عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
باد گل بوی سحر مژده زبستان آورد
که هزاران زطرب جمله بدستان آورد
اقحوان زر کند و سیم شکوفه به نثار
گوئیا مژده گل را به گلستان آورد
از دهانت سخنی گفت صبا وقت سحر
غنچه دست از سر غیرت بگریبان آورد
چشم یعقوب شده باز همانا که بشیر
خبر یوسف مصری سوی کنعان آورد
کوری زاهد پیمانه شکن مغبچه ای
یک سبو می بصبوحی بر مستان آورد
صوفیان بی می و مطرب همه مستند و خراب
از خربات که این نشئه برندان آورد
جز خم زلف تو کاو گوی زنخدان زد و برد
گوی خورشید که اندر خم چوگان آورد
هدهد ار تاج بسر داشت عجب نیست که دوش
خبر از شهر سبا سوی سلیمان آورد
این همه عیش و طرب چیست از آنست که باد
مژده مقدم احباب زطهران آورد
وه چه اصحاب شتابان همه در موکب میر
وه چه میری که قدومش بجهان جان آورد
داشت سودای سر زلف تو آشفته که دوش
بزبان جمله سخنهای پریشان آورد
نی غلط این شب قدر است که سلطان ازل
روی از ساحت واجب سوی امکان آورد
ولی و حجت دین قائم بالحق مهدی
که قدومش بجهان مایه ایمان آورد
خامه گر بهر نثار تو در نظمی سفت
در بدریا برود زر بسوی کان آورد
یابد ایمان زولای تو کمال و با عجز
رو بدرگاه تو درویش ثنا خوان آورد
که هزاران زطرب جمله بدستان آورد
اقحوان زر کند و سیم شکوفه به نثار
گوئیا مژده گل را به گلستان آورد
از دهانت سخنی گفت صبا وقت سحر
غنچه دست از سر غیرت بگریبان آورد
چشم یعقوب شده باز همانا که بشیر
خبر یوسف مصری سوی کنعان آورد
کوری زاهد پیمانه شکن مغبچه ای
یک سبو می بصبوحی بر مستان آورد
صوفیان بی می و مطرب همه مستند و خراب
از خربات که این نشئه برندان آورد
جز خم زلف تو کاو گوی زنخدان زد و برد
گوی خورشید که اندر خم چوگان آورد
هدهد ار تاج بسر داشت عجب نیست که دوش
خبر از شهر سبا سوی سلیمان آورد
این همه عیش و طرب چیست از آنست که باد
مژده مقدم احباب زطهران آورد
وه چه اصحاب شتابان همه در موکب میر
وه چه میری که قدومش بجهان جان آورد
داشت سودای سر زلف تو آشفته که دوش
بزبان جمله سخنهای پریشان آورد
نی غلط این شب قدر است که سلطان ازل
روی از ساحت واجب سوی امکان آورد
ولی و حجت دین قائم بالحق مهدی
که قدومش بجهان مایه ایمان آورد
خامه گر بهر نثار تو در نظمی سفت
در بدریا برود زر بسوی کان آورد
یابد ایمان زولای تو کمال و با عجز
رو بدرگاه تو درویش ثنا خوان آورد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
آفرینش را گروهی چار گوهر گفته اند
قوم دیگر هفت ابا چار مادر گفته اند
عاشقان زین چار بیرون گوهری جسته لطیف
اخترش را برتر از این هفت اختر گفته اند
دیگرانش علت غائی شمارند و سبب
اهل حقش مرتبت از این فزونتر گفته اند
چیست دانی عشق اقدس کز نخستین جلوه اش
قدسیان تسبیح و تهلیل مکرر گفته اند
تالی عقل نخستین صادر دوم علی
کش یدالله خوانده اند او را و حیدر گفته اند
غالی اندر حق او جمعی و برخی قالی اند
حق بحق او خداوند و پمبر گفته اند
هیچکس نشناخت او را جز خدا و مصطفی
وصف او را این دو بر معیار و در خور گفته اند
در میان واجب و ممکن بود ربطی عجب
بهر حقش آینه خوانند و مظهر گفته اند
صد هزار آشفته لال اندر مدیح حضرتش
زآنکه مدح او خدا و هم پیمبر گفته اند
قوم دیگر هفت ابا چار مادر گفته اند
عاشقان زین چار بیرون گوهری جسته لطیف
اخترش را برتر از این هفت اختر گفته اند
دیگرانش علت غائی شمارند و سبب
اهل حقش مرتبت از این فزونتر گفته اند
چیست دانی عشق اقدس کز نخستین جلوه اش
قدسیان تسبیح و تهلیل مکرر گفته اند
تالی عقل نخستین صادر دوم علی
کش یدالله خوانده اند او را و حیدر گفته اند
