عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
سبز شد خط لبّ یار، بهار است بهار
ای جنون من سرشار، بهار است بهار
سینه گو چاک زند زاهد محراب نشین
سر ما و ره خمّار، بهار است بهار
دیده بحری ست پر آشوب، جنون است جنون
مژه ابریست گهربار، بهار است بهار
مطربا، ناله جانسوز، که شوری ست به سر
ساقیا، ساغر سرشار، بهار است بهار
سری از زیر پر خویش برون آر حزین
بگشا غنچه ی منقار، بهار است بهار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
ای ساقی صبوح نجات از خمار بخش
جامی به طاق ابروی صبح بهار بخش
تا کی به قید عالم صورت به سر بریم؟
آیینه را خلاصی ازین زنگبار بخش
آرام سوز، حوصله ای کن نصیب ما
یا بحر بیقراری ما را قرار بخش
تا هست می به شیشه، غم از عمر رفته نیست
این آب رفته باز، به این جویبار بخش
تا هست می به شیشه ، غم از عمر رفته نیست
میخانه را بیا به من میگسار بخش
مپسند خالی از می گلرنگ ساغرم
ته جرعه ای چو لاله به این داغدار بخش
باشد می دو آتشه را نشئه بیشتر
ته جرعه ای ز خود به حزین فگار بخش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
خراباتی نژادم دلق شیادانهای دارم
صراحی در بغل، در آستین پیمانه ای دارم
به ناقص فطرتان بخشیده ام دنیا و عقبا را
گدای کوی عشقم همت مردانه ای دارم
ز جانان می گریزم، شور استغنا تماشا کن
به هجران می ستیزم خوی بی باکانه ای دارم
بود پیر خرابات از کرم دست مرا گیرد
اگر هشیارم اما لغزش مستانه ای دارم
درین دیماه بی برگی شوم همخانه با بلبل
که من هم انتظار بی وفا جانانه ای دارم
زیاد نشئه حسن دلارام خون آغوشی
چو چشم خوش نگاهان در بغل پیمانه ای دارم
حزین از سرگذشت دلکش خود پای کوبانم
زبان و گوش محو لذت افسانه ای دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
کام اگر حاصل از آن لعل می آشام کنیم
خاک درکاسه ی بی مهری ایام کنیم
ای خوش آن توبه که از پنبه ی مینای شراب
تار و پود کفن و جامه ی احرام کنیم
یار بی رحم و فغان بی اثر، اقبال زبون
به چه تدبیر تسلّی، دل ناکام کنیم؟
از شراب نگهت قسمت پیمانهٔ ما
آنقدر نیست که خون در دل ایام کنیم
عمررفت وسفر عشق به آخرنرسید
گریه آغاز، به ناکامی انجام کنیم
بس که سودیم در آزادی از افسوس به هم
نیست بالی که نثار قدم دام کنیم
پیش ما دلشدگان دولت جاوید حزین
صبح عمری ست که در عشق بتی شام کنیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
من نه حریف وعده ام طاقت انتظار کو؟
تا به اجل سپارمش جان امیدوار کو؟
می رسی ای صبا اگر از سرکوی یار من
بویی از آن چمن چه شد، برگی از آن بهار کو؟
در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام
تلخی حرف حق چه شد، آن همه گیر و دار کو؟
شکر که در حساب هم، فارغم از تلافیت
دعوی دل به یک طرف، داغ مرا شمار کو؟
ساقی سرگران من، کشت مرا تغافلت
تلخی عیش تا به کی، بادهٔ خوشگوار کو؟
خوش در توبه می زند ناصح بی خبر ولی
اشک ندامت ازکجا، تهمت اختیارکو؟
چارهٔ رنگ زرد من، باده نمی کند حزین
نیست دلی که خون کنم، دیدهٔ اشکبار کو؟
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲
بر لب قدحی بعد هلاکم بگذار
سر در قدم طارم تاکم بگذار
لب تشنه مبادا گذرد مخموری
از باده خمی بر سر خاکم بگذار
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۹
آشفتهٔ دور روزگارم ساقی
درماندهٔ محنت خمارم ساقی
شرمندهٔ دست رعشه دارم ساقی
جامی به لب تشنه بدارم ساقی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۲
صحراست ز سبزه، سبزفام ای ساقی
کار از گل و مل شود تمام ای ساقی
گو چرخ نگردد به مراد دل ما
