عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
نوبهار است و شد از بسکه فراوان گل سرخ
کوه و صحرا برد امروز به دامان گل سرخ
باغ را موج صفا از سر دیوار گذشت
کرده تا در چمن نامیه طوفان گل سرخ
نکهت طرهٔ مشکین تو دارد زانرو
به کف باد صبا داده گریبان گل سرخ
ساغر و خنده زنان روی برافروخته باز
آمدی نام خدا چون به گلستان گل سرخ
باد شادی و غم عاشق و معشوق مدام
تا بود ناله کنان بلبل و خندان گل سرخ
قرمزی شاه نجف زینب این نه چمن است
هست در گلشن امکان شه مردان گل سرخ
سایهٔ مرحمتش تاج سر جویا باد
تا به گلزار بود خرم و خندان گل سرخ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
در کنار خویش هر کس آن برو دوش آورد
آفتابی را چو ماه نو در آغوش آورد
جیب صبح از رشک بر باد دریدن می رود
گر صبا بویی از آن نسرین بناگوش آورد
کافرم گر هیچ هندو با مسلمان کرده است
بر سر دل آنچه آن چشم قدح نوش آورد
چون کلاه ناز بر سر کج نهد خورشید من
آسمان را از مه نو حلقه در گوش آورد
می رود بر باد سرپوش فلک همچون حباب
گر دلی را آتش شوق تو در جوش آورد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
نوبهار آمد و گلزار صفایی دارد
چمن از بلبل و گل برگ و نوایی دارد
رونق خانهٔ دل اشکی و آهی کافی است
خلوت ما چو حباب آب و هوایی دارد
هر شب از سینه سراسیمه دود از پی آه
در ره شوق تو دل راهنمایی دارد
نسبتی با نمک خال و خط یارش نیست
بیش ازین نیست که خورشید صفایی دارد
از حریم حرم حضرت دل می باید
آه ما سوختگان راه به جایی دارد
پیچ و تاب کمر و شوخی رفتار تو کو
سرو بیچاره همین قد رسایی دارد
چشم دارم که به تاراج هوسها نرود
گوشهٔ خلوت دل خانه خدایی دارد
صبر کن صبر که فریادرست دریابد
زانکه جویا لب خاموش ندایی ندارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
نازنینان را شکوه حسن با تمکین کند
جوش زینت در پرش طاؤس را رنگین کند
پیرتر هر چند گردد خصم دشمن تر شود
حلقه گردیدن کمان را بیشتر زورین کند
چشم لیلی از نگه سازی حباب باده را
عکس لعلین موج صهبا را لب شیرین کند
هر سحرگه کز صفا عالم شود آیینه دار
چون رگ گل عکس می موج هوا رنگین کند
بی بهار جلوه اش جویا فضای دشت را
فیض گلریزان اشکم دامن گلچین کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
بی قراران ترا تا خلعت جان داده اند
غنچه سان صد پیرهن چاک گریبان داده اند
تا ترا چون لاله و گل روی خندان داده اند
بیدلانت را چو شبنم چشم گریان داده اند
در شب هجران زحال بی قرارانت مپرس
از طپیدن کشتی دل را بطوفان داده اند
ناز را سرفتنهٔ چشم سیاهش کرده اند
فتنه را سرداری آن خیل مژگان داده اند
با خیالش گرم چون گردید بازار قمار
داو اول نقد جان را عشقبازان داده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
چه کارم بی گل روی تو گلزار جهان آید
که بوی خونم از هر لالهٔ این بوستان آید
فشار غم خورم شبها ز بس در انتظار او
برون از دیده ام چون شمع مغز استخوان آید
ز افراط نزاکت باعث قطع سحر گردد
به بزم حرف آن موی کمر چون در میان آید
گل افشا زند بر سر شکفتن باده نوشان را
به رنگ غنچه ام راز دل آخر بر زبان آید
قوی شد ناله ام چون تار چنگ از ضعف تن جویا
گر انگشتی گذاری بر لبم شور فغان آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
غمم را واله شیرین و لیلا برنمی تابد
که سیل گریه ام را کوه و صحرا برنمی تابد
گل چاکش به رنگ غنچه در جیب و بغل ریزد
می زورین ما را ظرف مینا برنمی تابد
دل پراضطراب من زضبط اشک تنگ آمد
