عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جدائی شوق را روشن بصر کرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چو اشک اندر دل فطرت تپیدم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بگو از من به پرویزان این عصر
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگاهیفرین جان در بدن بین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
اگر بهگلشن ز ناز گردد قد بلند تو جلوهفرما
ز پیکر سرو موج خجلت شود نمایان چو می ز مینا
ز چشم مستت اگر بیابد قبول کیفیت نگاهی
تپد ز مستی به رویآیینه نقش جوهر چو موج صهبا
نخواند طفل جنونمزاجم خطی ز پست و بلند هستی
شوم فلاطون ملک دانش اگر شناسم سر از کف پا
به هیچ صورت ز دور گردون نصیب ما نیست سربلندی
ز بعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا
نه شام ما را سحر نویدی نه صبح ما را گل سفیدی
چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا
رمیدی از دیده بیتأمّل گذشتی آخر به صد تغافل
اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت نالهٔ ما
ز صفحهٔ راز این دبستان ز نسخهٔ رنگ این گلستان
نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا
به اوّلین جلوهات ز دلها رمیده صبر و گداخت طاقت
کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت در این تماشا
به دور پیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف میفروشی
نفس به رنگ کمند پیچد ز موج می در گلوی مینا
به بوی ریحان مشکبارت به خویش پیچیدهام چو سنبل
ز هر رگ برگ گل ندارم چو طایر رنگ رشتهبرپا
به هر کجا ناز سر برآرد نیاز هم پای کم ندارد
تو و خرامی و صد تغافل، من و نگاهی و صد تمنّا
ز غنچهٔ او دمید بیدل بهار خط نظرفریبی
به معجز حسن گشت آخر رگ زمرّد ز لعل پیدا
ز پیکر سرو موج خجلت شود نمایان چو می ز مینا
ز چشم مستت اگر بیابد قبول کیفیت نگاهی
تپد ز مستی به رویآیینه نقش جوهر چو موج صهبا
نخواند طفل جنونمزاجم خطی ز پست و بلند هستی
شوم فلاطون ملک دانش اگر شناسم سر از کف پا
به هیچ صورت ز دور گردون نصیب ما نیست سربلندی
ز بعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا
نه شام ما را سحر نویدی نه صبح ما را گل سفیدی
چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا
رمیدی از دیده بیتأمّل گذشتی آخر به صد تغافل
اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت نالهٔ ما
ز صفحهٔ راز این دبستان ز نسخهٔ رنگ این گلستان
نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا
به اوّلین جلوهات ز دلها رمیده صبر و گداخت طاقت
کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت در این تماشا
به دور پیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف میفروشی
نفس به رنگ کمند پیچد ز موج می در گلوی مینا
به بوی ریحان مشکبارت به خویش پیچیدهام چو سنبل
ز هر رگ برگ گل ندارم چو طایر رنگ رشتهبرپا
به هر کجا ناز سر برآرد نیاز هم پای کم ندارد
تو و خرامی و صد تغافل، من و نگاهی و صد تمنّا
ز غنچهٔ او دمید بیدل بهار خط نظرفریبی
به معجز حسن گشت آخر رگ زمرّد ز لعل پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا
بر رخت نظّارهها را لغزش از جوش صفا
نشئهٔ صد خم شراب از چشم مستت غمزهای
خونبهای صد چمن از جلوههایت یک ادا
همچو آیینه هزارت چشم حیران روبهرو
همچو کاکل یک جهان جمع پریشان در قفا
تیغ مژگانت به آب ناز دامن میکشد
چشم مخمورت به خون تاک میبندد حنا
ابروی مشکینت از بار تغافل گشته خم
مانده زلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا
رنگ خالت سرمه در چشم تماشا میکند
گرد خطّت میدهد آیینهٔ دل را جلا
بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز
خفته در خون شهیدت جوش گلزار بقا
از صفای عارضت جان میچکد گاه عرق
وز شکست طرّهات دل میدمد جای صدا
لعل خاموشت گر از موج تبسّم دم زند
