عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
بوی وصلت‌گر ببالاند دل ناکام را
صحن این‌کاشانه زیر سایه‌گیرد بام را
طایر آزاد ماگر بال وحشت واکند
گردباد آیینه سازد حلقه‌های دام را
دیدن هنگامهٔ هستی شنیدن بیش نیست
وهم ما تا کی وصال اندیشد این پیغام را
منعم از نقش نگین جوی خیالی می‌کند
مفت حسرتها اگر سیراب سازد نام را
ساقیا امشب چو موج می پریشان دفتریم
رشتهٔ شیرازة ما ساز خط جام را
بختگی خواهی به درد بی‌نوایی صبرکن
آسمان سرسبز دارد میوه‌های خام را
نیره‌بختی نیز مفت اعتبار زندگی‌ست
شمع صبح عالم اقبال داند شام را
موج دریا را به‌ساحل‌همنشینی تهمت‌است
بیقراران نذر منزل کرده‌اند آرام را
شعلهٔ ما دورگرد الفت خاکستر است
دوش وحشت برنتابد جامهٔ احرام را
شوق می‌بالد به قدر رم نگاهیهای حسن
ورنه دام دلبری‌کو آهوان رام را
درچمن هم ازگزند چشم بد ایمن مباش
پرده زنبوری‌ست آنجا دیدة بادام را
چون خط پرگار بیدل منزل ما جاده است
جستجوهای هوس آغازکرد انجام را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
کی بود سیری ز نازآن نرگس خودکام را
باده پیمایی‌گرانی نیست طبع جام را
من هلاک طرزاخلاقم چه‌خشم وکوعتاب
بوی‌گل آیینه‌دار است از لبت دشنام را
ضبط آداب وفاگریک تپش رخصت دهد
چون پر طاووس در پروازگیرم دام را
کامیاب از لعل اوگشتیم بی‌اظهار شوق
ازکریمان نیست منت بردن ابرام را
دل‌زعشقت‌غرق‌خون‌شد نشئه‌هابالدبه‌خویش
احتیاج باده نبود رند خون‌آشام را
نیست بی‌افشای راز عاشقان پرواز رنگ
بال و پر باید شکست این طایر پیغام را
پیش چشمت جزشکست خود نمی‌یابد امان
گر زره جوهر شود بر استخوان بادام را
ازکشاکشهای موج بحر، ماهی ایمن‌است
ز انقلاب غم چه پروا مردم ناکام را
ای‌خسیس ازسازشهرت هم‌نوایت پست‌ماند
از نگین کنده خوش درگورکردی نام را
زرد رویت می‌کند زنگار جهل از انفعال
اندکی زین راه برگرد و شفق‌کن شام را
عمرتاباقی‌ست وحشت‌گرد پیشاهنگ‌ماست
آبله ننشاند از پاگردش ایام را
خاک هستی یک قلم در دامن باد فناست
من ز روی خانه می‌یابم هوای بام را
چون سپندم آرزوحسرت‌کمین آتش ست
تا به دوش ناله بندم محمل آرام را
بسکه مخمورگرفتاری‌ست بیدل صید من
جوش ساغر می‌شمارد حلقه‌های دام را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
غم‌، طر‌ب جوش‌کرده است مرا
داغ‌، گل‌پوش کرده است مرا
زعفران زار رفتن رنگم
خنده بیهوش‌کرده است مرا
حسرت لعل یار میکده‌ای‌ست
که قدح نوش‌کرده است مرا
آنکه‌خود را به برنمی‌گیرد
صید آغوش‌کرده است مرا
یک نفس بار زندگی چوحباب
آبله دوش‌کرده است مرا
ناتوانم چنانکه پیکر خم
حلقه درگوش‌کرده است مرا
ازکه نالد سپند سوخته‌م
ناله خاموش کرده است مرا
بخت ناساز دور از آن بر و دوش
بی‌بر و دوش کرده است مرا
بیدل ازیاد خویش هم رفتم
که فراموش‌کرده است مرا؟
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
شکوهٔ جور تو نگشاید دهان زخم را
تیغ میلی می‌کشد خواب‌گران زخم را
سینه‌چاکیم وخموشی‌ترجمان عجزماست
