لطف با او کردن از یارش مکن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۴
دل از عشق کهن بگرفت از نو دلستانی کو
قفس بر هم شکست این مرغ، خرم بوستانی کو
نگاه گرم آتش در حریف انداز می‌خواهم
بر این دل کز محبت سرد شد آتش فشانی کو
می‌دوشینه از سر رفت و یک عالم خمار آمد
حریف تازه و بزم نو و رطل گرانی کو
کمند پاره در گردن گریزانست نخجیری
بخواهد جست ازین آماجگه چابک عنانی کو
مذاق تلخ دارم وحشی از زهری که می‌دانی
حدیث تلخ تا کی بشنوم شیرین زبانی کو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۵
شد بی‌حساب کشور جانها خراب از او
ترک است و تندخو چه عجب بی حساب از او
پروانه یک زمان دگر زنده بیش نیست
ای شمع سرکشی مکن و رخ متاب از او
سر در نقاب خواب کش ای بلهوس که تو
بی‌یار زنده‌ای و نداری حجاب از او
تا پرده برگرفت ز ماه تمام خویش
رو زردی تمام کشید آفتاب از او
وحشی که نیم کشته به خون می‌تپد ز تو
با جان مگر برون رود این اضطراب از او
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۳
گرفته رنگ ز خون دلم چو لاله پیاله
ز بسکه بی تو خورم خون دل پیاله پیاله
خوش است بزمگه یار و نالهٔ نی مطرب
ز دست یار کشیدن میان لاله پیاله
صفای خاطر رندان ز چله خانه نیابی
به دیر رو که پر است از می دو ساله پیاله
بود علامت باران اشک خرمی ما
شبی که بادهٔ روشن مه است و هاله پیاله
اگر به چشم تو دعوی نکرد از سر مستی
چه شد که بر سر نرگس شکست ژاله پیاله
منه ز دست چو نرگس پیاله خاصه در این دم
که لاله می‌دهد و می‌خورد غزاله پیاله
چگونه توبه کند وحشی از پیاله کشیدن
که کرده‌اند به او در ازل حواله پیاله
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۴
هجر خدایا بس است، زود وصالی بده
شوق مده این همه، یا پر و بالی بده
خوبی خود را بگیر از دلم اندازه‌ای
آینه آورده‌ام عرض جمالی بده
ای دل وحشت گریز اینهمه دهشت چرا
فرصت حرفی بجو شرح ملالی بده
از پی یک نیم جان چند تقاضای ناز
می‌دهم اینک به تو لیک مجالی بده
ساده فریب کسی وصل نبخشی مبخش
نیم فسونی بدم وعده وصالی بده
یاد غزلهای تو وحشی و این ذوق عشق
بیهده گردی بس است دل به غزالی بده
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۲
آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه
تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه
جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است
با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه
استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد
بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه
هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان
نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه
وحشی این دریوزهٔ دیدار دولت تا به کی
عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۱
چه شود گرم نوازی به عنایت خطابی
نه اگر برای لطفی به بهانهٔ عتابی
ته پای جان شکاری دل من به خون زند پر
چو کبوتری که افتد به تصرف عقابی
چو منش رکاب بوسم چه سبک عنان سواری
چو به غیر همعنان شد چو بلا گران رکابی
همه خرقهٔ صلاحم شده خارخار و گل گل
ز میی که داغ آن می نرود به هیچ بابی
بگذار درس دانش که نهایتی ندارد
ز کتاب عشق وحشی بنویس یک دو بابی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۸
ای از گل عذارت هر مرغ را نوایی
در هر دلی خیالی بر هر سری هوایی
آیین بی‌وفایی هم خود بگو که خوب است
از چون تو خوبرویی و ز چون تو دلربایی
هر جا سگ تو دیدم رو داد گریه بیخود
چون بی‌کسی که بیند از دورآشنایی
آمد به بزم رندان مست از می شبانه
مینا شکست جایی ساغر فکند جایی
وحشی وداع جان کن کامد به دیدن تو
سنگین دلی ، غریبی ، عاشق کشی ، بلایی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۴
از برای خاطر اغیار خوارم می‌کنی
من چه کردم کاینچنین بی‌اعتبارم می‌کنی
