عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۴ - گزارش و بای کاشان
در خصوص و بای کاشان و حقیقت احوال جمع و پریشان، گویا این بلا در شان فقرا بود و دودمان ضعفا، از اعیان احدی را نکشت، و از فقرا تنی را نهشت. بلی از اشخاص معروف بهین گلبن حدیقه جوانی و نو باوه سرو ریاض زندگانی محمد کریم خان چون آب حیات در ظلمات خاک تیره فروشد و تلخ کامان مزه عزای او را زهر ملالت در گلو، جایش مقیم روضه دارالسرور باد.
حاجی محمد حسین و حاجی محمدرضا تبریزی را نیز از صنف تجار ساغر زندگانی لبریز آمد، از طبقه ملازم باب داراب برادر تراب در چنگ سکندر اجل مقهور گشت. احمد بیک نوش آبادی نیش جان گزاری هلاک مرارت بخش کام حیات گردید. از سلسله فضلا کسی نمرد، و از حلقه سادات رفیع الدرجات یوسفی را گرگ اجل نخورد و عمال خجسته اعمال همگی به سلامت رستند، نسوان و اطفال همگان به سلامت هستند.
دختری داشت فلان دو ماهه اما مثل ماه در چاه غروب کرد، دختر بزرگش زنده باد که پدر آفتاب است، رعیت بیچاره آنقدر مردند که مقابر اطراف کاشان مرده بر سر مرده و گور بر سر گور است. آنچه به قلم معنی مردی و مردمی فلان رسید، ده هزار نفر از شهری و رستا شهید عارضه و با و مجاور عالم بقا گردیدند. تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست.
مرحوم مطلب خان برادر سرکار ذوالفقار خان رخت و سلاح از گریوه فانی و فلاح کشید، قبرش مهبط نور و جایش دارالسرور باد. کعب الاخبار دور و نزدیک آقا ابوالقاسم می گفت: میرزا ابوالقاسم و ذوالفقارخان از رخش حیات پیاده شده آندو جلوس و ساده دارالامان بقارا آماده، انشاء الله دروغ باشد از ملتزمین رکاب اقدس شاهی تخمین بیست نفر از معارف و ارکان ذخیره جان را فدای راه مقدس شاهنشاهی کرده اند. زی ذبح عظیم، امسال اغلب مردم که اطفال صبیح دارند رفع غایله و با را نذر کرده، و همیشه شهر محرم طفلان را سیاه پوش و چنگ بدوش سقای ارباب عزا کنند. تخمین دویست بچه مقبول درین ده روزه هربزم تعزیتی را ساقی شده چیزها می خواندند، و زلال یخ پالود به حلق تشنه عاقل و دیوانه می فشاندند. میرزا محمود را خوش افتاد گریبان والده را گرفت که تو هم مرا سقاکن، آخر من از که کمترم؟ جواب گفت که هرکرا صورت زیباست سقائی نشاید همچون توئی سقا نیاید. از آن اصرار و از والده انکار، عاقبت میرزای مشارالیه گفته بود، راستش مردم کاشان بسیار تنگ نظر و شور چشمند من هم از بیم چشم بد از سقائی گذشتم.قطعه بی صاحبی گفته ام نوشتم ظاهر آن است که اگر میرزا امین بشنود یک کلچه خز به عنوان جایزه جهت مخلص ارسال دارد، اطلاق مطلق منصرف به فرد کامل است.
حاجی محمد حسین و حاجی محمدرضا تبریزی را نیز از صنف تجار ساغر زندگانی لبریز آمد، از طبقه ملازم باب داراب برادر تراب در چنگ سکندر اجل مقهور گشت. احمد بیک نوش آبادی نیش جان گزاری هلاک مرارت بخش کام حیات گردید. از سلسله فضلا کسی نمرد، و از حلقه سادات رفیع الدرجات یوسفی را گرگ اجل نخورد و عمال خجسته اعمال همگی به سلامت رستند، نسوان و اطفال همگان به سلامت هستند.
دختری داشت فلان دو ماهه اما مثل ماه در چاه غروب کرد، دختر بزرگش زنده باد که پدر آفتاب است، رعیت بیچاره آنقدر مردند که مقابر اطراف کاشان مرده بر سر مرده و گور بر سر گور است. آنچه به قلم معنی مردی و مردمی فلان رسید، ده هزار نفر از شهری و رستا شهید عارضه و با و مجاور عالم بقا گردیدند. تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست.
مرحوم مطلب خان برادر سرکار ذوالفقار خان رخت و سلاح از گریوه فانی و فلاح کشید، قبرش مهبط نور و جایش دارالسرور باد. کعب الاخبار دور و نزدیک آقا ابوالقاسم می گفت: میرزا ابوالقاسم و ذوالفقارخان از رخش حیات پیاده شده آندو جلوس و ساده دارالامان بقارا آماده، انشاء الله دروغ باشد از ملتزمین رکاب اقدس شاهی تخمین بیست نفر از معارف و ارکان ذخیره جان را فدای راه مقدس شاهنشاهی کرده اند. زی ذبح عظیم، امسال اغلب مردم که اطفال صبیح دارند رفع غایله و با را نذر کرده، و همیشه شهر محرم طفلان را سیاه پوش و چنگ بدوش سقای ارباب عزا کنند. تخمین دویست بچه مقبول درین ده روزه هربزم تعزیتی را ساقی شده چیزها می خواندند، و زلال یخ پالود به حلق تشنه عاقل و دیوانه می فشاندند. میرزا محمود را خوش افتاد گریبان والده را گرفت که تو هم مرا سقاکن، آخر من از که کمترم؟ جواب گفت که هرکرا صورت زیباست سقائی نشاید همچون توئی سقا نیاید. از آن اصرار و از والده انکار، عاقبت میرزای مشارالیه گفته بود، راستش مردم کاشان بسیار تنگ نظر و شور چشمند من هم از بیم چشم بد از سقائی گذشتم.قطعه بی صاحبی گفته ام نوشتم ظاهر آن است که اگر میرزا امین بشنود یک کلچه خز به عنوان جایزه جهت مخلص ارسال دارد، اطلاق مطلق منصرف به فرد کامل است.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۹ - تعزیت نامه ای است که به طریق هجا نگاشته
دریغا که مگر مج دریای زندگانی و سرطان لجه کامرانی که خره های دجله عالم امکانی را مال پدر و مهر مادر می انگاشت، گرم آسا در کام نهنگ اجل و خر مثال در وحل هلاک فروشد. آسمان بی مهر و سیر ماه و مهر، فرد:
چنان تیپا زدش بر طبله کون
که جست از پیزی سرداب بیرون
ازاله وجود قساوت آمودش منشا نشاط ساحت عالم آمد و ورود ناسعادت موردوش موجب اندوه تیول داران اصقاع جهنم، ریح حیاتش از مقعد جهان جست و ریش تعلقش از چنگ آسمان، خراطین شمایلی که چون کرم معده مزاج عالمی را رنجور داشت از روده شخص زندگانی مندفع آمده، کنون در مبرز لحد دروازه کونش معبر مار و مور است و قذر وجودش طعمه کرمان گور، قطعه:
آنکه چون او گهی فلک کم رید
گر چه کون فلک دمادم رید
عامل ملکت سلیمان شد
بر صریر و ساده جم رید
نه همین پارس زو ملوث شد
بر اقالیم ربع عالم رید
آدمی شد به یمن ثروت و جاه
لیک بر دودمان آدم رید
چون نبودش تمیز در فطرت
گه و عقلش زمانه درهم رید
جبن تا غایتی که در صف جنگ
بارها بر نفیر و پرچم رید
بخل تا پایه ای که در محفل
عکس مقصد به ...یر حاتم رید
لایق ریش خویشتن آخر
از جهان رفت و بر جهنم رید
جسم ناپاکش لجن ته حوض عالم ناسوت شد و جغد میشوم روحش کنگره نشین خرابه برهوت، خس و خار هیاتش شعله انگیز آتش جحیم آمد و کام ناکامش جرعه گمار باده زقوم و حمیم، مصرع: مبارک بادش این عشرت که دارد روزگاری خوش.عرصه جولان کمیت قلم به انجام نرسیده، یکی گفت این گوز گاو هنوز در معده وجود است و این قاذورات اعظم همچنان در مستراح مشهود، تا درثالث هر خبری رسد عرضه دارم.
