عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
من که خواهم محو از عالم نشان خویش را
چون نشان تیر سازم استخوان خویش را
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن می شدم
تا چو نی در خاک می بستم میان خویش را
تیغ نتواند شدن انگشت پیش حرف من
تا چو ماه نو سپر کردم کمان خویش را
شد قفس زندان من از خارخار بازگشت
کاش می کردم فرامش آشیان خویش را
وا نشد از تخته تعلیم بر رویم دری
کاش اول تخته می کردم دکان خویش را
داشتم افتادن چاه زنخدان در نظر
من چو می دادم به دست دل عنان خویش را
از جفا دل برگرفتن نیست آسان، ور نه من
مهربان می ساختم نامهربان خویش را
لازم پیری است صائب بر گریزان حواس
منع نتوان کرد از ریزش خزان خویش را
چون نشان تیر سازم استخوان خویش را
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن می شدم
تا چو نی در خاک می بستم میان خویش را
تیغ نتواند شدن انگشت پیش حرف من
تا چو ماه نو سپر کردم کمان خویش را
شد قفس زندان من از خارخار بازگشت
کاش می کردم فرامش آشیان خویش را
وا نشد از تخته تعلیم بر رویم دری
کاش اول تخته می کردم دکان خویش را
داشتم افتادن چاه زنخدان در نظر
من چو می دادم به دست دل عنان خویش را
از جفا دل برگرفتن نیست آسان، ور نه من
مهربان می ساختم نامهربان خویش را
لازم پیری است صائب بر گریزان حواس
منع نتوان کرد از ریزش خزان خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما
معنی یک بیت بودیم از طریق اتحاد
چون دو مصرع گر چه در ظاهر جدا بودیم ما
بود دایم چون زبان خامه حرف ما یکی
گر چه پیش چشم صورت بین دو تا بودیم ما
چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کند
یکدل و یکروی در نشو و نما بودیم ما
می چرانیدیم چون شبنم ز یک گلزار چشم
از نوا سنجان یک بستانسرا بودیم ما
بود راه فکر ما در عالم معنی یکی
چون دو دست از آشنایی یکصدا بودیم ما
دوری منزل حجاب اتحاد ما نبود
داشتیم از هم خبر در هر کجا بودیم ما
اختر ما سعد بود و روزگار ما سعید
از سعادت زیر بال یک هما بودیم ما
چاره جویان را نمی دادیم صائب درد سر
دردهای کهنه هم را دوا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما
معنی یک بیت بودیم از طریق اتحاد
چون دو مصرع گر چه در ظاهر جدا بودیم ما
بود دایم چون زبان خامه حرف ما یکی
گر چه پیش چشم صورت بین دو تا بودیم ما
چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کند
یکدل و یکروی در نشو و نما بودیم ما
می چرانیدیم چون شبنم ز یک گلزار چشم
از نوا سنجان یک بستانسرا بودیم ما
بود راه فکر ما در عالم معنی یکی
چون دو دست از آشنایی یکصدا بودیم ما
دوری منزل حجاب اتحاد ما نبود
داشتیم از هم خبر در هر کجا بودیم ما
اختر ما سعد بود و روزگار ما سعید
از سعادت زیر بال یک هما بودیم ما
چاره جویان را نمی دادیم صائب درد سر
دردهای کهنه هم را دوا بودیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
نباشد الفتی با جسم، جان سینه ریشان را
تپیدن مشق پروازست دلهای پریشان را
چنان از دیدن وضع جهان آشفته گردیدم
که جمعیت شمارد دیده ام خواب پریشان را
چراغ صبح صادق روشن از خورشید تابان شد
گل از چاک گریبان سر برآرد صدق کیشان را
دل آزاری ندارد جز خجالت حاصل دیگر
نمک شد آب تا بر زخم آمد سینه ریشان را
عجب دارم به هوش آیند حیران ماندگان تو
اگر محشر نمکدان بشکند در چشم، ایشان را
خیال آشنا رویی که می گردد به گرد من
ز من بیگانه خواهد کرد صائب قوم و خویشان را
تپیدن مشق پروازست دلهای پریشان را
چنان از دیدن وضع جهان آشفته گردیدم
که جمعیت شمارد دیده ام خواب پریشان را
چراغ صبح صادق روشن از خورشید تابان شد
گل از چاک گریبان سر برآرد صدق کیشان را