سرمه باشد جوهر تیغت زبان زخم را
عاشقان در سایهٔ برق بلا آسوده‌اند
ره ز لب بیرون نمی‌باشد فغان زخم را
دردمندم یأس می‌جوشد اگر دم می‌زنم
ابرو از تیغ است چشم خونفشان زخم را
پرده‌دار جاده کی گردد هجوم نقش پا
از سخن خون می‌تراود ترجمان زخم را
تا رسد برکنگر مقصود دست ناله‌ای
بخیه نتواند نهان کردن دهان زخم را
نقد عشرت را زبانی نیست از سودای درد
برده‌ام تا کرسی دل نردبان زخم را
جوهر اسرار آیا از خلف‌گیرد فروغ
خنده در بار است چون‌گل کاروان زخم را
از حدیث‌دردمندان خون‌حسرت می‌چکد
خون‌کند روشن چراغ دودمان زخم را
تا به وصف تیغ بیدادت زبان پیدکند
غیر موج خون زبان نبود دهان زخم را
بی‌بهاری نیست دندان بر جگر افشردنم
موج خون‌انگشت حیرت‌شد دهان زخم‌را
گرد بی‌دردی به‌روی هر دو عالم فرش بود
بخیه دارد شبنمیها بوستان زخم را
زین بیابان‌کاروان صبح بیخود می‌رود
سجده‌ای‌کردم چو مرهم آستان زخم را
بینوایی نیست ساز پرفشانیهای شوق
نیست مقصد جزفنا محمل‌کشان‌زخم را
صبح امیدیم بیدل آفتاب عشق‌کو
ناله خوش‌کرده‌ست امشب آشیان زخم را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
تبسم ریز لعلش‌گر نشان پرسد غبارم را
ببوسد تا قیامت بوی‌گل خاک مزارم را
ز افسوسی‌که‌دارد عبرت خون شهید من
حنایی می‌کند سودن‌کف دست نگارم را
مبادا دیدهٔ یعقوب توفان نموگیرد
نگاری در سر راه تمنا انتظارم را
ز اشکم بر سر مژگان عنان داری نمی‌آید
گر وتازی‌ست باصد شعله طفل نی سوارم‌را
توقع هرچه‌باشد بی‌صداعی نیست ای‌ساقی
قدح برسنگ زن تا بشکنی رنگ خمارم را
ز دل شورقیامت می‌دماند رشک همچشمی
به هر آیینه منمایید روی‌گلعذارم را
شرارکاغذم از فرصت عیشم چه می‌پرسی
به رنگ رفته چشمکهاست‌گلهای بهارم را
به چشم بسته هم پیدا نشدگرد خیال من
نهانتر از نهانها جلوه دادند آشکارم را
هوس در عالم‌ناموس یکتایی نمی‌گنجد
سراغش‌کن ز من هرجا تهی یابی‌کنارم را
گر این بیحاصلی از مزرع خشکم نمو دارد
جبین هم دست‌خواهد از عرق شست‌آبیارم‌را
چو آتش سرکشیها می‌کنم اما ازین غافل
که جز افتادگی‌کس برنخواهد دشت بارم را
شررخیزست‌گرد پایمال بیکسی بیدل
به یاد دامن قاتل مده خون شکارم را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
به‌تازگی نکشد عافیت دماغ مرا
مگر شکستن دل پرکند ایاغ مرا
شبی‌که دیده‌کنم روشن از تماشایت
فتیله مدتحیربو‌د چراغ مرا
ز برق یأس جگرسوز باده‌ای دارم
که شعله نیزنبوسد لب ایاغ مرا
نشاط باده به مینای غنچگیها بود
شکفتگی همه خمیازه‌کرد باغ مرا
خمار شیشهٔ چرخ از نگونی‌اش پداست
چسان علا‌ج‌کندکلفت دماغ مرا
در ابروی تو شکن‌پرورد تغافل چند
مقام فتنه مکن‌گوشهٔ فراغ مرا
هزاررنگ ز بخت سیاه من‌گل‌کرد
زمانه شوخی طاووس داد زاغ مرا
چوموج سرمه نهانم به‌چشم خوش نگهان
زحلقهٔ رم آهوطلب سراغ مرا
فسردگی مطلب از دلم‌که در ایجاد
به تیغ شعله بریدند ناف داغ مرا
مگر ز ناله تهی‌گشت سینهٔ بیدل
که خامشی است سبق عندلیب باغ مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