غنچه سازد در چمن پیراهن از خجلت قبا
از نگاهت نشئهها بالیده هر مژگان زدن
وز خرامت فتنهها جوشیده از هر نقش پا
هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب
کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما
گر جمالت عام سازد رخصت نظّاره را
مردمک از دیدهها پیش از نگه گیرد هوا
آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد
سوختم چندانکه با خوی تو گشتم آشنا
عمرها شد در هوایت بال عجزی میزند
تاکجا پرواز گیرد بیدل از دست دعا
بر رخت نظّارهها را لغزش از جوش صفا
نشئهٔ صد خم شراب از چشم مستت غمزهای
خونبهای صد چمن از جلوههایت یک ادا
همچو آیینه هزارت چشم حیران روبهرو
همچو کاکل یک جهان جمع پریشان در قفا
تیغ مژگانت به آب ناز دامن میکشد
چشم مخمورت به خون تاک میبندد حنا
ابروی مشکینت از بار تغافل گشته خم
مانده زلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا
رنگ خالت سرمه در چشم تماشا میکند
گرد خطّت میدهد آیینهٔ دل را جلا
بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز
خفته در خون شهیدت جوش گلزار بقا
از صفای عارضت جان میچکد گاه عرق
وز شکست طرّهات دل میدمد جای صدا
لعل خاموشت گر از موج تبسّم دم زند
غنچه سازد در چمن پیراهن از خجلت قبا
از نگاهت نشئهها بالیده هر مژگان زدن
وز خرامت فتنهها جوشیده از هر نقش پا
هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب
کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما
گر جمالت عام سازد رخصت نظّاره را
مردمک از دیدهها پیش از نگه گیرد هوا
آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد
سوختم چندانکه با خوی تو گشتم آشنا
عمرها شد در هوایت بال عجزی میزند
تاکجا پرواز گیرد بیدل از دست دعا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
چون غنچه همان بهکه بدزدی نفس اینجا
تا نشکند فشاندن بالت قفس اینجا
از راه هوس چند دهی عرض محبت
مکتوب نبندند به بال مگس اینجا
خواهیکه شود منزل مقصود مقامت
از آبلهٔ پای طلبکن جرس اینجا
آن بهکه ز دل محوکنی معنی بیداد
اظهار به خون میتپد از دادرس اینجا
بیهوده نباید چو شرر چشمگشودن
گرد عدم است آینهٔ پیش و پس اینجا
درکوی ضعیفیکه تواند قدم افشرد
اینجاستکه دارد دهن شعله خس اینجا
باگردش چشمت چه توانکرد، وگرنه
یکدل به دو عالم ندهد هیچکس اینجا
چون نقش قدم قافلهٔ ماست زمینگیر
باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا
دل چون نتپد در قفس زخم که بیدوست
کار دم شمشیر نماید نفس اینجا
درکوچهٔ الفت دل صاف آینهدار است
غیرازنفس خویش چهگیرد عسس اینجا
سرمایهٔ ماهیچکسان عرض مثالیست
ای آینه دیگر ننمایی هوس اینجا
بیدل نشود رامکسی طایر وصلش
تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا
تا نشکند فشاندن بالت قفس اینجا
از راه هوس چند دهی عرض محبت
مکتوب نبندند به بال مگس اینجا
خواهیکه شود منزل مقصود مقامت
از آبلهٔ پای طلبکن جرس اینجا
آن بهکه ز دل محوکنی معنی بیداد
اظهار به خون میتپد از دادرس اینجا
بیهوده نباید چو شرر چشمگشودن
گرد عدم است آینهٔ پیش و پس اینجا
درکوی ضعیفیکه تواند قدم افشرد
اینجاستکه دارد دهن شعله خس اینجا
باگردش چشمت چه توانکرد، وگرنه
یکدل به دو عالم ندهد هیچکس اینجا
چون نقش قدم قافلهٔ ماست زمینگیر
باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا
دل چون نتپد در قفس زخم که بیدوست
کار دم شمشیر نماید نفس اینجا
درکوچهٔ الفت دل صاف آینهدار است
غیرازنفس خویش چهگیرد عسس اینجا
سرمایهٔ ماهیچکسان عرض مثالیست
ای آینه دیگر ننمایی هوس اینجا
بیدل نشود رامکسی طایر وصلش
تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
به رنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را
رکگل رشتهٔ شیرازه شد جمعیت ما را
خرامت بال شوقم داد در پرواز حیرانی
کهچون قمری قدح در چشمدارم سرو مینا را
نگه شد شمع فانوس خیال از چشم پوشیدن
فنا مشکل که از عاشق برد ذوق تماشا را
