عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
صبح دم زد ساقیا هین الصبوح
خفتگان را در قدح کن قوت روح
در قدح ریز آب خضر از جام جم
باز نتوان گشت ازین در بی فتوح
توبه بشکن تا درست آیی ز کار
چند گویی توبهای دارم نصوح
مطربا قولی بگو از راهوی
راه راه راهوی است اندر صبوح
دل ز مستی قول کس مینشنود
زانکه بشنوده است قول بوالفتوح
چون سرانجام تو طوفان بلاست
عمر تو چه یک نفس چه عمر نوح
گر ز عطار این سخن مینشنوی
بشنو از مرغ سحر صور صلوح
خفتگان را در قدح کن قوت روح
در قدح ریز آب خضر از جام جم
باز نتوان گشت ازین در بی فتوح
توبه بشکن تا درست آیی ز کار
چند گویی توبهای دارم نصوح
مطربا قولی بگو از راهوی
راه راه راهوی است اندر صبوح
دل ز مستی قول کس مینشنود
زانکه بشنوده است قول بوالفتوح
چون سرانجام تو طوفان بلاست
عمر تو چه یک نفس چه عمر نوح
گر ز عطار این سخن مینشنوی
بشنو از مرغ سحر صور صلوح
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
صبح بر شب شتاب میآرد
شب سر اندر نقاب میآرد
گریهٔ شمع وقت خندهٔ صبح
مست را در عذاب میآرد
ساقیا آب لعل ده که دلم
ساعتی سر به آب میآرد
خیز و خون سیاوش آر که صبح
تیغ افراسیاب میآرد
خیز ای مطرب و بخوان غزلی
هین که زهره رباب میآرد
صبحدم چون سماع گوش کنی
دیده را سخت خواب میآرد
مطرب ما رباب میسازد
ساقی ما شراب میآرد
همه اسباب عیش هست ولیک
مرگ تیغ از قراب میآرد
عالمی عیش با اجل هیچ است
این سخن را که تاب میآرد
ای دریغا که گر درنگ کنم
عمر بر من شتاب میآرد
در غم مرگ بینمک عطار
از دل خود کباب میآرد
شب سر اندر نقاب میآرد
گریهٔ شمع وقت خندهٔ صبح
مست را در عذاب میآرد
ساقیا آب لعل ده که دلم
ساعتی سر به آب میآرد
خیز و خون سیاوش آر که صبح
تیغ افراسیاب میآرد
خیز ای مطرب و بخوان غزلی
هین که زهره رباب میآرد
صبحدم چون سماع گوش کنی
دیده را سخت خواب میآرد
مطرب ما رباب میسازد
ساقی ما شراب میآرد
همه اسباب عیش هست ولیک
مرگ تیغ از قراب میآرد
عالمی عیش با اجل هیچ است
این سخن را که تاب میآرد
ای دریغا که گر درنگ کنم
عمر بر من شتاب میآرد
در غم مرگ بینمک عطار
از دل خود کباب میآرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد
شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرمرو عنبرفشان شد
تو گویی آب خضر و آب کوثر
ز هر سوی چمن جویی روان شد
چو گل در مهد آمد بلبل مست
به پیش مهد گل نعرهزنان شد
کجایی ساقیا درده شرابی
که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد
قفس بشکن کزین دام گلوگیر
اگر خواهی شدن اکنون توان شد
چه میجویی به نقد وقت خوش باش
چه میگوئی که این یک رفت و آن شد
یقین میدان که چون وقت اندر آید
تو را هم میبباید از میان شد
چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر
که همره دور رفت و کاروان شد
بلایی ناگهان اندر پی ماست
دل عطار ازین غم ناگهان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد
شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرمرو عنبرفشان شد
تو گویی آب خضر و آب کوثر
ز هر سوی چمن جویی روان شد
چو گل در مهد آمد بلبل مست
به پیش مهد گل نعرهزنان شد
کجایی ساقیا درده شرابی
که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد
قفس بشکن کزین دام گلوگیر
اگر خواهی شدن اکنون توان شد
چه میجویی به نقد وقت خوش باش
چه میگوئی که این یک رفت و آن شد