دل آزاری ندارد جز خجالت حاصل دیگر
نمک شد آب تا بر زخم آمد سینه ریشان را
عجب دارم به هوش آیند حیران ماندگان تو
اگر محشر نمکدان بشکند در چشم، ایشان را
خیال آشنا رویی که می گردد به گرد من
ز من بیگانه خواهد کرد صائب قوم و خویشان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
کوتاه ساز رشته آمال خویش را
مپسند در شکنجه پر و بال خویش را
پرواز من به بال و پر توست، زینهار
مشکن مرا که می شکنی بال خویش را
دست دعا بود سپر ناوک قضا
در کار خیر صرف کن اقبال خویش را
دل واپسان به هیچ مقامی نمی رسند
بفرست پیشتر ز اجل مال خویش را
آن سنگدل که آینه ما به سنگ زد
می دید کاش صورت احوال خویش را
با دشمنان دوست نما در میان منه
صائب اگر ز اهل دلی، حال خویش را
مپسند در شکنجه پر و بال خویش را
پرواز من به بال و پر توست، زینهار
مشکن مرا که می شکنی بال خویش را
دست دعا بود سپر ناوک قضا
در کار خیر صرف کن اقبال خویش را
دل واپسان به هیچ مقامی نمی رسند
بفرست پیشتر ز اجل مال خویش را
آن سنگدل که آینه ما به سنگ زد
می دید کاش صورت احوال خویش را
با دشمنان دوست نما در میان منه
صائب اگر ز اهل دلی، حال خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است
ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است
از ته دیوار آسان بیرون آمدن
دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است
زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟
ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است
درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود
از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است
نیست محرومی به دل در پله دوری گران
در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است
از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز
منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است
دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران
دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است
دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت
طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است
بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن
سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است
من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم
صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است
آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است
می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است
از ته دیوار آسان بیرون آمدن
دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است
زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟
ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است
درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود
از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است
نیست محرومی به دل در پله دوری گران
در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است
از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز
منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است
دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران
دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است
دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت
طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است
بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن
سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است
من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم
صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است
آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است
می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۷
نه انجم است که زینت فروز نه فلک است
که بر صحیفه افلاک، نقطه های شک است
تغافلی که به حال کسی بود مخصوص
هزار بار به از التفات مشترک است
حریف ناله نه ای، در گذر ز صحبت من
که ماجرای من و وصل، آتش و نمک است
به هوش باش نسازی طعام خود را شور
که شعر همچو طعام، استعاره چون نمک است
همین خط است که باطل ز حق جدا سازد
وگرنه حسن زن و مرد، هر دو مشترک است
کلام خویش به هر بیخرد مخوان صائب
سخن وظیفه جان است و روزی ملک است
که بر صحیفه افلاک، نقطه های شک است
تغافلی که به حال کسی بود مخصوص
هزار بار به از التفات مشترک است
حریف ناله نه ای، در گذر ز صحبت من
که ماجرای من و وصل، آتش و نمک است
به هوش باش نسازی طعام خود را شور
که شعر همچو طعام، استعاره چون نمک است
همین خط است که باطل ز حق جدا سازد
وگرنه حسن زن و مرد، هر دو مشترک است
کلام خویش به هر بیخرد مخوان صائب
سخن وظیفه جان است و روزی ملک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۳
ز یار لطف نهان خواستن فزون طلبی است
که دل زیاده برد خنده ای که زیر لبی است
به احتیاط سخن در حضور خوبان کن
که خوی سنگدلان آبگینه حلبی است
نمی کنند نظر عارفان به حسن مجاز
به ریگ سینه نهادن، دلیل تشنه لبی است
خسیس را ز مدارا زبان دراز شود
ز آب شعله کشد آتشی که بولهبی است
چراغ انجمن ماست دیده بیدار
می شبانه ما گریه های نیمشبی است
اگر چه نقش دویی نیست در قلمرو حسن
نظر به زلف و خط از روی یار، بی ادبی است
دلش به ما عجمی زادگان بود مایل
اگر چه لیلی صحرانشین ما عربی است
عروس عافیتی را که خلق می طلبند
چو نیک درنگری، در حباله عزبی است
رواست صائب، اگر نیست از ره دعوی
تتبع غزل خواجه گر چه بی ادبی است
که دل زیاده برد خنده ای که زیر لبی است
به احتیاط سخن در حضور خوبان کن
که خوی سنگدلان آبگینه حلبی است
نمی کنند نظر عارفان به حسن مجاز
به ریگ سینه نهادن، دلیل تشنه لبی است
خسیس را ز مدارا زبان دراز شود
ز آب شعله کشد آتشی که بولهبی است
چراغ انجمن ماست دیده بیدار
می شبانه ما گریه های نیمشبی است
اگر چه نقش دویی نیست در قلمرو حسن
نظر به زلف و خط از روی یار، بی ادبی است
دلش به ما عجمی زادگان بود مایل
اگر چه لیلی صحرانشین ما عربی است
عروس عافیتی را که خلق می طلبند
چو نیک درنگری، در حباله عزبی است
رواست صائب، اگر نیست از ره دعوی
تتبع غزل خواجه گر چه بی ادبی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۷
از پیر گوشه گیری وسیر از جوان خوش است
از تیر راستی و کجی از کمان خوش است
تغییر رنگ خوش بود از روی شرمگین
در چشم اهل دید بهار و خزان خوش است
جوش گل است در قفس ما تمام سال
ده روز در بهار اگر گلستان خوش است
در موسم خزان چه ثمر حسن خلق را؟
ایام گل ملایمت از باغبان خوش است
طفلان به جوی شیر ز شکر کنند صلح
زاهد ز وصل دوست به باغ جنان خوش است
سرچشمه نشاط جهان رخنه دل است
دل چون شکفته است زمین و زمان خوش است
مگذار نفس را به چراگاه آرزو
کاین بد لجام در ته بار گران خوش است
چندین هزار دام تماشاست در قفس
بلبل همین به دیدن گل ز آشیان خوش است
دانسته است همت این قم تا کجاست
یوسف به سیم قلب ازین کاروان خوش است
گر دیگران کنند تمنای دوستی
صائب به ترک دشمنی از دوستان خوش است
از تیر راستی و کجی از کمان خوش است
تغییر رنگ خوش بود از روی شرمگین
در چشم اهل دید بهار و خزان خوش است
جوش گل است در قفس ما تمام سال
ده روز در بهار اگر گلستان خوش است
در موسم خزان چه ثمر حسن خلق را؟
