عبارات مورد جستجو در ۷۸۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
تا غمت همچو الف در دل ما جا کرده
دل ما ترک هوای غم هر جا کرده
رو به روی غمت آورده و دل برده ز دست
از جهانی شب وصل تو تمنّا کرده
از دو چشمم همه شب خیل خیالت نرود
در درون دل و جان مهر تو مأوا کرده
دل همی جست پناهی و بلای شب هجر
دیده ی جان سر زلفین تو پیدا کرده
نکهت پیرهن یوسف جان می شنوم
چشم یعقوب حزین بوی تو بینا کرده
در تمنّای شب وصل تو شد عمر عزیز
ای بسا جور که هجران تو بر ما کرده
در غم حسرت دیدار تو ای جان جهان
همه شب بخت بدم دیده چو دریا کرده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۴
دلا در عشق بازی نیک مردی
چرا از غم چنین با آه و دردی
مگر هجران تو را از پا درآورد
که با چشم پر آب و روی زردی
نه شرطی کرده بودی با من ای دل
که گرد کوی مهرویان نگردی
به قول خود وفا ننمودی آخر
چنینم زار و دشمن کام کردی
به خاک ره نشستم زآتش دل
به هجران آب روی ما ببردی
چو از وصلش نگشتم یک زمان شاد
چرا ما را به دست غم سپردی
نگارینا جهان بی تو نخواهم
که هم دردی و هم درمان دردی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۷
ای دل به درد عشقش دانم دوا نداری
یک دم خیال رویش از خود جدا نداری
ای دل به درد هجران تا کی صبور باشم
ای نور هر دو دیده ترس از خدا نداری
کارت جفاست بر من تا کی توان کشیدن
مشکل که یک سر مو در دل وفا نداری
این درد با که گویم مسکین دل جفاکش
چون نزد او رسولی بیش از صبا نداری
تا گویدش که جانم بر لب رسید از غم
زین بیش جور بر من دانم روا نداری
من جز وفا گناهی بر خود نمی شناسم
لیکن تو بر ضعیفان غیر از جفا نداری
سلطانی جهان شد بر تو مقرّر ای دل
لیکن چه سود چون تو میل گدا نداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۳
دل برده ای از دست من ای کان لطف و دلبری
بردی جفا از حد بگو تا چند خون دل خوری
ای ماه و ای پروین من و ای دنیی و ای دین من
گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری
تا کی گدازم همچو زر در بوته ی هجران تو
دل را چو سندان کرده ای آموختی آهنگری
ما را که طاقت طاق شد در آرزوی روی تو
مسکین تن مهجور را جانا چو جان اندر خوری
دل برده ای از دست ما رو کرده ای از ما نهان
آخر نهان تا کی شوی از دیده ما چون پری
بر درد درمانم بکن مسکین و حیرانم مکن
در آرزوی روی خود کردی مرا از دل بری
گرچه ز ما دوری و می دانی که اندر تن مرا
جانی و از جان خوشتری هستی جهانی دلبری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۷
تا کی ز سر زلف تو ما را ننوازی
در بوته عشقم چو زر و سیم گدازی
ای باد برو حال دل خسته هجران
بر دوست بده عرضه که تو محرم رازی
رازیست درین دل که تو دانی به حقیقت
کز بنده نیازست و ز تو بنده نوازی
مجروح شدم دل ز جفا و ستم چرخ
آخر تو چرا مرهم این ریش نسازی
سرو ار چه بود راست چو چوبی بدنست او
تشبیه به قدّت نتوان کرد به بازی
با سرو دلم گفت که دیدی قد او را
در ملک جهان گر چه تو در کوی مجازی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۶
دلبرا با ما تو لطف بی نهایت می کنی
از درم بازآ اگر با ما عنایت می کنی
ای امید دوستان هجر تو ما را دشمنست
دشمن ما را چرا آخر حمایت می کنی
دل ستانی غم دهی بر ما ستم داری روا
بعد از آن از من به صد دستان شکایت می کنی
گفته ای کاو گفت ترک عشق ما، بالله که من
بی خبر ز آنم بتا کز من روایت می کنی