یقین میدان که چون وقت اندر آید
تو را هم میبباید از میان شد
چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر
که همره دور رفت و کاروان شد
بلایی ناگهان اندر پی ماست
دل عطار ازین غم ناگهان شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
گر نه از خاک درت باد صبا میآید
صبحدم مشکفشان پس ز کجا میآید
ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید
که گل تازه به دلداری ما میآید
گل تر را ز دم صبح به شام اندازد
این چنین گرم که گلگون صبا میآید
به هواداری گل ذره صفت در رقص آی
کم ز ذره نهای او هم ز هوا میآید
تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست
نوشدارو ز دم زهرگیا میآید
عمر و عیش از سر صد ناز و طرب میگذرد
بلبل و گل ز سر برگ و نوا میآید
بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا
زانکه ناکست کزو بوی خطا میآید
بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز
قدری فوت شد از بهر قضا میآید
بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست
گل سیراب چنین تشنه چرا میآید
گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است
از کلهداری او بسته قبا میآید
از بنفشه به عجب ماندهام کز چه سبب
روز طفلی به چمن پشت دوتا میآید
نسترن کوتهی عمر مگر میداند
زان چنین بی سر و بن بر سر پا میآید
بر شکر خندهٔ گل درد دل کس نگذاشت
دم عطار کزو بوی دوا میآید
صبحدم مشکفشان پس ز کجا میآید
ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید
که گل تازه به دلداری ما میآید
گل تر را ز دم صبح به شام اندازد
این چنین گرم که گلگون صبا میآید
به هواداری گل ذره صفت در رقص آی
کم ز ذره نهای او هم ز هوا میآید
تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست
نوشدارو ز دم زهرگیا میآید
عمر و عیش از سر صد ناز و طرب میگذرد
بلبل و گل ز سر برگ و نوا میآید
بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا
زانکه ناکست کزو بوی خطا میآید
بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز
قدری فوت شد از بهر قضا میآید
بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست
گل سیراب چنین تشنه چرا میآید
گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است
از کلهداری او بسته قبا میآید
از بنفشه به عجب ماندهام کز چه سبب
روز طفلی به چمن پشت دوتا میآید
نسترن کوتهی عمر مگر میداند
زان چنین بی سر و بن بر سر پا میآید
بر شکر خندهٔ گل درد دل کس نگذاشت
دم عطار کزو بوی دوا میآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
صبح از پرده به در میآید
اثر آه سحر میآید
یا کسی مشک ختن میبیزد
یا نسیم گل تر میآید
خیز ای ساقی و میده به صبوح
که حریف چو شکر میآید
پسری کز خط سبزش چو قلم
دل عشاق به سر میآید
ای پسر می ده و می نوش که عمر
به سر تو که به سر میآید
عمرت این یکدم حالی است تو را
کیست ضامن که دگر میآید
تویی و یکدم و آگاه نهای
کز دگر دم چه خبر میآید
لیک دانی تو که بی صد غم نیست
هر دمی کان ز تو بر میآید
سنگ بر بام فلک زن به صبوح
که فلک بر تو به در میآید
داد بستان ز جهانی که درو
بهتر خلق بتر میآید
در جهانی که همه بینمکی است
قسم عطار جگر میآید
اثر آه سحر میآید
یا کسی مشک ختن میبیزد
یا نسیم گل تر میآید
خیز ای ساقی و میده به صبوح
که حریف چو شکر میآید
پسری کز خط سبزش چو قلم
دل عشاق به سر میآید