درین محفل سراغ گوشهٔ امنی نمییابم
چو شمع آخرگریبان میکنم نقشکف پا را
کف خاکی ندارم قابل تعمیر خودداری
جنون افشاند بر ویرانهام دامان صحرا را
به غیر از نیستی لوح عدم نقشی نمیبندد
اگر خواهی نگردی جلوهگر آیینهکن ما را
ندارد حال ما اندیشهٔ مستقبل دیگر
کهگمکردیم در آغوش دی، امروز و فردا را
نه از موج نسیم است اینقدرها جوش بیتابی
تب شوقکسی در رقص دارد نبض دریا را
خموشی غیر افسودن چهگل ریزد به دامانت
اگر آزادهای با ناله کن پیوند اعضا را
اقامت تهمتی در محفلکم فرصت هستی
چو عکس ازخانهٔ آیینه بیرونگرمکن جا را
مآل شعله همداغ است گرآسودگی خواهی
بهصدگردن مده ازکف جبین سجده فرسا را
نشانها نیست غیراز نام آن هم تا بی بیدل
جهانی دیدهای، بشمار نقش بال عنقا را
رکگل رشتهٔ شیرازه شد جمعیت ما را
خرامت بال شوقم داد در پرواز حیرانی
کهچون قمری قدح در چشمدارم سرو مینا را
نگه شد شمع فانوس خیال از چشم پوشیدن
فنا مشکل که از عاشق برد ذوق تماشا را
درین محفل سراغ گوشهٔ امنی نمییابم
چو شمع آخرگریبان میکنم نقشکف پا را
کف خاکی ندارم قابل تعمیر خودداری
جنون افشاند بر ویرانهام دامان صحرا را
به غیر از نیستی لوح عدم نقشی نمیبندد
اگر خواهی نگردی جلوهگر آیینهکن ما را
ندارد حال ما اندیشهٔ مستقبل دیگر
کهگمکردیم در آغوش دی، امروز و فردا را
نه از موج نسیم است اینقدرها جوش بیتابی
تب شوقکسی در رقص دارد نبض دریا را
خموشی غیر افسودن چهگل ریزد به دامانت
اگر آزادهای با ناله کن پیوند اعضا را
اقامت تهمتی در محفلکم فرصت هستی
چو عکس ازخانهٔ آیینه بیرونگرمکن جا را
مآل شعله همداغ است گرآسودگی خواهی
بهصدگردن مده ازکف جبین سجده فرسا را
نشانها نیست غیراز نام آن هم تا بی بیدل
جهانی دیدهای، بشمار نقش بال عنقا را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را
به خودکردی دراز آخر زبان دود دلها را
هوایت نکهتگل راکند داغ دلگلشن
تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا را
سفید از حسرت این انتظار است استخوان من
که یارب ناوکت درکوچهٔ دلکی نهد پا را
غبار رنگ ما از عاجزی بالی نزد ورنه
شکست طرهات عمریست پیدامیکند مارا
حریف وحشت دل دیدهٔ حیران نمیگردد
گهر مشکل فراهم آورد اجزای دریا را
سخن تادر جهان باقیست از معدومی آزادم
زبانگفتگوها بال پروازست عنقا را
خزان چهره بس باشد بهارآبروی مسن
گواه فتح دل دارم شکست رنگ سیما را
بلند وپست خار راه عجز ما نمیگردد
بهپهلو قطعسازد سایه چندینکوهو صحرا را
الهی از سر ماکم نگردد سایهٔ مستی
که بیصهبا به پیشانی سجودی نیست مینا را
به بزم وصل از شوق فضول ایمن نیام بیدل
مبادابرام، تمهید تغافل گردد ایما را
به خودکردی دراز آخر زبان دود دلها را
هوایت نکهتگل راکند داغ دلگلشن
تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا را
سفید از حسرت این انتظار است استخوان من
که یارب ناوکت درکوچهٔ دلکی نهد پا را
غبار رنگ ما از عاجزی بالی نزد ورنه
شکست طرهات عمریست پیدامیکند مارا
حریف وحشت دل دیدهٔ حیران نمیگردد
گهر مشکل فراهم آورد اجزای دریا را
سخن تادر جهان باقیست از معدومی آزادم
زبانگفتگوها بال پروازست عنقا را
خزان چهره بس باشد بهارآبروی مسن
گواه فتح دل دارم شکست رنگ سیما را
بلند وپست خار راه عجز ما نمیگردد
بهپهلو قطعسازد سایه چندینکوهو صحرا را
الهی از سر ماکم نگردد سایهٔ مستی
که بیصهبا به پیشانی سجودی نیست مینا را
به بزم وصل از شوق فضول ایمن نیام بیدل
مبادابرام، تمهید تغافل گردد ایما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
نقاب عارض گلجوش کردهای ما را
تو جلوه داری و روپوشکردهای ما را
ز خود تهیشدگانگر نه از تو لبریزند
دگر برای چه آغوشکردهای ما را
خراب میکدهٔ عالم خیال توایم
چه مشربیکه قدح نوشکردهای ما را
نمود ذره طلسم حضور خورشید است
کهگفته است فراموش کردهای ما را؟
ز طبع قطره نمی جزمحیط نتوانیافت
تو میتراوی اگر جوشکردهای ما را
به رنگ آتش یاقوت ما و خاموشی