ای دل سرگشته در هجران روی آن نگار
جان ز غم دادی و پنداری کفایت می کنی
ای صبا جان جهان یک سر معطّر می شود
چون ز زلف مشکبوی او حکایت می کنی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
مشکل که به درد عشق درمانم نیست
جز آتش هجران تو در جانم نیست
گفتم که مگر به هجر صبرم باشد
روزی ز تو ای نگار و امکانم نیست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۳
در هجر رخت شمع صفت گریانم
بر آتش دل ز عشق تو بریانم
چون صبح سعادت رخت طالع شد
پیشش رومی ز سوختن نتوانم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۵
خون گشت مرا از غم هجران دیده
آخر چکنم با دل هجران دیده
گویند که هجر جان ز تن سخت بود
مسکین دل من چو روز هجران دیده
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
گر چه ما را دسترس بر دامن آن ماه نیست
شکرلله از گریبان دست ما کوتاه نیست
بیقرار عشق را از محنت هجران چه باک
سیل را اندیشه از پست و بلند راه نیست
می کند دلجوئی احباب ما را بی حضور
وقت آنکس خوش که از حالش کسی آگاه نیست
گاه می گریم ز هجر و گاه می نالم ز عشق
حاصل شمع وجودم غیر اشگ و آه نیست
در سراغش خضر ما آوارگی باشد طبیب
چون جرس چشم از پی منزل مرا در راه نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
از تو چون هر نفسم بر فلک افغان نرسد
که بدادم نرسی تا بلبم جان نرسد
هر چه در عرصه هستی است بپایان برسد
جز شب تیره هجران که بپایان نرسد
نیست یکشب که مرا اشگ جهان پیمانیست
نیست یکشب که مرا ناله بکیوان نرسد
ای که در طرف چمن گل بگریبان داری
از گلت کاش زیانی بگریبان نرسد
هوس بوسه ای از چشمه نوشی دارم
که بجان بخشی آن چشمه حیوان نرسد
من که باک از خطرم نیست از آن می ترسم
که بساحل رسدم کشتی و طوفان نرسد
هر که غلتید ازین غمزه بخون، می داند
که خدنگی بجگر کاوی مژگان نرسد
رسد این تازه غزل کاش بمشتاق طبیب
وای بر آن سخنی کوبسخندان نرسد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
نصیحت می کنم دل را که دامن درکش از یارم
چو با دل بر نمی آیم به رنج دل سزاوارم
اگر معزولم از وصلش ندارم غم بحمدالله
که در دیوان هجرانش منم تنها که بر کارم
من از وی بر خورم گویی کس این هرگز نیندیشد
دلش بر من ببخشاید من این هرگز نپندارم
دلم خون گشت و در عالم ز حالم کس نمی داند
که من بی آن دل و دیده دل از دیده همی بارم
لبی کان جان بیفزاید ازو جویم که او دارد
دلی کاو خون جان ریزد ز من خواهد که من دارم
درین محنت که من هستم اگر عمرم به پای آرد
نیم آنکس که تا باشم جز او یاری به دست آرم
ز درد آن لب جانبخش جانی دارم اندر لب
چو گوید کای مجیر! آن جان بده در حال بسپارم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۹
ای غم! تو فراق من گزینی گویی
وی هجر! تو مهره باز چینی گویی
ای روز شب وصال بینی گویی
وی شب تو به روز من نشینی گویی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح امیر ابوالحسن علی لشکری
باد نوروزی همی آرایش بستان کند
تا نگارش چون نگارستان چینستان کند
مرزها را هر زمان پیراهن از مینا دهد
شاخها را هر زمان پیرایه از مرجان کند
ابر پنداری که با باد بهاری دشمن است
کابر درافشان کند چون باد مشگ افشان کند
در میان لاله زار آید برغم ابر باد
تا چو کریان کرد ابر او لاله را خندان کند
کوه و صحرا را زمانه خلعت صنعا دهد
باغ و بستان را هوا چون روضه رضوان کند
چون هوا مشگین سپر دارد شمر سیمین زره