چنان تیپا زدش بر طبله کون
که جست از پیزی سرداب بیرون
ازاله وجود قساوت آمودش منشا نشاط ساحت عالم آمد و ورود ناسعادت موردوش موجب اندوه تیول داران اصقاع جهنم، ریح حیاتش از مقعد جهان جست و ریش تعلقش از چنگ آسمان، خراطین شمایلی که چون کرم معده مزاج عالمی را رنجور داشت از روده شخص زندگانی مندفع آمده، کنون در مبرز لحد دروازه کونش معبر مار و مور است و قذر وجودش طعمه کرمان گور، قطعه:
آنکه چون او گهی فلک کم رید
گر چه کون فلک دمادم رید
عامل ملکت سلیمان شد
بر صریر و ساده جم رید
نه همین پارس زو ملوث شد
بر اقالیم ربع عالم رید
آدمی شد به یمن ثروت و جاه
لیک بر دودمان آدم رید
چون نبودش تمیز در فطرت
گه و عقلش زمانه درهم رید
جبن تا غایتی که در صف جنگ
بارها بر نفیر و پرچم رید
بخل تا پایه ای که در محفل
عکس مقصد به ...یر حاتم رید
لایق ریش خویشتن آخر
از جهان رفت و بر جهنم رید
جسم ناپاکش لجن ته حوض عالم ناسوت شد و جغد میشوم روحش کنگره نشین خرابه برهوت، خس و خار هیاتش شعله انگیز آتش جحیم آمد و کام ناکامش جرعه گمار باده زقوم و حمیم، مصرع: مبارک بادش این عشرت که دارد روزگاری خوش.عرصه جولان کمیت قلم به انجام نرسیده، یکی گفت این گوز گاو هنوز در معده وجود است و این قاذورات اعظم همچنان در مستراح مشهود، تا درثالث هر خبری رسد عرضه دارم.
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱
ای از ازل به ماتم تو در بسیط خاک
گیسوی شام باز و گریبان صبح چاک
ذات قدیم بهر عزاداری تو بس
هستی پس از حیات تو یکسر سزد هلاک
خود نام آسمان و زمین آنچه اندر او
از نامه ی وجود چه باک ار کنند پاک
تا جسم چاک چاک تو عریان به روی دشت
جان جهانیان همه زیبد به زیرخاک
ارواح شاید ار همه قالب تهی کنند
تا رفت جان پاک تو از جسم تابناک
پیر و جوان پدید و نهان مرد و زن همه
آن به که بی تو جای گزینند در مغاک
تخت زمین به جنبش اگر اوفتد چه بیم
رخش سپهر از حرکت ایستد چه باک
هم آه سفلیان به فلک خیزد از زمین
هم اشک علویان به سمک ریزد از سماک
خون تو آمده است امان بخش خون خلق
خون را به خون که گفته نشاید نمود پاک
تن ها مقیم بارگهت قلبنا لدیک
سرها نثار خاک رهت روحنا فداک
برگرگ چرخ و شیر سپهرش غضنفری است
آن گربه را که با سگ کوی تو اشتراک
خاک سیه به فرق قدح خواره ای که فرق
نشناخت خون پاک تو از شیر دخت تاک
آری درند پرده ی شرع رسول خویش
قومی که بیم و باک ندارند از انتهاک
خاکم به سر ستور به نعش تو تاختند
وآنگاه کشته چو تو آن گونه چاک چاک
خوناب دل ز دیده صفایی بیا ببار
شرحی ز سرگذشت شهیدان کن آشکار
گیسوی شام باز و گریبان صبح چاک
ذات قدیم بهر عزاداری تو بس
هستی پس از حیات تو یکسر سزد هلاک
خود نام آسمان و زمین آنچه اندر او
از نامه ی وجود چه باک ار کنند پاک
تا جسم چاک چاک تو عریان به روی دشت
جان جهانیان همه زیبد به زیرخاک
ارواح شاید ار همه قالب تهی کنند
تا رفت جان پاک تو از جسم تابناک
پیر و جوان پدید و نهان مرد و زن همه
آن به که بی تو جای گزینند در مغاک
تخت زمین به جنبش اگر اوفتد چه بیم
رخش سپهر از حرکت ایستد چه باک
هم آه سفلیان به فلک خیزد از زمین
هم اشک علویان به سمک ریزد از سماک
خون تو آمده است امان بخش خون خلق
خون را به خون که گفته نشاید نمود پاک
تن ها مقیم بارگهت قلبنا لدیک
سرها نثار خاک رهت روحنا فداک
برگرگ چرخ و شیر سپهرش غضنفری است
آن گربه را که با سگ کوی تو اشتراک
خاک سیه به فرق قدح خواره ای که فرق
نشناخت خون پاک تو از شیر دخت تاک
آری درند پرده ی شرع رسول خویش
قومی که بیم و باک ندارند از انتهاک
خاکم به سر ستور به نعش تو تاختند
وآنگاه کشته چو تو آن گونه چاک چاک
خوناب دل ز دیده صفایی بیا ببار
شرحی ز سرگذشت شهیدان کن آشکار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵
تنها نه خاکیان به تو جیحون گریستند
در ماتم تو جن و ملک خون گریستند
خاکم به سر، برآر سر از خاک و درنگر
تا بر تو آسمان و زمین چون گریستند
چون سیل خون نشست زمین را که عرش و فرش
از حد و نظم و ضابطه بیرون گریستند
تا از عطش کبود شدت لب فرات و نیل
از رود دیده سیل جگرگون گریستند
تا بر سنان سرت سوی گردون بلند شد
بر فرشیان ملائک گردون گریستند
هرچند خود ز اهل زمین سر زد این عمل
افلاکیان بر اهل زمین خون گریستند
یک تن ز صد هزار کست جرعه ای نداد
با آنکه برتو آن فرق دون گریستند
بر تشنگان کشته ی کوی تو کاینات
از زخم کشتگان تو افزون گریستند
شد جیب روزگار به خون رشک لاله زار
خلقی ز بس به پهنه و هامون گریستند
افسردگان بزم عزایت به جای اشک
از آتش درون همه کانون گریستند
عبهر به دشت و لاله به بستان و گل به باغ
از جویبار دیده طبرخون گریستند
شد این عزای خاص چنان عام تا به هم
هشیار و مست و عاقل و مجنون گریستند
آن روز خون خود به رکاب ار کست نریخت
در ماتم تو عالمی اکنون گریستند
بعد از تو زندگان جهان را کم است باز
صد بحر اگر به طالع وارون گریستند
سوزند آفرینش اگر در غمت سزاست
برداغ ابتلای تو این سوختن بجاست
در ماتم تو جن و ملک خون گریستند
خاکم به سر، برآر سر از خاک و درنگر
تا بر تو آسمان و زمین چون گریستند
چون سیل خون نشست زمین را که عرش و فرش
از حد و نظم و ضابطه بیرون گریستند
تا از عطش کبود شدت لب فرات و نیل
از رود دیده سیل جگرگون گریستند
تا بر سنان سرت سوی گردون بلند شد
بر فرشیان ملائک گردون گریستند
هرچند خود ز اهل زمین سر زد این عمل
افلاکیان بر اهل زمین خون گریستند
یک تن ز صد هزار کست جرعه ای نداد
با آنکه برتو آن فرق دون گریستند
بر تشنگان کشته ی کوی تو کاینات
از زخم کشتگان تو افزون گریستند
شد جیب روزگار به خون رشک لاله زار
خلقی ز بس به پهنه و هامون گریستند
افسردگان بزم عزایت به جای اشک
از آتش درون همه کانون گریستند
عبهر به دشت و لاله به بستان و گل به باغ
از جویبار دیده طبرخون گریستند
شد این عزای خاص چنان عام تا به هم
هشیار و مست و عاقل و مجنون گریستند
آن روز خون خود به رکاب ار کست نریخت
در ماتم تو عالمی اکنون گریستند
بعد از تو زندگان جهان را کم است باز
صد بحر اگر به طالع وارون گریستند
سوزند آفرینش اگر در غمت سزاست
برداغ ابتلای تو این سوختن بجاست
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷
آن راد سر به نوک سنان بر سزا نبود