که حکم خون شو و مخروشکردهای ما را
اگر به ناله نیرزیم، رخصت آهی
نهایم شعله که خاموشکردهای ما را
چه بارکلفتیای زندگیکه همچو حباب
تمام آبله بر دوشکردهای ما را
چوچشم چشمهٔ خورشید حیرتی داریم
تو ای مژه ز چه خسپوشکردهای ما را
نوای پردهٔ خاکیم یک قلم بیدل
کجاست عبرت اگرگوشکردهای ما را
تو جلوه داری و روپوشکردهای ما را
ز خود تهیشدگانگر نه از تو لبریزند
دگر برای چه آغوشکردهای ما را
خراب میکدهٔ عالم خیال توایم
چه مشربیکه قدح نوشکردهای ما را
نمود ذره طلسم حضور خورشید است
کهگفته است فراموش کردهای ما را؟
ز طبع قطره نمی جزمحیط نتوانیافت
تو میتراوی اگر جوشکردهای ما را
به رنگ آتش یاقوت ما و خاموشی
که حکم خون شو و مخروشکردهای ما را
اگر به ناله نیرزیم، رخصت آهی
نهایم شعله که خاموشکردهای ما را
چه بارکلفتیای زندگیکه همچو حباب
تمام آبله بر دوشکردهای ما را
چوچشم چشمهٔ خورشید حیرتی داریم
تو ای مژه ز چه خسپوشکردهای ما را
نوای پردهٔ خاکیم یک قلم بیدل
کجاست عبرت اگرگوشکردهای ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
خاکسار تو تپیدن کند آغاز چرا
جرس آبله بیرون دهد آواز چرا
جذب حسنتگره از بیضهٔ فولادگشود
دیدهٔ ما به جمال تو نشد باز چرا
گرد ما راکه نشستهست به راه طلبت
به خرامی نتوانکرد سرافراز چرا
دل بهدست تو وما ازتو، دگر مانعکیست
خودنمایی نکند آینه آغاز چرا
سیل بنیاد حبابست نظر واکردن
هوش ما هم نشود خانه برانداز چرا
ساز بیتابی دلگرنه عروج آهنگ است
نفس از نیم تپش میشود آواز چرا
گرنه سازیست یقین رابطهٔ هر بم وزیر
شکوه شد زمزمهٔ طالع ناساز چرا
بینگاهی اگر از عیب و هنر مستغنیست
حیرت آینه دارد لب غماز چرا
آتشی نیستکه آخر نشود خاکستر
پی انجام نمیگیری از آغاز چرا
نیست جز تو خودشکنی دامن اقبال بلند
آخر ای مشت غبار این همه پرواز چرا
بیدل آیینهٔ معشوقنما در بر تست
این نیازیکه تو داری نشود ناز چرا
جرس آبله بیرون دهد آواز چرا
جذب حسنتگره از بیضهٔ فولادگشود
دیدهٔ ما به جمال تو نشد باز چرا
گرد ما راکه نشستهست به راه طلبت
به خرامی نتوانکرد سرافراز چرا
دل بهدست تو وما ازتو، دگر مانعکیست
خودنمایی نکند آینه آغاز چرا
سیل بنیاد حبابست نظر واکردن
هوش ما هم نشود خانه برانداز چرا
ساز بیتابی دلگرنه عروج آهنگ است
نفس از نیم تپش میشود آواز چرا
گرنه سازیست یقین رابطهٔ هر بم وزیر
شکوه شد زمزمهٔ طالع ناساز چرا
بینگاهی اگر از عیب و هنر مستغنیست
حیرت آینه دارد لب غماز چرا
آتشی نیستکه آخر نشود خاکستر
پی انجام نمیگیری از آغاز چرا
نیست جز تو خودشکنی دامن اقبال بلند
آخر ای مشت غبار این همه پرواز چرا
بیدل آیینهٔ معشوقنما در بر تست
این نیازیکه تو داری نشود ناز چرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
آنجا که فشارد مژهام دیدهٔ تر را
پرواز هوس پنبهکند آبگهر را
وقت است چوگرداب به سودای خیالت
ثابت قدم نازکنم گردش سر را
محوتو ز آغوش تمنا چهگشاید
رنگیست تحیرگل تصویر نظر را
زین بادیه رفتمکه به سرچشمهٔ خورشید
چون سایه بشویم ز جبینگرد سفر را
یارب چه بلا بودکه تردستی ساقی
بر خرمن مخمور فشاند آتش تر را
از اشک مجوبید نشان بر مژة من
کاین رشته ز سستی نکشیدهستگهر را
تسلیم همان آینهٔ حسن کمال است
چون ماه نو ایجادکن از تیغ سپر را
تاکی چو جرس دل به تپیدن بخراشم
در نالهام آغوش وداعیست اثر را
از اشک توان محرم رسوایی ما شد
شبنم همهجا آینهدارست سحر را
چون قافلهٔ عمر به دوش نفسی چند
رفتیم به جاییکه خبر نیست خبر را
بیدل چو سحر دم مزن از درد محبت
تا آنکه نبندی به نفس چاک جگررا
پرواز هوس پنبهکند آبگهر را
وقت است چوگرداب به سودای خیالت
ثابت قدم نازکنم گردش سر را
محوتو ز آغوش تمنا چهگشاید
رنگیست تحیرگل تصویر نظر را
زین بادیه رفتمکه به سرچشمهٔ خورشید
چون سایه بشویم ز جبینگرد سفر را
یارب چه بلا بودکه تردستی ساقی
بر خرمن مخمور فشاند آتش تر را
از اشک مجوبید نشان بر مژة من