ایام گل ملایمت از باغبان خوش است
طفلان به جوی شیر ز شکر کنند صلح
زاهد ز وصل دوست به باغ جنان خوش است
سرچشمه نشاط جهان رخنه دل است
دل چون شکفته است زمین و زمان خوش است
مگذار نفس را به چراگاه آرزو
کاین بد لجام در ته بار گران خوش است
چندین هزار دام تماشاست در قفس
بلبل همین به دیدن گل ز آشیان خوش است
دانسته است همت این قم تا کجاست
یوسف به سیم قلب ازین کاروان خوش است
گر دیگران کنند تمنای دوستی
صائب به ترک دشمنی از دوستان خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۴
گنجینه جواهر ما پاک گوهری است
نقدی که در خزانه ما هست بی زری است
بر ما چه اعتراض که بی قدر و قیمتم؟
گوهر اگر به خاک فتد جرم جوهری است
در کار عشق سعی به جایی نمی رسد
در بحر دست و پا زدن از ناشناوری است
دارد دل ترا هوس از عشق بی نصیب
این شیشه چون تهی شود از می پر از پری است
در اشک و آه اگر نکند صرف، غافل است
چون شمع زندگانی آن کس که سرسری است
پیری چه خون که در جگر ما نمی کند
قد دوتای ما دویم چرخ چنبری است
گفتار دلفریب تو در پرده حجاب
سیلاب عقل و هوش چو سر گوشی پری است
باقی ز خیر کن زر و سیم فناپذیر
ای خواجه گر ترا هوس کیمیاگری است
دلبسته هوا به نسیمی فتد ز پا
کوتاهی حیات حباب از سبکسری است
صائب ز مال حرص یکی می شود هزار
بیدرد را گمان که غنا در توانگری است
نقدی که در خزانه ما هست بی زری است
بر ما چه اعتراض که بی قدر و قیمتم؟
گوهر اگر به خاک فتد جرم جوهری است
در کار عشق سعی به جایی نمی رسد
در بحر دست و پا زدن از ناشناوری است
دارد دل ترا هوس از عشق بی نصیب
این شیشه چون تهی شود از می پر از پری است
در اشک و آه اگر نکند صرف، غافل است
چون شمع زندگانی آن کس که سرسری است
پیری چه خون که در جگر ما نمی کند
قد دوتای ما دویم چرخ چنبری است
گفتار دلفریب تو در پرده حجاب
سیلاب عقل و هوش چو سر گوشی پری است
باقی ز خیر کن زر و سیم فناپذیر
ای خواجه گر ترا هوس کیمیاگری است
دلبسته هوا به نسیمی فتد ز پا
کوتاهی حیات حباب از سبکسری است
صائب ز مال حرص یکی می شود هزار
بیدرد را گمان که غنا در توانگری است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۶
گوهر حریف سختی سنگ جدال نیست
با ناقصان ستیزه نمودن کمال نیست
در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر
آتش به گرمی عرق انفعال نیست
از صلح کل، سمن به گریبان فشانده ام
پیراهنم قلمرو خار جدال نیست
چون برگ لاله سوخت زبان در دهان من
با بوسه تو چاشنی اعتدال نیست
بتوان گذشت از سر صد معنی بلند
از خون دزد لفظ گذشتن حلال نیست
صائب به بزم وصل سراپا نگاه باش
در صحبتی که حال بود، جای قال نیست
با ناقصان ستیزه نمودن کمال نیست
در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر
آتش به گرمی عرق انفعال نیست
از صلح کل، سمن به گریبان فشانده ام
پیراهنم قلمرو خار جدال نیست
چون برگ لاله سوخت زبان در دهان من
با بوسه تو چاشنی اعتدال نیست
بتوان گذشت از سر صد معنی بلند
از خون دزد لفظ گذشتن حلال نیست
صائب به بزم وصل سراپا نگاه باش
در صحبتی که حال بود، جای قال نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۸
آن که از اوضاع خود دایم شکایت می کند
خاطر دشمن فزون از خود رعایت می کند
می شود سر حلقه روشندلان روزگار
هر که چون چشم آشنایی را رعایت می کند
نیست ایمن از گزند شوخ چشمان جهان
عاشق مسکین که اظهار شکایت می کند
ابر احسان می کند در خاک تیغ برق را
باد دستی خرمن ما را حیات می کند
کارفرمای غضب را خشم می سوزد نخست
بعد ازان در دیگران گرمی سرایت می کند
نور خود را بر زمین هرگز نماند آفتاب
عشق صائب عاقبت دل را هدایت می کند
خاطر دشمن فزون از خود رعایت می کند
می شود سر حلقه روشندلان روزگار
