عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
گرفتم سر به پیمان درنیاری
سر جور و جفا باری چه داری
چو یاران گر به پیغامی نیرزم
به دشنامی چرا یادم نیاری
به غم باری دلم را شاد می‌دار
اگر عادت نداری غمگساری
من از وصلت فقع تا کی گشایم
چو تو نامم به یخ برمی‌نگاری
شمار از وصل تو کی برتوان داشت
تو کس را از شماری کی شماری
ترا گویم که به زین باید این کار
مرا گویی تو باری در چه کاری
تو داری دل که خواهد داد دادم
تویی یار از که خواهم خواست یاری
دل بی‌معنی تو کی گذارد
که این معنی به گوش اندر گذاری
ترا چه در میان غم انوری راست
تو بی‌معنی از این غم برکناری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی
بس راحتی ندارم باری ز زندگانی
ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی
وی یار ناموافق آخر تو با که مانی
جانی خراب کردم در آرزوی رویت
روزم سیاه کردی دردا که می‌ندانی
گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت
بایست طیره‌رویی رو جان که ننگ جانی
عمری به باد دادم اندر پی وصالت
تا خود چه‌گونه باشد احوال این جهانی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
آگه نه‌ای ز حالم ای جان و زندگانی
دردا که در فراقت می‌بگذرد جوانی
عمری همی گذارم روزی همی شمارم
روزی چنان که آید عمری چنانک دانی
هرگز ز من ندیدی یک روز بی‌وفایی
هرگز ز تو ندیدم یک روز مهربانی
در کار من نظر کن بر حال من ببخشای
تا چند بی‌وفایی تا کی ز بدگمانی
ای یار ناموافق رنجیست بی‌نهایت
وی بخت نامساعد کاریست آسمانی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
ای غایت عیش این جهانی
ای اصل نشاط و شادمانی
گر روح بود لطیف روحی
ور جان باشد عزیز جانی
گفتی که چگونه‌ای تو بی‌ما
دور از تو بتا چنان که دانی
از درد تو سخت ناتوانم
رنجی برگیر اگر توانی
کردیم به پرسشی قناعت
زین بیش همی مکن گرانی
گر دست‌رسی بدی به بوسی
کاری بودی هزارگانی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
گرد ماه از مشک خرمن می‌زنی
واتش اندر خرمن من می‌زنی
پردهٔ شب را بدین دوری چرا
بر فراز روز روشن می‌زنی
من ز سودای تو بر سر می‌زنم
تو نشسته فارغ و تن می‌زنی
ای ببردستی بطراری ز من
من ندانستم که این فن می‌زنی
آستین بشکرده‌ای بر کشتنم
طبل خود در زیر دامن می‌زنی
تیر مژگان را بگو آهسته‌تر
کو نه اندر روی دشمن می‌زنی
بوسه‌ای من بر کف پایت دهم
مدتی آن بر سر من می‌زنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بی‌معنی
چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بی‌معنی
نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم
روا داری که خوانندت جهانی یار بی‌معنی
وگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارت
مشو غره نگارینا بدان بازار بی‌معنی
همی گفتی که تا عمرم ترا هرگز بنگذارم
کنون حیران بماندستم از این گفتار بی‌معنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
بی‌گناه از من تبرا می‌کنی
آنچه از خواریست با ما می‌کنی
سهل می‌گیرم خطاکاری تو
ورچه می‌دانم که عمدا می‌کنی
من خود از سودای تو سرگشته‌ام
هر زمان با من چه صفرا می‌کنی
کشتی عمرم شکستست ای عجب
چشمم از خونابه دریا می‌کنی
جان نخواهم برد امروز از غمت
وعدهٔ وصلم به فردا می‌کنی
ناز دیگر می‌کنی هر ساعتی
شاد باش احسنت زیبا می‌کنی
روی خوب تو ترا پشتی قویست
این دلیریها از آنجا می‌کنی
انوری چون در سر کار تو شد
بر سر خلقش چه رسوا می‌کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
آخر ای جان جهان با من جفا تا کی کنی
دست عهد از دامن صحبت رها تا کی کنی
چون به جز جور و جفاکاری نداری روز و شب
پس مرا بیغارهٔ مهر و وفا تا کی کنی
باختم در نرد عشقت این جهان و آن جهان
چون همه درباختم با من دغا تا کی کنی
چون کلاه خواجگی یکباره بنهادم ز سر
جان من پیراهن صبرم قبا تا کی کنی
از وفای انوری چون روی گردانیده‌ای
شرم دار از روی او آخر جفا تا کی کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
از من ای جان روی پنهان می‌کنی
تا جهان بر من چو زندان می‌کنی
آشکارا گشت رازم تا ز من
خندهٔ دزدیده پنهان می‌کنی
خون دلهای عزیزان ریختن
گرچه دشوارست آسان می‌کنی
زهره کی دارد به کردن هیچکس
آنچه تو از مکر و دستان می‌کنی
هرچه ممکن گردد از جور و جفا
با دل مسکین من آن می‌کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
ناز از اندازه بیرون می‌کنی
وز جگر خوردن دلم خون می‌کنی
هرچه من از سرکشی کم می‌کنم
در کله‌داری تو افزون می‌کنی
ماه رخسارت نه بس در میغ هجر
نیز با این جور گردون می‌کنی
چون به یک نوع از جفا تن دردهیم
تازه صد نوع دگرگون می‌کنی
اینت دستی کاندرین بازی تراست
نیک خار از پای بیرون می‌کنی
هر زمان گویی که من نیک آورم
این سخن باری بگو چون می‌کنی
در حساب انوری هرگز نبود