کاین رشته ز سستی نکشیدهستگهر را
تسلیم همان آینهٔ حسن کمال است
چون ماه نو ایجادکن از تیغ سپر را
تاکی چو جرس دل به تپیدن بخراشم
در نالهام آغوش وداعیست اثر را
از اشک توان محرم رسوایی ما شد
شبنم همهجا آینهدارست سحر را
چون قافلهٔ عمر به دوش نفسی چند
رفتیم به جاییکه خبر نیست خبر را
بیدل چو سحر دم مزن از درد محبت
تا آنکه نبندی به نفس چاک جگررا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
ای آب رخ از خاک درت دیدهٔ تر را
سرمایه ز خونگرمی داغ تو جگر را
تاگشت خیال تو دلیل ره شوقم
جوشیدن اشک آبله پاکرد نظر را
شد جوش خطت پردة اسرار تبسم
پوشید هجوم مگس این تنگ شکر را
رسوای جهانگرد مرا شوخی حسنت
جز پردهدری جوشگلی نیست سحر را
تاکی مژهام از نم اشکیکه ندارد
بر خاک درت عرضهکند حال جگر را
بر طبع ضعیفان ز حوادث المی نیست
خاشاککندکشتی خود موج خطر را
دانا نبود از هنر خویش برومند
از میوة خود بهره محال است شجر را
آیینه به آرایش جوهر چه نماید
شوخی عرق جبههٔ ماکرد هنر را
زنهار به جمعیت دل غره مباشید
آسودگی از بحر جداکردگهر را
ای بیخبر از فیض اثرهای ندامت
ترسم نفشاری به مژه دامن تر را
ازکیسه بریهای مکافات بیندیش
ای غنچهگره چندکنی خردة زر را
بیدل چه بلاییکه زتوفان خروشت
در راه طلب پی نتوان یافت اثر را
سرمایه ز خونگرمی داغ تو جگر را
تاگشت خیال تو دلیل ره شوقم
جوشیدن اشک آبله پاکرد نظر را
شد جوش خطت پردة اسرار تبسم
پوشید هجوم مگس این تنگ شکر را
رسوای جهانگرد مرا شوخی حسنت
جز پردهدری جوشگلی نیست سحر را
تاکی مژهام از نم اشکیکه ندارد
بر خاک درت عرضهکند حال جگر را
بر طبع ضعیفان ز حوادث المی نیست
خاشاککندکشتی خود موج خطر را
دانا نبود از هنر خویش برومند
از میوة خود بهره محال است شجر را
آیینه به آرایش جوهر چه نماید
شوخی عرق جبههٔ ماکرد هنر را
زنهار به جمعیت دل غره مباشید
آسودگی از بحر جداکردگهر را
ای بیخبر از فیض اثرهای ندامت
ترسم نفشاری به مژه دامن تر را
ازکیسه بریهای مکافات بیندیش
ای غنچهگره چندکنی خردة زر را
بیدل چه بلاییکه زتوفان خروشت
در راه طلب پی نتوان یافت اثر را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
ازگداز دل دهد روغن چراغ طور را
عشق چونگرم طلب سازد سر پرشور را
شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را
بینیازی بسکهمشتاق لقای عجز بود
کرد خال روی دست خود سلیمان موررا
از فلک بینالهکام دل نمیآید به دست
شهد خواهی آتشی زن خانهٔ زنبور را
از شکستدل چهعشرتهاکه برهم خورد و رفت
موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را
آرزومند ترا سیرگلستان آفت است
نکهتگل تیغ باشد صاحب ناسور را
سوختن در هرصفت منظورعشق افتادهاست
مشرب پروانه ز آتش نداند نور را
صاف و دردی نیست در خمخانهٔ تحقیق لیک
دار بالا برد شور نشئهٔ منصور را
گردلی داری تو همخونساز و صاحبنشئه باش
میشدن مخصوص نبود دانهٔ انگور را
درطریق نفع خودکس نیست محتاج دلیل
بیعصا راه دهن معلوم باشدکور را
خوشنما نبود به پیری عرضانداز شباب
لافگرمی سرد باشد نکهتکافور را
برامید وصل مشکل نیست قطع زندگی
شوق منزل میکند نزدیک، راه دور را
نغمه همه درنشئه پیمایی قیامت میکند
موج می تار است بیدلکاسهٔ طنبور را
ازگداز دل دهد روغن چراغ طور را
عشق چونگرم طلب سازد سر پرشور را
شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را
بینیازی بسکهمشتاق لقای عجز بود
کرد خال روی دست خود سلیمان موررا
از فلک بینالهکام دل نمیآید به دست
شهد خواهی آتشی زن خانهٔ زنبور را
از شکستدل چهعشرتهاکه برهم خورد و رفت
موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را
آرزومند ترا سیرگلستان آفت است
نکهتگل تیغ باشد صاحب ناسور را
سوختن در هرصفت منظورعشق افتادهاست
مشرب پروانه ز آتش نداند نور را
صاف و دردی نیست در خمخانهٔ تحقیق لیک
دار بالا برد شور نشئهٔ منصور را
گردلی داری تو همخونساز و صاحبنشئه باش
میشدن مخصوص نبود دانهٔ انگور را
