عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود
یاد باد آن شب کان شمسهٔ خوبان طراز
به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز
من و او هر دو به حجره درو می مونس ما
باز کرده در شادی و در حجره فراز
گه به صحبت بر من با بر او بستی عهد
گه به بوسه لب من با لب او گفتی راز
من چو مظلومان از سلسلهٔ نوشروان
اندر آویخته زان سلسلهٔ زلف دراز
خیره گشتی مه ، کان ماه به می بردی لب
روز گشتی شب، کان زلف به رخ کردی باز
او هوای دل من جسته و من صحبت او
من نوازندهٔ او گشته و او رودنواز
بینی آن رودنوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز
در دل از شادی سازی دگر آراستمی
چون رو نو زدی آن ماه و دگر کردی ساز
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشتهست شبی سازم باز
جفت غم بودم، انباز طرب کرد مرا
یوسف ناصر دین آن ملک بیانباز
آنکه از شاهان پیداست به فضل و به هنر
چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز
هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر
هر مدیحی که سخا راست بدو گردد باز
ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت
ای هنرهای تو بر جامهٔ فرهنگ طراز
سایل از بخشش تو گشت شریک صراف
زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز
هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند
به اتفاق همه از نام تو گیرند آغاز
راست گویی ز خدا آمد نزدیک تو وحی
کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز
آز را دیدهٔ بینا دل من بود مدام
کور کردی به عطاهای گران دیدهٔ آز
سال تا سال همیتاختمی گرد جهان
دل به اندیشهٔ روزی و تن از غم به گداز
چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود
گفت جود تو: رسیدی به نوا، بیش متاز
حلم را رحم تو گشتهست به هر خشم سبب
زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی به فراز
ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک
علم را رای تو گشتهست به هر کار انباز
ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان
تیزتازی و کمندافکنی و چوگانباز
پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست
کو به تیغ از ملکان هست ولایت پرداز
گر تو رفتی سوی ارمن بدل بیژن گیو
از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز
تاکنون از فزع ناوک خونخوارهٔ تو
نشدی هیچ گرازی ز نشیبی به فراز
ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت
چون کرنجی که فرو کوفته باشد به جواز
بس نماندهست که فرمان دهد آن شاه که هست
پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز
گه علمداران پیش تو علم باز کنند
کوسکوبان تو از کوس برآرند آواز
راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال
بر ره از راهبران تو بخواهند جواز
از پی خدمت و صید تو فرستند به تو
از چگل برده و از بیشهٔ ترکستان باز
سوی غزنین ز پی مدح تو تا زنده شوند
مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز
تا همی از گهر آموزد آهو بره تک
همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز
تا نپرد چو کبوتر به سوی قزوین ری
تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز
پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگرد
شادمان باش و به شادی بخرام و بگراز
همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز
تو به صدر اندر بنشسته به آیین ملوک
همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز
به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز
من و او هر دو به حجره درو می مونس ما
باز کرده در شادی و در حجره فراز
گه به صحبت بر من با بر او بستی عهد
گه به بوسه لب من با لب او گفتی راز
من چو مظلومان از سلسلهٔ نوشروان
اندر آویخته زان سلسلهٔ زلف دراز
خیره گشتی مه ، کان ماه به می بردی لب
روز گشتی شب، کان زلف به رخ کردی باز
او هوای دل من جسته و من صحبت او
من نوازندهٔ او گشته و او رودنواز
بینی آن رودنوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز
در دل از شادی سازی دگر آراستمی
چون رو نو زدی آن ماه و دگر کردی ساز
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشتهست شبی سازم باز
جفت غم بودم، انباز طرب کرد مرا
یوسف ناصر دین آن ملک بیانباز
آنکه از شاهان پیداست به فضل و به هنر
چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز
هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر
هر مدیحی که سخا راست بدو گردد باز
ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت
ای هنرهای تو بر جامهٔ فرهنگ طراز
سایل از بخشش تو گشت شریک صراف
زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز
هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند
به اتفاق همه از نام تو گیرند آغاز