بی‌سخن باید شنیدن چون نگین نام مرا
زخم دل چندین زبان داده‌ست پیغام مرا
بی‌نشانی مقصدم اما سراغ ما و من
جامه‌ای دارد که پوشیده‌ست احرام مرا
عمرها شد در فضای بی‌نشان پر می‌زنم
آشیان در عالم عنقاست اوهام مرا
در غبارگردش رنگم خرام نازکیست‌؟
اندکی از خویش رو تا بشمری گام مرا
پردهٔ‌چشمم‌به‌برق حسرت‌دیدارسوخت
انتظار آخر مقشرکرد بادام مرا
قدردان فرصت ساز تماشایم چو شمع
جز غم آغاز داغی نیست انجام مرا
اوج‌اقبالم حضوپک‌نفس راحت‌بس است
سایهٔ دیوار دارد در بغل بام مرا
از سواد فقرگرد سرمه رنگ آورده‌ام
چشم اگر داری چراغ خانه‌کن شام مرا
نشکند رنگی‌که‌گلزاری نپردازد ز من
کلک نقاش است ساقی‌گردش جام مرا
حلقهٔ چشمی به راه انتظار افکنده‌ام
پر میفشان ای مژه تا نگسلی دام مرا
قاصد حسرت نصیبان وفا پیداست‌کیست
بخت برگرددکه خواند بر تو پیغام مرا
چارهٔ سودای من بیدل ز چشم یار پرس
عشق در مغز جنون پرورده بادام مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
بسکه چون‌گل پرده‌ها بر پرده شد سامان مرا
پیرهن در جلوه آبم‌گرکنی عریان مرا
تا به پستی‌ها عروج اعتبارم‌گل‌کند
خامشی چون آتش یاقوت زد دامان مرا
از پی اصلاح ناهمواری طبع درشت
آمد ورفت نفسها بس بود سوهان مرا
کاروان اشکم از عاجز متاعی‌ها مپرس
آبله محمل‌کش است از دیده تا دامان مرا
شوق دیدارم‌، چه‌سود ازخویش بیرون رفتنم
دیدهٔ یعقوبم و جا نیست درکنعان مرا
ای طلب دروصل هم مشکن غبارجستجو
آتشم‌گر زنده می‌خوهی ز پا منشان مرا
در شکست من بنای ناامیدی محکم است
فکر تعمیری ندارم تاکند ویران مرا
در غم‌آباد فلک چون خانهٔ وهم حباب
نیست جزیک عقدهٔ تار نفس‌، سامان مرا
زین سبکساری‌که در هرصفحه نقشم زایل است
عشق ترسم محو سازد از دل یاران مرا
همچو شبنم نیست در آشوبگاه این چمن
گوشهٔ امنی به غیر از دیدهٔ حیران مرا
می رسد دلدار رومن‌عمریست‌ازخودرفته‌ام
بک نگاه واپسین ای شوق برگردان مرا
در رهش چون خامه‌کار پستی‌ام بالاگرفت
آنچه بیدل‌، ناخن پا بود، شد مژگان مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
رخصت نظاره‌ای‌گر می‌دهد جانان مرا
می‌کشد خاکستر خود در ته دامان مرا
از اثرپردازی ناموس الفتها مپرس
شانهٔ زلف تحیر می‌شود مژگان مرا
بسکه گرد تیره‌بخیهاست فرش خانه‌ام
هرکه شد آیینهٔ او می‌کند حیران مرا
بر امید ابر رحمت دامنی آلوده‌ام
سیل پوشدرخت ماتم‌گرشود مهمان مرا
کشتزار حسرتم‌کز تیر باران غمت
می‌کند آب از حیا بی‌برگی عصیان مرا
از ثبات من چه می‌پرسی بنای حیرتم
ریشه در دل می‌دواند دانهٔ پیکان مرا
هر رگ‌گل شوخی چین جبین‌دیگراست
سیل می‌گردد هوای جنبش مژگان مرا
در غمت آخر هجوم ناتوانیهای دل
بی‌رخت‌سیر چمن‌کم‌نیست اززندان مرا
معنی برجستهٔ شوقم‌،نمی‌گنجم به لفظ
می‌کند چون‌ناله در جیب نفس پنهان مرا
سرخوش این باغم و اندیشهٔ بیحاصلی
همچو بوی‌گل نگردد پیرهن عریان مرا
از دل خون بسته گفتم عقده‌واری واکنم
می‌دهد ساغر به طاق ابروی نسیان مرا
گوی‌سرگردنم‌و درعرصهٔ موهوم‌حرص
