عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۱
هر چند به ظاهر چون روان در بدنم من
چون معنی بیگانه غریب وطنم من
با یوسف اگر در ته یک پیرهنم من
از شرم همان ساکن بیت الحزنم من
در ظاهر اگر در تن خاکی است قرارم
چون معنی بیگانه غریب وطنم بود
روی سخن من به کسی نیست جز از خود
با آینه چون طوطی اگر در سخنم من
در وقت خوش من نرسد دیده بدبین
پوشیده تر از خلوت در انجمنم من
چون شانه ز دوری است همان سینه من چاک
هر چند در آن زلف شکن بر شکنم من
دارم به می ناب درین میکده امید
چون کوزه سربسته اگر بی دهنم من
هر چند که شبنم به سبکروحی من نیست
چون سبزه بیگانه گران بر چمنم من
صائب چو گل از جبهه واکرده درین باغ
محشور به صد خار ز خلق حسنم من
چون معنی بیگانه غریب وطنم من
با یوسف اگر در ته یک پیرهنم من
از شرم همان ساکن بیت الحزنم من
در ظاهر اگر در تن خاکی است قرارم
چون معنی بیگانه غریب وطنم بود
روی سخن من به کسی نیست جز از خود
با آینه چون طوطی اگر در سخنم من
در وقت خوش من نرسد دیده بدبین
پوشیده تر از خلوت در انجمنم من
چون شانه ز دوری است همان سینه من چاک
هر چند در آن زلف شکن بر شکنم من
دارم به می ناب درین میکده امید
چون کوزه سربسته اگر بی دهنم من
هر چند که شبنم به سبکروحی من نیست
چون سبزه بیگانه گران بر چمنم من
صائب چو گل از جبهه واکرده درین باغ
محشور به صد خار ز خلق حسنم من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۱
خاک ما در گوشه میخانه بودی کاشکی
حشر ما با شیشه و پیمانه بودی کاشکی
تا شدی محو از بساط آفرینش تخم شید
نقل مستان سبحه صد دانه بودی کاشکی
در غم روی زمین افکند معموری مرا
سیل دایم فرش این ویرانه بودی کاشکی
در حریم زلف، بی مانع سراسر می رود
دست ما را اعتبار شانه بودی کاشکی
چند با بیگانگان عمر گرامی بگذرد؟
آشنارویی درین غمخانه بودی کاشکی
حسن را دارالامانی نیست چون آغوش عشق
شمع در زیر پر پروانه بودی کاشکی
آشنایی در محبت پرده بیگانگی است
با من آن ناآشنا بیگانه بودی کاشکی
حشر ما با شیشه و پیمانه بودی کاشکی
تا شدی محو از بساط آفرینش تخم شید
نقل مستان سبحه صد دانه بودی کاشکی
در غم روی زمین افکند معموری مرا
سیل دایم فرش این ویرانه بودی کاشکی
در حریم زلف، بی مانع سراسر می رود
دست ما را اعتبار شانه بودی کاشکی
چند با بیگانگان عمر گرامی بگذرد؟
آشنارویی درین غمخانه بودی کاشکی
حسن را دارالامانی نیست چون آغوش عشق
شمع در زیر پر پروانه بودی کاشکی
آشنایی در محبت پرده بیگانگی است
با من آن ناآشنا بیگانه بودی کاشکی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۲
مرا باغ و بهاری از می گلفام بایستی
به دستی گردن مینا، به دستی جام بایستی
دماغ سیر و دورم نیست چون پیمانه و مینا
مرا در پای خم چون خشت خم آرام بایستی
پریشان می کند آزادی اوراق حواسم را
پر و بال مرا شیرازه ای از دام بایستی
اگر می بود مجنون مرا ذوق نظربازی
مرا هم شوخ چشمی از غزالان رام بایستی
چه ناخوش می گذشت اوقات عمر ما چو بیدردان
اگر وقت خوشی ما را هم از ایام بایستی
برآرد دود روی آتشین از خرمن هستی
مرا راهی به مجمر همچو عود خام بایستی
ز کوه صبر و طاقت ساده می شد وادی امکان
من بی تاب را گر لنگر آرام بایستی
ز دستم رفت چون سررشته آغاز از غفلت
ز آگاهی به کف اندیشه انجام بایستی
ز بدبختی نیم چون لایق بوس و کنار او
مرا دلخوش کنی از نامه و پیغام بایستی
ندیدم از زبان چرب خود، کامی به جز تلخی
مرا هم طالعی از قند چون بادام بایستی
به تنهایی کشم تا چند صائب جام خون بر سر؟
درین وحشت سرا یک رند خون آشام بایستی
به دستی گردن مینا، به دستی جام بایستی
دماغ سیر و دورم نیست چون پیمانه و مینا
مرا در پای خم چون خشت خم آرام بایستی
پریشان می کند آزادی اوراق حواسم را
پر و بال مرا شیرازه ای از دام بایستی
اگر می بود مجنون مرا ذوق نظربازی
مرا هم شوخ چشمی از غزالان رام بایستی
چه ناخوش می گذشت اوقات عمر ما چو بیدردان
اگر وقت خوشی ما را هم از ایام بایستی
برآرد دود روی آتشین از خرمن هستی
مرا راهی به مجمر همچو عود خام بایستی
ز کوه صبر و طاقت ساده می شد وادی امکان
من بی تاب را گر لنگر آرام بایستی
ز دستم رفت چون سررشته آغاز از غفلت