و آن پاک تن به لجه ی خون در سزا نبود
آن جسم تابناک و سر پاک را مگر
جز خون و خاک بالش و بستر سزا نبود
آن تن که خلعت آمدش از حله های خلد
عریان به خاک معرکه بی سر سزا نبود
وقت قتال شاه ملایک سپاه را
از آه و اشک رایت و لشکر سزا نبود
چون صید تیر خورده به چنگ سگان شام
شیرحجاز واله و مضطر سزا نبود
بر داغ نوجوان پسر آن ناتوان پدر
اشکش به خاک و آه بر اختر سزا نبود
بر قصد یک تن ار همه خود بت پرست نیز
یک دشت تیغ و نیزه و خنجر سزا نبود
یک قلب وتیغ های مجدد زهی ستم
یک جسم و تیرهای مکرر سزا نبود
آن را کش اختران زره و خود و مهر و ماه
از خار و خاره جوشن و مغفر سزا نبود
و آنرا که اطلس فلکش طرف آستین
خاک سیاه خلعت پیکر سزا نبود
شمعی که چشم عقل از او کسب نور کرد
خامش فتاده در ره صرصر سزا نبود
فلک نجات و لنگر ایجاد و بحر جود
در شط خون چو حوت شناور سزا نبود
ظلمی که رفت بر شه دین زان سپاه دون
در حق هیچ ظالم کافر سزا نبود
آهنگ قتل و غارت و انداز اخذر و اسر
بر زادگان شافع محشر سزا نبود
آری همیشه پیشه ی دوران چنین گذشت
گردون به کام دشمن ارباب دین گذشت
و آن پاک تن به لجه ی خون در سزا نبود
آن جسم تابناک و سر پاک را مگر
جز خون و خاک بالش و بستر سزا نبود
آن تن که خلعت آمدش از حله های خلد
عریان به خاک معرکه بی سر سزا نبود
وقت قتال شاه ملایک سپاه را
از آه و اشک رایت و لشکر سزا نبود
چون صید تیر خورده به چنگ سگان شام
شیرحجاز واله و مضطر سزا نبود
بر داغ نوجوان پسر آن ناتوان پدر
اشکش به خاک و آه بر اختر سزا نبود
بر قصد یک تن ار همه خود بت پرست نیز
یک دشت تیغ و نیزه و خنجر سزا نبود
یک قلب وتیغ های مجدد زهی ستم
یک جسم و تیرهای مکرر سزا نبود
آن را کش اختران زره و خود و مهر و ماه
از خار و خاره جوشن و مغفر سزا نبود
و آنرا که اطلس فلکش طرف آستین
خاک سیاه خلعت پیکر سزا نبود
شمعی که چشم عقل از او کسب نور کرد
خامش فتاده در ره صرصر سزا نبود
فلک نجات و لنگر ایجاد و بحر جود
در شط خون چو حوت شناور سزا نبود
ظلمی که رفت بر شه دین زان سپاه دون
در حق هیچ ظالم کافر سزا نبود
آهنگ قتل و غارت و انداز اخذر و اسر
بر زادگان شافع محشر سزا نبود
آری همیشه پیشه ی دوران چنین گذشت
گردون به کام دشمن ارباب دین گذشت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۲
کاطفال را یتیم و مرا خون جگر مخواه
کلثوم را اسیر و مرا دربدر مخواه
آزار دخترانت ازین بیشتر مجوی
تشویش خواهرانت ازین بیشتر مخواه
آن زار مرده فاطمه را بی پسر مساز
وین شوی کشته فاطمه را بی پدر مخواه
خود رارسیده خون گلو برکنار شط
ما راگذشته سیل سرشک ازکمر مخواه
آتش به کشت زار من از خشک و تر مزن
تاراج شاخسار خود از برگ و بر مخواه
بر انتظار رجعتت از حرب تا به حشر
چشمم به راه مانده وگوشم به در مخواه
این سینه را که مخزن اسرار علم غیب
پیش هزار دشنه و خنجر سپر مخواه
کامت که ز آتش عطش از نافه خشک تر
با خون حلق سوخته ی خویش تر مخواه
صد چاک ازین مجاهده خود را به تن منه
صد خاک از آن مشاهده ما را به سر مخواه
در خون چو لاله قالب خود غوطه ور مکن
بر نی چو هاله تارک خود جلوه گر مخواه
خود را چو باغ ثوب شفق گون به تن مپوش
ما را چو داغ کسوت نیلی به بر مخواه
صد قبضه تیغ بر سر خود کارگر مخر
صد جعبه تیر در دل خود پی سپر مخواه
ما را ذلیل زمره ی بی پا و سر مدار
خود را قتیل فرقه ی بیدادگر مخواه
لب تشنه ایم و غم زده سرگشته ایم و مات
احوال اهل بیت نبی زین بتر مخواه
گفت این و سر چو خاک رهش در قدم فکند
و افغان اهل بیت بر افلاک شد بلند
کلثوم را اسیر و مرا دربدر مخواه
آزار دخترانت ازین بیشتر مجوی
تشویش خواهرانت ازین بیشتر مخواه
آن زار مرده فاطمه را بی پسر مساز
وین شوی کشته فاطمه را بی پدر مخواه
خود رارسیده خون گلو برکنار شط
ما راگذشته سیل سرشک ازکمر مخواه
آتش به کشت زار من از خشک و تر مزن
تاراج شاخسار خود از برگ و بر مخواه
بر انتظار رجعتت از حرب تا به حشر
چشمم به راه مانده وگوشم به در مخواه
این سینه را که مخزن اسرار علم غیب
پیش هزار دشنه و خنجر سپر مخواه
کامت که ز آتش عطش از نافه خشک تر
با خون حلق سوخته ی خویش تر مخواه
صد چاک ازین مجاهده خود را به تن منه
صد خاک از آن مشاهده ما را به سر مخواه
در خون چو لاله قالب خود غوطه ور مکن
بر نی چو هاله تارک خود جلوه گر مخواه
خود را چو باغ ثوب شفق گون به تن مپوش
ما را چو داغ کسوت نیلی به بر مخواه
صد قبضه تیغ بر سر خود کارگر مخر
صد جعبه تیر در دل خود پی سپر مخواه
ما را ذلیل زمره ی بی پا و سر مدار
خود را قتیل فرقه ی بیدادگر مخواه
لب تشنه ایم و غم زده سرگشته ایم و مات
احوال اهل بیت نبی زین بتر مخواه
گفت این و سر چو خاک رهش در قدم فکند
و افغان اهل بیت بر افلاک شد بلند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۸
تنهای یاوران همه در خاک و خون طپان
سرهای همرهان همه بر نیزه خون چکان
خونابه ی گلوی وی از چوب نی چکید
یا خون گریست با همه آهن دلی سنان
دل شان به داغ انده و تشویش هم رکاب
تن شان به تاب حسرت و تیمار هم عنان
تن ها قتیل تیغ گذاران لشکری
سرها دلیل ناقه سواران کاروان
افغان به ماتم شهدا رفته در خروش
ماتم به حالت اسرا گشته نوحه خوان
پهلوی شاه بی کس و همراه اهل بیت
تن ها به خاک خفته و سرها به ره دوان
تنها به پاس شه همه برآستان مقیم
سرها به سرپرستی اهل حرم روان
نالان از این رزیت و آشوب وحش و طیر
گریان ازین مصیبت و آسیب انس و جان
تن ها گواه حسرت سرهای تشنه لب
سرها نشان پیکر مجروح کشتگان
هم اشک در عزای شهیدان سرشک ریز
هم آه در هوای اسیران به سر زنان
تن ها کنایتی ز معادات دهر دون
سرها علامتی ز ستم های آسمان
زین ماجرا عجب نه اگر خون به جام اشک
جاری بود ز دیده ی جبریل جاودان
هم کر شد از شنفتن این سرگذشت گوش
هم لال شد ز گفتن این داستان زبان
سرگشته گشت کلک صفایی درین حدیث
از آن ره سه چار قافیه آورد شایگان
هر شعله آه دل الفی زین روایت است
هر قطره اشک خون نقطی زین حکایت است
سرهای همرهان همه بر نیزه خون چکان
خونابه ی گلوی وی از چوب نی چکید
یا خون گریست با همه آهن دلی سنان
دل شان به داغ انده و تشویش هم رکاب
تن شان به تاب حسرت و تیمار هم عنان
تن ها قتیل تیغ گذاران لشکری
سرها دلیل ناقه سواران کاروان
افغان به ماتم شهدا رفته در خروش
