عبارات مورد جستجو در ۷۳۴ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲ - مولانا محمد حافظ فرماید
عیدست و اول گل و یاران در انتظار
ساقی بروی یار ببین ماه و می بیار
در جواب او
خازن بعید ابلق سنجاب من بیار
بنگر هلال را چودم قاقم آشکار
این مه فزود خرقه نان در لباس عید
کاری بکرد همت پاکان روزکار
خواهی که دامنت ندرد زود و آستین
از رخت قلب شو چو فراویز در کنار
دلال رخت بر تن عریان من ببخش
ور نو بدست نیست برو کهنه بیار
در پیش شاخ آمدم از دگمها بیاد
چون غنچه جلوه داده بر اطراف جویبار
آویختند چمته که در بند سیم ماند
تا حست ازان عزیز که ترکش شد اختیار
خوش خلعتیست فاخر و خوش جامه سلیم
یارب زچشم زخم و گزندش نگاهدار
دامن مکش ز گفته قاری که جیب تو
گویش سزد که باشد ازین در شاهوار
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶
شعر بسحاق و کفته قاری
تا کرا بخت و تا که را روزیست
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۷
واعظی گفت در این ماه که ماه رجب است
توبه کردن نه عجب توبه شکستن عجب است
گفتمش ماه رجب گر چه مه توبه بود
فصل گل نیز مه باده و شور و شغب است
سبب توبه و عشرت چو به هم گرد آیند
جنگ خیزد ز دو سو چون دو مخالف سبب است
کار ترجیح به اجماع همه باده کشان
به کف ساقی زیبا رخ دیبا سلب است
می حرام است و رجب نیز بود ماه حرام
می در این ماه چه نوشی طرب اندر طرب است
مه خور داد مه پارسی و ماه رجب
عربی جنگ دو مه جنگ عجم با عرب است
آن قوی پنجه دانا فکن از جا کندار
پور و قاص و وگر زاده معدی کرب است
نی که می خوردن خور دادمه آمد واجب
روز در ماه رجب داشتن ار مستحب است
ساعتی فارغ از اندیشه اگر یک نفس است
خلوتی خالی از اغبار اگر یک وجب است
خوش تر از مملکت روی زمین سر به سر است
بهتر از سلطنت دور زمان روز و شب است
کنیت و نام و لقب باده ی انگوری را
سیصد و شصت فزون تر به لسان عرب است
خندریس است و عجوز است و سلاف است و رحیق
ابنه الکرم و ابوالعشره و بنت العنب است
واندگرها که فزون است ز تعداد و شمار
برخی از جمله نبشته به کتاب ادب است
سیصد و شصت بود چون شمری در مه و سال
هر چه در دور فلک گردش روز است و شب است
چون به هر روز بود شرط خرد باده زدن
باده را نیز بدین گونه شمار لقب است
گر همه سال به یک نام بخوانی می را
الحق انصاف توان داد که دور از ادب است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
تا می بکیش زاهد و مفتی حرام شد
ما را فضای میکده بیت الحرام شد
بر چرخ بود خانه معمور و بر زمین
بیت المقدس است که میخانه نام شد
در کیش عشق بود که رندان مست را
شاهد پیمبر آمد و ساقی امام شد
در باده چهر یار کند جلوه دگر
اکنون ببزم عیش که آئینه جام شد
در کوی عشق خاک شو ایدل که خاک بود
آنکش نصیب جرعه کاس الکرام شد
چون شحنه میفروش شد و شیخ باده نوش
رندان شهر را همه عالم بکام شد
قومی بسوی کعبه و قومی بسوی دیر
تا قسم ما از این دو عمایت کدام شد
یکجرعه انگبین ز لب آمیز ای حکیم
این شیخ را بسر که که نعم الادام شد
وارونه گشت سبلت زاهد بیک قدح
جامی دگر دهید که کارش تمام شد
یک جلوه کرد قامت ساقی که شیخ شهر
آمد برقص و گفت قیامت قیام شد