گلبن از پیروزه تیر و بسدین پیکان کند
هرکسی اندر نشاط وصل باشد پشت راست
هر تنی افغان و زاری از غم هجران کند
چون که در هجران میوه شاخ دارد پشت راست
چون که بلبل در وصال ارغوان افغان کند
چون شب هجران خوبان روز بفزاید همی
شب چو روز وصل بت رویان همی نقصان کند
عاشق مهر است نیلوفر که چون او شد نهان
اندر آب دیده روی از هجر او پنهان کند
مرغ دستان ساز بر گلبن همی دستان زند
یار دستان باز با عاشق همی دستان کند
دلبری پر بند و دستان بر دل من چهر شد
زو همی پیچد دل و جان تا همی پیچان کند
دیده دید آن دلستان را تا بدو شد فتنه دل
چون ننالد جان ز دل دل دیده را تاوان کند
هرکه چون من دل فدای دیدن دلبر کند
هرکه چون من جان فدای صحبت جانان کند
هرچه در عالم عنا باشد عدیل دل کند
هرچه در گیتی بلا باشد قرین جان کند
دلبری کز ارغوان بر غالیه خرمن زند
لعبتی کز غالیه بر ارغوان چوگان کند
لاله نعمان حجاب لؤلؤ لالا کند
عنبر سارا نقاب لاله نعمان کند
تا دو یاقوت گهر پوشش بدید این چشم من
چون کف شاه جهان هر دم گهرباران کند
آفتاب شهریاران جهان میر اجل
آنکه تیغش با اجل هر ساعتی پیمان کند
خسرو لشگر شکن سالار شاهان بوالحسن
آنکه کمتر سائلش با معطیان احسان کند
گریه دینار او خندان کند خواهنده را
خنده شمشیر او بدخواه را گریان کند
آن نهد کردن مر او را کش جهان گردن نهد
آن کند فرمان مر او را کس فلک فرمان کند
چون شود شمشیر او عریان گه جنگ از نیام
بدسگالان را روان از کالبد عریان کند
همچو گاه نوح طوفان از تنور آرد پدید
آتش است آن تیغ و از خون عدو طوفان کند
هرچه آسانست بر دشمن شود دشوار از او
هرچه دشوار است بر ما بخت او آسان کند
دشمنانش مر کجا باشند در زندان بوند
زانکه دائم او جهان بر دشمنان زندان کند
چرخ گردون هست پنداری بفرمان دلش
کانچه اندیشد دل او چرخ گردان آن کند
چون کند شادی ز میدان روی در مجلس کند
چون کند مردی ز مجلس روی در میدان کند
میل بازی بر بداندیشان کند کیوان کزان کذا
مشتری بر نیک خواهان سیم و زر ارزان کند
گر بدان گیتی ز حورا طبع او گردد نفور
ور بدین عالم بشیطان طبع او میلان کند
صورت شیطان قضا چون صورت حورا کند
خلقت حورا قدر چون خلقت شیطان کند
روز کوشش پیش خشت او بود سندان چو موم
چرخ پیش خشت خصمتش موم چون سندان کند
روز و شب مهمان او باشند سرهنگان و باز
دام و دد را تیغ سرهنگان او مهمان کند
هرچه غمگین است در آفاق از او شادان بود
هرچه ویرانست در عالم وی آبادان کند
فصل نیسان زآن همی آرایش کانون دهد
تا بکانون در جهان آسایش نیسان کند
بر وفای سفله گان دوران فراوان چرخ کرد
بر وفای رادمردان زین سپس دوران کند
این زمانه شد که چون خویل را شاهی دهد؟
وان ولایت شد که چون طغریل را سلطان کند
زانکه دانست او که روزه پیش فروردین بود
در پی این ملک را نوروز در شعبان کند کذا
این جهان بوده است دائم ملکت ساسانیان
باز سالارش خدا بر ملکت ساسان کند
نیست کس در گوهر ساسانیان چون لشگری
تا پس آن چون نیاکان شاهی ایران کند
همچو افریدون بگیرد ملک عالم سربسر
وآنگهی تدبیر ملک خیل فرزندان کند
روم و گرجستان بفرمان منوچهر آورد
هند و ترکستان بزیر حکم نوشروان کند
او بتخت ملک ایران بر نشیند در سطخر
کهترین فرزند خود را مهتر آران کند
تا همی فرمان داور خاک را ساکن کند
تا همی تقدیر یزدان چرخ را گردان کند
ملک او را از زوال ایمن همی گردون کناد
جان او را از فنا ایمن همی یزدان کند
شاد بنشیند بکام دل بر ایوان شهی