غالی اندر حق او جمعی و برخی قالی اند
حق بحق او خداوند و پمبر گفته اند
هیچکس نشناخت او را جز خدا و مصطفی
وصف او را این دو بر معیار و در خور گفته اند
در میان واجب و ممکن بود ربطی عجب
بهر حقش آینه خوانند و مظهر گفته اند
صد هزار آشفته لال اندر مدیح حضرتش
زآنکه مدح او خدا و هم پیمبر گفته اند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
عشق تا در خم زلف تو گرفتارم کرد
فارغ از وسوسه سبحه و زنارم کرد
من که بار دو جهان بود بدوشم زگناه
ساقی از جرعه عشق تو سبکبارم کرد
من که بیگانه زهفتاد و دو ملت بودم
میفروش از قدحی محرم اسرارم کرد
به چه از حیله اخوان دو سه روز افتادم
یوسف آسا سبب گرمی بازارم کرد
وه که در مصر کله گوشه مرا سوده بماه
گرچه در چاه زتلبیس نگونسارم کرد
باد بوئی سحر از چین خم زلف داشت
فارغ از غافله تبت و تاتارم کرد
نقش حق ماند زمن تا به ابد چون حلاج
خضم خود بین زجفا گر بسر دارم کرد
صد نوا بود بهر بند زعشقم چون نی
کامد از در بتی و صورت دیوارم کرد
شمع میسوخت زغم شب همه شب تا دم صبح
دوش چون یک نفسی گوش بگفتارم کرد
دوش از پیر خرد راه حقیقت جستم
ره نمائی بدر خانه خمارم کرد
رفتم و داد می و مست و خرابم افکند
چون دم صبح دمی بر زد و هشیارم کرد
یاردل کرد چو بی پرده تجلی از طوس
شوق غربت زوطن لابد بیزارم کرد
طور طوس است بلی جلوه گه نور علی
گو بموسی که بحق وعده دیدارم کرد
شد مس قلب من آشفته سراپا اکسیر
تا بخاک در کریاس شه احضارم کرد
فارغ از وسوسه سبحه و زنارم کرد
من که بار دو جهان بود بدوشم زگناه
ساقی از جرعه عشق تو سبکبارم کرد
من که بیگانه زهفتاد و دو ملت بودم
میفروش از قدحی محرم اسرارم کرد
به چه از حیله اخوان دو سه روز افتادم
یوسف آسا سبب گرمی بازارم کرد
وه که در مصر کله گوشه مرا سوده بماه
گرچه در چاه زتلبیس نگونسارم کرد
باد بوئی سحر از چین خم زلف داشت
فارغ از غافله تبت و تاتارم کرد
نقش حق ماند زمن تا به ابد چون حلاج
خضم خود بین زجفا گر بسر دارم کرد
صد نوا بود بهر بند زعشقم چون نی
کامد از در بتی و صورت دیوارم کرد
شمع میسوخت زغم شب همه شب تا دم صبح
دوش چون یک نفسی گوش بگفتارم کرد
دوش از پیر خرد راه حقیقت جستم
ره نمائی بدر خانه خمارم کرد
رفتم و داد می و مست و خرابم افکند
چون دم صبح دمی بر زد و هشیارم کرد
یاردل کرد چو بی پرده تجلی از طوس
شوق غربت زوطن لابد بیزارم کرد
طور طوس است بلی جلوه گه نور علی
گو بموسی که بحق وعده دیدارم کرد
شد مس قلب من آشفته سراپا اکسیر
تا بخاک در کریاس شه احضارم کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
زآن صافی صوفی زآن درد صفا پرور
یک جام بصوفی بخش یک نیمه بمن آور
زآن آتش سیاله زآن شعله جواله
بر سرد دل ما زن تا بار دهد آذر
من شاخک خشکیده تو آب بقا داری
همچون شجر طورم شاید که کنی مثمر
من قالب افسرده تو روح روان در کف
عیسی زمان هست بر مرده دلان بگذر
عکس دگران ایدل این نقش مخالف بست
تو آینه صافی در خویش دمی بنگر
تنگست ترا امکان رو عرصه دیگر جوی
شاید که بکام دل خاکی بکنم بر سر
طوف حرمت ایدل حاشا که ثمر بخشد
تا شد بضمیر تو این نقش بتان مضمر
ای طایف بیت الله کعبه نبود بالله
این راه رو دیر است و این بتکده آذر
سودای سر زلفش پیداست زدود طول
ناچار برآرد دود عود است چو بر مجمر
آشفته مس قلبت از حب علی زر شد
لابد اثری دارد کبریت چو شد احمر
یک جام بصوفی بخش یک نیمه بمن آور
زآن آتش سیاله زآن شعله جواله
بر سرد دل ما زن تا بار دهد آذر
من شاخک خشکیده تو آب بقا داری
همچون شجر طورم شاید که کنی مثمر
من قالب افسرده تو روح روان در کف
عیسی زمان هست بر مرده دلان بگذر