دانه‌های نار جوشید از بن دندان مرا
درد الفت بودم و با بیخودی می‌ساختم
قامت خم‌گشته شد آخر خم چوگان مرا
گرشوم بیدل چوآتش فارغ ازدود جگر
اضطراب‌دل چو اشک آورد بر مژگان مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
سوار برق عمرم‌، نیست برگشتن عنانم را
مگر نام توگیرم تا بگرداند زبانم را
عدم کیفیتم خاصیت نقش قدم دارم
خرامی تا به زیرپای خود یابی نشانم را
به رنگ شمع‌گر شوقت عیار طاقتم‌گیرد
کند پرواز رنگ از مغز خالی استخوانم را
به‌مردن نیز از وصف خرامت لب نمی‌بندم
نگیرد سکته طرف دامن اشعار روانم را
غباری می‌فروشم در سر بازار موهومی
مبادا چشم بستن تخته‌گرداند دکانم را
به تدبیر دگر نتوان نشان مدعا جستن
شکست‌دل مگرچون موج زه‌بنددکمانم‌را
مخواه ای مفلسی ذلت‌کش تسلیم دونانم
زمین تا چند زیرپا نشاند آسمانم را
ز شرم‌عافیت محرومی‌جهدم چه‌می‌پرسی
عرق بیرون این دریا نمی‌خواهدکرانم را
ز درد دل درتن صحرا نبستم بار امیدی
جرس نالید و آتش زد متاع‌کاروانم را
نمی‌دانم ز بیداد دل سنگین کجا نالم
شنیدن نیست آن دوشی‌که بردارد فغانم را
تراوشهای آثارکرم هم موقعی دارد
مباد اسراف سازد منفعل روزی رسانم را
شبی چون شمع حرفی ازگداز عشق سرکردم
مکیدن ازلب هر عضو بوسی زد دهانم را
نفس بودم‌جنون پیمای‌دشت بی‌نشان‌تازی
دل از آیینه گردیدن‌گرفت آخر عنانم را
ز اسرار دهانی حرف چندی‌کرده‌ام انشا
به‌جز شخص عدم‌بیدل‌که‌می‌فهمد زبانم‌را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
داغ عشقم‌، نیست الفت با تن‌آسانی مرا
پیچ وتاب شعله باشد نقش پیشانی مرا
بی‌سبب در پردهٔ اوهام لافی داشتم
شد نفس آخربه لب انگشت حیرانی مرا
از نفس بر خویش می‌لرزد بنای غنچه‌ام
نیست غیر از لب‌گشودن سیل ویرانی مرا
خلعت خونین‌دلان تشریف دردی بیش نیست
بس بود چون غنچه زخم دل‌گریبانی مرا
رازداریها به معنی‌کوس شهرت بوده است
چون حیا ازپوشش عیب است عریانی مرا
پر سبکروحم زفکر سخت جانی فارغم
چون شرر در سنگ نتوان‌کرد زندانی مرا
گرد بیتاب از طواف دامنی محروم نیست
زد به صحرای جنون آخرپریشانی مرا
همچو موجم سودن دست ندامت آب‌کرد
بعد ازین هم‌کاش بگدازد پشیمانی مرا
می‌روم از خویش در اندیشهٔ باز آمدن
همچو عمر رفته یارب برنگردانی مرا
غیر الفت برنتابد صافی آیینه‌ام
می‌کند تا خار و خس در دیده مژگانی مرا
این چمن یارب به خون غلتیدهٔ بیدادکیست
کرد حیرانی چوشبنم چشم قربانی مرا
جلوه مشتاقم بهشت ودوزخم منظورنیست
می‌روم از خویش در هرجاکه می‌خوانی‌مرا
چون شرارم ساز پیدایی حیا ارشادکرد
یعنی از خود چشم پوشانید عریانی مرا
می‌رود از موج بر باد فنا نقش حباب
تیغ خونخوارست بیدل چین پیشانی مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را
که‌بینایی چو چشم‌ازسرمه‌ممکن نیست‌مژگان را
به غیر ز بادپیمایی چه دارد پنجهٔ منعم
ز وصل زرهمان یک‌حسرت آغوش‌است‌میزان‌را
به هرجا عافیت رو داد نادان در تلاش افتد
دویدن ریشهٔ گلهای آزادی‌ست طفلان را