درطریق نفع خودکس نیست محتاج دلیل
بیعصا راه دهن معلوم باشدکور را
خوشنما نبود به پیری عرضانداز شباب
لافگرمی سرد باشد نکهتکافور را
برامید وصل مشکل نیست قطع زندگی
شوق منزل میکند نزدیک، راه دور را
نغمه همه درنشئه پیمایی قیامت میکند
موج می تار است بیدلکاسهٔ طنبور را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
گرکماندار خیالت در زه آرد تیر را
هر بن مو چشم امیدی شود نخجیر را
یاد رخسارت جبین فکر را آیینه ساخت
حرف زلفتکرد سنبل رشتهٔ تقریر را
برنمیدارد عمارت خاک صحرای جنون
خواهی آبادمکنی بر باد ده تعمیر را
مانع بیتابی آزادگان فولاد نیست
ناله در وحشت گریبان میدرّد زنجیر را
سخت دشوارست پرداز شکست رنگمن
بشکن ای نقاش اینجا خامهٔ تصویر را
موجخونمنکهآتش داغگرمیهایاوست
میکند بال سمندر جوهر شمشیر را
چونرهخوابیده زینخوابیکه فیضشکم مباد
تا به منزل بردهام سررشتهٔ تعبیر را
گربهاین وجدست شور وحشت دیوانهام
داغحیرت میکند چوننقشپا زنجیررا
پای تا سر دردم اما زحمت کس نیستم
نالهام در سینه خرمن میکند تأثیر را
تاکی ازغفلت به قید جسم فرساید دلت
یک نفس بر باد ده این خاک دامنگیر را
صبح عشرتگاه هستی ازشفق آبستن است
نیست جز خونگر بپالایدکسی این شیر را
دست از دنیا بدار و دامن آهی بگیر
تا بدانی همچو بیدل قدر دار وگیر را
هر بن مو چشم امیدی شود نخجیر را
یاد رخسارت جبین فکر را آیینه ساخت
حرف زلفتکرد سنبل رشتهٔ تقریر را
برنمیدارد عمارت خاک صحرای جنون
خواهی آبادمکنی بر باد ده تعمیر را
مانع بیتابی آزادگان فولاد نیست
ناله در وحشت گریبان میدرّد زنجیر را
سخت دشوارست پرداز شکست رنگمن
بشکن ای نقاش اینجا خامهٔ تصویر را
موجخونمنکهآتش داغگرمیهایاوست
میکند بال سمندر جوهر شمشیر را
چونرهخوابیده زینخوابیکه فیضشکم مباد
تا به منزل بردهام سررشتهٔ تعبیر را
گربهاین وجدست شور وحشت دیوانهام
داغحیرت میکند چوننقشپا زنجیررا
پای تا سر دردم اما زحمت کس نیستم
نالهام در سینه خرمن میکند تأثیر را
تاکی ازغفلت به قید جسم فرساید دلت
یک نفس بر باد ده این خاک دامنگیر را
صبح عشرتگاه هستی ازشفق آبستن است
نیست جز خونگر بپالایدکسی این شیر را
دست از دنیا بدار و دامن آهی بگیر
تا بدانی همچو بیدل قدر دار وگیر را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
لب جوییکه از عکس توپردازیست آبش را
نفس در حیرت آیینه میبالد حبابش را
بهصحراییکهمن دریاد چشمت خانه بردوشم
به ابرو ناز شوخی میرسد موج سرابش را
هماغوش جنون رنگ غفلت دیدهای دارم
که برهم بستن مژگان چومخمل نیست خوابش را
زشبنم هم به باغ حسن چشم شوخ میخندد
عرقگر شرم دارد بهکه نفروشدگلابش را
نگاهم بیتو چون آیینه شد پامال حیرانی
براین سرچشمهرحمیکن کهموجی نیستآبشرا
ز هستی نبض دل چونموج رقص بسملی دارد
مباد آن جلوه در آیینهگیرد اضطرابش را
ندارد ناز لیلی شیوهٔ بیپرده گردیدن
مگرمجنون ز جیب خود درد طرفنقابش را
به هربزمیکه لعل نوخط او حیرت انگیزد
رگ یاقوت میگیرد عنان دودکبابش را
به تسلیم ازکمال نسخهٔ هستی مشو غافل
سر افتاده شاید نقطه باشد انتخابش را
بلندی آنقدر بالیده است از خیمهٔ لیلی
که نتواندکشیدن نالهٔ مجنون طنابش را
در آن وادیکه از خود رفتنم پر میزند بیدل
شرر عرض خرام سنگ میداند شتابش را
نفس در حیرت آیینه میبالد حبابش را
بهصحراییکهمن دریاد چشمت خانه بردوشم
به ابرو ناز شوخی میرسد موج سرابش را
هماغوش جنون رنگ غفلت دیدهای دارم
که برهم بستن مژگان چومخمل نیست خوابش را
زشبنم هم به باغ حسن چشم شوخ میخندد
عرقگر شرم دارد بهکه نفروشدگلابش را
نگاهم بیتو چون آیینه شد پامال حیرانی
براین سرچشمهرحمیکن کهموجی نیستآبشرا
ز هستی نبض دل چونموج رقص بسملی دارد
مباد آن جلوه در آیینهگیرد اضطرابش را
ندارد ناز لیلی شیوهٔ بیپرده گردیدن
مگرمجنون ز جیب خود درد طرفنقابش را
به هربزمیکه لعل نوخط او حیرت انگیزد
رگ یاقوت میگیرد عنان دودکبابش را
به تسلیم ازکمال نسخهٔ هستی مشو غافل
