عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۴۲
لبش نه انبانست

دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست
پیرمردی لطیف در بغداد
دخترک را به کفشدوزی داد
بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش
نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جدّ ازو بردار
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۴۳
آورده اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمینمود
زشت باشد ديبقی و ديبا
که بود بر عروس نازیبا
فی الجمله بحکم ضرورت عقد نکاحش با ضريری ببستند. آورده اند که حکیمی در آن تاریخ از سر ندیب آمده بود که دیده نابینا روشن همی‌کرد فقیه را گفتند داماد را چرا علاج نکنی گفت ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد شوی زن زشت روی، نابینا به.
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۴۴
پادشاهی به دیده استحقار در طایفه درویشان نظر کرد یکی زان میان به فراست به جای آورد و گفت ای ملک ما درین دنیا به جیش از تو کمتریم و به عیش خوشتر و به مرگ برابر و به قیامت بهتر
در آن ساعت که خواهند این و آن مرد
نخواهند از جهان بیش از کفن برد
نه آنکه بر در دعوی نشیند از خلقی
وگر خلاف کنندش به جنگ بر خیزد
طریق درویشان ذکرست و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل.
هر که بدین صفتها که گفتم موصوفست به حقیقت درویشست و گر در قباست
اما هرزه گردی بی نماز هوا پرست هوس باز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هر چه در میان آید و بگوید هر چه بر زبان آید رندست و گر در عباست
پرده هفت رنگ در مگذار
تو که در خانه بوریا داری
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۴۶
حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است گفت آن که را سخاوتست به شجاعت حاجت نیست
زکوة مال بدر کن که فضله رز را
چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱
خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب میگفت: ای خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان برخاستی
ای قناعت ! توانگرم گردان
كه ورای تو هیچ نعمت نیست
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲
دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت عاقبة الاَمر آن یکی علاّمه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه همچنان افزونتر است بر من که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و ترا میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر.
کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۳
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همی‌دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی‌گفت
به نان قناعت كنيم و جامه دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق
کسی گفتش : چه نشينی که فلان درين شهر طبعی کريم دارد و کرمی عميم ، ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته . اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف يابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن
همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پايمردی همسایه در بهشت
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۵
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن گفت صد درم سنگ کفایت است گفت این قدر چه قوّت دهد گفت
هذا المِقدارُ یَحمِلُکَ و ما زادَ عَلی ذلک فَانتَ حامِلُه یعنی این قدر ترا بر پای همی‌دارد و هر چه برین زیادت کنی تو حمال آنی
خوردن برای زيستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۶
دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی اتفاقاً بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند هر دو را به خانه‌ای کردن و در به گل بر آوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند در گشادند قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده.
مردم درین عجب ماندند حکیمی گفت خلاف این عجب بودی آن یکی بسیار خوار بوده است طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد وین دگر خویشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند.
وگر تن پرورست اندر فراخی
چو تنگی بیند از سختی بمیرد
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۷
یکی از حکما پسر را نهی همی‌کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند گفت ای پدر گرسنگی خلق را بکشد نشنیده‌ای که ظریفان گفته‌اند به سیری مردن به که گرسنگی بردن.
گفت اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا
نه چندان بخور کز دهانت بر آید
نه چندان که از ضعف ، جانت برآید
با آن که در وجود طعامست عیش نفس
رنچ آورد طعام که بیش از قدر بود
گر گل شكر خوری به تکلف زیان کند
ور نان خشک دیر خوری گل شکر بود
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
رنجوری را گفتند دلت چه خواهد گفت آنکه دلم چیزی نخواهد
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۸
بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط هر روز مطالبت کردی و سخنان با خشونت گفتی اصحاب از تعنت وی خسته خاطر همی‌بودند و از تحمل چاره نبود صاحب دلی در آن میان گفت نفس را وعده دادن به طعام آسان ترست که بقال را به درم
ترك احسان خواجه اوليتر
كاحتمال جفای بوابان
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۹
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید کسی گفت فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد گویند آن بازرگان به بخل معروف بود.
جوانمرد گفت اگر خواهم دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند باری خواستن ازو زهر کشنده است و حکیمان گفته‌اند آب حیات اگر فروشند فی‌المثل به آب روی دانا نخرد که مردن به علت، به از زندگانی به مذلت.
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترش روی
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۰
یکی از علما خورنده بسیار داشت و کفاف اندک یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت روی از توقع او درهم کشید و تعرّض سؤال از اهل ادب در نظرش قبیح آمد
به حاجتی که روی تازه روی و خندان رو
فرو نبندد کار گشاده پیشانی
بِئس المطاعِمُ حینَ الذُلِّ تَکسِبُها
القِدرُ مُنْتَصَبٌ وَ القَدرُ مَخفوضٌ
خواست
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۱
درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بی قیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد. گفت من او را ندانم گفت مَنَت رهبری کنم.
دستش گرفت تا به منزل آن شخص در آورد یکی را دید لب فروهشته تند نشسته برگشت و سخن نگفت. کسی گفتش چه کردی گفت عطای او را به لقای او بخشیدم
مبر حاجت به نزد ترشروی
كه از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گويی غم دل با كسی گوی
كه از رويش به نقد آسوده گردی
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۲
خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته
عجب که دود دل خلق جمع مینشود
که ابر گردد و سیلاب دیده بارانش
گر تتر بکشد این مخنّث را
تتری را دگر نباید کشت
چنین شخصی که یک طرف از نعت او شنیدی دراین سال نعمتی بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی گروهی درویشان از جور فاقه به طاقت رسیده بودند آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند سر از موافقت باز زدم و گفتم
تن به بیچارگی و گرسنگی
بنه و دست پیش سفله مدار
پرنیان و نسیج بر نااهل
لاجورد و طلاست بر دیوار
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۳
حاتم طایی را گفتند از تو بزرگ همت تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای گفت بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم ،خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند؟ گفت
هر كه نان از عمل خويش خورد
منت حاتم طائی نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۴
موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده گفت ای موسی دعا کن تا خدا عزّوجلّ مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که باز آمد از مناجات مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده گفت این چه حالتست؟ گفتند خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته اکنون به قصاص فرموده‌اند
و لطیفان گفته‌اند
گربه مسكين اگر پر داشتی
تخم گنجشك از جهان برداشتی
عاجز باشد كه دست قوت يابد
برخيزد و دست عاجزان برتابد
موسی عليه السلام به حم جهان آفرين اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار
و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فی الارض
آن نشنیدی که فلاطون چه گفت
مور همان به که نباشد پرش
آن کس که توانگرت نمیگرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۵
اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی‌کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پر مروارید هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریانست باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مرواریدست.
در بيابان خشك و ريگ روان
تشنه را در دهان ، چه در چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای
بر کمربند او چه زر چه خزف
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۷
همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوّتش به آخر آمده و درمی چند بر میان داشت بسیاری بگردید و ره به جایی نبرد پس به سختی هلاک شد طایفه‌ای برسیدند و درمها دیدند پیش رویش نهاده و بر خاک نبشته
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقره خام
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۸
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بريان به چشم مردم سير
كمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است