عکس دگران ایدل این نقش مخالف بست
تو آینه صافی در خویش دمی بنگر
تنگست ترا امکان رو عرصه دیگر جوی
شاید که بکام دل خاکی بکنم بر سر
طوف حرمت ایدل حاشا که ثمر بخشد
تا شد بضمیر تو این نقش بتان مضمر
ای طایف بیت الله کعبه نبود بالله
این راه رو دیر است و این بتکده آذر
سودای سر زلفش پیداست زدود طول
ناچار برآرد دود عود است چو بر مجمر
آشفته مس قلبت از حب علی زر شد
لابد اثری دارد کبریت چو شد احمر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
شب قدر است این یا صبح نوروز
که کوکب سعد گشت و بخت فیروز
نباشد در شب قدر این سعادت
ندارد این صباحت صبح نوروز
بشیر از مصر میآرد بشارت
که کنعان نور دیگر دارد امروز
زنو آتشکده از پارس برخاست
بشارت بر به پیر آتش افروز
دل ار نالد شبی در دام زلفت
نگیری خرده از مرغ نوآموز
سلامت بگذر ای زاهد سلامت
چه میخواهی زعشق عافیت سوز
بگیرم گوش از گفتار ناصح
اگر گوید زخوبان دیده بردوز
رسید آن برق عالم سوز از راه
برو چندان که خواهی خرمن اندوز
نورزی غیر عشق آل طه
طریق عشق زآشفته بیاموز
که کوکب سعد گشت و بخت فیروز
نباشد در شب قدر این سعادت
ندارد این صباحت صبح نوروز
بشیر از مصر میآرد بشارت
که کنعان نور دیگر دارد امروز
زنو آتشکده از پارس برخاست
بشارت بر به پیر آتش افروز
دل ار نالد شبی در دام زلفت
نگیری خرده از مرغ نوآموز
سلامت بگذر ای زاهد سلامت
چه میخواهی زعشق عافیت سوز
بگیرم گوش از گفتار ناصح
اگر گوید زخوبان دیده بردوز
رسید آن برق عالم سوز از راه
برو چندان که خواهی خرمن اندوز
نورزی غیر عشق آل طه
طریق عشق زآشفته بیاموز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
رفت صیاد و مرا بگذاشت تنها در قفس
ورنه کی نالم که او داده مرا جا در قفس
نالدم در سینه دل بی همنفس از سوز جان
نه کند غوغا بود مرغی چو تنها در قفس
تا مبادا مرغ دیگر رام دام او شود
میکنم از مصلحت پیوسته غوغا در قفس
گرچه محرومم زاوج شاخ ای برق یمان
هست زآه آتشین برقم مهیا در قفس
گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو بط
زاشک و آه آتشکده داریم و دریا در قفس
کی شکار افکن کند بر صید بسته اعتنا
لذت تیری ندیدم مانده ام تا در قفس
هست خاک کوی صیادم چو گلگشت چمن
روز و شب باشد مرا عیش مهنا در قفس
زان لبان شکرینم طعمه ای ده لاجرم
کرده ای صیاد چون مرغ شکرخا در قفس
نه همین آشفته مانده در قفس کاورا بپاست
دام دیگر باد آنزلف چلیپا در قفس
گلشن رضوان نجف شد یا علی شیراز دام
بسته این مرغ نواخوان تو اینجا در قفس
ورنه کی نالم که او داده مرا جا در قفس
نالدم در سینه دل بی همنفس از سوز جان
نه کند غوغا بود مرغی چو تنها در قفس
تا مبادا مرغ دیگر رام دام او شود
میکنم از مصلحت پیوسته غوغا در قفس
گرچه محرومم زاوج شاخ ای برق یمان
هست زآه آتشین برقم مهیا در قفس
گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو بط
زاشک و آه آتشکده داریم و دریا در قفس
کی شکار افکن کند بر صید بسته اعتنا
لذت تیری ندیدم مانده ام تا در قفس
هست خاک کوی صیادم چو گلگشت چمن
روز و شب باشد مرا عیش مهنا در قفس
زان لبان شکرینم طعمه ای ده لاجرم
کرده ای صیاد چون مرغ شکرخا در قفس
نه همین آشفته مانده در قفس کاورا بپاست
دام دیگر باد آنزلف چلیپا در قفس
گلشن رضوان نجف شد یا علی شیراز دام
بسته این مرغ نواخوان تو اینجا در قفس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
چمن امروز شده از اثر باران خوش
مژده ساقی که بود وقت بمیخواران خوش
گفت رندی که بود دل حرم خاص خدا
کعبه نزدیک شده وقت طلبکاران خوش
زی زلفین تو چشمان ببرند آسان دل
در شب تار بود حالت طراران خوش