کز تو این آید که اکنون می‌کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
باز آهنگ بلایی می‌کنی
قصد جان مبتلایی می‌کنی
با وفاداری که دربند تو شد
هر زمان قصد جفایی می‌کنی
کی شود واقف کسی بر طبع تو
زانکه طرفه شکلهایی می‌کنی
گه گهی گر می‌کنی ما را طلب
آن نه از دل از ریایی می‌کنی
کیمیای وصل تو ناید به دست
زانکه هر دم کیمیایی می‌کنی
هست هم چیزی درین زیر گلیم
یا مرا طال بقایی می‌کنی
گردی از عشاق کشتن شادمان
راست پنداری غزایی می‌کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی
احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی
ما خود نمی‌شویمت در روی اگرنه آخر
سهلست اینکه گه‌گه رویی بما نمایی
بی‌خرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید
بدخوی خوبرویی بیگانه آشنایی
گفتم غمت بکشتم گفتا چه زهره دارد
غم آن قدر نداند کاخر تو آن مایی
الحق جواب شافی اینک چنینت خواهم
دادی به یک حدیثم از دست غم رهایی
گویی بدان میارم کز بد بتر کنم من
من زین سخن نه لنگم تو با که در کجایی
نه برگ این ندارم هان خیر می چگویی
نی دست آن نداری هین زود می چه پایی
گر انوری نباشد کم گیر تیره‌روزی
تو کار خویش می‌کن ای جان و روشنایی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ای خوبتر ز خوبی نیکوتر از نکویی
بدخو چرا شدستی آخر مرا نگویی
در نیکویی تمامی در بدخویی بغایت
یارب چه چشم زخمست خوبیت را نکویی
گه دوستی نمایی گه دشمنی فزایی
بیگانه آشنایی بدخوی خوبرویی
گیرم که برگرفتی دست عنایت از من
هر ساعتی بخونم دست جفا چه شویی
جرمم نهی و گویی دارم هزار دیگر
ای زودسیر دیرست تا تو بهانه‌جویی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح ملک بدرالدین سنقر
عید بر بدر دین مبارک باد
سنقر آن آفتاب دولت و داد
آنکه شغل نظام عالم را
چرخ از عدل او نهد بنیاد
وانکه قصر خراب دولت را
دهر از دست او کند آباد
برق تیغش چو برق روشن و تیز
ابر جودش چو ابر معطی و راد
سنگ حلمش ببرده سنگ از خاک
سیر حکمش ربوده گوی از باد
همتش آنچنان که از سر عجز
امر او را زمانه گردن داد
در شجاعت به روز حرب و مصاف
آنکه شاگرد اوست هست استاد
پای چون بر فلک نهاد ز قدر
عدل او بر زمانه دست گشاد
ای ترا رام بوده هر توسن
وی ترا بنده گشته هر آزاد
بنده را گرنه حشمتت بودی
کاندرین حادثه شفیع افتاد
که گشادیش در زمانه ز بند
که رسیدیش در زمین فریاد
کاندر اطراف خاوران از وی
هیچ‌کس را همی نیاید یاد
گرنه عدل تو داد او دادی
آه تا کی برستی از بیداد
چکنم از شب جهان که جهان
این نخستین جفا نبود که زاد
همتت چون گشاد دست به عدل
قدر تو بر سپهر پای نهاد
تا بود ز اختلاف جنبش چرخ
یکی اندوهناک و دیگر شاد
هیچ شادیت را مباد زوال
هیچ اندوهت از زمانه مباد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در مدح سلطان‌الخواتین عصمةالدین مریم
هزار سال زیادت بقای خاتون باد
مه مبارک روزه برو همایون باد
هزار سال به میزان عدل و انصافش
امور دولت و اشغال خلق موزون باد
جهان رفعت و عز و جلال عصمت دین
که عز و عصمت با جانش هر دو مقرون باد
بر آسمان کمالش به هر قران که فتد
هزار سال طواف سعود گردون باد
بر آستان جلالش به هر قدم که نهد
هزار دشمنش اندر زمین چو قارون باد
ز شرم فکرت او روی شمس گلگونست
ز خون دشمن او تیغ چرخ گلگون باد
اگر تصرف گردون به کام او نبود
در انتظار وجود از وجود بیرون باد
وگر تفاخر دریا به دست او نبود
به جای در و گهر در دل صدف خون باد
ایا سخای تو توجیه رزق را قانون
برو مزید نباشد هموش قانون باد
ز رشک وسعت دریای طبع پر گهرت
کنار دریا از آب دیده جیحون باد
به روزگار تو ور هست فتنه فتنهٔ خواب
برو چو بخت حسودست همیشه مفتون باد
زمانه جمله چو بیمار وهم و حادثه‌اند
ز پاس و امن توشان باره باد و معجون باد
جریدهای تواریخ عهد دولت تو
ز رسمهای تو پر درج در مکنون باد
تمنیی که به اقبال روزگارت هست
در انتظار قبول تو باد و اکنون باد
ایا به دست تو در گوهر سخا تضمین
به پای قدر تو در اوج چرخ مضمون باد
خرابه‌ای که ضروریست بر بساط زمین
ز بس عمارت عدلت چو ربع مسکون باد
اگرنه از شکر شکر تو همیشه ترست
مذاق بنده لعابش چو آب افیون باد
به دشمنان تو بر، هرشب از کمین قضا
سپاه حادثه چرخ را شبیخون باد
به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را
به خاصیت شرف و فر شیر گردون باد
به خدمت تو درم روزگار میمون گشت
ز جود و جاه تو کت روزگار میمون باد
ز خرمی که دلم عیش تو همی خواهد
بدان همی نرسد فکرتم که آن چون باد
همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست
حسود جاه تو کم باد و جاهت افزون باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح ملک معظم پیروزشاه
ای به شاهی ز همه شاهان فرد
مشتری طلعت و مریخ نبرد
آسمان مثل تو نادیده به خواب
مجلس و معرکه را مردم و مرد
بر جهان ای ز جهان جاه تو بیش