ماتم به حالت اسرا گشته نوحه خوان
پهلوی شاه بی کس و همراه اهل بیت
تن ها به خاک خفته و سرها به ره دوان
تنها به پاس شه همه برآستان مقیم
سرها به سرپرستی اهل حرم روان
نالان از این رزیت و آشوب وحش و طیر
گریان ازین مصیبت و آسیب انس و جان
تن ها گواه حسرت سرهای تشنه لب
سرها نشان پیکر مجروح کشتگان
هم اشک در عزای شهیدان سرشک ریز
هم آه در هوای اسیران به سر زنان
تن ها کنایتی ز معادات دهر دون
سرها علامتی ز ستم های آسمان
زین ماجرا عجب نه اگر خون به جام اشک
جاری بود ز دیده ی جبریل جاودان
هم کر شد از شنفتن این سرگذشت گوش
هم لال شد ز گفتن این داستان زبان
سرگشته گشت کلک صفایی درین حدیث
از آن ره سه چار قافیه آورد شایگان
هر شعله آه دل الفی زین روایت است
هر قطره اشک خون نقطی زین حکایت است
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۰
تا طیلسان زتارک آن تاجور فتاد
از فرق شهسوار فلک تاج زر فتاد
کیوان و تیر و زهره و بهرام و مشتری
چون مهر و ماه افسر زرشان ز سر فتاد
اکلیل برزمین زده از فرق فرقدین
تا جبهه و جبین تو با خاک در فتاد
درماتم تو دیر و حرم پیر و دیر سوخت
این خود چه دوزخی است که در خیر و شر فتاد
افلاک و عرش و کرسی و لوح و قلم همه
در هر یک التهاب به سبکی دگر فتاد
این تابشی است تیره که در کفر و دین فروخت
وین آتشی است خیره که در خشک و تر فتاد
با آنکه خصم با تو کمان خطا کشید
تیری خطا نرفت و همه کارگر فتاد
گیرم به التماس تو یک تن نخاست نرم
دلها ز ناله ی تو چرا سخت تر فتاد
مغزی نبود ورنه نه یک چشم کور ماند
هوشی نبود ورنه نه یک گوش کر فتاد
با سخت جانی دل پولاد خای خصم
چون شد که ننگ سنگ دلی بر حجر فتاد
کس را ز فرط غم خبر از خویشتن نماند
تا این خبر به ساحت گیتی سمر افتاد
این خاکدان کهنه مرمت پذیر نیست
زین سیل خانه کن که بهر کوی در فتاد
خوناب لجه پای بهر بوم و بر دوید
سیلاب دجله زای بهر جوی و جر فتاد
سودای خام پخت که خصمت خیام سوخت
صد دوزخ آتشش به سقر زان شرر فتاد
تا جان تابناک وی از جسم پاک رفت
جان وجود و پیکر هستی به خاک رفت
از فرق شهسوار فلک تاج زر فتاد
کیوان و تیر و زهره و بهرام و مشتری
چون مهر و ماه افسر زرشان ز سر فتاد
اکلیل برزمین زده از فرق فرقدین
تا جبهه و جبین تو با خاک در فتاد
درماتم تو دیر و حرم پیر و دیر سوخت
این خود چه دوزخی است که در خیر و شر فتاد
افلاک و عرش و کرسی و لوح و قلم همه
در هر یک التهاب به سبکی دگر فتاد
این تابشی است تیره که در کفر و دین فروخت
وین آتشی است خیره که در خشک و تر فتاد
با آنکه خصم با تو کمان خطا کشید
تیری خطا نرفت و همه کارگر فتاد
گیرم به التماس تو یک تن نخاست نرم
دلها ز ناله ی تو چرا سخت تر فتاد
مغزی نبود ورنه نه یک چشم کور ماند
هوشی نبود ورنه نه یک گوش کر فتاد
با سخت جانی دل پولاد خای خصم
چون شد که ننگ سنگ دلی بر حجر فتاد
کس را ز فرط غم خبر از خویشتن نماند
تا این خبر به ساحت گیتی سمر افتاد
این خاکدان کهنه مرمت پذیر نیست
زین سیل خانه کن که بهر کوی در فتاد
خوناب لجه پای بهر بوم و بر دوید
سیلاب دجله زای بهر جوی و جر فتاد
سودای خام پخت که خصمت خیام سوخت
صد دوزخ آتشش به سقر زان شرر فتاد
تا جان تابناک وی از جسم پاک رفت
جان وجود و پیکر هستی به خاک رفت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۲
اکنون سپهر خاک سیه ریخت بر سرم
کافکند برزمین ز سر آن طرفه افسرم
از بس مرا وسیله ی حیرت شد این حدیث
گویی هنوز نامده قتل تو باورم
با آنکه پیش چشم من افتاده ای به خاک
باز این صور به مد نظر در نیاورم
تن برزمین طپان و سرت برسنان ولی
حاشا که من گمان چنین حال ها برم
از برج بخت صد فلکم ماه تیره رست
تا رخ نهفتی از نظر ای مهر انورم
هفتاد چرخه کوکب نحسم گشود روی
تا شد فروز برج شرف سعد اکبرم
خود میر مجلسم و عجب کز نخست دور
جز خون نریخت ساقی دوران به ساغرم
مشتاق مرگ خویش چو عطشان به آب ساخت
ذل اسیری خود و ذبح برادرم
بودی به دست آنقدرم کاش مهلتی
تا جان چو سر به پای تو یکباره بسپرم
مقهور خصم و نیست پناهم به هیچ سو
جز راه مرگ چاره نمانده است دیگرم
ما ره سپار شام و تو قاصر ز همرهی
این خطره ها خطور نکردی به خاطرم
داغی که شرح آن نتوانم به قرن ها
بر دل نهاد واقعه ی عون و جعفرم
تا رستخیر هردو جهانم زیاد برم
هنگامه ی شهادت عباس و اکبرم
جد و پدر به خلد و تو غلطان به خون و خاک
داد از غرور خصم جفا جو کجا برم
بنشست باز در بر آن جسم چاک چاک
رخ کند و گفت وای اخی روحنا فداک
کافکند برزمین ز سر آن طرفه افسرم
از بس مرا وسیله ی حیرت شد این حدیث
گویی هنوز نامده قتل تو باورم
با آنکه پیش چشم من افتاده ای به خاک
باز این صور به مد نظر در نیاورم
تن برزمین طپان و سرت برسنان ولی
حاشا که من گمان چنین حال ها برم
از برج بخت صد فلکم ماه تیره رست
تا رخ نهفتی از نظر ای مهر انورم
هفتاد چرخه کوکب نحسم گشود روی
تا شد فروز برج شرف سعد اکبرم
خود میر مجلسم و عجب کز نخست دور
جز خون نریخت ساقی دوران به ساغرم
مشتاق مرگ خویش چو عطشان به آب ساخت
ذل اسیری خود و ذبح برادرم
بودی به دست آنقدرم کاش مهلتی
تا جان چو سر به پای تو یکباره بسپرم
مقهور خصم و نیست پناهم به هیچ سو
جز راه مرگ چاره نمانده است دیگرم
ما ره سپار شام و تو قاصر ز همرهی
این خطره ها خطور نکردی به خاطرم
داغی که شرح آن نتوانم به قرن ها
بر دل نهاد واقعه ی عون و جعفرم
تا رستخیر هردو جهانم زیاد برم
هنگامه ی شهادت عباس و اکبرم
جد و پدر به خلد و تو غلطان به خون و خاک
داد از غرور خصم جفا جو کجا برم
بنشست باز در بر آن جسم چاک چاک
رخ کند و گفت وای اخی روحنا فداک
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۵
دردا و حسرتا و دریغا که شوهرم
در خون و خاک خفته به میدان برابرم
این فتنه ام رسید ز دوران کجا به گوش
این وقعه کی گذشت به اندیشه اندرم
امروز نحس کوکب بختم طلوع یافت
گر سر برفت و سایه ی این سعد اکبرم
چرخم کنون نشاند به خاک سیه که برد
از پیش چشم پرتو این شمس انورم
گردون فکند چادر کحلی به سر مرا
حالی که برد خصم جفا جامه معجرم
از خون قبای سرخ قضا برقدت برید
ثوب سیه چو سوک توآراست در برم
لؤلؤی لعلت ار نشدی دست سود خاک
کس می نبرد رسته ی یاقوت و گوهرم
باقی نماند داغ تو دستی برای ما