سر افتاده شاید نقطه باشد انتخابش را
بلندی آنقدر بالیده است از خیمهٔ لیلی
که نتواندکشیدن نالهٔ مجنون طنابش را
در آن وادیکه از خود رفتنم پر میزند بیدل
شرر عرض خرام سنگ میداند شتابش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
نباشدگرکمند موج تردستی حجابش را
که میگیرد عنان شعلهٔ رنگ عتابش را
ز برق جلوهاش آگه نیام لیک اینقدر دانم
که عالم چشم خفاشیست نور آفتابش را
به تدبیر دگر زان جلوه نتوانکام دل بردن
غبار من مگر از پیش بردارد نقابش را
به جای آبله یک غنچه دل دارم درتن وادی
ندانم برکدامین خار افشانم گلابش را
درینگلشن مپرسید از بهار اعتبار من
چوگل آیینهای دارمکه خونکردند آبش را
محیط شرم اگرآید به موج ناز شوخیها
نگه خواباندن مژگان بود چشم حبابش را
گل باغ محبت ناز شبنم برنمیدارد
نمکاز شوراشک خویش بس باشدکبابش را
شکار تیغ نازم اوج عزت فرش اقبالم
سر افتادهای دارمکه میبوسد رکابش را
خرامش مصرع شوخ رمیدن در میان دارد
نخواهمرفت اگراز خودکهمیگوید جوابشرا
بهذوق امتحانآتش زدم درصفحهٔ هستی
نقط ریز شراری چند دیدم انتخابش را
بههر مژگان زدن چشمش تغافل ساغری دارد
چهمخموری چهمستی پردهبسیاراست خوابشرا
چنانخشکیست بیدل بحرامکانرا کهمیبینم
غبار افشاندنی چون دامن صحرا سحابش را
که میگیرد عنان شعلهٔ رنگ عتابش را
ز برق جلوهاش آگه نیام لیک اینقدر دانم
که عالم چشم خفاشیست نور آفتابش را
به تدبیر دگر زان جلوه نتوانکام دل بردن
غبار من مگر از پیش بردارد نقابش را
به جای آبله یک غنچه دل دارم درتن وادی
ندانم برکدامین خار افشانم گلابش را
درینگلشن مپرسید از بهار اعتبار من
چوگل آیینهای دارمکه خونکردند آبش را
محیط شرم اگرآید به موج ناز شوخیها
نگه خواباندن مژگان بود چشم حبابش را
گل باغ محبت ناز شبنم برنمیدارد
نمکاز شوراشک خویش بس باشدکبابش را
شکار تیغ نازم اوج عزت فرش اقبالم
سر افتادهای دارمکه میبوسد رکابش را
خرامش مصرع شوخ رمیدن در میان دارد
نخواهمرفت اگراز خودکهمیگوید جوابشرا
بهذوق امتحانآتش زدم درصفحهٔ هستی
نقط ریز شراری چند دیدم انتخابش را
بههر مژگان زدن چشمش تغافل ساغری دارد
چهمخموری چهمستی پردهبسیاراست خوابشرا
چنانخشکیست بیدل بحرامکانرا کهمیبینم
غبار افشاندنی چون دامن صحرا سحابش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
به یاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را
به رنگ موی چینی سرمه میگیرد فغانش را
ز فیض خاکساری اینقدر عزت هوس دارم
که در آغوش نقش سجدهگیرم آستانش را
زبان حال عاشق گر دعایی دارد این دارد
که یارب مهربانگردان دل نامهربانش را
تحیرگلشن است اماکه دارد سیر اسرارش
خموشی بلبل است اماکه میفهمد زبانش را
درین غفلتسراگویی مقیم خانهٔ چشمم
که با خواب است یکسر رنگ الفت پاسبانش را
؟؟؟ در جستجو خاصیت موج نظر دارد
که غیراز چشمبستن نیست منزلکاروانش را
شودکم ظرف در نعمت ز شکر ایزدی غافل
کهسیری مهرخاموشی است چون ساغردهانش را
هجوم شکوهٔ هرکس زدرد مفلسی باشد
نخیزد ناله از نی تا بود مغز استخوانش را
به رنگگردباد آن طایر وحشت پر و بالم
که هم در عالم پرواز بستند آشیانش را
طلسم جسمگردد مانع پرواز روحانی
چو بویگلکه دیوار چمنگیرد عنانش را
چوبرق ازچنگ فرصت رفت بیدل دامن وصلش
ز دود خرمن هستی مگریابم نشانش را
به رنگ موی چینی سرمه میگیرد فغانش را
ز فیض خاکساری اینقدر عزت هوس دارم
که در آغوش نقش سجدهگیرم آستانش را
زبان حال عاشق گر دعایی دارد این دارد
که یارب مهربانگردان دل نامهربانش را
تحیرگلشن است اماکه دارد سیر اسرارش
خموشی بلبل است اماکه میفهمد زبانش را
درین غفلتسراگویی مقیم خانهٔ چشمم
که با خواب است یکسر رنگ الفت پاسبانش را
؟؟؟ در جستجو خاصیت موج نظر دارد
که غیراز چشمبستن نیست منزلکاروانش را
شودکم ظرف در نعمت ز شکر ایزدی غافل
کهسیری مهرخاموشی است چون ساغردهانش را
هجوم شکوهٔ هرکس زدرد مفلسی باشد
نخیزد ناله از نی تا بود مغز استخوانش را
به رنگگردباد آن طایر وحشت پر و بالم