حسد را ریشه نتوان یافت جزدر طینت ظالم
سر دنباله دایم در دل تیر است پیکان را
درشتان را ملایم طینتیهایم خجل دارد
زبان از نرمگویی سرنگون افکند دندان را
اگر سوزد نفس از شور محشرباج می‌گیرد
خموشیهای این نی درگره دارد نیستان را
کتاب پیکرم یک موج می شیرازه می‌خواهد
نم آبی فراهم می‌کند خاک پریشان را
فغان‌کاین نوخطان ساده‌لوح از مشق بیباکی
به آب تیغ می‌شویند خط عنبرافشان را
دگرکو تحفه‌ای تا گلرخان فهمند مقدارش
چو نقش پا به‌خاک افکنده‌اند آیینهٔ جان را
چو بوی‌گل لباس راحت ما نیست عریانی
مگر درخواب بیندپای مجنون وصل‌دامان را
به‌بی‌سامانی‌ام وقت‌است اگر شور جنون‌گرید
که دستی‌گرکنم پیدا نمی‌یابم‌گریبان را
به‌چشم خونفشان بیدل توآن بحرگوهرخیزی
که لاف آبرو پیشت‌گدازد ابر نیسان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را
به روی خندهٔ مردم مکش چاک‌گریبان را
به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افکن
چو شبنم آبرویی نیست اینجا چشم‌گریان را
براین محفل نظر واکردنم چون شمع می‌سوزد
تبسم در نمک خواباند این زخم نمایان را
کفی افشانده‌ام چون صبح لیک از ننگ بیکاری
به‌وحشت دسته می‌بندم شکست رنگ امکان‌را
به عرض ناز معشوقی‌کشید ازگریه‌کار من
سرشک آخر سرانگشت حنایی‌کرد مژگان را
نقاب از آه من بردار و چاک دل تماشاکن
حجابی نیست جزگرد نفسها صبح عریان را
غباری دیده‌ای دیگر ز حال ما چه می‌پرسی
شکست آیینه پرداز است رنگ ناتوانان را
ز محو جلوه‌ات شوخی سر مویی نمی‌بالد
نگه در دیدهٔ آیینه خون شد چشم حیران را
زگرد رنگ این‌گلشن‌، نبود مکان برون جستن
به رنگ صبح آخر بر خود افشاندیم دامان را
ز بینایی‌ست از خار علایق دامن فشاندن
نگاه آن به‌که بردارد ز ره خویش مژگان را
درین‌گلشن به این تنگی نباید غنچه‌گردیدن
چوگل یک چاک دل واشو به‌دامن‌کش‌گریبان را
مجو از هرزه ‌طبعان جوهر پاس نفس بیدل
که حفظ بوی خود مشکل بودگلهای خندان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
نمی‌دانم چه تنگی درهم افشرد آه مجنون را
رم این‌گردباد آخر به ساغرکرد هامون را
به هر مژگان زدن سامان صد میخانه مستی‌کن
که‌خط جوشیدودرساغرگرفت‌آن‌حسن میگون‌را
به امید چکیدن دست و پایی می‌زند اشکم
تنزل در نظر معراج باشد همت دون را
دراین‌گلشن تسلی دادوضع سرو و شمشادم
که یک مصرع بلند آوازه دارد طبع موزون را
به تسخیر جهان بی‌حس از تدبیر فارغ شو
نفس‌فرساکنی تاکی به مار مرده افسون را
عروج جاه منع سفله طبعیها نمی‌گردد
به این سامان عزت بوی تمکین نیست‌گردون را
ز سختیهای حرص است اینکه خاک اژدها طینت
فرو برده‌ست اما هضم ننموده‌ست قارون را
فنا می‌ شوید ازگردکدورت دامن هستی
چو آتش می‌کند خاکستر ما کار صابون را
که باور دارد این حرف از شهید بینوای من
که رنگی از حنای دست قاتل داده‌ام خون را
رموز خاکساران محبت کیست دریابد
مگر جولان لیلی ناله سازدگرد مجنون را
اثرها بنگر اما ازتصرف دم مزن بیدل
به چون وچند نتوان حکم‌کردن صنع بی‌چون را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