تا جای پیرهن ز غمت سینه بردرم
سر بر سنان تنت به زمین بعد از این حرام
جز خار و خاره بالش و جز خاک بسترم
زین روضه ام ز بال گشایی چو گل شکفت
پس کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
داغ تو زد به گلشنم آتش چنانکه سوخت
از شاخ و بال بن همه هم خشک و هم ترم
انگیخت صرصری به بهارم غمت که ریخت
چون وی به خاک بادیه هم برگ و هم برم
کس داوری نکرد میان یزید و ما
خوش دل ولی به حکم خداوند داورم
هم خشمش انتقام کشد از خصیم ما
هم عدلش احتساب کند روز محشرم
لیلا چو دید آن تن خون سود خاک سفت
نالید و موی کند و بدوروی کرد و گفت:
در خون و خاک خفته به میدان برابرم
این فتنه ام رسید ز دوران کجا به گوش
این وقعه کی گذشت به اندیشه اندرم
امروز نحس کوکب بختم طلوع یافت
گر سر برفت و سایه ی این سعد اکبرم
چرخم کنون نشاند به خاک سیه که برد
از پیش چشم پرتو این شمس انورم
گردون فکند چادر کحلی به سر مرا
حالی که برد خصم جفا جامه معجرم
از خون قبای سرخ قضا برقدت برید
ثوب سیه چو سوک توآراست در برم
لؤلؤی لعلت ار نشدی دست سود خاک
کس می نبرد رسته ی یاقوت و گوهرم
باقی نماند داغ تو دستی برای ما
تا جای پیرهن ز غمت سینه بردرم
سر بر سنان تنت به زمین بعد از این حرام
جز خار و خاره بالش و جز خاک بسترم
زین روضه ام ز بال گشایی چو گل شکفت
پس کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
داغ تو زد به گلشنم آتش چنانکه سوخت
از شاخ و بال بن همه هم خشک و هم ترم
انگیخت صرصری به بهارم غمت که ریخت
چون وی به خاک بادیه هم برگ و هم برم
کس داوری نکرد میان یزید و ما
خوش دل ولی به حکم خداوند داورم
هم خشمش انتقام کشد از خصیم ما
هم عدلش احتساب کند روز محشرم
لیلا چو دید آن تن خون سود خاک سفت
نالید و موی کند و بدوروی کرد و گفت:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۶
کاش آن زمان که نهب نمودند لشکرم
دشمن ربوده بود سرم جای زیورم
پرواز سیر و باغ ترا دارم آرزو
وین دامگه نه بال به جا ماند و نه پرم
بر آتش فراق تو سندان و سنگ بود
ورنه گداختی سر و پا چار گوهرم
کاش آن شرر که سوخت خیام تو سوختی
چون تار و پود خیمه سراپای پیکرم
من زنده و تو کشته به خون خفته چاک چاک
خاکم به دیده باد که این حال ننگرم
می خورد بیوه گی و اسیری مرا به گوش
اما به راستی نمی افتاد باورم
صد بار از آن بتر که شدی گوش زد مرا
آمد ز ماجرای تو امروز برسرم
یک جا بلیت خود و تیمار اهل بیت
یک جا مصیبت پسر و داغ شوهرم
برداغ اکبرم چه تسلی دهند دل
درمان چه می کنند درین سوک اکبرم
بردوش جان هلاک جوانم گران نمود
صد ره فزون فراق تو آمد گران ترم
یارب مباد اسیر و غریبی زبون و زار
چونانکه من ذلیل و پریشان و مضطرم
تا رفت این پدر ز نظر و آن پسر مرا
غارب شد آفتاب و فرو ریخت اخترم
می خواستم هلاک خود اما ز بخت شوم
آخر کسی نشد به سوی مرگ رهبرم
من ره نورد کوفه تو در کربلا مقیم
این ها کی از زمانه گذشتی به خاطرم
پس مویه گر سکینه چو جانش به برگرفت
بنیاد بانگ وا ابتا را ز سر گرفت
دشمن ربوده بود سرم جای زیورم
پرواز سیر و باغ ترا دارم آرزو
وین دامگه نه بال به جا ماند و نه پرم
بر آتش فراق تو سندان و سنگ بود
ورنه گداختی سر و پا چار گوهرم
کاش آن شرر که سوخت خیام تو سوختی
چون تار و پود خیمه سراپای پیکرم
من زنده و تو کشته به خون خفته چاک چاک
خاکم به دیده باد که این حال ننگرم
می خورد بیوه گی و اسیری مرا به گوش
اما به راستی نمی افتاد باورم
صد بار از آن بتر که شدی گوش زد مرا
آمد ز ماجرای تو امروز برسرم
یک جا بلیت خود و تیمار اهل بیت
یک جا مصیبت پسر و داغ شوهرم
برداغ اکبرم چه تسلی دهند دل
درمان چه می کنند درین سوک اکبرم
بردوش جان هلاک جوانم گران نمود
صد ره فزون فراق تو آمد گران ترم
یارب مباد اسیر و غریبی زبون و زار
چونانکه من ذلیل و پریشان و مضطرم
تا رفت این پدر ز نظر و آن پسر مرا
غارب شد آفتاب و فرو ریخت اخترم
می خواستم هلاک خود اما ز بخت شوم
آخر کسی نشد به سوی مرگ رهبرم
من ره نورد کوفه تو در کربلا مقیم
این ها کی از زمانه گذشتی به خاطرم
پس مویه گر سکینه چو جانش به برگرفت
بنیاد بانگ وا ابتا را ز سر گرفت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۷
کای باب زار بی کس مظلوم و مضطرم
ای شاه بی پناه و علم دار لشکرم
گفتم مکن شتاب و زمانی درنگ دار
تا جان خویش بهر تو در توشه آورم
رفتی و گوئیا که نبودی در این خیال
کز بعد من چه بگذرد آیا به دخترم
او در رخ تو کام روا من اسیر شام
رشک ار برم رواست به مرگ برادرم
زیبد به بزم تعزیه مثل تو شوی را
پوشد جهان سیاه به سودای مادرم
برجای آن طناب جفا بست روزگار
از گردن ار گشود عدو عقد گوهرم
دلشان ز خاره سخت تر ار نیستی چرا
برجان تنی نسوخت مسلمان و کافرم
پرسد خدا نکرده گر از ماجرای ما
با این زبان جواب چه گویم به خواهرم
دوران به جای می چو به جام تو زهر ریخت
از خون به بزم ماریه انباشت ساغرم
از غیرت ار نظر ز تو آرم به روی غیر
کوبد به دیدگان مژه چون نوک نشترم
بی سایه سهی قد سروت به سیر باغ
در دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
قتل تو و برادر و اعمام و اقربا
چندین هزار گونه تعب های دیگرم
باری گران که کوه و کمر زان به درد و آه
بردل نهاده و هدیه خواهر همی برم
این گفت و ناصبوریش از تن توان ربود
آرام از سپاه و دل از کاروان ربود
ای شاه بی پناه و علم دار لشکرم
گفتم مکن شتاب و زمانی درنگ دار
تا جان خویش بهر تو در توشه آورم
رفتی و گوئیا که نبودی در این خیال
کز بعد من چه بگذرد آیا به دخترم
او در رخ تو کام روا من اسیر شام
رشک ار برم رواست به مرگ برادرم
زیبد به بزم تعزیه مثل تو شوی را
پوشد جهان سیاه به سودای مادرم
برجای آن طناب جفا بست روزگار
از گردن ار گشود عدو عقد گوهرم
دلشان ز خاره سخت تر ار نیستی چرا
برجان تنی نسوخت مسلمان و کافرم
پرسد خدا نکرده گر از ماجرای ما
با این زبان جواب چه گویم به خواهرم
دوران به جای می چو به جام تو زهر ریخت
از خون به بزم ماریه انباشت ساغرم
از غیرت ار نظر ز تو آرم به روی غیر
کوبد به دیدگان مژه چون نوک نشترم
بی سایه سهی قد سروت به سیر باغ
در دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
قتل تو و برادر و اعمام و اقربا
چندین هزار گونه تعب های دیگرم
باری گران که کوه و کمر زان به درد و آه