سرو زآزادگی خویش ندیده ثمری
بنده شوبنده که شد حال گرفتاران خوش
از شمیم سر زلف تو معطر شده مشک
گر شد از مشک ختن طبله عطاران خوش
ما به تو سرخوش و چشمان تو مستند از می
مست را نیست بجز صحبت خماران خوش
عجبی نیست که دل در خم زلفت نالد
زآنکه در شب نبود حالت بیماران خوش
شمع زد شعله بفانوس بیا پروانه
رفت مانع زمیان روز هواداران خوش
شرح کن قصه از آن زلف دو تا آشفته
تا از این قصه نمائی تو شب یاران خوش
مژده ساقی که بود وقت بمیخواران خوش
گفت رندی که بود دل حرم خاص خدا
کعبه نزدیک شده وقت طلبکاران خوش
زی زلفین تو چشمان ببرند آسان دل
در شب تار بود حالت طراران خوش
سرو زآزادگی خویش ندیده ثمری
بنده شوبنده که شد حال گرفتاران خوش
از شمیم سر زلف تو معطر شده مشک
گر شد از مشک ختن طبله عطاران خوش
ما به تو سرخوش و چشمان تو مستند از می
مست را نیست بجز صحبت خماران خوش
عجبی نیست که دل در خم زلفت نالد
زآنکه در شب نبود حالت بیماران خوش
شمع زد شعله بفانوس بیا پروانه
رفت مانع زمیان روز هواداران خوش
شرح کن قصه از آن زلف دو تا آشفته
تا از این قصه نمائی تو شب یاران خوش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
عاشق ار کامل است ایمانش
کفر و اسلام هست یکسانش
زخمی تیر عشق را نازم
که بدل مرهم است پیکانش
مصحف عشق آیه قتل است
خاتمه دیده ایم و عنوانش
شمع را آتشی بود پنهان
که عیان برزد از گریبانش
خط جادوی اهرمن سیرت
میبرد خاتم سلیمانش
کرد آزاد عشقم از دو جهان
لاجرم بنده ام باحسانش
در چمن پرده برکشد چو چمان
سرو و گل میشوند حیرانش
نام آشفته را مبر که بهیچ
نخرد کافر و مسلمانش
میبرم این متاع سوی شهی
که بود گرد راه امکانش
ره نبردم اگر بکوی علی
میروم در پناه سلمانش
لاجرم پیش شه چو بارت نیست
بوسه ای زن بپای دربانش
بلبلی را که گل رخی باشد
باغبان گو مخوان ببستانش
هر کرا نعمتی بخانه دراست
گو نخواهد کسی بمهمانش
کفر و اسلام هست یکسانش
زخمی تیر عشق را نازم
که بدل مرهم است پیکانش
مصحف عشق آیه قتل است
خاتمه دیده ایم و عنوانش
شمع را آتشی بود پنهان
که عیان برزد از گریبانش
خط جادوی اهرمن سیرت
میبرد خاتم سلیمانش
کرد آزاد عشقم از دو جهان
لاجرم بنده ام باحسانش
در چمن پرده برکشد چو چمان
سرو و گل میشوند حیرانش
نام آشفته را مبر که بهیچ
نخرد کافر و مسلمانش
میبرم این متاع سوی شهی
که بود گرد راه امکانش
ره نبردم اگر بکوی علی
میروم در پناه سلمانش
لاجرم پیش شه چو بارت نیست
بوسه ای زن بپای دربانش
بلبلی را که گل رخی باشد
باغبان گو مخوان ببستانش
هر کرا نعمتی بخانه دراست
گو نخواهد کسی بمهمانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
ساقیا فصل بهار است غنیمت دانش
شیخ پیمانه شکن را بشکن پیمانش
دور دوران ندهد هیچ گشایش ساقی
افتتاحی بکن از جام می و دورانش
ملک فانی چه محل دارد و عیش و طربش
یار باقی طلب و صحبت جاویدانش
گریه ابر ببین دیده خونبار بجوی
عشوه گل چه خری و دهن خندانش
بسکه خون دل عشاق بخورد آن لب لعل
گوئی آلوده بخون است در دندانش
جرعه می بکف تست و مرا جان بر لب
خیز ساقی بده آن جرعه و خوش بستانش
زر که منعم بنهد کز پس مرگش بدهند
نوشدارو که پس از مرگ کند درمانش
هر که در دشت عمل تخم نکارد بشتاء
چه تتمع برد از حاصل تابستانش
هر که بر دامن حیدر نزند دست امروز
گرچه نوح است بفردا ببرد طوفانش
هر چه بینی بجهان فانی و پایانش هست
دولت سرمد عشق است و مجو پایانش
سر عشق ار بلب آشفته بیارد چون شمع
آتشی دارد نتوان که کند پنهانش
شیخ پیمانه شکن را بشکن پیمانش
دور دوران ندهد هیچ گشایش ساقی
افتتاحی بکن از جام می و دورانش