اگر اندیشه کند ط‌رز نگاه او را
جوش حیرت مژه سازد نگه آهو را
ما هم ازتاب وتب عشق به خود می‌بالیم
بر سر آتش اگر هست دمیدن مو را
عرض شوخی چه دهد نالهٔ محروم اثر
تیغ بی‌جوهر ماکرد سفید ابرو را
بس‌که تنگ است فضای چمن از نالهٔ من
بر زمین برگ‌ل از سایه نهد پهلو را
سرنوشتم نتوان خواند مگر در تسلیم
توأم جبههٔ خود ساخته‌ام زانو را
خاک گردیدم و از طعن خسان وارستم
آخر انباشتم از خود دهن بدگو را
نبض دل هم به تپش ناله طرازنفس است
چنگ اگر شانه به مضراب زندگیسو را
خال از نسبت رخسار تو رنگین‌تر شد
قرب خورشید به شب‌کرد مدد هندو را
صافی دیده و دل مانع تمییز دویی‌ست
پشت عینک به تفاوت نرساند رو را
تا نظر می‌کنی ازکسوت رنگ‌ آزادیم
رگ‌گل چند به زنجیرنشاند بورا
بیدل این‌عرصه تماشاکدة الفت نیست
سبزکرده‌ست در و دشت رم آهو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سرمه سنگین نکند شوخی چشم اورا
درس تمکین ندهد گرد، رم آهورا
زخم تیغش به دل ز داغ‌، مقدم باشد
پایه از چشم‌، بلند است خم ابرو را
جبههٔ ما و همان سجدهٔ تسلیم نیاز
نقش پا،‌کی‌کند از خاک تهی پهلو را
هدف مقصد ما سخت بلند افتاده‌ست
باید از عجزکمان کرد خم بازو را
در مقامی‌که بود جلوه‌گه شاهد فکر
جوهر از موی سر است آینهٔ زانو را
نرمیده‌ست معانی ز صریر قلمم
‌رام دارد نی تیرم به صدا آهو را
نغمهٔ محفل عشاق شکست سازاست
چینی بزم جنون باش و صداکن مو را
جهل باشد طمع خلق زسرکش صفتان
هیچ دانا زگل شمع نخواهد بو را
طبع دون از ره تقلید به نیکان نرسد
پای اگر خواب‌کند چشم نخوانند او را
هستی تیره‌دلان جمله به خواری‌گذرد
سایه دایم به سر خاک کشدگیسو را
وحشت‌ما چه خیال ست به‌راحت سازد
ناله آن نیست‌که ساید به زمین پهلورا
بیدل از بال و پر بسته نیاید پرواز
غنچه تا وا نشود جلوه نبخشد بورا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
حسن شرم آیینه داند روی تابان ترا
چشم‌عصمت سرمه‌خواندگرد دامان تو را
بسکه بر خود می‌تپد از آرزوی ناوکت
می‌کند در سینه دل هم‌کار پیکان تو را
در تماشایت همین مژگان تحیر ساز نیست
هر بن مو چشم قربانی‌ست حیران تو را
گلشن‌از اوراق‌گل عمری‌ست‌پیش عندلیب
می‌گشاید دفتر خون شهیدان تو را
درگرفتاری بود آسایش عشاق و بس
آشیان از حلقهٔ دام است مرغان تو را
سرمه از خاک شهیدان‌گر نینگیزد غبار
کیست تا فهمد زبان بینوایان تو را
غیر جرم عشق در آزار ما آزردگان
حیله بسیار است خوی ناپشیمان تو را
طیلسان را از غبار خود به‌دوش افکندنست
تا توان بستن به دل احرام دامان تو را
پیکر مجنون به‌تشریف دگرمحتاج نیست
کسوت خارا همان زیباست عریان تو را
نشئهٔ عمر خضر جوش دوبالا می‌زند
گر عصا گیرد بلندیهای مژگان تو را
می‌تواند دقتم فرق شکست از موج‌کرد
لیک نشناسم ز رنگ خویش پیمان تو را
ای دل‌گم‌کرده مطلب هرزه نالی تا به‌کی
جوش ابرامت اثرگم کرد افغان تو را
تا شوی یک چشم رسوای تماشای بتان
چون مژه صد چاک می‌بایدگریبان تو را