شکوه گوهرم را شور دریا برنمی تابد
زیاد آرزو مانند گل از یکدگر باشد
دل آزرده ام بار تمنا برنمی تابد
زلعلش نوش دارویی مگر گردد روان بخشم
مریض درد او ناز مسیحا برنمی تابد
نخواهم گر همه در دست جویا از فلک هرگز
دل وارسته ام ننگ تقاضا برنمی تابد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
چون بهار جلوهٔ شوخش چمن پرور شود
غنچه آسا در قفس بلبل زبال و پر شود
زآتش رخسار او چون بیضهٔ قمری به باغ
غنچهٔ سیراب گل یک مشت خاکستر شود
هر که فربه گشته از احسان مانند خودی
زود باشد همچو ماه چارده لاغر شود
دولت آیینه ات کی دیگری را رو دهد
گر همه از طالع فیروز اسکندر شود
همچو گل کز پرتو مهرست جویا شعله رنگ
زآتش می شمع حسن او فروزن تر شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
در شب هجران که یادت طاقت از من می برد
اشک پیغ ام گریبان را بدامن می برد
قسمت هر کس بقدر رتبهٔ او می رسد
کوه فیض نوبهاران را به دامن می برد
ترک من سرخانهٔ نازش بلند افتاده است
پنجهٔ خورشید زان مژگان پرفن می برد
زینتی چون عیب پوشی نیست اهل دید را
سرمه از تاریکی شب چشم روزن می برد
سینه گلزار است تا باقی است درد عشق یار
کز گداز دل چراغ داغ روغن می برد
در خمار از عارضش تا رنگ در پرواز شد
باد نوروزی پی سامان گلشن می برد
نیست جویا غیر عزلت سنج کنج نیستی
گر کسی رخت سلامت را به مامن می برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
به گردون آفتاب چون گرد دامن افشاند
عبیر نور این فانوس بر پیراهن افشاند
شراب آرزوها مست خواب غفلتم دارد
خوی خجلت مگر مشت گلابی بر من افشاند
گریبان چاک غلطد همچو گل هر غنچه از مستی
اگر ته جرعهٔ خود را به خاک گلشن افشاند
ضعیفم لیک هرگز ناز گردون بر نمی دارم
من آن مورم کز استغفا به خرمن دامن افشاند
نسیم از خاک بر می گیردم گر از هواداری
غبار کوی او یکبار بر فرق من افشاند
حقیقت جوی جویا تا شود کام دلت شیرین
ثمرها چیند آن دستی که نخل ایمن افشاند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
بی رخت گل در چمن آشفتگی ها می کند
غنچه با بوی تو در یک پیرهن جا می کند
پیش پیش رنگ رخسار خود از خود می رویم
در چنین دوری که چشمت کار صهبا می کند
راز در هر دل که جا گیرد نفس نامحرم است
عاشقان را دم زدن چون صبح روشن می کند
باز دل را دیده ام جویا هلاک درد هجر
با سر زلف نکویان میل سودا می کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
ماه من از بام قصر امروز چون سر برکشید
آفتاب از صبحدم سر در ته چادر کشید
می رود بیرون ز آغوشش تن از جوش صفا
همچو ماه چارده تا خویش را در برکشید
پرنیان رنگ آن رخسار از بس نازک است
چشمم از تار نگه این صفحه را مسطر کشید
در ترازوی تمیز ما بود ناقص عیار
خاک کوی یار را هر کس که با گوهر کشید
ماه نو بی منت خورشید شد بدر تمام
تا به طاق ابروی مردانه ات ساغر کشید
از ضعیفی در نمی آید به هر اندیشه ای
هر مصور کی تواند صورت لاغر کشید
همچو خورشید برین تاج سر افلاک شد
هر که او جویا به استغنا سر از افسر کشید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
از رفتنت خوشی ز چمن دور می شود
هر غنچهٔ گلی دل رنجور می شود
از بی دماغی ام سر گلگشت باغ نیست
کآنجا ز شور خندهٔ گل شور می شود
ظالم مکن ستم به ضعیفان که روز حشر
هر مور صد برابر زنبور می شود
مانند ریگ شیشهٔ ساعت عجب مدان
گر گور خاکسار پر از نور می شود
ای دل جراحتت نپذیرد علاج کس
چون گل ز بخیه زخم تو ناسور می شود
هر روز اینچنین که شود روزگار تنگ