ای پسر می ده و می نوش که عمر
به سر تو که به سر میآید
عمرت این یکدم حالی است تو را
کیست ضامن که دگر میآید
تویی و یکدم و آگاه نهای
کز دگر دم چه خبر میآید
لیک دانی تو که بی صد غم نیست
هر دمی کان ز تو بر میآید
سنگ بر بام فلک زن به صبوح
که فلک بر تو به در میآید
داد بستان ز جهانی که درو
بهتر خلق بتر میآید
در جهانی که همه بینمکی است
قسم عطار جگر میآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید
یاران موافق را از خواب برانگیزید
یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم
می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید
جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن
وانگه می صافی را با درد میامیزید
چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر
این نفس بهیمی را از دار در آویزید
خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را
آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید
یاران قدیم ما در موسم گل رفتند
خون جگر خود را از دیده فرو ریزید
عطار گریزان است از صحبت نا اهلان
گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید
یاران موافق را از خواب برانگیزید
یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم
می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید
جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن
وانگه می صافی را با درد میامیزید
چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر
این نفس بهیمی را از دار در آویزید
خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را
آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید
یاران قدیم ما در موسم گل رفتند
خون جگر خود را از دیده فرو ریزید
عطار گریزان است از صحبت نا اهلان
گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
باد شمال میوزد، طرهٔ یاسمن نگر
وقت سحر ز عشق گل، بلبل نعره زن نگر
سبزهٔ تازه روی را، نو خط جویبار بین
لالهٔ سرخ روی را، سوختهدل چو من نگر
خیری سرفکنده را، در غم عمر رفته بین
سنبل شاخ شاخ را، مروحه چمن نگر
یاسمن دوشیزه را، همچو عروس بکر بین
باد مشاطه فعل را، جلوهگر سمن نگر
نرگس نیم مست را، عاشق زرد روی بین
سوسن شیرخواره را، آمده در سخن نگر
لعبت شاخ ارغوان، طفل زبان گشاده بین
ناوک چرخ گلستان، غنچهٔ بی دهن نگر
تا که بنفشه باغ را، صوفی فوطهپوش کرد
از پی ره زنی او، طرهٔ یاسمن نگر
تا گل پادشاه وش، تخت نهاد در چمن
لشکریان باغ را، خیمهٔ نسترن نگر
خیز و دمی به وقت گل، باده بده که عمر شد
چند غم جهان خوری، شادی انجمن نگر
هین که گذشت وقت گل، سوی چمن نگاه کن
راح نسیم صبح بین، ابر گلاب زن نگر
نی بگذر ازین همه، وز سر صدق فکر کن
وین شکن زمانه را، پر بت سیمتن نگر
ای دل خفته عمر شد، تجربه گیر از جهان
زندگیی به دست کن، مردن مرد و زن نگر
از سر خاک دوستان، سبزه دمید خون گری
ماتم دوستان مکن، رفتن خویشتن نگر
جملهٔ خاک خفتگان، موج دریغ میزند
درنگر و ز خاکشان، حسرت تن به تن نگر
فکر کن و به چشم دل، حال گذشتگان ببین
ریخته زیر خاکشان، طرهٔ پرشکن نگر
آنکه حریر و خز نسود، از سر ناز این زمان
چهرهٔ او ز خاک بین، قامتش از کفن نگر
سوختی ای فرید تو، در غم هجر خود بسی
دلشدهٔ فراق بین، سوختهٔ محن نگر
وقت سحر ز عشق گل، بلبل نعره زن نگر
سبزهٔ تازه روی را، نو خط جویبار بین
لالهٔ سرخ روی را، سوختهدل چو من نگر