وز فروغ روی خویش آراسته ایوان کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح ابونصر مملان
گرد کافور است گوئی بیخته بر کوهسار
تیغ پولاد است گوئی ریخته بر جویبار
تا زمین کافور گون گشت و هوا کافور بار
راست همچون طبع کافور است طبع روزگار
ابر گسترده است قاقم بر درخت اینک ببین
زاغ پیدا چون دم قاقم میان شاخسار
کوه زیر برف همچون قار پوشیده بسیم
برف زیر زاغ همچون سیم آلوده بقار
باد خوارزمی بهامون اندرون اکنون ز برف
غارها سازد ز کوه و کوهها سازد ز غار
نیکبختانرا کنون با آتش و باده است شغل
نیکمردانرا کنون با بربط و نایست کار
باده ای باید کنون چون توده یاقوت سرخ
آتشی باید کنون چون خرمن زر عیار
با همه جفتم ولیکن فردم از دیدار دوست
با همه یارم ولیکن دورم از پیوند یار
کاین همه باشد نباشد دوست باشد کار سخت
کاین همه باشد نباشد یار باشد کارزار
تا جدا گشت از کنار من نگار سیم تن
از دو دیده سیم بارم من همیشه در کنار
گل بسی چیدم گه وصل از رخان آن صنم
می بسی خوردم گه بوس از لبان آن نگار
زان گل اکنون نیست حاصل در دل من جز خسک
زان می اکنون نیست حاصل در سر من جز خمار
بر همه کس کامرانم عشق بر من کامران
با همه کس کامکارم عشق با من کامکار
عشق او تیمار گشت و طبع من تیمارکش
عشق او اندوه کشت و جان من اندوه خوار
هم ز عشقش برگزندم هم ز هجرش بر نهیب
همچو صیدش پا بدامم همچو زلفش بی قرار
چون روان من بنالد رعد هنگام خزان
چون سرشگ من ببارد ابر هنگام بهار
برق افشاند شرر مانند تیغ پادشاه
ابر بارد سیم همچون دست راد شهریار
آفتاب شهریاران میر ابونصر آنکه هست
از بزرگان اختیار و بر ملوکان افتخار
نیکنامی را قوام و شادکامی را نظام
پادشاهی را قرار و شهریاری را مدار
مردمی زو گشت افزون سفله گی زو گشت کم
آفرین زو شد گرامی خواسته زو گشت خوار
دشمنان از تیغ گوهردار او گوهر گسل
دوستان از کف گوهر بار او گوهر ببار
گوهر از دستش نیابد روز بخشیدن امان
دشمن از تیغش نیابد روز کوشش زینهار
گر نبودی اختیار مردم گیتی همه
از همه گیتی نکردی دولت او را اختیار
خسروانش زیر دست و زائرانش زیردست
مهترانش بردبار و شاعرانش بردبار
در زمینی کو بود روزی بمردی جنگجوی
در مکانی کو بود روزی بشادی باده خوار
در کشان آن زمین باشد همیشه جنگجوی؟
کشتزار آن زمین باشد همیشه میگسار
دیگرش پندارد امروز آنکه هستش دیده دی
دیگرش پندارد امسال آنکه هستش دیده پار
زانکه فضل نو دهد هر ساعت او را آسمان
زانکه فر نو دهد هر ساعت او را روزگار
آنکه باشد بختیار او را نباشد بد سگال
وآنکه باشد بد سگال او را نباشد بخت یار
بر سپهر مهر او تابنده از دولت نجوم
بر درخت بخت او بارنده از دولت نثار
رایت او آفت جان معادی روز جنگ
طلعت او راحت روح موالی روز بار
گر کند ابلیس مهرش را بجان اندر نشان
ور کند جبریل کینشرا بطبع اندر نگار
آن رود با هر عقابی در جنان روز حساب
وآن رود با هر ثوابی در سقر روز شمار
ای همیشه دوستدار خواستار زر و سیم
همچو زر و سیم را درویش سفله خواستار
نام اگر جنگ تو جوید بازگردد سوی ننگ
فخر اگر کین تو جوید باز گردد سوی عار
روز هیجا تا سپر گیرند گردان پیش تیغ
تا بزوبین صید کرده دام را گیرند زار
باد شمشیر ترا جان بداندیشان سپر
باد زوبین ترا جان بداندیشان شکار
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۲
تا ماه مرا رفتن با خیل و سپاه است
هر روز مرا دل بره و دیده براه است
پر گرد سپاه است دو رخسار من از غم
تا بر گل رخساره او گرد سپاه است