هر که چون چشم آشنایی را رعایت می کند
نیست ایمن از گزند شوخ چشمان جهان
عاشق مسکین که اظهار شکایت می کند
ابر احسان می کند در خاک تیغ برق را
باد دستی خرمن ما را حیات می کند
کارفرمای غضب را خشم می سوزد نخست
بعد ازان در دیگران گرمی سرایت می کند
نور خود را بر زمین هرگز نماند آفتاب
عشق صائب عاقبت دل را هدایت می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۷
کو نواسنجی که در مغز جهان شور افکند؟
پنبه مغز از سر مینای ما دور افکند
گردش پرگار گردون گردد از مرکز تمام
نیست نقصی گر سلیمان سایه بر مور افکند
خاطر معشوق شوراندن نه کار عاشق است
ورنه طوطی می تواند در شکر شور افکند
راهرو را لنگر آرام در منزل خوش است
خواب خود را دوربین با خلوت گور افکند
غافل از آه ضعیفان با زبردستی مشو
کاین نسیم سهل، تاج از فرق فغفور افکند
تیره بختی شعله ادراک را سازد خموش
از زبان این شمع را شبهای دیجور افکند
از کشاکش خانه اش هرگز نمی گردد تهی
چون کمان هر کس که کار خویش با زور افکند
دیدن سیمین بران سازد مرا بی اختیار
لرزه بر پروانه من شمع کافور افکند
با دل آزاران مدارا کن که هیچ از شان شهد
کم نگردد گر سپر در پیش زنبور افکند
از تأمل می توان دریافت صائب عیب خویش
وای بر آن کس که این آیینه را دور افکند
پنبه مغز از سر مینای ما دور افکند
گردش پرگار گردون گردد از مرکز تمام
نیست نقصی گر سلیمان سایه بر مور افکند
خاطر معشوق شوراندن نه کار عاشق است
ورنه طوطی می تواند در شکر شور افکند
راهرو را لنگر آرام در منزل خوش است
خواب خود را دوربین با خلوت گور افکند
غافل از آه ضعیفان با زبردستی مشو
کاین نسیم سهل، تاج از فرق فغفور افکند
تیره بختی شعله ادراک را سازد خموش
از زبان این شمع را شبهای دیجور افکند
از کشاکش خانه اش هرگز نمی گردد تهی
چون کمان هر کس که کار خویش با زور افکند
دیدن سیمین بران سازد مرا بی اختیار
لرزه بر پروانه من شمع کافور افکند
با دل آزاران مدارا کن که هیچ از شان شهد
کم نگردد گر سپر در پیش زنبور افکند
از تأمل می توان دریافت صائب عیب خویش
وای بر آن کس که این آیینه را دور افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۵
ز فرمان قضا گردنکشی دیوانگی باشد
درین میدان سپر انداختن مردانگی باشد
زعجز من دلیر آن کس که می گردد نمی داند
که پشت دست من سرپنجه مردانگی باشد
زیوسف من به بوی پیرهن قانع نمی گردم
که دامان وسایل پرده بیگانگی باشد
به تشریف سجود آستان از دور خرسندم
کیم من تا مرا اندیشه همخانگی باشد؟
به دست دختر رز اختیار خویش را دادن
در آیینه خردمندان نه از مردانگی باشد
زچندین قطره باران یکی گوهر شود صائب
زصدعاقل یکی شایسته دیوانگی باشد
درین میدان سپر انداختن مردانگی باشد
زعجز من دلیر آن کس که می گردد نمی داند
که پشت دست من سرپنجه مردانگی باشد
زیوسف من به بوی پیرهن قانع نمی گردم
که دامان وسایل پرده بیگانگی باشد
به تشریف سجود آستان از دور خرسندم
کیم من تا مرا اندیشه همخانگی باشد؟
به دست دختر رز اختیار خویش را دادن
در آیینه خردمندان نه از مردانگی باشد
زچندین قطره باران یکی گوهر شود صائب
زصدعاقل یکی شایسته دیوانگی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۶
نکویان را عتاب و لطف با هم یار می باید
زبان تلخ با لبهای شکر بار می باید
درین بستانسرا چون سرو معشوقی و رعنایی
به قامت راست ناید، شیوه رفتار می باید
نه آسان است جمع آوردن اسباب دلداری
رخ آیینه سان و خط چون زنگار می باید
زجوش مشتری گیرد بلندی قیمت گوهر
قماش ماه کنعان بر سر بازار می باید
حیا از عهده این خیره چشمان برنمی آید
گلستان ترا گوش گران، دیوار می باید
به مژگان بیستون را می توان برداشتن از جا