جز ریش انبهش نبود دام مکر و فن
این سفله کو بشعبده شیخ الانام شد
لب بر لب پیاله مگر می نهد حبیب
هر صبح و شام کین همه شیرین کلام شد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ترکم امشب بسرا بیخود و مدهوش آمد
مست و ساغر زده چون دوش و پریدوش آمد
نادر افتاد که ما را ز پس تنهائی
نیمه شب تا سحر آن ترک در آغوش آمد
چه ثنا گویمت ای باده که این لطف بدیع
بمن از دوست زبیهوشی، نز هوش آمد
همه شب بودم از اینسوی بدانسوی کشان
سر آن زلف پریشیده که تا دوش آمد
وعده بسیار مرا داد بمستی لیکن
وقت هشیاریش از وعده فراموش آمد
دوش از مستی تا صبح همی گفت سخن
چونکه امروز بهوش آمد، خاموش آمد
آشتی داد بهم روز وصال و شب هجر
داوریها که از آن زلف و بنا گوش آمد
شب بیک پیرهن اندر بر ما خفت و پگاه
جست و برجست و کمر بست و قبا پوش آمد
خوش بخندید و پسندید چه از قول حبیب
این غزل چون گهرش در صدف گوش آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بهار شد که جهان خرمی ز سر گیرد
جهان جوان شود و رونقی دگر گیرد
خوش آنکه بر لب جو با نگار دل جوئی
دماغ تر کند و جام باده در گیرد
نسیم باد بهاران بر آتش دل من
چو آتشی است که در چوب خشک در گیرد
اگر ز سیم و زرش کیسه ای پر است چو جام
درون کاسه سیمین بآب زر گیرد
قرار عیش و طرب یاد گیرد از نرگس
قدح بدست، سر از خواب صبح برگیرد
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۸ - مخمس در تضمین قصیدهٔ منوچهری
ایدون که جهان تیره تر از پر غراب است
وقت من از اندوه وز تیمار خراب است
چشم من از اندیشه این رنج پر آب است
«کامد شب و از خواب مرا رنج و عذاب است
ایدوست بیار آنچه مرا داروی خواب است»
هشدار که چون صورت دیوار نباشی
نقشی عبث از پرده پندار نباشی
نه زنده و نه مرده چو بیمار نباشی
«چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
این را چه دلیل آری و آن را چه جواب است»
من نیستم آنکس که کند خواب اسیرم
وز خواب رود سوی فلک بانگ نفیرم
من از قدح می نفس خواب بگیرم
«من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است»
من اشک غم از دل بمی ناب زدایم
من با قدح باده رگ خواب گشایم
کی دیده دو چشم تو که من خواب نمایم
«من خواب ز دیده بمی ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می ناب است»
طرف چمن و باغ و لب کشت و لب آب
وقت سحر و فصل بهار و شب مهتاب
با ناله مرغ سحر و زمزمه آب
«سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آنرا که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.»
دارم عجب از مرد که با دانش و فرهنگ
بیگانه زید یکنفس از باده گلرنگ
روزی بشب آرد که بساغر نزند چنگ
»وین نیز عجبت تر که خورد باده بی چنگ
بی نغمه چنگش بمی ناب شتاب است.»
بی مشغله کودک نبرد ره بسوی خواب
بی زمزمه دانا نکند رو بمی ناب
کی مرد، قدح نوش کند بی دف و مضراب
«اسبی که صفیرش نزنی مینخورد آب
نه مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است.»
دیوانه بود مرد که بیهوده کشد درد
بیهوده بود کار که جز باده کند مرد
در میکده جز باده گساری نتوان کرد
« نه نقل بود ما را نه دفتر و نی نرد
کین هر سه در این مجلس ما دور صواب است.»