همتت سایه از آن سان گسترد
که در آن سایه کنون مادر شاخ
همه بی‌خار همی زاید ورد
با رهت کان نه به اندازهٔ ماست
با هوای تو کز او نیست گزرد
بر توان آمدن از دریا خشک
بر توان خاستن از دوزخ سرد
باست ار سوی معادن نگرد
لعل را روی چو زر گردد زرد
مسرع حکم تو صد بار فزون
چرخ را گفته بود کز ره برد
گرنه از عشق نگینت بودی
زانگبین موم کجا گشتی فرد
ای به جایی که کشد خاک درت
دامن اندر فلک باد نورد
مدتی بود که می‌کرد خراب
کشور شخص مرا والی درد
من محنت زده در ششدر عجز
بی‌برون شو شده چون مهرهٔ نرد
تا یکی روز که در بردن جان
تن بی‌زور مرا می‌آزرد
وارد حضرت عالی برسید
چون درآمد ز درم بردابرد
ناسگالیده از آن سان بگریخت
که تو هم نرسیدیش به گرد
بنده را پرسش جان‌پرور تو
شربتی داد که چون بنده بخورد
جان نو داد تنش را حالی
وان به غارت شده را باز آورد
پس از این در کنف خدمت تو
زندگانی بدو جان خواهد کرد
تا که بر گرد زمین می‌گردد
کرهٔ گنبد دولابی گرد
در جهان داری و ملکت بخشی
چو سکندر همه آفاق بگرد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در مدح صدر اجل ضیاء الدین منصور
رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور
که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور
به اصطناع بیاراست دستگاه وجود
به استناد بیفزود پایگاه صدور
سپهر قدری کاندر ازای قدرت او
شکوه گردون دونست و روز انجم زور
گرفته مکنت او عرصهٔ صباح و مسا
ببسته طاعت او گردن صبا و دبور
نوایب فلکی در خلاف او مضمر
سعادت ابدی بر هوای او مقصور
قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان
قدر ندارد رازی ز حزم او مستور
فضالهٔ سخطش نیش گشته بر کژدم
حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور
توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا
به پشتی حرم حرمتش ز سایه و نور
زهی موافق احمام تو زمین و زمان
خهی متابع فرمان تو سنین و شهور
مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول
مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور
به جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست
به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور
کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیست
که خلق را برهاند ز روزی مقدور
چه چشمهاست که آن نیست از مکارم تو
زهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دور
به تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا
چو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشور
به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من خادم و توابع من
همیشه جفت نفیریم از جهان نفور
مرا نه در خور ایام همتی است بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور
مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل
همی به راز گشادن نباشدم دستور
زمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان برد
که مادریست فلک بر بنات خویش غیور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز
به دست حادثه منشور در دم منشور
من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور
همیشه تا که کند نور آفتاب فلک
زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور
شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو
ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور
حساب عمر حسود ترا اگر به مثل
زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵
بضیاء دولت و دین خواجهٔ جهان منصور
که هست عالم فانی به ذات او معمور
به کلک بیاراست پیشگاه هنر
به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور
به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول
به پیش حلمش باد عجول خاک صبور
به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف
به نوع‌نوع شرف در جهان تویی مشهور
به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست
که خلق را برهانی ز روزی مقدور
تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو
ز چشم‌خانهٔ باز آشیانهٔ عصفور
به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق
به پیش رای منبر تو سایه گردد نور
صفای طبع تو بفزود آب آب روان
مسیر امر تو بربود گوی باد دبور
عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم
کتابت تو چرا شد چو لؤلؤ منثور
به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل
خدای زنده نگردانش به نفخهٔ صور
به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من بنده و توابع من
همیشه جفت نفیرم از جهان نفور
مرا نه در خور احوال عادتیست حمید
همی به راز گشادن نباشدم دستور
مرا نه در خور ایام همتیست بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور
زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد
که روزگار بود در بنات دهر قصور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز
به دست حادثه منشور بر سر منشور
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی‌رسند و به سور
همیشه تا بخروشد به پیش گل بلبل
همیشه تا بسراید به پیش مل طنبور
نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار
مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور
حساب عمر بداندیش بدسگال تو باد
همیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور
ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب
ز رشک گونهٔ دشمن چو گونهٔ محرور
سفید چشم حسود تو چون تن ابرص
سیاه روز حسود تو چون شب دیجور
لگام حکم ترا کام کام برده نماز
چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور
به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان
مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹ - دشمنان از وی دروغی گفته بودند خلوص خود و عذر مخدوم را گوید
ای ترا کرده خداوند خدای متعال
داده جان و خرد و جاه و جوانی و جمال
حق آنرا که زبر دست جهانی کردت
که مرا بیهده بی‌جرمی در پای ممال
بکرم یک سخن بنده تامل فرمای
پس براندیش و فروبین و بدان صورت حال
هفته‌ای هست که در دست تجنیست اسیر
به حدیثی که چو موی کف دستست محال
آخر از بهر خدا این چه خیالست و گمان
واخر از بهر خدا این چه جوابست و سؤال
تو خداوند که بر من بودت منت جان
تو خداوند که بر من بودت منت مال
از من آید که به نقص تو زبان بگشایم
یارب این خود بتوان گفت و درآید به خیال
حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود
با سگ کوی تو این زهره و یارای مقال
دشمنان خاک درین کار همی اندازند
ورنه من پاکم ازین، پاکتر از آب زلال
گرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکنی
با من عاجز مسکین چه سیاست چه نکال
جهد آن کن که در این حادثه و درد گران
دور باشی ز تهور که ندارند به فال
بنده را نیست غم جان و جوانی و جهان
غم آنست که بیهوده درافتی به وبال
ور چنانست که خشنودی تو در آن هست
کاندرین روز دو عمرم که مبیناد زوال
کار را باش که کردم ز دل و سینهٔ پاک
خون خود گرچه ندارد خطری بر تو حلال
وعده‌ای می‌ننهم هین من و قتال و کنب
مهلتی می‌ندهم هین من و جلاد و دوال
مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود
نه گناهی و نه خوفی و نه قیلی و نه قال
سخن بنده همین است و بر این نفزاید
که نیفزاید ازین بیهده الا که ملال
تا که ایمد کمالست پس از هر نقصان
بیم نقصانت مبادا ز فلک ای کل کمال
به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند
ای خداوند خدا را مفکن در اقوال
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - قال فی‌التفاخر و شکایة الزمان
تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرم
جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم
خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس
بی‌خار غم ز گلشن شادی گلی برم
پیموده گشت عمر به پیمانهٔ نفس
گویی به کام دل نفسی کی برآورم
کردم نظر به فکر در احکام نه فلک
جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم
هستم یقین که در چمن باغ روزگار
بی‌بر بود نهال امیدی که پرورم
در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر
جز خون دل ز دست زمانه نمی‌خورم
زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس
پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم
از کحل شب چو دیدهٔ ناهید شب گمار
روشن شود چو اختر طبع منورم
خورشید غم ز چشمهٔ دل سر برآورد
تا کان لعل گردد بالین و بسترم
حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر
درویشم از نشاط و زانده توانگرم
دست زمانه جدول انده به من کشید
زیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم
ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف
گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم
از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند
پیوسته بی‌قرار چو سیماب و اخگرم
وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب
بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم
بی‌آب شد چو چشمهٔ خورشید روزگار
در عشق او رواست که بنشیند آذرم
بر من در حوادث و انده از آن گشاد
کز خانهٔ حوادث چون حلقه بر درم
خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت
علمم وبال شد که فلک نیست یاورم
کوته کنم سخن چو گواه دل منند
چشم عقیق بارم و روی مزعفرم
صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل
از رنج دل به پای نفس زود بسپرم
کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم
وین دهر توسن است و نگردد مسخرم
ای چرخ سفله‌پرور دلبند جان‌شکر