بردل نهاده و هدیه خواهر همی برم
این گفت و ناصبوریش از تن توان ربود
آرام از سپاه و دل از کاروان ربود
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۸
کآیا تو نیستی پدر مهرپرورم
لختی فزون نرفته که رفتی خود از برم
چاکم به دل که زد به تن این زخم ها ترا
از تن سرت که کرد جدا خاک برسرم
دشمن عبث به نعش تو رهبر نشد مرا
دانست کاین حدیث عجب نیست باورم
ای مرغ پرشکسته وامانده ز آشیان
شهباز سر بریده ی بی بال و بی پرم
ای سر برافتاده از پا درآمده
با گرز و تیغ و ناوک و زوبین و خنجرم
وا حسرتا که غایله ی ماتم تو برد
از یاد خاطره خود و سودای مادرم
سر نیستت به تن ولی از فرط بی کسی
باز از زمانه شکوه به سوی تو آورم
می خواستم که گل کنمت آستان ولیک
کو وقت کآستین یکی از اشک بفشرم
یک سوی سلب سلوت و سامان برگ و ساز
یک سوی مرگ خواهر و داغ برادرم
نهب سوار و رسته و خلخال و گوشوار
سلب کلاه و چادر و دستار و معجرم
از تاب درد و حسرت و اندوه چه بارها
همراه دارم از پی سوغات خواهرم
قتل ترا و وقعه ی هفتاد و یک شهید
مخصوص جد و جده ره آورد می برم
تا زنده ام پس از تو به جز خون و خاک چیست
آبی اگر بنوشم و نانی اگر خورم
پس گفت ای سپه چه بود عذر این گناه
این گونه خوار و زار چو بیند پیمبرم
نالید پس رقیه که اینجاست جای من
منزل مبارک ای پدر بی نوای من
لختی فزون نرفته که رفتی خود از برم
چاکم به دل که زد به تن این زخم ها ترا
از تن سرت که کرد جدا خاک برسرم
دشمن عبث به نعش تو رهبر نشد مرا
دانست کاین حدیث عجب نیست باورم
ای مرغ پرشکسته وامانده ز آشیان
شهباز سر بریده ی بی بال و بی پرم
ای سر برافتاده از پا درآمده
با گرز و تیغ و ناوک و زوبین و خنجرم
وا حسرتا که غایله ی ماتم تو برد
از یاد خاطره خود و سودای مادرم
سر نیستت به تن ولی از فرط بی کسی
باز از زمانه شکوه به سوی تو آورم
می خواستم که گل کنمت آستان ولیک
کو وقت کآستین یکی از اشک بفشرم
یک سوی سلب سلوت و سامان برگ و ساز
یک سوی مرگ خواهر و داغ برادرم
نهب سوار و رسته و خلخال و گوشوار
سلب کلاه و چادر و دستار و معجرم
از تاب درد و حسرت و اندوه چه بارها
همراه دارم از پی سوغات خواهرم
قتل ترا و وقعه ی هفتاد و یک شهید
مخصوص جد و جده ره آورد می برم
تا زنده ام پس از تو به جز خون و خاک چیست
آبی اگر بنوشم و نانی اگر خورم
پس گفت ای سپه چه بود عذر این گناه
این گونه خوار و زار چو بیند پیمبرم
نالید پس رقیه که اینجاست جای من
منزل مبارک ای پدر بی نوای من
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۱
رفتی پدر تو تفته جگر از جهان دریغ
بگذشت آب دیده مرا از میان دریغ
رستن پس از تو نیست سزاوار حال ما
پایم از آنکه دست ندارم به جان دریغ
تحصیل جرعه ای نتوانستم از برات
آب اینقدر گران شد و جان رایگان دریغ
قتلم نصیب نامد و عمرم به سر نرفت
از بخت واژگونه این شد نه آن دریغ
بگذاشتی میان اعادی مرا و خود
کردی سفر به جشنگه جاودان دریغ
در خدمت تو آمده و اینک ز نینوا
با خصم هم سفر سوی شامم روان دریغ
غم را مجال شرح و زبان مقال کو
طول زمان بباید و طی لسان دریغ
مهجور از آستان تو کردم ولی مدار
یک لحظه چشم رحمت ازین ناتوان دریغ
در چشم مردمم چه کند ستر روی باز
نه برقعم به رخ نه برسر طیلسان دریغ
زین پیش ساعتی تو بخواندی مرا به صبر
و اکنون به مقتل تو منم نوحه خوان دریغ
احفاد آل صدق و صفا دربدر فسوس
اولاد اهل کذب و دغا کامران دریغ
از سرو تا سمن همه برباد رفت و ماند
حسرت جزای زحمت این باغبان دریغ
این حرص و کین چه بود که گلچین کربلا
نگذاشت جز گلی همه زین گلستان دریغ
کلثوم زد به سینه و با گریه زار زار
این گفت و ساخت موی خود از مویه تار تار
بگذشت آب دیده مرا از میان دریغ
رستن پس از تو نیست سزاوار حال ما
پایم از آنکه دست ندارم به جان دریغ
تحصیل جرعه ای نتوانستم از برات
آب اینقدر گران شد و جان رایگان دریغ
قتلم نصیب نامد و عمرم به سر نرفت
از بخت واژگونه این شد نه آن دریغ
بگذاشتی میان اعادی مرا و خود
کردی سفر به جشنگه جاودان دریغ
در خدمت تو آمده و اینک ز نینوا
با خصم هم سفر سوی شامم روان دریغ
غم را مجال شرح و زبان مقال کو
طول زمان بباید و طی لسان دریغ
مهجور از آستان تو کردم ولی مدار
یک لحظه چشم رحمت ازین ناتوان دریغ
در چشم مردمم چه کند ستر روی باز
نه برقعم به رخ نه برسر طیلسان دریغ
زین پیش ساعتی تو بخواندی مرا به صبر
و اکنون به مقتل تو منم نوحه خوان دریغ
احفاد آل صدق و صفا دربدر فسوس
اولاد اهل کذب و دغا کامران دریغ
از سرو تا سمن همه برباد رفت و ماند
حسرت جزای زحمت این باغبان دریغ
این حرص و کین چه بود که گلچین کربلا
نگذاشت جز گلی همه زین گلستان دریغ
کلثوم زد به سینه و با گریه زار زار
این گفت و ساخت موی خود از مویه تار تار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۲
بردار ای صبا قدمی سوی مادرم
ساز آگهش درست ز حال برادرم
از مرگ کودکان یتیمش ز تشنگی
از قتل عون و قاسم و عباس و اکبرم
از منع آب و قطع رجا و آرزوی موت
از کام خشک و تاب دل و دیده ی ترم
از ذبح نوخطان به خون خفته خاک پوش
نز سلب نعل و چادر و ساماک و معجرم
پیران سال خورد و جوانان خورد سال
هفتاد و یک شهید به جان یار و یاورم
بی سر برادران و رفیقان و همرهان
در خاک و خون فتاده تناتن برابرم
نفی دو تن یتیم ز اولاد مجتبی
فوت دو طفل تفته درون زین برادرم
باری ز سر بگیر و به پایان براین مقال
هرچه این سفر ز اهل جفا رفته برسرم
برگرد و با مکین نجف باب من بگوی
شیر خدا امیر نبی میر صفدرم
چندین تغافل از چه که در عرض هفت روز
ننهادی از ره پدری پای برسرم
یا خود نگفتی از همه آشوب کربلا
آیا چه رفت برسر کلثوم دخترم
قهر تو بهر چیست که با قرب راه نیز
یک ره قدم نمی نهی از مهر در برم
بگذر به نینوا نظری بینوا ببین
در پنجه ی شکنجه ی این قوم کافرم
من ز اهل اعتنا و ترحم نیم ولی
یک ذره التفات بفرما به خواهرم
رخ ژاله بار ز اشک و دل از داغ لاله زار
افغان کشید باز که آه ای قتیل زار
ساز آگهش درست ز حال برادرم
از مرگ کودکان یتیمش ز تشنگی
از قتل عون و قاسم و عباس و اکبرم
از منع آب و قطع رجا و آرزوی موت
از کام خشک و تاب دل و دیده ی ترم
از ذبح نوخطان به خون خفته خاک پوش
نز سلب نعل و چادر و ساماک و معجرم