ملک فانی چه محل دارد و عیش و طربش
یار باقی طلب و صحبت جاویدانش
گریه ابر ببین دیده خونبار بجوی
عشوه گل چه خری و دهن خندانش
بسکه خون دل عشاق بخورد آن لب لعل
گوئی آلوده بخون است در دندانش
جرعه می بکف تست و مرا جان بر لب
خیز ساقی بده آن جرعه و خوش بستانش
زر که منعم بنهد کز پس مرگش بدهند
نوشدارو که پس از مرگ کند درمانش
هر که در دشت عمل تخم نکارد بشتاء
چه تتمع برد از حاصل تابستانش
هر که بر دامن حیدر نزند دست امروز
گرچه نوح است بفردا ببرد طوفانش
هر چه بینی بجهان فانی و پایانش هست
دولت سرمد عشق است و مجو پایانش
سر عشق ار بلب آشفته بیارد چون شمع
آتشی دارد نتوان که کند پنهانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
ای باغبان که گفت که گل را به خار بخش
بر کم عیار دشت تو زر عیار بخش
ساقی وباغ باده کشان از ازل تو راست
زهاد خشک را تو می خوشگوار بخش
حور و بهشت و کوثر از بهر شیخ نه
ساقی و جام و شاهد بر میگسار بخش
سجاده را بشوی بآب در مغان
سبحه بخاک و خرقه بباد بهار بخش
نه خاکرا زکاس کرام آمده نصیب
زان جام قطره ای بمن خاکسار بخش
دین و دلی بفصل بهاران گرت بجاست
این بر گل آن بسرو لب جویبار بخش
ما را اگر مصاحب اغیار دیده ای
این جرم را بخاک کف پای یار بخش
آشفته یا رب ار چه خطاکار و مجرم است
او را بداغ مهر خداوندگار بخش
بی پرده کرده گرچه گنه پرده ام مدر
ما را بدست خود علی پرده دار بخش
بر کم عیار دشت تو زر عیار بخش
ساقی وباغ باده کشان از ازل تو راست
زهاد خشک را تو می خوشگوار بخش
حور و بهشت و کوثر از بهر شیخ نه
ساقی و جام و شاهد بر میگسار بخش
سجاده را بشوی بآب در مغان
سبحه بخاک و خرقه بباد بهار بخش
نه خاکرا زکاس کرام آمده نصیب
زان جام قطره ای بمن خاکسار بخش
دین و دلی بفصل بهاران گرت بجاست
این بر گل آن بسرو لب جویبار بخش
ما را اگر مصاحب اغیار دیده ای
این جرم را بخاک کف پای یار بخش
آشفته یا رب ار چه خطاکار و مجرم است
او را بداغ مهر خداوندگار بخش
بی پرده کرده گرچه گنه پرده ام مدر
ما را بدست خود علی پرده دار بخش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
بغیر من که فتاد است بارم اندر گل
کشیده رخت همه همرهان سوی منزل
مرا زاشک روان راه بادیه گل شد
بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل
اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی
از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل
بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست
بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل
خبر زدوست نداری زخود چه باخبری
رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل
از آن به است که نقصان بود در اسلامش
کسی بکفر شود ملتش اگر کامل
زسر عشق سری نیست خالی از امکان
که پایدار زعشق است عالی و سافل
حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است
اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل
اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ
عبادت ثقلین ار کنی بود باطل
ترحمی من آشفته را زروی کرم
که بار من بگل افتاد و بارها بر دل
خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث
که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل
کشیده رخت همه همرهان سوی منزل
مرا زاشک روان راه بادیه گل شد
بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل
اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی
از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل
بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست
بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل
خبر زدوست نداری زخود چه باخبری
رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل
از آن به است که نقصان بود در اسلامش
کسی بکفر شود ملتش اگر کامل
زسر عشق سری نیست خالی از امکان
که پایدار زعشق است عالی و سافل
حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است
اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل
اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ
عبادت ثقلین ار کنی بود باطل
ترحمی من آشفته را زروی کرم
که بار من بگل افتاد و بارها بر دل
خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث
که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
زلفین تو را موی بمو گشتم و دیدم
جز دود دل خلق در آن حلقه ندیدم
با شیخ نگو نکته توحید که شرکست
این زمزمه دوش از نی و مزمار شنیدم
حاشا که گهی چیده کلیم از شجر طور
آن گل که من از گلشن رخسار تو چیدم
بادام تو تا انس گرفتم من وحشی
وحشی صفت از آدمیان جمله رمیدم
خوش باش که بیماری دل رفت زیادم
تا حالت بیماری چشمان تو دیدم
دستیم نمانده که بسر برزنم از هجر
از بس که سر انگشت بحسرت بگزیدم
تابو که غبار درت ایدوست بیابم
چون باد صبا بر سر هر کوی دویدم
تا غنچه تو بوسه گه مدعیان شد
سر تا بقدم جامه چو گل باز دریدم
ای تیر کمان خانه ابرو بکجائی
بازآ که کمان وار زهجر تو خمیدم
پای طلبم لنگ شد و هیچ غمم نیست
با سر بدر کعبه مقصود رسیدم
آشفته کجا کعبه در خانه حیدر
آن کاو که جز او سر خداوند ندیدم
جز دود دل خلق در آن حلقه ندیدم
با شیخ نگو نکته توحید که شرکست
این زمزمه دوش از نی و مزمار شنیدم
حاشا که گهی چیده کلیم از شجر طور
آن گل که من از گلشن رخسار تو چیدم
بادام تو تا انس گرفتم من وحشی
وحشی صفت از آدمیان جمله رمیدم
خوش باش که بیماری دل رفت زیادم
تا حالت بیماری چشمان تو دیدم
دستیم نمانده که بسر برزنم از هجر
از بس که سر انگشت بحسرت بگزیدم
تابو که غبار درت ایدوست بیابم
چون باد صبا بر سر هر کوی دویدم
تا غنچه تو بوسه گه مدعیان شد
سر تا بقدم جامه چو گل باز دریدم
ای تیر کمان خانه ابرو بکجائی
بازآ که کمان وار زهجر تو خمیدم
پای طلبم لنگ شد و هیچ غمم نیست
با سر بدر کعبه مقصود رسیدم
آشفته کجا کعبه در خانه حیدر
آن کاو که جز او سر خداوند ندیدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
عاشق و می پرست و شیدائیم
رانده از کعبه و کلیسائیم
نه پسند برهمنیم و نه شیخ
پیش این هر دو فرقه رسوائیم
بگسستیم سبحه و زنار
نه مسلمان کنون نه ترسائیم
وقت وصف شکرلبان لالیم
گرچه ما طوطیان گویائیم
ما ندانیم هیچ در عالم
لیک بر جهل خویش دانائیم
گر به تشخیص حسن او کوریم
وه که بر عیب خویش بینائیم
گرچه پنهان بظلمت نفسیم
لیک در نور عشق پیدائیم
گلشکر زآن لبان لعل بیار
زآن که ما دردمند سودائیم
گرد نعلین صاحب معراج
دشت پیما و عرش فرسائیم
متکثر بکثرت امکان
وقت توحید فردو تنهائیم
تا دل و دیده وقف خوبانست
گرچه زشتیم لیک زیبائیم
هوشیاری مبادم آشفته
ما که سرمست عشق مولائیم
گرچه لا شئی و پست و ناچیزیم
قطره متصل بدریائیم
حسب ما بچار مادر نیست
به نسب نه زهفت آبائیم
خانه زادیم عشق سرمد را
بهمه کاینات مولائیم
چار تکبیر بر جهان زده ایم
مرده گان را دم مسیحائیم
رانده از کعبه و کلیسائیم
نه پسند برهمنیم و نه شیخ
پیش این هر دو فرقه رسوائیم
بگسستیم سبحه و زنار
نه مسلمان کنون نه ترسائیم
وقت وصف شکرلبان لالیم
گرچه ما طوطیان گویائیم
ما ندانیم هیچ در عالم
لیک بر جهل خویش دانائیم
گر به تشخیص حسن او کوریم
وه که بر عیب خویش بینائیم