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی
گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگیست
زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی
گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار
ای که منع گریه ی بی‌اختیارم می‌کنی
گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال
رفت کار از دست، کی تدبیر کارم می‌کنی؟
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - در خیال تو
چو وحشی سر به زانو دوش بودم در خیال تو
که شبها چیست شغلت ، در کجایی، کیست پهلویت
دراین اندیشه خفتم دیدمت در خلوتی تنها
قدح در دست و می درسر، صراحی پیش زانویت
وحشی بافقی : ترکیبات
شرح پریشانی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه ی رویی بودیم
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست
نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه ی مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه ی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می‌توان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه ی عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه ی خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
خوش آن که شود بساط مهجوری طی
در بزم وصال می‌کشم پی در پی
می‌جویمت آنچنان که مهجور وصال
مشتاق توام چنان که مخمور به می
وحشی بافقی : ناظر و منظور
خبر یافتن منظور از رفتن ناظر و برون آمدن از شهر آشفته خاطر و به کاروان مقصود رسیدن و از نامهٔ ناظر شادمان گردیدن
فسون سازی که این افسون نماید
بدینسان بر سر افسانه آید
کزین معنی خبر چون یافت منظور
که ناظر شد ز بزم خرمی دور
دمی از فکر این خالی نمی‌بود
دلش را میل خوشحالی نمی‌بود
به شبها سوختی چون شمع تا روز
نبودی یک نفس بی‌آه جانسوز
همیشه پا به دامان الم داشت
ز مهجوری سری بر جیب غم داشت
برین می‌داشت خود را تا زید شاد
ولی هم در زمان می‌رفتش از یاد
ترا از یار اگر باریست بر دل
نپنداری کز آن یار است غافل
به استادی نهان می‌دارد آن بار
وگرنه هست از بارت خبردار
محبت هرگز از یکسر نباشد
نباشد این کشش تا زو نباشد
نباشد تا کششها از زر ناب
دود کی از پیش بیتاب سیماب
غم بسیار روزی داشت بر دل
به خاصی چند بیرون شد ز منزل
برای دفع غم شد جانب دشت
به خاصان هر طرف راندی پی گشت
که گردی ناگهان برخاست از دور
به پیش گرد مرکب راند منظور
برون از گرد آمد کاروانی
فتاده شور از ایشان در جهانی
حدا گو را حدا از حد گذشته
شتر کف کرده و رقاص گشته
شترهای دو کوهان سبک پا
ز کوهان بر فلک جا داده جوزا
درای استران را نالهٔ کوس
شترها را دهان زنگ پابوس
ز بانگ اسب در خر پشته خاک
صدای گاو دم رفتی بر افلاک
اساس خسروی دیدند تجار
ز خود کردند اسبان را سبکبار
دعا کردند بر شهزاده منظور
که از روی تو بادا چشم بد دور
به دلخواه تو بادا هر چه خواهی
به فرمان تو از مه تا به ماهی
زمانی در مقام لطف کوشید
از ایشان حال هر جا بازپرسید
قضا را بود این آن کاروانی
که می‌دادند از ناظر نشانی
جوانی پیش او گردید حاضر
به دستش داد مکتوبی ز ناظر
چو شهزاده سر مکتوب بگشود
برآمد از دماغش بر فلک دود
ز سوز نامه‌اش در آتش افتاد
ز دست هجر داد بیخودی داد
به ایشان داد رخصت تا گذشتند
به خاصان گفت تا از راه گشتند
به دل سد غم در این اندیشه می‌بود
که چون خود را رساند پیش او زود
به خود گفتی کز اینها گر شوم دور
که می‌داند کجا رفته‌ست منظور
نهم رو در بیابان از پی او
روم چندان که این دولت دهد رو
به فکر کار خود بسیار کوشید
چنین با خویش آخر مصلحت دید
که رخش عزم سوی شهر تازد
به سوز هجر روزی چند سازد
پس آنگه افکند طرح شکاری
بود کز پیش بتوان برد کاری
چو دید این مصلحت با خود در این کار
جهاند از جا سمند باد رفتار
به سوی شهر از آنجا بارگی راند
قدم در گوشه بیچارگی ماند
به فکر اینکه گیرد چاره‌ای پیش
نهد پا در پی آواره خویش