خیری سرفکنده را، در غم عمر رفته بین
سنبل شاخ شاخ را، مروحه چمن نگر
یاسمن دوشیزه را، همچو عروس بکر بین
باد مشاطه فعل را، جلوهگر سمن نگر
نرگس نیم مست را، عاشق زرد روی بین
سوسن شیرخواره را، آمده در سخن نگر
لعبت شاخ ارغوان، طفل زبان گشاده بین
ناوک چرخ گلستان، غنچهٔ بی دهن نگر
تا که بنفشه باغ را، صوفی فوطهپوش کرد
از پی ره زنی او، طرهٔ یاسمن نگر
تا گل پادشاه وش، تخت نهاد در چمن
لشکریان باغ را، خیمهٔ نسترن نگر
خیز و دمی به وقت گل، باده بده که عمر شد
چند غم جهان خوری، شادی انجمن نگر
هین که گذشت وقت گل، سوی چمن نگاه کن
راح نسیم صبح بین، ابر گلاب زن نگر
نی بگذر ازین همه، وز سر صدق فکر کن
وین شکن زمانه را، پر بت سیمتن نگر
ای دل خفته عمر شد، تجربه گیر از جهان
زندگیی به دست کن، مردن مرد و زن نگر
از سر خاک دوستان، سبزه دمید خون گری
ماتم دوستان مکن، رفتن خویشتن نگر
جملهٔ خاک خفتگان، موج دریغ میزند
درنگر و ز خاکشان، حسرت تن به تن نگر
فکر کن و به چشم دل، حال گذشتگان ببین
ریخته زیر خاکشان، طرهٔ پرشکن نگر
آنکه حریر و خز نسود، از سر ناز این زمان
چهرهٔ او ز خاک بین، قامتش از کفن نگر
سوختی ای فرید تو، در غم هجر خود بسی
دلشدهٔ فراق بین، سوختهٔ محن نگر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
ذرهای دوستی آن دمساز
بهتر از صد هزار ساله نماز
ذرهای دوستی بتافت از غیب
آسمان را فکند در تک و تاز
باز خورشید را که سلطانی است
ذرهای عشق میدهد پرواز
عشق اگر نیستی سر مویی
نه حقیقت بیافتی نه مجاز
ذرهای عشق زیر پردهٔ دل
برگشاید هزار پردهٔ راز
زیر هر پرده نقد تو گردد
هر زمان صد جهان پر از اعزاز
وی عجب زیر هر جهان که بود
صد جهان عشق افتدت ز آغاز
باز در هر جهان هزار جهان
میشود کشف در نشیب و فراز
گرچه هر لحظه صد جهان یابی
خویش را ذرهای نیابی باز
چون به یکدم تو گم شدی با خویش
چون توانی شد آگه از دمساز
تا تو هستی تو را به قطع او نیست
ور نهای فارغی ز ناز و نیاز
او تو را نیست تا تو آن خودی
با تو او نیست، اینت کار دراز
گر درین راه مرد کل طلبی
هرچه داری همه بکل درباز
میشنو از فرید حرف بلند
وز بد و نیک خانه میپرداز
بهتر از صد هزار ساله نماز
ذرهای دوستی بتافت از غیب
آسمان را فکند در تک و تاز
باز خورشید را که سلطانی است
ذرهای عشق میدهد پرواز
عشق اگر نیستی سر مویی
نه حقیقت بیافتی نه مجاز
ذرهای عشق زیر پردهٔ دل
برگشاید هزار پردهٔ راز
زیر هر پرده نقد تو گردد
هر زمان صد جهان پر از اعزاز
وی عجب زیر هر جهان که بود
صد جهان عشق افتدت ز آغاز
باز در هر جهان هزار جهان
میشود کشف در نشیب و فراز
گرچه هر لحظه صد جهان یابی
خویش را ذرهای نیابی باز
چون به یکدم تو گم شدی با خویش
چون توانی شد آگه از دمساز
تا تو هستی تو را به قطع او نیست
ور نهای فارغی ز ناز و نیاز
او تو را نیست تا تو آن خودی
با تو او نیست، اینت کار دراز
گر درین راه مرد کل طلبی
هرچه داری همه بکل درباز
میشنو از فرید حرف بلند
وز بد و نیک خانه میپرداز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
منم اندر قلندری شده فاش
در میان جماعتی اوباش
همه افسوس خواره و همه رند
همه دردی کش و همه قلاش
ترک نیک و بد جهان گفته
که جهان خواه باش و خواه مباش
دام دیوانگی بگسترده
تا به دام اوفتاده عقل معاش
ساقیا چند خسبی آخر خیز
که سپهرت نمیدهد خشخاش
بنشان از دلم غبار به می
که تویی صحن سینه را فراش