راست گویی ز خدا آمد نزدیک تو وحی
کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز
آز را دیدهٔ بینا دل من بود مدام
کور کردی به عطاهای گران دیدهٔ آز
سال تا سال همیتاختمی گرد جهان
دل به اندیشهٔ روزی و تن از غم به گداز
چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود
گفت جود تو: رسیدی به نوا، بیش متاز
حلم را رحم تو گشتهست به هر خشم سبب
زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی به فراز
ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک
علم را رای تو گشتهست به هر کار انباز
ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان
تیزتازی و کمندافکنی و چوگانباز
پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست
کو به تیغ از ملکان هست ولایت پرداز
گر تو رفتی سوی ارمن بدل بیژن گیو
از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز
تاکنون از فزع ناوک خونخوارهٔ تو
نشدی هیچ گرازی ز نشیبی به فراز
ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت
چون کرنجی که فرو کوفته باشد به جواز
بس نماندهست که فرمان دهد آن شاه که هست
پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز
گه علمداران پیش تو علم باز کنند
کوسکوبان تو از کوس برآرند آواز
راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال
بر ره از راهبران تو بخواهند جواز
از پی خدمت و صید تو فرستند به تو
از چگل برده و از بیشهٔ ترکستان باز
سوی غزنین ز پی مدح تو تا زنده شوند
مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز
تا همی از گهر آموزد آهو بره تک
همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز
تا نپرد چو کبوتر به سوی قزوین ری
تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز
پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگرد
شادمان باش و به شادی بخرام و بگراز
همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز
تو به صدر اندر بنشسته به آیین ملوک
همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح امیر ابو یعقوب عضد الدوله یوسف بن ناصر الدین
زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه
به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه
از پی آن که یکی بسته به دو رسته شود
گرد میگردد و در چاه کند ژرف نگاه
اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر
دل من مانده و آن خال، دو ناکرده گناه
زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه
اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه
از بن چه به زمانی به سر چاه رسید
دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه
خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست
بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه
دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد
مگر از آمدن زلف نبودهست آگاه
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ور نه تا اکنون بودی شده ده باره تباه
چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او
حزرها باشد آویخته از مدحت شاه
مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین
آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه
آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی
ناطلب کرده یکی، پیش تو آید پنجاه
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهادهٔ پدر و دادهٔ دارنده اله
بر او صورت بستهست همانا که مگر
ملکان خواستهٔ خویش ندارند نگاه
ملکان مالستانند و ملک مالدهست
ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه
جود او کرد و عطا دادن پیوستهٔ او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای تو شناه
به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه از در این میر، چو میر از در گاه
روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل
که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه
با توانایی و قوت بهراسید همی
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه
کرگی آوردی از آن بیشهٔ منکر به کمند
که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه
ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه
کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند
که به کام دل من باد و به کام دلخواه
روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود
خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه
از بلا رست و ز غم رست و ز درویشی رست
هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه
من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور
مر مرا باری یک سال نمود آن یک ماه
از فراوان شرر غم که مرا در دل بود
گفتی اندر دل من ساختهاند آتشگاه
شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی؟
شاعران مردم گیرند همی اندر راه
اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست
شعرشان گوی وز ایشان صلت و خلعت خواه
گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه
من ستاره نشناسم، که همیبینم ماه
من که معروف شدستم به پرستیدن او
به پرستیدن هر کس نکنم پشت دو تاه
اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض
من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه
تا چو کردار ستوده نبود سیرت زشت
تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه
پادشا باش و رخ از شادی مانندهٔ گل
رخ بدخواه و بداندیش تو مانندهٔ کاه
به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه
از پی آن که یکی بسته به دو رسته شود
گرد میگردد و در چاه کند ژرف نگاه
اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر
دل من مانده و آن خال، دو ناکرده گناه
زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه
اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه
از بن چه به زمانی به سر چاه رسید
دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه
خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست
بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه
دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد
مگر از آمدن زلف نبودهست آگاه
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ور نه تا اکنون بودی شده ده باره تباه
چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او
حزرها باشد آویخته از مدحت شاه
مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین
آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه
آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی
ناطلب کرده یکی، پیش تو آید پنجاه
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهادهٔ پدر و دادهٔ دارنده اله
بر او صورت بستهست همانا که مگر
ملکان خواستهٔ خویش ندارند نگاه
ملکان مالستانند و ملک مالدهست
ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه
جود او کرد و عطا دادن پیوستهٔ او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای تو شناه
به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه از در این میر، چو میر از در گاه
روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل
که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه
با توانایی و قوت بهراسید همی
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه
کرگی آوردی از آن بیشهٔ منکر به کمند
که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه
ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه
کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند
که به کام دل من باد و به کام دلخواه
روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود
خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه
از بلا رست و ز غم رست و ز درویشی رست
هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه
من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور
مر مرا باری یک سال نمود آن یک ماه
از فراوان شرر غم که مرا در دل بود
گفتی اندر دل من ساختهاند آتشگاه
شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی؟
شاعران مردم گیرند همی اندر راه
اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست
شعرشان گوی وز ایشان صلت و خلعت خواه
گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه
من ستاره نشناسم، که همیبینم ماه
من که معروف شدستم به پرستیدن او
به پرستیدن هر کس نکنم پشت دو تاه
اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض
من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه
تا چو کردار ستوده نبود سیرت زشت
تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه
پادشا باش و رخ از شادی مانندهٔ گل
رخ بدخواه و بداندیش تو مانندهٔ کاه
فرخی سیستانی : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
قطعه شمارهٔ ۵
ای ترک حق نعمت عاشق شناختی
رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی
کردار من به پای سپردی و کوفتی
گرد هوای خویش گرفتی و تاختی
با تو به دل چنانکه توان ساخت ساختم
بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی
نتوانی ای نگارین گفتن مرا که تو
از بندگان خویش مرا کم نواختی
گویا حدیث ما و تو گفت، ای بت، آنکه گفت:
«ای حقشناس! رو که نکو حق شناختی»
رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی
کردار من به پای سپردی و کوفتی
گرد هوای خویش گرفتی و تاختی
با تو به دل چنانکه توان ساخت ساختم
بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی
نتوانی ای نگارین گفتن مرا که تو
از بندگان خویش مرا کم نواختی
گویا حدیث ما و تو گفت، ای بت، آنکه گفت:
«ای حقشناس! رو که نکو حق شناختی»
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها
در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفتند و برآمد نه ثمرها
ای در سر عشاق ز شور تو شغبها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها
آلوده به خونابهٔ هجر تو روانها
پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها
وی مهرهٔ امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها
در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفتند و برآمد نه ثمرها
ای در سر عشاق ز شور تو شغبها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها
آلوده به خونابهٔ هجر تو روانها
پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها
وی مهرهٔ امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را
خوی تو یاریگر است یار بدآموز را
دستخوش تو منم دست جفا برگشای
بر دل من برگمار تیر جگردوز را
از پی آن را که شب پردهٔ راز من است
خواهم کز دود دل پرده کنم روز را
لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان
راه برون بستهام آه درون سوز را
دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو
قدر تو چه داند صدف در شبافروز را
گر اثر روی تو سوی گلستان رسد
باد صبا رد کند تحفهٔ نوروز را
تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد
بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را
خوی تو یاریگر است یار بدآموز را
دستخوش تو منم دست جفا برگشای
بر دل من برگمار تیر جگردوز را
از پی آن را که شب پردهٔ راز من است
خواهم کز دود دل پرده کنم روز را
لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان
راه برون بستهام آه درون سوز را
دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو
قدر تو چه داند صدف در شبافروز را
گر اثر روی تو سوی گلستان رسد
باد صبا رد کند تحفهٔ نوروز را
تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد
بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا
برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم
به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا
ز بس که بر سر کوی تو اشک ریختهام
ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا
فلک موافقت من کبود درپوشید
چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا
از آن زمان که ز تو لاف دوستی زدهام
به هر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا
به دام عشق تو درماندهام چو خاقانی
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا
برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم
به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا
ز بس که بر سر کوی تو اشک ریختهام
ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا
فلک موافقت من کبود درپوشید
چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا
از آن زمان که ز تو لاف دوستی زدهام
به هر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا
به دام عشق تو درماندهام چو خاقانی
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را
به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را
به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را
به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین
به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را
به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما
ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را
ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما
ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را
مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد
ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را
به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو
اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را
به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را
به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را
به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین
به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را
به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما
ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را
ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما
ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را
مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد
ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را
به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو
اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
اری فیالنوم ما طالت نواها
زمانا طاب عیشی فی هواها
به جامی کز می وصلش چشیدم
همی دارد خمارم در بلاها
عرانی السحر ویحک ما عرانی
رعاها الصبر ویلی ما رعاها
به بوسه مهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نیش جفاها
بدت من حبها فی القلب نار
کان صلی جهتم من لظاها
خطا کردم که دادم دل به دستش
پشیمان باد عقلم زین خطاها
زمانا طاب عیشی فی هواها
به جامی کز می وصلش چشیدم
همی دارد خمارم در بلاها
عرانی السحر ویحک ما عرانی
رعاها الصبر ویلی ما رعاها
به بوسه مهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نیش جفاها
بدت من حبها فی القلب نار
کان صلی جهتم من لظاها
خطا کردم که دادم دل به دستش
پشیمان باد عقلم زین خطاها
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
طره مفشان که غرامت بر ماست
طیره منشین که قیامت برخاست
غمزه بر کشتن من تیز مکن
کان نه غمزه است که شمشیر قضاست
بس که از خصم توام بیم سر است
بر سر این همه خشم تو چراست
گر عتابی ز سر ناز برفت
مرو از جای که صحبت برجاست
گفت بیهوده بر انگشت مپیچ
بر کسی کو به تو انگشت نماست
هیچ بد در تو نگفتم بالله
خود خیال تو بر این گفته گواست
این قدر گفتم کان روی چو گل
بستهٔ دیدهٔ هر خس نه رواست
من همانم تو همان باش به مهر
که همه شهر حدیث تو و ماست
بنده خاقانی اگر کرد گناه
عذر آن کرده به جان خواهد خواست
طیره منشین که قیامت برخاست
غمزه بر کشتن من تیز مکن
کان نه غمزه است که شمشیر قضاست
بس که از خصم توام بیم سر است
بر سر این همه خشم تو چراست
گر عتابی ز سر ناز برفت
مرو از جای که صحبت برجاست
گفت بیهوده بر انگشت مپیچ
بر کسی کو به تو انگشت نماست
هیچ بد در تو نگفتم بالله
خود خیال تو بر این گفته گواست
این قدر گفتم کان روی چو گل
بستهٔ دیدهٔ هر خس نه رواست
من همانم تو همان باش به مهر
که همه شهر حدیث تو و ماست
بنده خاقانی اگر کرد گناه
عذر آن کرده به جان خواهد خواست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشت
ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت
گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت
وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت
گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت
گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت
خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشت
ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت
گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت
وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت
گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت
گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت
خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
شمع شبها به جز خیال تو نیست
باغ جانها به جز جمال تو نیست
رو که خورشید عشق را همه روز
طالعی به ز اتصال تو نیست
شو که سلطان فتنه را همه سال
سپهی به ز زلف و خال تو نیست
رخش شوخی مران که عالم را
طاقت ضربت دوال تو نیست
سغبهٔ وعدهٔ محال توام
کیست کو سغبهٔ محال تو نیست
همه روز ار ز روی تو دورست
همه شب خالی از خیال تو نیست
ز آرزوها که داشت خاقانی
هیچ و همی به جز وصال تو نیست
باغ جانها به جز جمال تو نیست
رو که خورشید عشق را همه روز
طالعی به ز اتصال تو نیست
شو که سلطان فتنه را همه سال
سپهی به ز زلف و خال تو نیست
رخش شوخی مران که عالم را
طاقت ضربت دوال تو نیست
سغبهٔ وعدهٔ محال توام
کیست کو سغبهٔ محال تو نیست
همه روز ار ز روی تو دورست
همه شب خالی از خیال تو نیست
ز آرزوها که داشت خاقانی
هیچ و همی به جز وصال تو نیست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
مه خاقانی و مهکام که دارد طمع خام
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
مه خاقانی و مهکام که دارد طمع خام
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
دل را ز دم تو دام روزی است
وز صاف تو درد خام روزی است
از ساقی مجلس تو ما را
از دور خیال جام روزی است
جان خاک تو شد که خاک را هم
از جرعهٔ ناتمام روزی است
مرغی است دلم بلندپرواز
اما ز قضاش دام روزی است
ناکام شدم به کام دشمن
تا خود ز توام چه کام روزی است
زان پای بر آتشم که دل را
بر خاک درت مقام روزی است
ماندم به شمار هجر و وصلت
تا زین دو مرا کدام روزی است
فتواست به خون من غمت را
الحق غم تو حرام روزی است
خاقانی را زیاد خواندی
کورا ز وجود نام روزی است
وز صاف تو درد خام روزی است
از ساقی مجلس تو ما را
از دور خیال جام روزی است
جان خاک تو شد که خاک را هم
از جرعهٔ ناتمام روزی است
مرغی است دلم بلندپرواز
اما ز قضاش دام روزی است
ناکام شدم به کام دشمن
تا خود ز توام چه کام روزی است
زان پای بر آتشم که دل را
بر خاک درت مقام روزی است