ز آگاهی به کف اندیشه انجام بایستی
ز بدبختی نیم چون لایق بوس و کنار او
مرا دلخوش کنی از نامه و پیغام بایستی
ندیدم از زبان چرب خود، کامی به جز تلخی
مرا هم طالعی از قند چون بادام بایستی
به تنهایی کشم تا چند صائب جام خون بر سر؟
درین وحشت سرا یک رند خون آشام بایستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۷
نیست پروای بهارم، من و کنج قفسی
که برآرم به فراغت ز ته دل نفسی
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
رزق موج است ز دریای گهر خار و خسی
دل افسرده نگردد به نصیحت بیدار
راه خوابیده نخیزد به صدای جرسی
زود هموار ز جمعیت منزل گردد
هست در راه اگر قافله را پیش و پسی
شد دل روشن ما از سخن پوچ سیاه
چه کند آینه در دست پریشان نفسی؟
گوشه گیری که بود شاد به صیادی خلق
عنکبوتی است که نازد به شکار مگسی
دور گردان تو دارند مرا داغ و کباب
من چه می کردم اگر ره به تو می برد کسی
هست در دست قضا بست و گشاد در عیش
گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسی
بیکسان راست خدا حافظ از آفات زمان
دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسی
صائب از خواهش بیجا دل من گشت سیاه
وقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسی
که برآرم به فراغت ز ته دل نفسی
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
رزق موج است ز دریای گهر خار و خسی
دل افسرده نگردد به نصیحت بیدار
راه خوابیده نخیزد به صدای جرسی
زود هموار ز جمعیت منزل گردد
هست در راه اگر قافله را پیش و پسی
شد دل روشن ما از سخن پوچ سیاه
چه کند آینه در دست پریشان نفسی؟
گوشه گیری که بود شاد به صیادی خلق
عنکبوتی است که نازد به شکار مگسی
دور گردان تو دارند مرا داغ و کباب
من چه می کردم اگر ره به تو می برد کسی
هست در دست قضا بست و گشاد در عیش
گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسی
بیکسان راست خدا حافظ از آفات زمان
دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسی
صائب از خواهش بیجا دل من گشت سیاه
وقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۷
هزار حیف که از رهگذار بی بصری
نیافتم خبری از جهان بی خبری
درین بهار که فصل چراندن نظرست
در آشیانه به سر بردم از شکسته پری
فغان که خرج زمین شد تمام در خامی
ز سنگ حادثه، بارم چو نخل رهگذری
همان ز بیم شکستن به خویش می لرزد
اگر چه شیشه بود در دکان شیشه گری
رسید بید به وصل نبات آخر کار
به شکوه تلخ مکن کام خود ز بی ثمری
به نور عاریه فربه مشو که عمر هلال
به یک دو هفته ز ایام می شود سپری
مخور ز دل سیهی بر دل سحرخیزان
که هست تیغ دودم آه و ناله سحری
ز من توقع پیغام و نامه بی خبری است
که عقل و هوش من از رفتن تو شد سفری
به آفتاب رسانید خویش را شبنم
به نیم چشم زدن از طریق دیده وری
مسنج ساده رخان را به نوخطان، که بود
صفای چهره بدیهی و حسن خط نظری
عیار حسن گلوسوز را چه می دانند؟
ندیده اند گروهی که چهره شکری
خبر چگونه توانم گرفت از دگران؟
که من ز خویش ندارم خبر ز بی خبری
دراز کن به اثر عمر خویش را صائب
که هست مرگ دگر در زمانه بی اثری
نیافتم خبری از جهان بی خبری
درین بهار که فصل چراندن نظرست
در آشیانه به سر بردم از شکسته پری
فغان که خرج زمین شد تمام در خامی
ز سنگ حادثه، بارم چو نخل رهگذری
همان ز بیم شکستن به خویش می لرزد
اگر چه شیشه بود در دکان شیشه گری
رسید بید به وصل نبات آخر کار
به شکوه تلخ مکن کام خود ز بی ثمری
به نور عاریه فربه مشو که عمر هلال
به یک دو هفته ز ایام می شود سپری
مخور ز دل سیهی بر دل سحرخیزان
که هست تیغ دودم آه و ناله سحری
ز من توقع پیغام و نامه بی خبری است
که عقل و هوش من از رفتن تو شد سفری
به آفتاب رسانید خویش را شبنم
به نیم چشم زدن از طریق دیده وری
مسنج ساده رخان را به نوخطان، که بود
صفای چهره بدیهی و حسن خط نظری
عیار حسن گلوسوز را چه می دانند؟
ندیده اند گروهی که چهره شکری
خبر چگونه توانم گرفت از دگران؟
که من ز خویش ندارم خبر ز بی خبری
دراز کن به اثر عمر خویش را صائب
که هست مرگ دگر در زمانه بی اثری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۴
ای دل چه در قلمرو میخانه مانده ای
حیران می چو دیده پیمانه مانده ای