گر تو در معرفت شکافی موی
ور زبان تو هست گوهر پاش
یک سر موی بیش و کم نشود
زانچه بنگاشت در ازل نقاش
تو چه دانی که در نهاد کثیف
آفتاب است روح یا خفاش
عاشقی خواه اوفتاده ز شوق
بر سر فرش شمع همچو فراش
چه کنی زاهدی که از سردی
بجهد بیست رش ز بیم رشاش
زاهد خام خویشبین هرگز
نشود پخته گر نهی در داش
هست زاهد چو آن دروگر بد
که کند سوی خود همیشه تراش
مرد ایثار باش و هیچ مترس
که نترسد ز مردگان نباش
من نیم خرده گیر و خرده شناس
که ندارم ز خرده هیچ قماش
دور باشید از کسی که مدام
کفر دارد نهفته، ایمان فاش
چون نیم زاهد و نیم فاسق
از چه قومم بدانمی ای کاش
چه خبر داری این دم ای عطار
تا قدم درنهی درین ره باش
در میان جماعتی اوباش
همه افسوس خواره و همه رند
همه دردی کش و همه قلاش
ترک نیک و بد جهان گفته
که جهان خواه باش و خواه مباش
دام دیوانگی بگسترده
تا به دام اوفتاده عقل معاش
ساقیا چند خسبی آخر خیز
که سپهرت نمیدهد خشخاش
بنشان از دلم غبار به می
که تویی صحن سینه را فراش
گر تو در معرفت شکافی موی
ور زبان تو هست گوهر پاش
یک سر موی بیش و کم نشود
زانچه بنگاشت در ازل نقاش
تو چه دانی که در نهاد کثیف
آفتاب است روح یا خفاش
عاشقی خواه اوفتاده ز شوق
بر سر فرش شمع همچو فراش
چه کنی زاهدی که از سردی
بجهد بیست رش ز بیم رشاش
زاهد خام خویشبین هرگز
نشود پخته گر نهی در داش
هست زاهد چو آن دروگر بد
که کند سوی خود همیشه تراش
مرد ایثار باش و هیچ مترس
که نترسد ز مردگان نباش
من نیم خرده گیر و خرده شناس
که ندارم ز خرده هیچ قماش
دور باشید از کسی که مدام
کفر دارد نهفته، ایمان فاش
چون نیم زاهد و نیم فاسق
از چه قومم بدانمی ای کاش
چه خبر داری این دم ای عطار
تا قدم درنهی درین ره باش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
هر مرد که نیست امتحانش
خوابی و خوری است در جهانش
میخفتد و میخورد شب و روز
تا مغز بود در استخوانش
فربه کند از غرور پهلو
تا نام نهند پهلوانش
مرد آن باشد که همچو شمعی
آتش بارد ز ریسمانش
از بسکه در امتحان کشندش
پیدا گردد همه نهانش
چون پاک شود ز هرچه دارد
آنگاه نهند در میانش
صد مغز یقین دهندش آنگاه
در پوست کشند از گمانش
تا هیچ فریفته نگردد
ایمن نبود ز مکر جانش
چون پاک شد از دو کون کلی
آیند دو کون میهمانش
نقدیش بود که مثل نبود
در هفت زمین و آسمانش
دانی تو که آن چه نقش یابد
تا خرج کنند جاودانش
تو جوهر مرد کی شناسی
نا کرده هزار امتحانش
در هر صفتش بجوی صد بار
در علم مبین و در عیانش
گر قلب بود بدر برون کن
ور نی بنشین بر آستانش
مردی که تو را به خویش خواند
در حال ز پیش خود برانش
وان مرد که از تو میگریزد
گنجی است درون خاکدانش
وان کو نگریزد از تو با تو
چون باد ز پس شوی دوانش
این هم رنگ است و میتوان کرد
رسوای زمانه هر زمانش
شرحت دادم که بی نشان کیست
بپذیر چو جان بدین نشانش
خاک ره او به چشم درکش
کز سود تو ببود زیانش
زیبا محکی نهاد عطار
زین شرح که رفت بر زبانش
خوابی و خوری است در جهانش
میخفتد و میخورد شب و روز
تا مغز بود در استخوانش
فربه کند از غرور پهلو
تا نام نهند پهلوانش
مرد آن باشد که همچو شمعی
آتش بارد ز ریسمانش
از بسکه در امتحان کشندش
پیدا گردد همه نهانش
چون پاک شود ز هرچه دارد
آنگاه نهند در میانش
صد مغز یقین دهندش آنگاه
در پوست کشند از گمانش
تا هیچ فریفته نگردد
ایمن نبود ز مکر جانش
چون پاک شد از دو کون کلی
آیند دو کون میهمانش