ما بیخردان بیخود و سرمست و خرابیم
نز دفتر دانش نه ز دیوان حسابیم
پیش آر کتابی که نه ما مرد کتابیم
« ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شراب است و کباب است و رباب است»
امروز بتا موسم دلخواه ربیع است
روز می و وقت چمن و گاه ربیع است
هم فصل ربیع آمد و هم ماه ربیع است
بخ بخ زربیعی که بهمراه ربیع است
بی باده چنین روز نشستن نه صواب است
ایدون که دل دوست ز دشمن شده ایمن
بر خیز و بزن ساغری از کله دشمن
بنشین و بده باده ای از خون هریمن
کامروز سلیمانراست بر تخت نشیمن
کامروز هریمن را زی تخته شتاب است
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
جامی و حریفی دو و بزم طربی
عناب لب بتی و بیت العنبی
با طلعت و زلف یار، روزی و شبی
این است اگر عیش جهان میطلبی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
دمیدگل به چمن ساقیا بیاور راح
صلاح من بود این تا تو را بود چه صلاح
زمانه بر دل های ما زغم زده قفل
بگیر بهر گشایش ز جام می مفتاح
قسم به جان توفیضی که من ز می بردم
نبرده زاهد از اعمال روز استفتاح
فلاح اگر طلبی شو به عین هستی نیست
به مستی این هنر آید به کف بجوی فلاح
دلی که گشته به چشمش جهان ز غم تاریک
به روشنی مگر از می بری برش مصباح
گمانم اینکه اگر می به مردگان بدهند
ز شوق باز پس آید به جسمشان ارواح
به روی ما درمیخانه بسته گر زاهد
نه آگه است که ما را است ذکر یا فتاح
چه بود بودی اگر جای آب می در یم
که من به عمر همی می شدم در اوملاح
ز بس صلاح ومسا می خوردبلنداقبال
نمانده است که مستی کندمسا وصباح
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
قدم از ابرویت آخر چو کمان خواهدشد
در ازل هرچه مقدر شده آن خواهد شد
به سر کوی خود ای دوست مرا راهی ده
که هر آنکس رسد آنجا به امان خواهد شد
کشی ار شانه به گیسو به ره باد صبا
خاک شیراز همه عنبر وبان خواهد شد
از دولب قیمت یک بوسه کنی گر صدجان
برتو زاین داد وستد باز زیان خواهد شد
گر دهی گوش که تا با توبگویم غم دل
برتن من سر هر موی زبان خواهد شد
دلم ازعشق تو پر درد وبه من گفت طبیب
که دوائی بخور ار نه خفقان خواهدشد
رخم از درد تو شد زرد و مرا گفت که زود
روعلاجی بکن ار نه یرقان خواهد شد
چشمم از بس به رخم ریخت همی خون دلم
راز پنهان من زار عیان خواهدشد
ساقیا می بخور امروز ومخور غم که کسی
با خبر نیست ز فردا که چه سان خواهدشد
باده گر این بود ومستی اگر این که مراست
شیخ هم بین که به میخانه روان خواهد شد
چون من از عشق هر آنکس که بلنداقبال است
چوبه پیری برسد باز جوان خواهد شد
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
زهی علاقه که با تار زلف یار ببستم
که از علاقه به زلفش بسی علاقه گسستم
به پیش خلق شدم متّهم به زهد و کرامت
قسم به باده که زاهد نیم خدای پرستم
زاهل میکده دارم امید آنکه پیاپی
دهند و باز ستانند، هی پیاله ز دستم
زیُمن همّت ساقی که داد از آن می باقی
زهر پیاله خمار دگر پیاله شکستم
ز شیخ و پیر مغان هر دو رو سفیدم از آنرو
که توبه یی ننمودم که توبه یی نشکستم
ببستی و بشکستی هزار عهد، ولی من
درست بر سر پیمان و عهد روز الستم
خیال چشم ترا، بسکه در نظر بگرفتم
چو چشم شوخ تو اکنون نه هوشیار و نه مستم
گرفتم آنکه نگیری مرا به هیچ گناهی
همین گناه مرا بس که با وجود تو هستم
به کنج میکده خوش می سرود دوش «وفایی»
جز اینکه باده پرستم زهر خیال برستم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - باده پیش آر
ساقیا پیش آر باز آن آب آتش‌فام را
جام گردان کن ببر غم‌های بی‌انجام را
زآنکه ایام نشاط و عشرت و شادی شده است
بد بود بیهوده ضایع کردن این ایام را
مجلسی در ساز در بستان و هر سوئی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را
باده پیش آور که هنگامست اینک باده را
هیچگون روی محابا نیست این هنگام را
خام طبع است آنکه می گوید به چنگ و کف نگیر
زلفکان خم خم و جام نبید خام را
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را
هر کجا طوبی بود آنجا بود خلد برین
نزد ما پیغمبر آورده است این پیغام را
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۸ - دست تقدیر
چو در انبان عمر وزید نهاد
دست تقدیر گندم و جو من
تو ملامت مکن کزین سبب است
گرد این خاکدان دوادو من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
چو دادند اختیار کل قضا را
غم دوران حوالت کرد ما را
کواکب را به گردون کرد تقدیر
به خاکستر نشاند این دانه‌ها را
ز دست آسمان چندین چه نالی!