همین روی دلی زان یار شیرین کار می باید
زلیخا چشم یاری از صبا دارد، نمی داند
که بوی پیرهن را چشم چون دستار می باید
نه آسان است سر از حلقه مستان برون بردن
سری آشفته تر از طره دستار می باید
متاع من همه گفتار بی کردار و در محشر
پی سودا همه کردار بی گفتار می باید
به شب بیداری از نیرنگ می ایمن مشو صائب
که مکر دختر رز را دل بیدار می باید
زبان تلخ با لبهای شکر بار می باید
درین بستانسرا چون سرو معشوقی و رعنایی
به قامت راست ناید، شیوه رفتار می باید
نه آسان است جمع آوردن اسباب دلداری
رخ آیینه سان و خط چون زنگار می باید
زجوش مشتری گیرد بلندی قیمت گوهر
قماش ماه کنعان بر سر بازار می باید
حیا از عهده این خیره چشمان برنمی آید
گلستان ترا گوش گران، دیوار می باید
به مژگان بیستون را می توان برداشتن از جا
همین روی دلی زان یار شیرین کار می باید
زلیخا چشم یاری از صبا دارد، نمی داند
که بوی پیرهن را چشم چون دستار می باید
نه آسان است سر از حلقه مستان برون بردن
سری آشفته تر از طره دستار می باید
متاع من همه گفتار بی کردار و در محشر
پی سودا همه کردار بی گفتار می باید
به شب بیداری از نیرنگ می ایمن مشو صائب
که مکر دختر رز را دل بیدار می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۳
خوش آن گروه که مست بیان یکدیگرند
ز جوش فکر می ارغوان یکدیگرند
نمی زنند به سنگ شکست گوهر هم
پی رواج متاع دکان یکدیگرند
حباب وار ندارند چشم بر کوثر
ز شعر های تر آب روان یکدیگرند
زنند بر سر هم گل ز مصرع رنگین
ز فکر تازه گل بوستان یکدیگرند
سخن تراش چو گردند تیغ الماسند
زند چو طبع به کندی فسان یکدیگرند
ز خوان رزق به یک رنگ چشم دوخته اند
چو داغ لاله به خون میهمان یکدیگرند
چه احتیاج به گلزار غنچه خسبان را
که از گشاد جبین گلستان یکدیگرند
یکی است گرمی گفتار ما و پروانه
که از بلندی طبع آسمان یکدیگرند
یکی است گرمی گفتار ما وپروانه
چو شمع سوخته جانان زبان یکدیگرند
در آمدم چو به مجلس سپند جای نمود
ستاره سوختگان قدردان یکدیگرند
بغیر صائب و معصوم نکته سنج وکلیم
دگر که ز اهل سخن مهربان یکدیگرند
ز جوش فکر می ارغوان یکدیگرند
نمی زنند به سنگ شکست گوهر هم
پی رواج متاع دکان یکدیگرند
حباب وار ندارند چشم بر کوثر
ز شعر های تر آب روان یکدیگرند
زنند بر سر هم گل ز مصرع رنگین
ز فکر تازه گل بوستان یکدیگرند
سخن تراش چو گردند تیغ الماسند
زند چو طبع به کندی فسان یکدیگرند
ز خوان رزق به یک رنگ چشم دوخته اند
چو داغ لاله به خون میهمان یکدیگرند
چه احتیاج به گلزار غنچه خسبان را
که از گشاد جبین گلستان یکدیگرند
یکی است گرمی گفتار ما و پروانه
که از بلندی طبع آسمان یکدیگرند
یکی است گرمی گفتار ما وپروانه
چو شمع سوخته جانان زبان یکدیگرند
در آمدم چو به مجلس سپند جای نمود
ستاره سوختگان قدردان یکدیگرند
بغیر صائب و معصوم نکته سنج وکلیم
دگر که ز اهل سخن مهربان یکدیگرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۶
عشاق را خرام تو از خویش می برد
سیل بهار هر چه کند پیش می برد
هر کس که بی رفیق موافق سفر کند
با خود هزار قافله تشویش می برد
از بوته گداز زر پاک را چه نقص
از نیکوان چه صرفه بد اندیش می برد
دست از کرم مدار که از خوان پرنعیم
رزق تو لقمه ای است که درویش می برد
از زخم تیغ غوطه به خون بیشتر زند
هر کس ستمگرست ستم بیش می برد
آن را که تازیانه ز رگهای گردن است
هر دعوی غلط که کند پیش می برد
بگذر ز جمع مال که زنبور بی نصیب
با خویشتن ز شان عسل نیش می برد
کج نیز راست می شود از قرب راستان
صائب اگر ز تیر کجی کیش می برد
سیل بهار هر چه کند پیش می برد
هر کس که بی رفیق موافق سفر کند
با خود هزار قافله تشویش می برد
از بوته گداز زر پاک را چه نقص