نقدیش بود که مثل نبود
در هفت زمین و آسمانش
دانی تو که آن چه نقش یابد
تا خرج کنند جاودانش
تو جوهر مرد کی شناسی
نا کرده هزار امتحانش
در هر صفتش بجوی صد بار
در علم مبین و در عیانش
گر قلب بود بدر برون کن
ور نی بنشین بر آستانش
مردی که تو را به خویش خواند
در حال ز پیش خود برانش
وان مرد که از تو میگریزد
گنجی است درون خاکدانش
وان کو نگریزد از تو با تو
چون باد ز پس شوی دوانش
این هم رنگ است و میتوان کرد
رسوای زمانه هر زمانش
شرحت دادم که بی نشان کیست
بپذیر چو جان بدین نشانش
خاک ره او به چشم درکش
کز سود تو ببود زیانش
زیبا محکی نهاد عطار
زین شرح که رفت بر زبانش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
عشق جانی داد و بستد والسلام
چند گویی آخر از خود والسلام
تو چنان انگار کاندر راه عشق
یک نفس بود این شد آمد والسلام
شیشهای اندر دمید استاد کار
بعد از آنش بر زمین زد والسلام
گر تو اینجا ره بری با اصل کار
رو که نبود چون تو بخرد والسلام
ور بماند جان تو دربند خویش
جان تو نانی نیرزد والسلام
خلق را چون نیست بویی زین حدیث
از یکی درگیر تا صد والسلام
هر که را این ذوق نبود مردهای است
گر همه نیک است و گر بد والسلام
عشق باید کز تو بستاند تورا
چون تورا از خویش بستد والسلام
عشق نبود آن که بنویسد قلم
وانچه برخوانی ز کاغذ والسلام
عشق دریایی است چون غرقت کند
آن زمان عشق از تو زیبد والسلام
ناخوشت میآید اما چون کنم
عشق نبود در خوش آمد والسلام
جان عطار از سپاه سر عشق
در دو عالم شد سپهبد والسلام
چند گویی آخر از خود والسلام
تو چنان انگار کاندر راه عشق
یک نفس بود این شد آمد والسلام
شیشهای اندر دمید استاد کار
بعد از آنش بر زمین زد والسلام
گر تو اینجا ره بری با اصل کار
رو که نبود چون تو بخرد والسلام
ور بماند جان تو دربند خویش
جان تو نانی نیرزد والسلام
خلق را چون نیست بویی زین حدیث
از یکی درگیر تا صد والسلام
هر که را این ذوق نبود مردهای است
گر همه نیک است و گر بد والسلام
عشق باید کز تو بستاند تورا
چون تورا از خویش بستد والسلام
عشق نبود آن که بنویسد قلم
وانچه برخوانی ز کاغذ والسلام
عشق دریایی است چون غرقت کند
آن زمان عشق از تو زیبد والسلام
ناخوشت میآید اما چون کنم
عشق نبود در خوش آمد والسلام
جان عطار از سپاه سر عشق
در دو عالم شد سپهبد والسلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
صبح رخ از پرده نمود ای غلام
چند کنی گفت و شنود ای غلام
دیر شد آخر قدحی می بیار
چند زنم بانگ که زود ای غلام
درد خرابات مپیمای کم
هین که بسی درد فزود ای غلام
در دلم آتش فکن از می که می
آینهٔ دل بزدود ای غلام
آتش تر ده به صبوحی که عمر
میگذرد زود چو دود ای غلام
عمر تو چون اول افسانهای
هرچه همی بود نبود ای غلام
روی زمین گر همه ملک تو شد
در پی تو مرگ چه سود ای غلام
پشت بده زانکه بلایی دگر
هر نفست روی نمود ای غلام
گوشهنشین باش که چوگان چرخ
گوی ز پیش تو ربود ای غلام
دانهٔ امید چه کاری که دهر
دانهٔ ناکشته درود ای غلام
صد قدح خونش بباید کشید
هر که دمی خوش بغنود ای غلام
بر دل عطار فلک هر نفس
صد در اندوه گشود ای غلام
چند کنی گفت و شنود ای غلام
دیر شد آخر قدحی می بیار
چند زنم بانگ که زود ای غلام
درد خرابات مپیمای کم
هین که بسی درد فزود ای غلام
در دلم آتش فکن از می که می
آینهٔ دل بزدود ای غلام
آتش تر ده به صبوحی که عمر
میگذرد زود چو دود ای غلام