بیدل از رنگین خیالیهای فکرت می‌سزد
جدول رنگ بهار اوراق دیوان تو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
کرده‌ام سرمشق حیرت سرو موزون تو را
ناله می‌خوانم بلندیهای مضمون تو را
شام پرورد غمم با صبح اقبالم چه‌کار
تیره‌بختی سایهٔ بید است مجنون تو را
خاکهای این چمن می‌بایدم بر سر زدن
بس که گل پوشید نقش پای گلگون تو را
ساز محشر گشت آفاق از نگاه حیرتم
در نی مژگان چه فریاد است مفتون تو را
شور استغنا برون از پرده‌های عجز نیست
رشتهٔ ما سخت پیچیده‌ست قانون تو را
فهم یکتایی‌ست فرق اعتبارات دویی
عمرها شد خوانده‌ام بر خویش افسون تو را
هرچه می‌بینم سراغی از خیالت می‌دهد
هر دو عالم یک ‌سر زانوست محزون تو را
ای دل ‌دیوانه صبری ‌کز سویدا چاره نیست
دیدهٔ آهو فرو برده‌ست هامون تو را
بیدل آزادی گر استقبال آغوشت کند
آنقدر واشو که نتوان بست مضمون تو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
به حیرت آینه پرداختند روی تو را
زدند شانه ز دلهای چاک موی تو را
چه آفتی توکه از شوخیت زبان شرار
به‌کام سنگ برد شکوه‌های خوی تو را
زخارهرمژه صد ر‌نگ موج‌گل جوشد
به دیده‌گرگذر افتد خیال روی تو را
غلام زلف تو سنبل‌، اسیر روی توگل
بنفشه بنده خط سبز مشکبوی تو را
ز رنگ غازه فروشد به شاهدان چمن
نسیم اگر برباید غبارکوی تو را
ز تیغ ناز توام این قدر امید نبود
به زخم دل‌که روان‌کرد آب جوی تو را
ندانم از دل تنگ‌که جسته است امشب
که غنچه‌ها به قفس‌کرده‌اند بوی تو را
به حرف آمدی و زخم‌کهنه‌ام نو شد
به حیرتم چه نمک بودگفت وگوی تورا
تپیدن دل عشاق نسخه‌پرداز است
دقایق طلب وبحث جستجوی تورا
بهار حسرت ما زحمت خزان نکشد
کستگی نبرد رنگ آرزوی تو را
درین چمن به‌چه سرمایه‌خوشدلی بیدل
که شبنمی نخریده‌ست آبروی تو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
از سپند مایه می‌یابد سراغ ناله را
گرد پیشاهنگ کرد این کاروان دنباله را
داغ حسرت سرمه‌گرداند به دلها ناله را
برلب آواز شکسن نیست جام لاله را
ما سیه بختان حباب گریهٔ نومیدی‌ایم
خانه بر آب است یک سر مردم بنگاله را
عقل رنگ‌آمیز،کی‌گردد حریف درد عشق
خامهٔ تصویرکی خواهدکشیدن ناله را
عافیت‌سنجان طریق عشق کم پیموده‌اند
دور می‌دارند ازین ره خانه جوی خاله را
از ره تقلید نتوان بهرة عزت‌گرفت
نشئهٔ جمعیت‌گوهر نباشد ژاله را
درتب عشقم سپندی‌گر نباشد‌گو مباش
از نفس بر روی آتش می‌نهم تبخاله را
برق جولانی‌که ما را در دل آتش نشاند
می‌کند داغ ازتحیر شعلهٔ جواله را
کشتهٔ آن چشم مخمورم‌که مد سرمه‌اش
تا سرکوی تغافل می‌کشد دنباله را
شوخی‌حسنش برون‌است‌ازخط تسخیرخط
پرتو مه می‌زند آتش‌کمند هاله را
مکر زاهد ابلهان را سر خط درس ریاست
سامری تعلیم باطل می‌کندگوساله را
روح‌را از بندجسمانی گذشتن‌مشکل است
هرگره‌، منزل بود درکوچهٔ نی ناله را
سوخت دل اما چراغ مدعا روشن نشد
در جگریارب چه آتش بود داغ لاله را
ازدل خون‌بسته بیدل نشئهٔ راحت‌مخواه
باده جز خونابه نبود ساغر تبخاله را