گرچه پنهان بظلمت نفسیم
لیک در نور عشق پیدائیم
گلشکر زآن لبان لعل بیار
زآن که ما دردمند سودائیم
گرد نعلین صاحب معراج
دشت پیما و عرش فرسائیم
متکثر بکثرت امکان
وقت توحید فردو تنهائیم
تا دل و دیده وقف خوبانست
گرچه زشتیم لیک زیبائیم
هوشیاری مبادم آشفته
ما که سرمست عشق مولائیم
گرچه لا شئی و پست و ناچیزیم
قطره متصل بدریائیم
حسب ما بچار مادر نیست
به نسب نه زهفت آبائیم
خانه زادیم عشق سرمد را
بهمه کاینات مولائیم
چار تکبیر بر جهان زده ایم
مرده گان را دم مسیحائیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
نغمات عجب زند تارم
که زهم برگسست او تارم
مطرب این پرده را بگردان زود
که برافتاد پرده از کارم
عود زلفم بس است و مجمر دل
گو چه زخمه زنی بمزمارم
گفته بودم که دل زکف ندهم
آه از دیده خطاکارم
راز دل با نسیم میگفتم
همه عالم گرفت اسرارم
تا چه آرم بجای می امشب
بگرو خرقه رفت و دستارم
خیز و رطل گران بده ساقی
تا که از غم کنی سبکبارم
تا زچشمان مست تو دورم
همچو بیمار بی پرستارم
خورد تا تیر غمزه تو رقیب
هدف تیر طعن اغیارم
همچو کانون درون پر از آتش
شعله چون شمع بر زبان دارم
بسملم تیردیگرم کافیست
رنجه کن پنجه ای دگر بارم
وه که از کفر زلف ترسائی
نه بجا سبحه و نه زنارم
همچو یعقوب در ره یوسف
چشم بر راه قافله دارم
تا در این کفر جویم ایمانی
دست بر دامن علی دارم
بر درت خاک گشت آشفته
خیر و از خاک راه بردارم
که زهم برگسست او تارم
مطرب این پرده را بگردان زود
که برافتاد پرده از کارم
عود زلفم بس است و مجمر دل
گو چه زخمه زنی بمزمارم
گفته بودم که دل زکف ندهم
آه از دیده خطاکارم
راز دل با نسیم میگفتم
همه عالم گرفت اسرارم
تا چه آرم بجای می امشب
بگرو خرقه رفت و دستارم
خیز و رطل گران بده ساقی
تا که از غم کنی سبکبارم
تا زچشمان مست تو دورم
همچو بیمار بی پرستارم
خورد تا تیر غمزه تو رقیب
هدف تیر طعن اغیارم
همچو کانون درون پر از آتش
شعله چون شمع بر زبان دارم
بسملم تیردیگرم کافیست
رنجه کن پنجه ای دگر بارم
وه که از کفر زلف ترسائی
نه بجا سبحه و نه زنارم
همچو یعقوب در ره یوسف
چشم بر راه قافله دارم
تا در این کفر جویم ایمانی
دست بر دامن علی دارم
بر درت خاک گشت آشفته
خیر و از خاک راه بردارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
منکه در میکده منزل بود از آغازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
چگونه از لب جانانه کام برگیرم
مگر که از سر و جان یکدو گام برگیرم
بزیر زلف مرا کام دل حوالت کرد
زکام اژدر برگو چه کام برگیرم
بهشت و حوری و غلمان گرم به پیش آرند
نه عاقلم دل اگر زآن غلام برگیرم
بهای سیم تنان نیست خرمن زر و سیم
بنقد چون دل از آن سیم خام برگیرم
اگر بطوف خرابات ره دهند مرا
دل از زیارت بیت الحرام برگیرم
رسید ساقی مهوش بدست ساغر می
بیا بگوی که دل از کدام برگیرم
هلال گوشه ابرو از آن نمود که من
زسر کسالت ماه صیام برگیرم
بجهد بر در میخانه دوش آشفته
نهاده جامه تقوی که جام برگیرم
بسایه علم مرتضی کشیدم رخت
که دل زوحشت روز قیام برگیرم
مگر که از سر و جان یکدو گام برگیرم
بزیر زلف مرا کام دل حوالت کرد
زکام اژدر برگو چه کام برگیرم
بهشت و حوری و غلمان گرم به پیش آرند
نه عاقلم دل اگر زآن غلام برگیرم
بهای سیم تنان نیست خرمن زر و سیم
بنقد چون دل از آن سیم خام برگیرم
اگر بطوف خرابات ره دهند مرا
دل از زیارت بیت الحرام برگیرم
رسید ساقی مهوش بدست ساغر می
بیا بگوی که دل از کدام برگیرم
هلال گوشه ابرو از آن نمود که من
زسر کسالت ماه صیام برگیرم
بجهد بر در میخانه دوش آشفته
نهاده جامه تقوی که جام برگیرم