ماندم به شمار هجر و وصلت
تا زین دو مرا کدام روزی است
فتواست به خون من غمت را
الحق غم تو حرام روزی است
خاقانی را زیاد خواندی
کورا ز وجود نام روزی است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است
درد کهنت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است
شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن
اینجا چه جای غمزدگان قلندر است
گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق
انصاف میدهم که ز انصاف خوشتر است
اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس که ترازوت بیزر است
اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش
زنجیر میگسل که خرد حلقه بر در است
جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه نیست
هرجا که مشک بینی جوجو برابر است
از کس دیت مخواه که خونریز تو تویی
نقب از برون مجوی که دزد اندرون در است
خاقانی است و چند هزار آرزوی دل
دل را چه جای عشق و چه پروای دلبر است
بیچاره زاغ را که سیاه است جمله تن
از جمله تن سپیدی چشمش چه درخور است
در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است
درد کهنت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است
شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن
اینجا چه جای غمزدگان قلندر است
گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق
انصاف میدهم که ز انصاف خوشتر است
اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس که ترازوت بیزر است
اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش
زنجیر میگسل که خرد حلقه بر در است
جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه نیست
هرجا که مشک بینی جوجو برابر است
از کس دیت مخواه که خونریز تو تویی
نقب از برون مجوی که دزد اندرون در است
خاقانی است و چند هزار آرزوی دل
دل را چه جای عشق و چه پروای دلبر است
بیچاره زاغ را که سیاه است جمله تن
از جمله تن سپیدی چشمش چه درخور است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
خاکی دلم که در لب آن نازنین گریخت
تشنه است کاندر آبخور آتشین گریخت
نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب
تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت
آدم فریب گندمگون عارضی بدید
شد در بهشت عارض آن حور عین گریخت
تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد
کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت
بیرون گریخت از ره چشمم میان اشک
الا به پای آب نشاید چنین گریخت
آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان
در مرغزار سنبل آهوی چین گریخت
در کوی عشق دیوی و دیوانگی است عقل
بس عقل کو ز عشق ملامت گزین گریخت
از زعفران روی من و مشک زلف دوست
تعویذ کردهام ز من آن دیو ازین گریخت
خاقانیا حدیث فلک در زمین به است
کامسال طالعت ز فلک در زمین گریخت
تشنه است کاندر آبخور آتشین گریخت
نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب
تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت
آدم فریب گندمگون عارضی بدید
شد در بهشت عارض آن حور عین گریخت
تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد
کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت
بیرون گریخت از ره چشمم میان اشک
الا به پای آب نشاید چنین گریخت
آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان
در مرغزار سنبل آهوی چین گریخت
در کوی عشق دیوی و دیوانگی است عقل
بس عقل کو ز عشق ملامت گزین گریخت
از زعفران روی من و مشک زلف دوست
تعویذ کردهام ز من آن دیو ازین گریخت
خاقانیا حدیث فلک در زمین به است
کامسال طالعت ز فلک در زمین گریخت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
سر و زر کو که منت یارم جست
فرصت آمدنت یارم جست
بن مویی ز دلم کم نشود
سر موئی ز تنت یارم جست
نه میی از قدحت یارم خواست
نه گلی از چمنت یارم جست
نه من آیم نه توام دانی خواند
نه تو آئی نه منت یارم جست
گم شد از من دل من چون دهنت
نه دلم نه دهنت یارم جست
چون کنم قصه لبت کشت مرا
که قصاص از سخنت یارم جست
هم شوم زنده چو تخم قز اگر
جای در پیرهنت یارم جست
بر تو نظاره هزار انجمن است
از کدام انجمنت یارم جست
من کیم کز شکر و پستهٔ تو
بوس فندقشکنت یارم جست
وطنت در دل خاقانی باد
تا مگر زان وطنت یارم جست
فرصت آمدنت یارم جست
بن مویی ز دلم کم نشود
سر موئی ز تنت یارم جست
نه میی از قدحت یارم خواست
نه گلی از چمنت یارم جست
نه من آیم نه توام دانی خواند
نه تو آئی نه منت یارم جست
گم شد از من دل من چون دهنت
نه دلم نه دهنت یارم جست
چون کنم قصه لبت کشت مرا
که قصاص از سخنت یارم جست
هم شوم زنده چو تخم قز اگر
جای در پیرهنت یارم جست
بر تو نظاره هزار انجمن است
از کدام انجمنت یارم جست
من کیم کز شکر و پستهٔ تو
بوس فندقشکنت یارم جست
وطنت در دل خاقانی باد