کافیست به ما، گردش جام ای ساقی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۱
به این شوخی اگر ریزد، سخن مستانه زان لبها
فرو ریزد، شکست توبه، از آغوش مشربها
چو ابر از فیض ریزش، گرمی حرص و هوا بشکن
علاجی از عرق کردن ندارد بهتر، این تبها
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۵
شور مستی از دل دیوانهٔ ما شد بلند
بانگ نوشانوش از میخانه ما شد بلند
سیل عشق آغاز ویرانی، نخست از ما نهاد
اول این گرد از دل دیوانه ما شد بلند
گشت کیفیت دو بالا از دل ما درد را
نشئه این باده از پیمانه ما شد بلند
نوحه کردن در جهان بر زندگی عادت نبود
اول این شیون ز محنت خانه ما شد بلند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۷
ساغر ای عشق به اندازهٔ مخمور بیار
خون به جوش آمده ما را، می منصور بیار
داغ گرمی که کند بر سر خورشید خراج
به قیامتکدهٔ سینهٔ پرشور بیار
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۹
صبوحی می کند تکلیف، کز می کام بردارم
چو گردون سبحه را از کف گذارم، جام بردارم
زمینگیرم چنان بر خاک کوی او که پهلو را
نشد چون نقش پا، از بستر آرام بردارم
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۴ - در تحسر فرقت رفتگان و تذکر حال گذشتگان گوید
کجا رفت آیین مردان حق؟
چه آمدکزین سان سیه شد ورق؟
کنم یاد چون سیرت رفتگان
گشاید دل از دیده سیل دمان
کجایند مستان صهبای عشق؟
دل و دین به دستان سودای عشق
کجایند آن سالکان طریق؟
که در جامشان باد، شهد رحیق
کجایند آن یارکان کهن؟
که ناید از ایشان به گوشم سخن
از آنان که دیدیم و بودند چند
نشان هیچ ندهد جهان نژند
ندارم یکی ز آن همه یادگار
چه سازم به تنهایی روزگار؟
چه رسم است این دهر غدّار را
که از یار سازد جدا یار را؟
همان به که آرم به میخانه رو
گشاید مگر کار، دست سبو
مگر مستی از غم خلاصم کند
قدح محرم بزم خاصم کند
بیا ساقی سرو پیکر، بیا
بیا ای به بالا صنوبر بیا
سر عاشقان سایه پرورد توست
طبیب دل ناتوان، درد توست
بده می که مخمور و بی طاقتم
به خون تشنهٔ تقوی و طاعتم
میی کان به حق آشنایی دهد
ز بیگانگیها رهایی دهد
بده ساقی آن بادهٔ صاف را
مبدّل کنِ جمله اوصاف را
شرابی که آسایش جان ازوست
ز خود رفتگیهای مستان ازوست
خمار شبم می فشارد گلو
شرابم ده از جام خورشید رو
بده ساقی آن خصم زهد و صلاح
طلعت الثریا وکادالصباح
صبوری ز دل رخت بیرون کشید
مرا حسرت باده در خون کشید
دل ناصبور مرا چاره کن
یکی جرعه در کام میخواره کن
بده ساقی آن جام کیخسروی
که صبرم ضعیف است وانده قوی
مگر نیروی می، توانم دهد
ظفر بر غم بیکرانم دهد
چه خوش گفت جمشید روشن روان
که می، نور جان است و تن را توان
بده ساقی آن روح پیما قدح
که جان را فتوح است و دل را فرح
غبار ضمیرم گرفته ست اوج
فتاده ست دریای اشکم به موج
کسی کو که راحت گرایی دهد؟
مگر کشتی می رهایی دهد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ساقیا لبریز کن پیمانه را
یا بمن بنما ره میخانه را
کو کمند زلف آن زیبا نگار
تا به بند آرم دل دیوانه را
شمع از عشق تو میسوزد که سوخت
گرمی شوقش پر پروانه را
بوی مِی هوشم چنان از سر ربود
که غلط کردم ره میخانه را
آشنایان را کند پامال جور
تا بدست آرد دل بیگانه را
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
امشب خروس از نیمه شب بگرفته راه بام را
باید سحر خون ریختن این مرغ بی هنگام را
ساقی خرابم کن ز مِی تا رو به آبادی نهم
کاین است پایان طلب، رندان درد آشام را
زین درد عشق اندوختن آتش بجان افروختن
یکباره خواهم سوختن هم پخته را هم خام را