بسایه علم مرتضی کشیدم رخت
که دل زوحشت روز قیام برگیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
گلعذاران گلستانی داشتم
بلبلان من هم فغانی داشتم
برق میآید بطوف بوستان
کاش منهم آشیانی داشتم
وصف میکردیم هر یک از گلی
از هزاران هم زبانی داشتم
بی سبب پیرم مبین ای باغبان
در چمن نخل جوانی داشتم
گر براه مصر بودم در طلب
یوسفی در کاروانی داشتم
ناله گر میکردم از ناسور دل
طره عنبر فشانی داشتم
میزدم گر لاف مردی در مصاف
زابرویش تیر و کمانی داشتم
داشت از راز نهان من خبر
چون صبا تا راز دانی داشتم
شب بخلوت پیش شمع انجمن
گفتم ار راز نهانی داشتم
تا که زد مهر خموشی بر لبم
دوستان منهم زبانی داشتم
گر عنان گیرم زترکی کج کلاه
کج کله چابک عنانی داشتم
گاه بودم در وصال و گه بهجر
هم بهار و هم خزانی داشتم
گر روان میشد زچشمم جوی خون
جلوه سرو روانی داشتم
بلبلان من هم فغانی داشتم
برق میآید بطوف بوستان
کاش منهم آشیانی داشتم
وصف میکردیم هر یک از گلی
از هزاران هم زبانی داشتم
بی سبب پیرم مبین ای باغبان
در چمن نخل جوانی داشتم
گر براه مصر بودم در طلب
یوسفی در کاروانی داشتم
ناله گر میکردم از ناسور دل
طره عنبر فشانی داشتم
میزدم گر لاف مردی در مصاف
زابرویش تیر و کمانی داشتم
داشت از راز نهان من خبر
چون صبا تا راز دانی داشتم
شب بخلوت پیش شمع انجمن
گفتم ار راز نهانی داشتم
تا که زد مهر خموشی بر لبم
دوستان منهم زبانی داشتم
گر عنان گیرم زترکی کج کلاه
کج کله چابک عنانی داشتم
گاه بودم در وصال و گه بهجر
هم بهار و هم خزانی داشتم
گر روان میشد زچشمم جوی خون
جلوه سرو روانی داشتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
یارب که دهد آب باین تخم که کشتیم
دست که دهد تاب باین رشته که رشتیم
حنظل ندهد شکر و شوره ندهد گل
تا خود چه دهد بار از این خار که کشتیم
بر دست خداوند بود محو و هم اثبات
ما غیر گنه هیچ بدفتر ننوشتیم
گر نفس نکشتیم زشهوت عجبی نیست
خود در طلب نفس ستمکاره بکشتیم
بگذار مرا با مغ و مغ زاده تو زاهد
ما از سر حوران بهشت تو گذشتیم
دست از لی خاک من از عشق سرشته است
ما خود گل خود را بازل بر نه سرشتیم
لیلی بدرون دل ما بیهده پویان
سودا زده مجنون صفت آواره دشتیم
از صبح ازل خواب همی کرد در این مهد
عمر آمده و رفته و بیدار نگشتیم
بودم چو مگس دست بسر از سر حسرت
تا دامن مقصود خود از دست نهشتیم
طوفان بود این وسوسه و ما چو حبابیم
دریا بود این مرحله و ما و تو خشتیم
شمشیر صفت پیش گرفتیم کجی را
همچون سپر آئینه ولی در پس پشتیم
آشفته مگر دست بگیرند نکویان
ورنه طمع از نیک بریدیم که زشتیم
ما بر در حیدر بنشینیم بامید
با دوزخیان گوی که دربان بهشتیم
دست که دهد تاب باین رشته که رشتیم
حنظل ندهد شکر و شوره ندهد گل
تا خود چه دهد بار از این خار که کشتیم
بر دست خداوند بود محو و هم اثبات
ما غیر گنه هیچ بدفتر ننوشتیم
گر نفس نکشتیم زشهوت عجبی نیست
خود در طلب نفس ستمکاره بکشتیم
بگذار مرا با مغ و مغ زاده تو زاهد
ما از سر حوران بهشت تو گذشتیم
دست از لی خاک من از عشق سرشته است
ما خود گل خود را بازل بر نه سرشتیم
لیلی بدرون دل ما بیهده پویان
سودا زده مجنون صفت آواره دشتیم
از صبح ازل خواب همی کرد در این مهد
عمر آمده و رفته و بیدار نگشتیم
بودم چو مگس دست بسر از سر حسرت
تا دامن مقصود خود از دست نهشتیم
طوفان بود این وسوسه و ما چو حبابیم
دریا بود این مرحله و ما و تو خشتیم
شمشیر صفت پیش گرفتیم کجی را
همچون سپر آئینه ولی در پس پشتیم
آشفته مگر دست بگیرند نکویان
ورنه طمع از نیک بریدیم که زشتیم
ما بر در حیدر بنشینیم بامید
با دوزخیان گوی که دربان بهشتیم