این عرصه رفته رفته دل مور می شود
از جوش آرزو دل ابنای روزگار
پرشورتر ز خانهٔ زنبور می شود
جویا ز شوق جان سپرد یا علی، اگر
داند که با سگان تو محشور می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
کباب خود دلم را شعلهٔ آواز او دارد
چو شمع بزم پنداری که آتش در گلو دارد
نیندازد خدا با سخت رویان کار یکرنگان
که با آیینه هر کس روبرو گردد دورو دارد
بهاران آنچنان عشرت فزا آمد که زاهد هم
دماغی با وجود کله خشکی چون کدو دارد
گل بی اعتباری راست زان نشو و نما در هند
که اینجا آبروی مرد حکم آب جو دارد
میسر نیست تحصیل می ام در موسمی جویا
که باغ از غنچه و گل هر طرف جام و سبو دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
پیش رخت مراست دل داغ داغ بند
پروانه را بس است فروغ چراغ بند
از یاری نسیم سحر عطسه ریز شد
تا صبح بود غنچهٔ گل را دماغ بند
از دست در چمن نگذارم پیاله را
گویی چو نرگسم شده در کف ایاغ بند
آزاد کردهٔ غم عشقست خاطرم
باشد مرا ز شغل محبت فراغ بند
جویا روم به سیر چمن همره نسیم
گر باغبان نهاده به درهای باغ بند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
سرو نازم چون بی گلگشت در رفتار شد
چار دیوار چمن از موج گل سرشار شد
آه از غفلت که عمرم در سیه کاری گذشت
این ره از لغزیدن پا قطع چون پرگار شد
چون شرر در سنگ ابنای زمان در غفلتند
مفت هشیاری کز این خواب گران بیدار شد
بیم در آب و هوای سر زمین عشق نیست
پنجهٔ شیران در این وادی گل بی خار شد
از نسیم کوی او کآید سحر در اهتزاز
کلبه ام را غنچهٔ گل مهرهٔ دیوار شد
همچو سوهانی که ساید سختی انگاره اش
هر بلند و پست از جان سختیم هموار شد
موج گل در کوچه باغ از هر سو دیوار ریخت
در حنا امروز از گل پای هر دیوار شد
آشنای هیچکس بیگانهٔ معنی مباد
عکس طوطی در دل آیینه ام زنگار شد
هر که زر دارد ز خوبانست جویا پیش خلق
‏«مالک دینار» اینجا مالک دینار شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
چون به صحرا نکهت آن زلف شبگون می رود
نافه می بالد چنان کز پوست بیرون می رود
می کشد با آنکه بار یک جهان دل را به دوش
سرو آزادم ببین نام خدا چون می رود
بسکه چشم می پرستت دشمن هشیاری است
گر فلاطون آید از بزم تو مجنون می رود
جهل باشد رنجش از دخل کج ارباب جهل
حرف در بیدردی یاران محزون می رود
من نمی گویم تویی دزد دل اما چون کنم
کز کنارم تا سر کویت پی خون می رود
گر فتد جویا به دریا عکس روی ما من
همچو سیل تند هامون سوی جیحون می رود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
نه تنها بی تو رنگ از روی گل آزاد برخیزد
که بو از غنچه چون آه از دل ناشاد برخیزد
زخاکم آن قدر بود بهار درد می آید
که چون گردم نشیند بر زمین فریاد برخیزد
زهجرت اشک خونین ریخت دردآلود از چشمم
به رنگ لاله ای کز تربت فرهاد برخیزد
عروج رتبه در پستی نماید خویش را جویا
سبک سیری که در راه طلب افتاد برخیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
غنچه تا بگشود لب، خونین دلم آمد بیاد
لاله را دیدم چراغ محفلم آمد بیاد
در فضای باغ دیدم داغهای لاله را
چشم در خون خفتهٔ داغ دلم آمد بیاد
جلوه گر شد موج تا در دیده ام با اضطراب
پرفشانیهای مرغ بسملم آمد بیاد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
رنگ حسن گل رخان هند را چون ریختند
پرتو مهتاب در پرویزن گل بیختند
می تواند گردهٔ رنگ بناگوشت شود
با شمیم گل هوای صبح را آمیختند
داد ازین دشمن مروت دوستان جویا که باز
رشتهٔ پیمان و الفت را ز هم بگسیختند