که گرداننده‌ای هست آسیا را
چه اقبالست یارب در کمینم
که تأثیری نمی‌بینم دعا را!
ترا گر درد دیدارست فیّاض
به جز حسرت که دارد این دوا را!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دوش بی او شمع بزم ما ز حد افزون گریست
تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست
دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم
تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست
سر نزد یک دانه از کشت امید من ز خاک
گر چه چشمم سال‌ها بر کوه و بر هامون گریست
دی ز قحط خون لب تیغش ز زخمم تر نشد
چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!
گر به قدر حال خود فیّاض باید گریه کرد
تا قیامت می‌توان بر طالع وارون گریست
جز زلف تو ما را سر سودای دگر نیست
سر رشتة ما از سر زلف تو به در نیست
از جنبش ابروی تو خورشید هراسد
جایی که تو شمشیر کشی جای سپر نیست
از روی بتان آینه را نقش نشسته‌ست
این یاری اقبال بود کار هنر نیست
چیزی که غبار از دل پردرد رباید
در خطّة تقدیر به جز گرد سفر نیست
فیّاض اگر آه تو آتش‌زن گیتی است
در خرمنِ افلاک چرا دود اثر نیست؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
شور جنونم از سر این بخت شوم رفت
فرّ همای عشق به تاراج بوم رفت
با کشت ما که آبخورش آتش دلست
سرگرم شد سموم و ستم بر سموم رفت
فال خرابی غم او می‌زند دلم
آسودگی ز طالع این مرزوبوم رفت
افکند سایه بار غمت بر وجود ما
آتش دگر به تربیت شمع و موم رفت
فیّاض تا چه فتنه دهد روزِ خطِّ یار
اینک سپاه زنگ به تاراج روم رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
مکن دراز به زیر سپهر پا گستاخ
که کرده‌اند برای کسی بلند این کاخ
عجب که کام خود از آسمان توانی دید
که کوته است ترا دست و میوه بر سر شاخ
اثر ندارد هر چند گوش گردون را
به دست ناله دریدیم پرده‌های صماخ
سرایتی به دل نازک تو نتواند
اگر چه گریة من سنگ می‌کند سوراخ
گلوی شیشة قسمت چو تنگ شد فیّاض
چه نفع دارد اگر دامن خم است فراخ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
گفت و گو یک حرف را تفسیر نتوانست کرد
خامشی هم نکته‌ای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر می‌افکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمی‌بندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
هر کس به عارض تو خط مشک فام خواند
مضمون تیره بختی ما را تمام خواند
من طفل مشربم ز فنون هنر مرا
چندان سواد بس که توان خطّ جام خواند
در داد جمله را به سر گِرد خوانِ غم
گردون صلای عامی و ما را به نام خواند
قسمت به روزنامة احوال من به سهو
صبحی نوشته بود ولی بخت، شام خواند
فیّاض تا زمن سبق خامشی گرفت
مشکل دگر تواند درس کلام خواند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مستی ز گرد تفرقه پاکم نمی‌کند
تا غنچه خُسبِ سایة تاکم نمی‌کند
از نالة گداخته سر تا به پا پرم
مرهم علاج سینة چاکم نمی‌کند
از هفت جوش صبر وجودم سرشته‌اند
خوی زمانه عربده‌ناکم نمی‌کند
جرأت نگر که شوکت خصمی چو آسمان
دست آزمای تهمت باکم نمی‌کند
در حیرتم که طالع هندوی من چرا
گوش آشنای نغمة را کم نمی‌کند
السماسْ‌سوده سودة الماس می‌شود
زان کُشت آسمانم و خاکم نمی‌‌کند
خاکستر ار شوم که نگهدار آتشم
دانسته‌ام که عشق هلاکم نمی‌کند
آلایش محیط در امکان عقل نیست
کس این گمان به دامن پاکم نمی‌کند
فیّاض مهر زلف بتان سرنوشت ماست
این بخت سایه از سر ما کم نمی‌کند