از نیکوان چه صرفه بد اندیش می برد
دست از کرم مدار که از خوان پرنعیم
رزق تو لقمه ای است که درویش می برد
از زخم تیغ غوطه به خون بیشتر زند
هر کس ستمگرست ستم بیش می برد
آن را که تازیانه ز رگهای گردن است
هر دعوی غلط که کند پیش می برد
بگذر ز جمع مال که زنبور بی نصیب
با خویشتن ز شان عسل نیش می برد
کج نیز راست می شود از قرب راستان
صائب اگر ز تیر کجی کیش می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۷
اول ثنای عشق فصیحان اداکنند
آری طعام را به نمک ابتدا کنند
نقش مراد طرح به اقبال می دهند
جمعی که تکیه گاه خود از بوریا کنند
ظاهر شود که خلق چه دارند در بساط
در کشوری که یوسف ما رابها کنند
زخم دهان شکوه نمایان نمی شود
مردم به قدر حاجت اگر اکتفا کنند
نتوان میان حسن ومحبت دویی فکند
از هم چگونه شیر وشکر را جدا کنند
باشد به از ملایمت مردم خسیس
اهل کرم درشتی اگر با گدا کنند
عالم حریف دشمنی ما نمی شود
ما را اگر به بیکسی ما رهاکنند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
تسخیر دل به یک سخن آشناکنند
آری طعام را به نمک ابتدا کنند
نقش مراد طرح به اقبال می دهند
جمعی که تکیه گاه خود از بوریا کنند
ظاهر شود که خلق چه دارند در بساط
در کشوری که یوسف ما رابها کنند
زخم دهان شکوه نمایان نمی شود
مردم به قدر حاجت اگر اکتفا کنند
نتوان میان حسن ومحبت دویی فکند
از هم چگونه شیر وشکر را جدا کنند
باشد به از ملایمت مردم خسیس
اهل کرم درشتی اگر با گدا کنند
عالم حریف دشمنی ما نمی شود
ما را اگر به بیکسی ما رهاکنند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
تسخیر دل به یک سخن آشناکنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۳
نیست بیصورت جدال زاهدان باصوفیان
می کندآیینه رسوا زنگیان رابیشتر
عمرپیران از جوانان زودتر طی می شود
قرب منزل گرم سازد رهروان رابیشتر
پشت هر شاخی که خم از بارمنت گشته است
از بهاران می کند شکر خزان رابیشتر
هرکه ازتن پروری زآیینه دل غافل است
پاس می دارد زگرد آیینه دان رابیشتر
در سبوی کهنه ممکن نیست گرددآب سرد
دل خنک می گردد از دنیا جوان رابیشتر
درد برعضو ضعیف از عضوهاریزدفزون
پیچ وتاب از زلف باشد آن میان را بیشتر
کور مادرزاد ازخواب پریشان فارغ است
می گزد وضع جهان روشندلان رابیشتر
در سبک مغزان اثر افزون کند رطل گران
برق در فریاد آرد نیستان رابیشتر
سردمهریهای معشوق است بر عاشق گران
پرتو مهتاب می سوزد کتان رابیشتر
از توکل گر به حفظ حق سپارد گله را
گرگ غمخواری کند از سک شبان رابیشتر
عارفان راجوز پوچ چرخ نتواند فریفت
می فریبد این سبکسر کودکان رابیشتر
صیقل جانهای تاریک است صائب جستجو
سبز سازد کاهلی آب روان رابیشتر
باده دارد بر سر پامیکشان رابیشتر
زندگی از آب باشد ماهیان رابیشتر
چین زابروی توزور باده روشن نبرد
گرچه آتش نرم می سازد کمان رابیشتر
غفلت من بیشتر گردید از موی سفید
صبح سنگین می کندخواب گران رابیشتر
می کندآیینه رسوا زنگیان رابیشتر
عمرپیران از جوانان زودتر طی می شود
قرب منزل گرم سازد رهروان رابیشتر
پشت هر شاخی که خم از بارمنت گشته است
از بهاران می کند شکر خزان رابیشتر
هرکه ازتن پروری زآیینه دل غافل است
پاس می دارد زگرد آیینه دان رابیشتر
در سبوی کهنه ممکن نیست گرددآب سرد
دل خنک می گردد از دنیا جوان رابیشتر
درد برعضو ضعیف از عضوهاریزدفزون
پیچ وتاب از زلف باشد آن میان را بیشتر
کور مادرزاد ازخواب پریشان فارغ است
می گزد وضع جهان روشندلان رابیشتر
در سبک مغزان اثر افزون کند رطل گران
برق در فریاد آرد نیستان رابیشتر
سردمهریهای معشوق است بر عاشق گران
پرتو مهتاب می سوزد کتان رابیشتر
از توکل گر به حفظ حق سپارد گله را
گرگ غمخواری کند از سک شبان رابیشتر