شد زهر با وجود تو در کام شکرم
واقف نمی‌شوی تو بر اسرار خاطرم
فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم
گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار
در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم
ای بی‌وفا جهان دلم از درد خون گرفت
دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم
یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون
از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم
ای روزگار شیفته چندین جفا مکن
آهسته‌تر که چرخ جفا را نه محورم
چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد
راه وفا سپر که جفا نیست درخورم
در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار
بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم
وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن
چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم
چون روشن است چشم جهان از وجود من
تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست
در علم هر زمان به تفکر فزون‌ترم
زان کز برای دیدن گلهای معرفت
در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم
ملک خرد چو نیست مقرر به نام من
هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم
از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد
بادی گرفت در سر یعنی که من زرم
اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند
همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم
گشتم غلام همت خویش از برای آنک
با روشنان چرخ به همت برابرم
چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار
بی‌بار چون چنارم و بی‌بر چو عرعرم
در صفهٔ دل از پی آزادی جهان
هر ساعتی بساط قناعت بگسترم
روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد
بندد ز اختران خردبخش زیورم
لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم
کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم
تا از حد جهان ننهم پای خود برون
گردون به بندگی ننهد دست بر سرم
حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش
من چون خیال بستهٔ تمثال آزرم
در آرزوی لفظ فلکسای من جهان
بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم
با من سپهر آینه کردار چند بار
گفت این سخن ولیک نمی‌گشت باورم
گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان
در عالم خیال چه باشد چو بنگرم
در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد
استاد غیب تختهٔ تهدید در برم
چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل
فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم
داند که از مکارم اخلاق در صفا
چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم
بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع
با دست کار گردش چرخ مدورم
از من بدی نیامد و ناید ز من بدی
کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم
بر آسمان مکرمت از روشنان علم
چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم
از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک
چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم
در دیدهٔ جهان ز لطافت چو لعبتم
بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم
در آشیان عقل چو عنقای مغربم
بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم
روحست هم عنانم اگرچه مرکبم
عقل است هم‌نشینم اگرچه مصورم
در مجلس مذاکره علمست مونسم
در منزل محاوره فضلست رهبرم
از خلق روزگار نیاید چو من پسر
در پرده‌ام چه دارد آخر نه دخترم
از اختران فضل چو مهرم جدا کنند
در پردهٔ جهان چو حوادث مسترم
داند یقین که از نظر آفتاب عقل
در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم
در دانشی که آن خردم را زیان شدست
بر آسمان جان چو عطارد سخنورم
گلهای بوستان سخن را چو گلبنم
عنقای آشیان خرد را چو شهپرم
از باغ فضل با لطف دستهٔ گلم
وز بحر طبع با صدف لؤلؤ ترم
ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب
گویی بر آسمان سخن چشمهٔ خورم
زاول به پای فکر شدم در جهان علم
تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم
بر من چو باز شد در بستان‌سرای جان
زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم
بادهٔ لطیف نظم مرا بین که کلک چون
سرمست می‌خرامد بر روی دفترم
معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید
سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم
کز خط روزگار چنین خط دلربای
پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم
با این کفایت و هنرم در نهاد عمر
اسباب یک مراد نگردد میسرم
هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت
بگذارم این سرای مجازی و بگذرم