چون زلف درازش غم هجرانش دراز است
چون چشم سیاهش ز غمم روز سیاه است
از رفتن او رامش و آرامش من رفت
گر زود نیاید بر من کار تباه است
اندیشه او بر دل من کوه گرانست
وز رنج و عنا گونه من گونه کاه است
چون قامت او هست دلش یکتا با من
درد من از ایشانست او را چه گناه است
ای آنکه ترا ماه تمام از بر سرو است
ای آنکه ترا لاله سرخ از بر ماه است
دردی بجهان نیست که من بی تو نخوردم
گر بر من بیچاره ببخشی نه گناه است
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۰
از دوست بمن دوش نشان آمد و پیغام
پیغام دل افروز و نشانهای غم انجام
از حسرت هجرانش بودم چو مه نو
از شادی پیغامش گشتم چو مه تام
هم وعده چنانست که یابد دل ازو باز
هم وعده چنانست که یابد دل ازو کام
آرام و نشاط از دل ما پاک برفتست
تا رفته ز نزدیک من آن ماه دلارام
یارب بسلامت برسان سوی من او را
با شادی و خویشتن بشهر آر بهنگام
گر زآن لب و آن روی نیابیم گل و مل
ما نیز نجوئیم گل از باغ و مل از جام
وام است ترا بر تن من خواسته و دل
وز تو بستانم بمراد دل خود وام
اندیشه بسی دارم و نگویم
زیرا که کسی نیست چاره جویم
کوشم که یکی دوستار یابم
تا جان و دل از غم بدو بشویم
کس را بجهان مهربان نبینم
پس راز دل خویش با که گویم
با هر که بگویم نهفته رازی
پیدا کند از شهر گفتگویم
زاندیشه وا ندوه دل فکارم
وز حسرت و تیمار زرد رویم
آرام همی جویم و نیابم
تیمار همی یابم و نجویم
خارند همه خلق یکسر
من بهیده از خار گل چه جویم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۰
دلی دیدم بسی تیمار دیده
فراوان سختی و خواری کشیده
بغم پیوسته وز شادی گسسته
رمیده زان و با این آرمیده
خریده انده و شادی فرخته
فرخته راحت و زحمت خریده
بیند زلفک دلبند بسته
بخار غمزه خوبان خلیده
بپرسیدم کسی را کاین دل کیست
مرا گفت ای بلای عشق دیده
چنان گشتی که نشناسی دل خویش
دل تست اینکه هست از تو رمیده
بنالیدم چو نام دل شنیدم
بباریدم برخ بر آب دیده
چو من بیهوش و بی دل باشد آری
اگر چه عاشقی باشد شمیده
بورزم مهر خوبان تا توانم
ندارم تن برنج اندر خمیده
که من بسیار خوبان را گزیدم
ندیدم چون تو خوبی را گزیده
نداند تلخی هجران کسی کو
نباشد تلخی هجران کشیده
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
می بین که تا چه غایت از تو به درد و تابم
هم رخنه می نجویم هم روی می نتابم
از تو وفا نخواهم زیرا که خود نداری
بر تو بدل نجویم، زیرا که خود نیابم
چون خاک برندارم چهره ز آستانت
ور فی المثل بریزم هر روز صدره آبم
گر، داریم زخواری چون خاک کوی باشم
خاک تو کحل چشمم کوی تو جای خوابم
بی تو جهان روشن دیدن کجا توانم
چون در جهان نباشد بی رویت آفتابم
بهر سهیل دلها یعنی خیالت آرد
هر شب برسم تحفه دیده عقیق نابم
کوه است بار هجرم کاهی تن ضعیفم
دانی که من بر این تن آن بار بر نتابم
وین قصه ی تظلم بر هجر عرضه کردم
تا بر چه موجب آید از لفظ تو جوابم
گفتا، که نوبت من وانکه اثیر زنده
غم گفت بس مانده آنرا همی شتابم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
میروم از غم عشق تو چنان بیخبرم
که ندانم بکجا یا بچه اندیشه درم
همچو روی تو همه کار من آراسته بود
وه، که چون موی تو اکنون همه زیروزبرم
تیغ هجران تو گر زخم چنین خواهد زد
هیچ شک نیست، کزین واقعه من جان نبرم
این منم، کز بر تو دور شدم، شرمم باد
چکنم، عاجز فرمان قضا و قدرم
بخت خوش داشت هر، روز وصال غم تو
تا ز شبهای فراق تو چه آید بسرم