عارفان راجوز پوچ چرخ نتواند فریفت
می فریبد این سبکسر کودکان رابیشتر
صیقل جانهای تاریک است صائب جستجو
سبز سازد کاهلی آب روان رابیشتر
باده دارد بر سر پامیکشان رابیشتر
زندگی از آب باشد ماهیان رابیشتر
چین زابروی توزور باده روشن نبرد
گرچه آتش نرم می سازد کمان رابیشتر
غفلت من بیشتر گردید از موی سفید
صبح سنگین می کندخواب گران رابیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۰
ساده لوحان غافلند از الفت بیجای هم
می نهند از دوستی زنجیرها بر پای هم
صاف اگر باشد هوای بی غبار دوستی
حال دل را می توان دریافت از سیمای هم
روزیش چون شیر آماده است در مهد زمین
هرکه چون طفلان گذارد دست بر بالای هم
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم
در نظرها چون سفال و سنگ گردیدند خوار
سخت رویان از شکست قیمت کالای هم
گرچه در پهلوی هم چون سبحه صد دانه اند
صد بیابان در میان دارند از دلهای هم
از نمک تجدید زخم کهنه هم می کنند
این نفاق آلودگان گردند اگر جویای هم
مایه افسوس را از جهل افزون می کنند
ساده لوحانی که می دزدند از دنیای هم
صائب از تن پروران یاری طمع کردن خطاست
اهل دل را نیست چون در عهد ما پروای هم
می نهند از دوستی زنجیرها بر پای هم
صاف اگر باشد هوای بی غبار دوستی
حال دل را می توان دریافت از سیمای هم
روزیش چون شیر آماده است در مهد زمین
هرکه چون طفلان گذارد دست بر بالای هم
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم
در نظرها چون سفال و سنگ گردیدند خوار
سخت رویان از شکست قیمت کالای هم
گرچه در پهلوی هم چون سبحه صد دانه اند
صد بیابان در میان دارند از دلهای هم
از نمک تجدید زخم کهنه هم می کنند
این نفاق آلودگان گردند اگر جویای هم
مایه افسوس را از جهل افزون می کنند
ساده لوحانی که می دزدند از دنیای هم
صائب از تن پروران یاری طمع کردن خطاست
اهل دل را نیست چون در عهد ما پروای هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۸
می می کشند لاله عذاران ز روی هم
مستند بی شراب ز جام و سبوی هم
خوبان به آشنایی هم بیوفا شدند
دلهای ساده زود پذیرند خوی هم
صاحبدلان ز ناز نسیمند بی نیاز
چون غنچه می درند گریبان به بوی هم
چون برگ گل درین چمن از پاک طینتی
پشت همند خاک نشینان و روی هم
خامان تلاش نکهت عنبر کنند و عود
تازه است مغز سوخته جانان ز بوی هم
آشفتگان که آه به هم قرض می دهند
فارغ نیند یک نفس از رفت و روی هم
با تشنگی بساز که این خشک طینتان
چینند همچو ریگ روان آبروی هم
هر چند هست خانه روشندلان جدا
چون آب می روند سراسر به جوی هم
از شرم حسن و عشق همان در دو عالمیم
ما و ترا کنند اگر روبروی هم
شکر ز بند خانه نی گو برون میا
ما را بس است چاشنی گفتگوی هم
از منت طبیب شود دردها زیاد
بیچارگان شوند مگر چاره جوی هم
صائب در بهشت برین است بی سخن
چشمی که واکنند دو یکدل به روی هم
مستند بی شراب ز جام و سبوی هم
خوبان به آشنایی هم بیوفا شدند
دلهای ساده زود پذیرند خوی هم
صاحبدلان ز ناز نسیمند بی نیاز
چون غنچه می درند گریبان به بوی هم
چون برگ گل درین چمن از پاک طینتی
پشت همند خاک نشینان و روی هم
خامان تلاش نکهت عنبر کنند و عود
تازه است مغز سوخته جانان ز بوی هم
آشفتگان که آه به هم قرض می دهند
فارغ نیند یک نفس از رفت و روی هم
با تشنگی بساز که این خشک طینتان
چینند همچو ریگ روان آبروی هم
هر چند هست خانه روشندلان جدا
چون آب می روند سراسر به جوی هم
از شرم حسن و عشق همان در دو عالمیم
ما و ترا کنند اگر روبروی هم
شکر ز بند خانه نی گو برون میا
ما را بس است چاشنی گفتگوی هم
از منت طبیب شود دردها زیاد
بیچارگان شوند مگر چاره جوی هم
صائب در بهشت برین است بی سخن
چشمی که واکنند دو یکدل به روی هم