پیران سال خورد و جوانان خورد سال
هفتاد و یک شهید به جان یار و یاورم
بی سر برادران و رفیقان و همرهان
در خاک و خون فتاده تناتن برابرم
نفی دو تن یتیم ز اولاد مجتبی
فوت دو طفل تفته درون زین برادرم
باری ز سر بگیر و به پایان براین مقال
هرچه این سفر ز اهل جفا رفته برسرم
برگرد و با مکین نجف باب من بگوی
شیر خدا امیر نبی میر صفدرم
چندین تغافل از چه که در عرض هفت روز
ننهادی از ره پدری پای برسرم
یا خود نگفتی از همه آشوب کربلا
آیا چه رفت برسر کلثوم دخترم
قهر تو بهر چیست که با قرب راه نیز
یک ره قدم نمی نهی از مهر در برم
بگذر به نینوا نظری بینوا ببین
در پنجه ی شکنجه ی این قوم کافرم
من ز اهل اعتنا و ترحم نیم ولی
یک ذره التفات بفرما به خواهرم
رخ ژاله بار ز اشک و دل از داغ لاله زار
افغان کشید باز که آه ای قتیل زار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۴
کای از غمت برادر با جان برابرم
غربال دور خاک بلا بیخت برسرم
چون زخم های خودنگری از ستاره بیش
داغ درون خویش اگر برتو بشمرم
گفتم رها کنند مگر زین قفس مرا
اما چه سود بال کدام است و کو پرم
خصم کشید و از سر کویت به عنف برد
این هم غمی دگر که ندانم کجا برم
ذبح تو باورم نشدی لیکن این قضا
امروز شد مشاهده ز الله و اکبرم
در پای ذوالجناح تو نامد ز دست ما
خود را فدا کنیم از این باب دلخورم
ز آن حرب و ضرب و زخمه و اخراج و ترکتاز
زین خشم و کینه خواهی خصم ستمگرم
ز آن تابشی که تافت به دل های تفته جان
ز آن آتشی که سوخت به خرگاه و چادرم
داغ بنات زار درون ریش دل پریش
نهب بساط و پرده و بالین و بسترم
نالان به پشت ناقه یتیمان بی نوا
عریان به روی بادیه عباس و اکبرم
با این تطاولات و تعدی هنوز دل
خالی نکرده خصم جفاکیش کافرم
خواهر بمیردت که نشد پیش مرگ تو
کی سازمت علاج و کدامین غمت خورم
نیرنگ داغ و نقش فراقت ز لوح دل
زایل فتد مگر به قضا گاه محشرم
پیش از بیان حال به پایان بریم عمر
وین داستان تمام نخواهد شد آخرم
حیرت به جای حفظ و تزلزل به جای تاب
بیمار کربلا به پدر کرد این خطاب:
غربال دور خاک بلا بیخت برسرم
چون زخم های خودنگری از ستاره بیش
داغ درون خویش اگر برتو بشمرم
گفتم رها کنند مگر زین قفس مرا
اما چه سود بال کدام است و کو پرم
خصم کشید و از سر کویت به عنف برد
این هم غمی دگر که ندانم کجا برم
ذبح تو باورم نشدی لیکن این قضا
امروز شد مشاهده ز الله و اکبرم
در پای ذوالجناح تو نامد ز دست ما
خود را فدا کنیم از این باب دلخورم
ز آن حرب و ضرب و زخمه و اخراج و ترکتاز
زین خشم و کینه خواهی خصم ستمگرم
ز آن تابشی که تافت به دل های تفته جان
ز آن آتشی که سوخت به خرگاه و چادرم
داغ بنات زار درون ریش دل پریش
نهب بساط و پرده و بالین و بسترم
نالان به پشت ناقه یتیمان بی نوا
عریان به روی بادیه عباس و اکبرم
با این تطاولات و تعدی هنوز دل
خالی نکرده خصم جفاکیش کافرم
خواهر بمیردت که نشد پیش مرگ تو
کی سازمت علاج و کدامین غمت خورم
نیرنگ داغ و نقش فراقت ز لوح دل
زایل فتد مگر به قضا گاه محشرم
پیش از بیان حال به پایان بریم عمر
وین داستان تمام نخواهد شد آخرم
حیرت به جای حفظ و تزلزل به جای تاب
بیمار کربلا به پدر کرد این خطاب:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۰
کز هر جفا که رفت و رود برسرم دریغ
کس نیست واقف از دل غم پرورم دریغ
از ما گذشت و رفت و در آغوش خاک خفت
خاکم به سر ز خاک ببین کمترم دریغ
الا به مرگ دامنش از کف ندادمی
کشتی کس ار به جیب اجل رهبرم دریغ
آن پایمال پهنه شد این دستگیر قوم
افسوس بر برادر و بر خواهرم دریغ
عنوان نامه خون جگر کردمی اگر
می رفت قاصدی به سوی مادرم دریغ
ایام غم در این همه آتش که سوختم
دردا که یک شب آب نشد پیکرم دریغ
ز اول شرر که سوخت مرا چون شدی که پاک
رفتی به باد صارفه خاکسترم دریغ
با انده فراق تو سازم به یاد مرگ
نبود جز این معالجه ی دیگرم دریغ
صبر از جداییم نه و خصم به رو به عنف
ناچار مشکل آمده مشکل ترم دریغ
دفن ترا به خا ک ندادند مهلتم
در کیش این فریق کم از کافرم دریغ
عمری به تربت تو بباید گریست زار
مهلت نداد دشمن بدگوهرم دریغ
صد کوه غم به دل ز تو دارم که تا ابد
یک موی آن نمی رود از خاطرم دریغ
کو وقت تا به ذل یتیمان خورم فسوس
کو عمر تا به ذبح شهیدان برم دریغ
طوفان فتنه خاک سکونم به باد داد
کشتی شکست و رفت به پا لنگرم دریغ
پس گفت چون روان شد و رو سوی راه کرد
وز دود آه روی ملک را سیاه کرد
کس نیست واقف از دل غم پرورم دریغ
از ما گذشت و رفت و در آغوش خاک خفت
خاکم به سر ز خاک ببین کمترم دریغ
الا به مرگ دامنش از کف ندادمی
کشتی کس ار به جیب اجل رهبرم دریغ
آن پایمال پهنه شد این دستگیر قوم
افسوس بر برادر و بر خواهرم دریغ
عنوان نامه خون جگر کردمی اگر
می رفت قاصدی به سوی مادرم دریغ
ایام غم در این همه آتش که سوختم
دردا که یک شب آب نشد پیکرم دریغ
ز اول شرر که سوخت مرا چون شدی که پاک
رفتی به باد صارفه خاکسترم دریغ
با انده فراق تو سازم به یاد مرگ
نبود جز این معالجه ی دیگرم دریغ
صبر از جداییم نه و خصم به رو به عنف
ناچار مشکل آمده مشکل ترم دریغ
دفن ترا به خا ک ندادند مهلتم
در کیش این فریق کم از کافرم دریغ
عمری به تربت تو بباید گریست زار
مهلت نداد دشمن بدگوهرم دریغ
صد کوه غم به دل ز تو دارم که تا ابد
یک موی آن نمی رود از خاطرم دریغ
کو وقت تا به ذل یتیمان خورم فسوس
کو عمر تا به ذبح شهیدان برم دریغ
طوفان فتنه خاک سکونم به باد داد
کشتی شکست و رفت به پا لنگرم دریغ
پس گفت چون روان شد و رو سوی راه کرد
وز دود آه روی ملک را سیاه کرد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۱
رفتی تو خشک لب ز جهان ای پدر دریغ
ما جوی ها گریسته از چشم تر دریغ
جان داده تشنه کام تو با آنکه بارها
ما را گذشت سیل سرشک از کمر دریغ
گل کردم آستان ترا ز آستین تر
خاکی نمانده خشک که ریزم به سر دریغ
تو تفته دل بمیری و من زنده غرق اشک
جاوید خورد خواهم ازین رهگذر دریغ
هر تیر و تیغ و نی که زنندت به عضو عضو
اعضای ما یکی نشد آن را سپر دریغ
همراهی خود این ره دور و دراز را
کردی چرا خود از من خونین جگر دریغ
سر در کمند کوفی و پا در طریق شام
رخ تافتم ز خاک درت ناگزر دریغ
هرسو که بنگرم فتدم چشم بر عدوت
اما تو روی کرده مرا از نظر دریغ
در خدمتت به ماریه از یثرب آمدم