که هم در عالم پرواز بستند آشیانش را
طلسم جسمگردد مانع پرواز روحانی
چو بویگلکه دیوار چمنگیرد عنانش را
چوبرق ازچنگ فرصت رفت بیدل دامن وصلش
ز دود خرمن هستی مگریابم نشانش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
به گلشن گر برافشاند ز روی ناز کاکل را
هجوم نالهام آشفته سازد زلف سنبل را
چرا عاشق نگیرد ازخطش درس ز خود رفتن
کهبلبل موج جامباده میخواند رگگلرا
نفس دزدیدنم توفان خون در آستین دارد
گلوی شیشهام بامی فروبردهست قلقل را
ز جیبریشه اسرار چمنگل میکند آخر
کمال جزو دارد دستگاه معنیکل را
چراغ پیریام آخربهاشک یأس شد روشن
زگردسیل دادم سرمهچشم حلقهٔ پل را
درینگلشن اگر از ساز یکرنگی خبر داری
ز بویگل توانی درکشید آوز بلبل را
فنا مشکلکند منع تپش از طینت عاشق
بهساحل نیز درد موجاین دریا تسلسلرا
ز فرق قرب و بعد نازمشتاقان چهمیپرسی
توان ازگردش چشمی نگهکردن تغافلرا
بهفکر خودگرهگشتیموبیرون ریختاسرارش
فشار طرفهای بودهست آغوش تأمل را
ز دل در هر تپیدن عالم دیگر تماشا کن
مکررنیست گرصدبار گویدشیشهقلقلرا
تمنا حسرت الفت خمارچشم میگونت
سراغکوچهٔ ناسور داند شیشهٔ مل را
علاج زخمدل ازگریهکی ممکنبود بیدل
به شبنم بخیه نتوانکرد چاکدامنگل را
هجوم نالهام آشفته سازد زلف سنبل را
چرا عاشق نگیرد ازخطش درس ز خود رفتن
کهبلبل موج جامباده میخواند رگگلرا
نفس دزدیدنم توفان خون در آستین دارد
گلوی شیشهام بامی فروبردهست قلقل را
ز جیبریشه اسرار چمنگل میکند آخر
کمال جزو دارد دستگاه معنیکل را
چراغ پیریام آخربهاشک یأس شد روشن
زگردسیل دادم سرمهچشم حلقهٔ پل را
درینگلشن اگر از ساز یکرنگی خبر داری
ز بویگل توانی درکشید آوز بلبل را
فنا مشکلکند منع تپش از طینت عاشق
بهساحل نیز درد موجاین دریا تسلسلرا
ز فرق قرب و بعد نازمشتاقان چهمیپرسی
توان ازگردش چشمی نگهکردن تغافلرا
بهفکر خودگرهگشتیموبیرون ریختاسرارش
فشار طرفهای بودهست آغوش تأمل را
ز دل در هر تپیدن عالم دیگر تماشا کن
مکررنیست گرصدبار گویدشیشهقلقلرا
تمنا حسرت الفت خمارچشم میگونت
سراغکوچهٔ ناسور داند شیشهٔ مل را
علاج زخمدل ازگریهکی ممکنبود بیدل
به شبنم بخیه نتوانکرد چاکدامنگل را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
ای چشم تو مهمیز جنون وحشی رم را
ابروی تو معراج دگر پایهٔ خم را
گیسوی تو دامیست که تحریر خیالش
از نال به زنجیرکشیدهست قلم را
با این قد و عارض به چمنگر بخرامی
گل، تاج به خاک افکند و سروعلم را
اسرار دهانت به تأمل نتوان یافت
از فکر،کسی پی نبرد راه عدم را
عمریستکه در عالم سودای محبت
از نالهٔ من نرخ بلندست الم را
چندن نرمیدم ز تعلق که پس از مرگ
خاکم به بر خویشکشد نقش قدم را
از آه اثر باختهام باک مدارید
تیغم عوض خون همهجا ریخته دم را
مینای من و الفت سودای شکستن
حیف است به یاقوت دهم سنگ ستم را
تا چند زنی بال هوس در طلب عیش
هشدارکه ازکف ندهی دامن غم را
بک معنی فردیمکه در وهم نگنجد
هرگه به تأمل نگری صورت هم را
خورشید ز ظلمتکدة سایه برون است
تاکی ز حدوث آینه سازید قدم را
بیدل چوخزف سهل بودگوهر بیآب
از دیدة تر قطع مکن نسبت نم را
ابروی تو معراج دگر پایهٔ خم را
گیسوی تو دامیست که تحریر خیالش
از نال به زنجیرکشیدهست قلم را
با این قد و عارض به چمنگر بخرامی
گل، تاج به خاک افکند و سروعلم را
اسرار دهانت به تأمل نتوان یافت
از فکر،کسی پی نبرد راه عدم را
عمریستکه در عالم سودای محبت
از نالهٔ من نرخ بلندست الم را
چندن نرمیدم ز تعلق که پس از مرگ
خاکم به بر خویشکشد نقش قدم را
از آه اثر باختهام باک مدارید
تیغم عوض خون همهجا ریخته دم را
مینای من و الفت سودای شکستن
حیف است به یاقوت دهم سنگ ستم را
تا چند زنی بال هوس در طلب عیش
هشدارکه ازکف ندهی دامن غم را
بک معنی فردیمکه در وهم نگنجد
هرگه به تأمل نگری صورت هم را
خورشید ز ظلمتکدة سایه برون است
تاکی ز حدوث آینه سازید قدم را
بیدل چوخزف سهل بودگوهر بیآب
از دیدة تر قطع مکن نسبت نم را