ساقی ز خُمّ نیستی رطل گران سنگم بده
تا خورد در هم بشکنم هم شیشه را هم جام را
ساقی گذشت آن کز مِیَم، ساغر نمیدیدی تهی
باید بمی دادن سپس هم شیشه را هم جام را
چندانکه میجویی مبین چندانکه میدانی مجو
یا خویشتن را در جهان یا در جهان آرام را
کاش آسمان برهم زند اوراق صبح و شام خود
وز صفحه بیرون افکند نام من گمنام را
زان می که خوردم در ازل مستم غبارا تا ابد
پس کی توانم فهم کرد آغاز یا انجام را
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
خروشی دوش از میخانه برخاست
که هوش از عاقل و فرزانه برخاست
مُغان خشت از سر خُم برگرفتند
خروش از مردم میخانه برخاست
فروغ روی ساقی در مِی افتاد
زبانۀ آتش از پیمانه برخاست
ز بس با آشنایان جور کردی
فغان از مردم بیگانه برخاست
چنان زنجیر گیسو تاب دادی
که فریاد از دل دیوانه برخاست
پی افروختن چون شمع بنشست
برای سوختن پروانه برخاست
بیا ساقی بیاور کشتی مِی
که طوفان غم از کاشانه برخاست
عجب نبود زتاب جوشش مِی
گر از خُم نعرۀ مستانه برخاست
چو مرغ دل شکنج دام او دید
نخست از روی آب و دانه برخاست
غبارا هر که دست از جان بشوید
تواند از پی جانانه برخاست
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
از آتش دل آهم تا روی پوش برداشت
سیلاب اشک چشمم چون دیگ جوش برداشت
عیبش نمی توان کرد چون دردمند عشقی
از صبر عاجز آمد از دل خروش برداشت
باری که پشت گردون از هیبتش دوتا شد
آن را به دوش مستی بی تاب و توش برداشت
افغان ز ‌چشم ساقی کان ترک بی مروت
هم رخت عقل دزدید هم نقد هوش برداشت
روپوش عیب ما بود پشمینه ای و او را
در رهن ساغری مِی دی مِی فروش برداشت
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ما سمندر زادگان را شکوه از آتش نباشد
کِی ز آتش میگریزد هرکه در وی غش نباشد
گر کنند ایمن زهجرانم غم از نیران ندارم
بیمم از آن است ورنه باکم از آتش نباشد
بی غشم کن ساقیا از مِی که بسیار آزمودم
دفع غم را داروئی چون بادۀ بی غش نباشد
کی در او خاصیت آتش بود یا ذوق مستی
باده گر همرنگ با آن لعل آتش وش نباشد
سرو بستان پیش سرو قامت آن ماه پیکر
گر خرام کبک دارد همچنان دلکش نباشد
می توانم گویی از میدان غبارا در ربودن
توسن بخت ز پای افتاده گر سرکش نباشد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
برآنم که گر جامی آرم به چنگ
زنم سنگ بر شیشۀ نام و ننگ
از آنم شتاب است در دور جام
که دوران عمرم ندارد درنگ
نیندیشم از سختی راه دور
نباشد گرم توسن بخت لنگ
گر افتد بدستم گریبان مرگ
در آغوش جان گیرمش تنگ تنگ
اگر غرق دریای اشکم چه باک
نترسد ز طغیان دریا نهنگ
نرنجم که جانانه ام دست بست
اگرچه به دشمن دهد پالهنگ
بده ساقی آن آب یاقوت فام
ببین بر رخم اشک بیجاده رنگ
چه تدبیر کرد آن خردمند مرد
که پای طرب بست بر پای چنگ
مزن دم ز ناگفتنی کز کمان
چو بگذشت واپس نیاید خدنگ
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
این جوش که از میکده برخاست چه جوش است
این جوش مگر از خم آن باده فروش است
این دیده ندانم که چرا مست و خراب است
وین عقل ندانم که چرا رفته ز هوش است
دل باده کجا خورده ندانم شب دوشین
کاو بیخبر و مست و خراب از شب دوش است
این کیست که دردل گوش دل آهسته سخنگوست
وان کیست که اندر پس این پرده بگوش است
در گوش فلک از مه تو حلقه که انداخت
این چرخ ندانم که چرا حلقه بگوش است
این مهره مهر از چه برین چرخ روانست
بر اطلس گردون ز کواکب چه نقوشست
ای هدهد جان ره بسلیمان نتوات برد
بر درکه او بسکه طیور است و وحوش است
ساکن نشود بحر دل مغربی از جوش
یارب ز چه بادست که در جنبش و جوش است