با خصم سوی کوفه شدم همسفر دریغ
پیکی نبرد زودتر این راه دیرپای
از حال ما به حضرت زهرا خبر دریغ
کاولادت از ذکور و اناث ای ستوده مام
یا کشته ی ستم شده یا دربدر دریغ
مردان ما قتیل وفا تن به تن فسوس
نسوان ما ذلیل جفا سربه سر دریغ
از هر غمت به داغ جوانان که سوخت سخت
شد خواری اسیری ما سخت تر دریغ
در دام فتنه ریخت پس از نقل آشیان
پیش از قفس نماند مرا بال و پر دریغ
زینب دگر زبان به تکلم فرا گشاد
داد تظلم از طرف اهل بیت داد
ما جوی ها گریسته از چشم تر دریغ
جان داده تشنه کام تو با آنکه بارها
ما را گذشت سیل سرشک از کمر دریغ
گل کردم آستان ترا ز آستین تر
خاکی نمانده خشک که ریزم به سر دریغ
تو تفته دل بمیری و من زنده غرق اشک
جاوید خورد خواهم ازین رهگذر دریغ
هر تیر و تیغ و نی که زنندت به عضو عضو
اعضای ما یکی نشد آن را سپر دریغ
همراهی خود این ره دور و دراز را
کردی چرا خود از من خونین جگر دریغ
سر در کمند کوفی و پا در طریق شام
رخ تافتم ز خاک درت ناگزر دریغ
هرسو که بنگرم فتدم چشم بر عدوت
اما تو روی کرده مرا از نظر دریغ
در خدمتت به ماریه از یثرب آمدم
با خصم سوی کوفه شدم همسفر دریغ
پیکی نبرد زودتر این راه دیرپای
از حال ما به حضرت زهرا خبر دریغ
کاولادت از ذکور و اناث ای ستوده مام
یا کشته ی ستم شده یا دربدر دریغ
مردان ما قتیل وفا تن به تن فسوس
نسوان ما ذلیل جفا سربه سر دریغ
از هر غمت به داغ جوانان که سوخت سخت
شد خواری اسیری ما سخت تر دریغ
در دام فتنه ریخت پس از نقل آشیان
پیش از قفس نماند مرا بال و پر دریغ
زینب دگر زبان به تکلم فرا گشاد
داد تظلم از طرف اهل بیت داد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۲
کز کربلا به دیده ی خونبار می رویم
وارسته آمدیم و گرفتار می رویم
خفتند همرهان همه پیر و جوان به خاک
با یک اسیر بسته ی بیمار می رویم
از دولت سر تو برادر به کربلا
با عزت آمدیم و کنون خوار می رویم
ما را مقیم تربت این در نخواستند
در حضرت حضور تو ناچار می رویم
باشد قصور ما همه جا عذر این گناه
خود واقفی که ما به چه هنجار می رویم
حالی که دست های گل از ما به باد رفت
با دست و دامنی همه پر خار می رویم
جان در بهای آب روان نافروش ماند
ز اینجا به جستجوی خریدار می رویم
حاشا به زیر محمل ما کی رود سبک
پی برد ناقه هم که گرانبار می رویم
گر دست ها تهی بود از ارمغان چه باک
با بارهای حسرت و تیمار می رویم
سودی که داشتیم ز سودای این سفر
رهزن به پا فکند و زیان کار می رویم
یک باره ز آستین تو شد دست ما رها
ما نیز از آستان تو یک بار می رویم
گم شد و گر تحمیل دل گو تمام باش
صد شکر با شکایت بسیار می رویم
طی لسان ندارم و طول زمان دریغ
چون نزد جد و جده به زنهار می رویم
با این شرار ناکس بیگانه خوی شوم
بی آشنا و محرم و غم خوار می رویم
پس بانگ وا اخا ز ثری بر سپهر برد
طاقت ز مه ربود و تحمل ز مهر بود
وارسته آمدیم و گرفتار می رویم
خفتند همرهان همه پیر و جوان به خاک
با یک اسیر بسته ی بیمار می رویم
از دولت سر تو برادر به کربلا
با عزت آمدیم و کنون خوار می رویم
ما را مقیم تربت این در نخواستند
در حضرت حضور تو ناچار می رویم
باشد قصور ما همه جا عذر این گناه
خود واقفی که ما به چه هنجار می رویم
حالی که دست های گل از ما به باد رفت
با دست و دامنی همه پر خار می رویم
جان در بهای آب روان نافروش ماند
ز اینجا به جستجوی خریدار می رویم
حاشا به زیر محمل ما کی رود سبک
پی برد ناقه هم که گرانبار می رویم
گر دست ها تهی بود از ارمغان چه باک
با بارهای حسرت و تیمار می رویم
سودی که داشتیم ز سودای این سفر
رهزن به پا فکند و زیان کار می رویم
یک باره ز آستین تو شد دست ما رها
ما نیز از آستان تو یک بار می رویم
گم شد و گر تحمیل دل گو تمام باش
صد شکر با شکایت بسیار می رویم
طی لسان ندارم و طول زمان دریغ
چون نزد جد و جده به زنهار می رویم
با این شرار ناکس بیگانه خوی شوم
بی آشنا و محرم و غم خوار می رویم
پس بانگ وا اخا ز ثری بر سپهر برد
طاقت ز مه ربود و تحمل ز مهر بود
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۴
دشمن گرفت سخت سخت و منت واگذاشتم
بر خاک ره فکند تنت واگذاشتم
نسپردمت به خاک دریغا که از قصور
غلطان به خاک و خون بدنت واگذاشتم
همراه کاروان بسرآیی ولی چه سود
پیکر برهنه بی کفنت واگذاشتم
خاکم به سر که برسر خاکت نکرده دفن
عور از ردا و پیرهنت واگذاشتم
صد پشته خار در دل ما از غمت خلید
تا همچو گل درین چمنت واگذاشتم
ای خجلت نگین جم آخر ز جور دور
دیدی به دست اهرمنت واگذاشتم
پیراهنت به چنگل گرگان غره ماند
عریان به کلبه ی حزنت واگذاشتم
در دام چرخ صعوه و سارت زبون و زار
ای عندلیب با زغنت واگذاشتم
ترسم ورق ورق دهدت دست وی به باد
بی باغبان چو نسترنت واگذاشتم
رفتم ز خاک کوی تو ز فرط بی کسی
با روزگار پر فتنت واگذاشتم
بی یاوری معین من آمد که روز رزم
با یک سپاه تیغ زنت واگذاشتم
تا عطرسا فتد همه اطراف کربلا
در خون چو نافه ی ختنت واگذاشتم
آتش به جان ما همه افتاد شعله وار
تا شمع وش در انجمنت واگذاشتم
در تاب و پیچ و شورش سودای کربلا
چون چین زلف پر شکنت واگذاشتم
زین بیش با توام نه مجال تظلم است
نه قوم را به ما ز تظلم ترحم است
بر خاک ره فکند تنت واگذاشتم
نسپردمت به خاک دریغا که از قصور
غلطان به خاک و خون بدنت واگذاشتم
همراه کاروان بسرآیی ولی چه سود
پیکر برهنه بی کفنت واگذاشتم
خاکم به سر که برسر خاکت نکرده دفن
عور از ردا و پیرهنت واگذاشتم
صد پشته خار در دل ما از غمت خلید
تا همچو گل درین چمنت واگذاشتم
ای خجلت نگین جم آخر ز جور دور
دیدی به دست اهرمنت واگذاشتم
پیراهنت به چنگل گرگان غره ماند
عریان به کلبه ی حزنت واگذاشتم
در دام چرخ صعوه و سارت زبون و زار
ای عندلیب با زغنت واگذاشتم
ترسم ورق ورق دهدت دست وی به باد
بی باغبان چو نسترنت واگذاشتم
رفتم ز خاک کوی تو ز فرط بی کسی
با روزگار پر فتنت واگذاشتم
بی یاوری معین من آمد که روز رزم
با یک سپاه تیغ زنت واگذاشتم
تا عطرسا فتد همه اطراف کربلا
در خون چو نافه ی ختنت واگذاشتم
آتش به جان ما همه افتاد شعله وار
تا شمع وش در انجمنت واگذاشتم
در تاب و پیچ و شورش سودای کربلا
چون چین زلف پر شکنت واگذاشتم
زین بیش با توام نه مجال تظلم است
نه قوم را به ما ز تظلم ترحم است