تا مگر زان وطنت یارم جست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
طریق عشق رهبر برنتابد
جفای دوست داور برنتابد
به عیاری توان رفتن ره عشق
که این ره دامن تر برنتابد
هوا چون شحنه شد بر عالم دل
خراج از عقل کمتر برنتابد
سری را کاگهی دادند ازین سر
گرانباری افسر برنتابد
سر معشوق داری سر درانداز
که عاشق زحمت سر برنتابد
به وام از عشق جانی چند برگیر
که یک جان ناز دلبر برنتابد
ز کوی عشق خاقانی برون شو
که او یار قلندر بر نتابد
جفای دوست داور برنتابد
به عیاری توان رفتن ره عشق
که این ره دامن تر برنتابد
هوا چون شحنه شد بر عالم دل
خراج از عقل کمتر برنتابد
سری را کاگهی دادند ازین سر
گرانباری افسر برنتابد
سر معشوق داری سر درانداز
که عاشق زحمت سر برنتابد
به وام از عشق جانی چند برگیر
که یک جان ناز دلبر برنتابد
ز کوی عشق خاقانی برون شو
که او یار قلندر بر نتابد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود
صبر پی گم کرد چون همدست دستانت نبود
صد هزاران گوی زرین داشت چرخ از اختران
ز آن همه یک گوی در خورد گریبانت نبود
ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان
زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود
قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت
لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود
خوشدلی گفتی که داری الله الله این مگوی
بود این دولت مرا اما به دورانت نبود
فتنه را برسر گرفتم چون سرکار از تو داشت
عقل را در پا فکندم چون بفرمانت نبود
وصل تو درخواستم از کعبتین یعنی سه شش
چون بدیدم جز سه یک از دست هجرانت نبود
از جفا بر حرف تو انگشت نتوانم نهاد
کز وفا تا تو توئی حرفی به دیوانت نبود
آتش غم در دل تابان خاقانی زدی
این همه کردی و میگویم که تاوانت نبود
صبر پی گم کرد چون همدست دستانت نبود
صد هزاران گوی زرین داشت چرخ از اختران
ز آن همه یک گوی در خورد گریبانت نبود
ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان
زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود
قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت
لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود
خوشدلی گفتی که داری الله الله این مگوی
بود این دولت مرا اما به دورانت نبود
فتنه را برسر گرفتم چون سرکار از تو داشت
عقل را در پا فکندم چون بفرمانت نبود
وصل تو درخواستم از کعبتین یعنی سه شش
چون بدیدم جز سه یک از دست هجرانت نبود
از جفا بر حرف تو انگشت نتوانم نهاد
کز وفا تا تو توئی حرفی به دیوانت نبود
آتش غم در دل تابان خاقانی زدی
این همه کردی و میگویم که تاوانت نبود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
تب دوشین در آن بت چون اثر کرد
مرا فرمود و هم در شب خبر کرد
برفتم دست و لب خایان که یارب
چه تب بود اینکه در جانان اثر کرد
بدیدم زرد رویش گرم و لرزان
چو خورشیدی که زی مغرب سفر کرد
بفرمودم که حاضر گشت فصاد
برای فصد، قصد نیشتر کرد
بهر نیشی که بر قیفال او زد
مرا صد نیش هندی در جگر کرد
مرا خون از رگ جان ریخت لیکن
ورا خون از رگ و بازو بدر کرد
به نوک غمزه هر خون کو ز من ریخت
ز راه دستش اندر طشت زر کرد
تو گفتی روی خاقانی است آن طشت
که خون دیده بر وی رهگذر کرد
مرا فرمود و هم در شب خبر کرد
برفتم دست و لب خایان که یارب
چه تب بود اینکه در جانان اثر کرد
بدیدم زرد رویش گرم و لرزان
چو خورشیدی که زی مغرب سفر کرد
بفرمودم که حاضر گشت فصاد
برای فصد، قصد نیشتر کرد
بهر نیشی که بر قیفال او زد
مرا صد نیش هندی در جگر کرد
مرا خون از رگ جان ریخت لیکن
ورا خون از رگ و بازو بدر کرد
به نوک غمزه هر خون کو ز من ریخت
ز راه دستش اندر طشت زر کرد
تو گفتی روی خاقانی است آن طشت
که خون دیده بر وی رهگذر کرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
عذر از که توان خواست که دلبر نپذیرد
افغان چه توان کرد که داور نپذیرد
زرگونهٔ من دارد و گر زر دهم او را
ننگ آیدش از گونهٔ من زر نپذیرد
صد عمر به کار آید یک وعدهٔ او را
کس عمر ابد یک نفس اندر نپذیرد
از دیده به بالاش فرو بارم گوهر
آن سنگدل افسوس که گوهر نپذیرد
جان پیشکش او بتوان کرد ولیکن
بر جان چه توان کرد مزید ار نپذیرد
پروانهٔ وصل از سر و زر خواهد مرفق
آن شحنهٔ حسن از چه سر و زر نپذیرد
خاقانی اگر رشوه دهد خال و لبش را
ملک دو جهان خواهد و کمتر نپذیرد
افغان چه توان کرد که داور نپذیرد
زرگونهٔ من دارد و گر زر دهم او را
ننگ آیدش از گونهٔ من زر نپذیرد
صد عمر به کار آید یک وعدهٔ او را
کس عمر ابد یک نفس اندر نپذیرد
از دیده به بالاش فرو بارم گوهر
آن سنگدل افسوس که گوهر نپذیرد
جان پیشکش او بتوان کرد ولیکن
بر جان چه توان کرد مزید ار نپذیرد
پروانهٔ وصل از سر و زر خواهد مرفق
آن شحنهٔ حسن از چه سر و زر نپذیرد
خاقانی اگر رشوه دهد خال و لبش را
ملک دو جهان خواهد و کمتر نپذیرد