از بهر آشنایی این خونی حیا
از صد هزار معنی بیگانه مانده ای
جای تو نیست کنج خرابات بی غمی
آنجا به ذوق گریه مستانه مانده ای
وقت است غیرتی کنی و یک جهت شوی
پر در میان کعبه و بتخانه مانده ای
جوشی اگر برآوری از دل بسر رسی
چون درد اگر چه در ته پیمانه مانده ای
همطالع همایی و از کاهلی چو جغد
بی بال و پر به گوشه ویرانه مانده ای
عبرت ز شانه و دل صد چاک او بگیر
در دودمان زلف چه چون شانه مانده ای
زنهار دل مبند به طفلان که عنقریب
طفلان رمیده اند و تو دیوانه مانده ای
فرداست در نقاب خزان گل خزیده است
در کنج آشیانه غریبانه مانده ای
همراه توست رزق به هر جا که می روی
در گوشه قفس چه پی دانه مانده ای؟
بس نیست سقف چرخ، که در موسمی چنین
در زیر بار سقف ز کاشانه مانده ای؟
در سنگ لاله، در جگر خاک گل نماند
ای خانمان خراب چه در خانه مانده ای؟
خود را به نشائه ای برسان، ورنه عنقریب
رفته است نوبهار و تو فرزانه مانده ای
نعل حرم ز شوق تو صائب در آتش است
غمگین چرا به گوشه بتخانه مانده ای؟
حیران می چو دیده پیمانه مانده ای
از بهر آشنایی این خونی حیا
از صد هزار معنی بیگانه مانده ای
جای تو نیست کنج خرابات بی غمی
آنجا به ذوق گریه مستانه مانده ای
وقت است غیرتی کنی و یک جهت شوی
پر در میان کعبه و بتخانه مانده ای
جوشی اگر برآوری از دل بسر رسی
چون درد اگر چه در ته پیمانه مانده ای
همطالع همایی و از کاهلی چو جغد
بی بال و پر به گوشه ویرانه مانده ای
عبرت ز شانه و دل صد چاک او بگیر
در دودمان زلف چه چون شانه مانده ای
زنهار دل مبند به طفلان که عنقریب
طفلان رمیده اند و تو دیوانه مانده ای
فرداست در نقاب خزان گل خزیده است
در کنج آشیانه غریبانه مانده ای
همراه توست رزق به هر جا که می روی
در گوشه قفس چه پی دانه مانده ای؟
بس نیست سقف چرخ، که در موسمی چنین
در زیر بار سقف ز کاشانه مانده ای؟
در سنگ لاله، در جگر خاک گل نماند
ای خانمان خراب چه در خانه مانده ای؟
خود را به نشائه ای برسان، ورنه عنقریب
رفته است نوبهار و تو فرزانه مانده ای
نعل حرم ز شوق تو صائب در آتش است
غمگین چرا به گوشه بتخانه مانده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۲
حیف است حرف عشق ز ما نشنود کسی
بوی گل از نسیم صبا نشنود کسی
از بت پرست، وقت تماشای حسن تو
حرفی به غیر نام خدا نشنود کسی
در خلوت تو کیست که سازد صدا بلند؟
جایی که از سپند صدا نشنود کسی
خط جای بوسه بر لب لعل تو تنگ ساخت
اینش سزا که حرف بجا نشنود کسی
آمیخت چون دعا به غرض بی اثر شود
کز سایلان دعاو ثنا نشنود کسی
از کاهلی فتاده ام از کاروان جدا
در وادیی که بانگ درا نشنود کسی
مستغنی از دلیل بود هر که واصل است
در کعبه حرف قبله نما نشنود کسی
صائب چنین که ما به زمین نقش بسته ایم
بهر چه عذر لنگ ز ما نشنود کسی؟
بوی گل از نسیم صبا نشنود کسی
از بت پرست، وقت تماشای حسن تو
حرفی به غیر نام خدا نشنود کسی
در خلوت تو کیست که سازد صدا بلند؟
جایی که از سپند صدا نشنود کسی
خط جای بوسه بر لب لعل تو تنگ ساخت
اینش سزا که حرف بجا نشنود کسی
آمیخت چون دعا به غرض بی اثر شود
کز سایلان دعاو ثنا نشنود کسی
از کاهلی فتاده ام از کاروان جدا
در وادیی که بانگ درا نشنود کسی
مستغنی از دلیل بود هر که واصل است
در کعبه حرف قبله نما نشنود کسی
صائب چنین که ما به زمین نقش بسته ایم
بهر چه عذر لنگ ز ما نشنود کسی؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۷
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۲۴
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۹۳
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۹۹
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۳۸
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۰۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۴۳
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۷۵
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۹۱
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۲
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۷
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۷۶
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۱۷