عمر تو چون اول افسانهای
هرچه همی بود نبود ای غلام
روی زمین گر همه ملک تو شد
در پی تو مرگ چه سود ای غلام
پشت بده زانکه بلایی دگر
هر نفست روی نمود ای غلام
گوشهنشین باش که چوگان چرخ
گوی ز پیش تو ربود ای غلام
دانهٔ امید چه کاری که دهر
دانهٔ ناکشته درود ای غلام
صد قدح خونش بباید کشید
هر که دمی خوش بغنود ای غلام
بر دل عطار فلک هر نفس
صد در اندوه گشود ای غلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
صبح بر افراخت علم ای غلام
رنجه کن از لطف قدم ای غلام
خیز که بشکفت گل و یاسمین
تا بنشینیم به هم ای غلام
باده خوریم و ز جهان بگذریم
زانکه جهان شد چو ارم ای غلام
بس که بریزد گل نازک ز باد
ما شده در خاک دژم ای غلام
زین گذران عمر چه نازیم ما
زندگیی ماند و دو دم ای غلام
پس چو چنین است یقین عمر خویش
چند گذاریم به غم ای غلام
این همه خود بگذرد و جان و دل
وا رهد از جور و ستم ای غلام
وقت درآمد که به پشتی تو
باز بر آریم شکم ای غلام
آب نجوییم ز خضر ای پسر
جام نخواهیم ز جم ای غلام
در نگر و خلق جهان را ببین
روی نهاده به عدم ای غلام
چون همه در معرض محو آمدند
محو شوی زود تو هم ای غلام
خود تو یقین دان که نیرزد ز مرگ
جمله جهان نیم درم ای غلام
عاقبت الامر چو مرگ است راه
عمر تو چه بیش و چه کم ای غلام
پس غم عطار درین وقت گل
دفع کن از می به کرم ای غلام
رنجه کن از لطف قدم ای غلام
خیز که بشکفت گل و یاسمین
تا بنشینیم به هم ای غلام
باده خوریم و ز جهان بگذریم
زانکه جهان شد چو ارم ای غلام
بس که بریزد گل نازک ز باد
ما شده در خاک دژم ای غلام
زین گذران عمر چه نازیم ما
زندگیی ماند و دو دم ای غلام
پس چو چنین است یقین عمر خویش
چند گذاریم به غم ای غلام
این همه خود بگذرد و جان و دل
وا رهد از جور و ستم ای غلام
وقت درآمد که به پشتی تو
باز بر آریم شکم ای غلام
آب نجوییم ز خضر ای پسر
جام نخواهیم ز جم ای غلام
در نگر و خلق جهان را ببین
روی نهاده به عدم ای غلام
چون همه در معرض محو آمدند
محو شوی زود تو هم ای غلام
خود تو یقین دان که نیرزد ز مرگ
جمله جهان نیم درم ای غلام
عاقبت الامر چو مرگ است راه
عمر تو چه بیش و چه کم ای غلام
پس غم عطار درین وقت گل
دفع کن از می به کرم ای غلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
کار بر خود سخت مشکل کردهام
زانکه استعداد باطل کردهام
چون به مقصد ره برم چون در سفر
در هوای خویش منزل کردهام
راه خون آلوده میبینم همه
کین سفر چون مرغ بسمل کردهام
گر گلآلود آورم پایم رواست
کز سرشکم خاک ره گل کردهام
راه بر من هر زمان مشکلتر است
زانکه عزم راه مشکل کردهام
عیش شیرینم برای لذتی
تلختر از زهر قاتل کردهام
روی جان با نفس کم بینم از آنک
روح ناقص نفس کامل کردهام
حاصل عمرم همه بی حاصلی است
آه از این حاصل که حاصل کردهام
قصهٔ جانم چو کس مینشنود
غصهٔ بسیار در دل کردهام
هست دریای معانی بس عظیم
کشتی پندار حایل کردهام
سخت میترسم ازین دریای ژرف
لاجرم ره سوی ساحل کردهام
بیم من از غرقه گشتن چون بسی است
خویش را مشغول شاغل کردهام
چون نمییارم شدن مطلق به خویش
خویشتن را در سلاسل کردهام
بر امید غرقه گشتن چون فرید
روی سوی بحر هایل کردهام
زانکه استعداد باطل کردهام
چون به مقصد ره برم چون در سفر
در هوای خویش منزل کردهام
راه خون آلوده میبینم همه
کین سفر چون مرغ بسمل کردهام
گر گلآلود آورم پایم رواست
کز سرشکم خاک ره گل کردهام
راه بر من هر زمان مشکلتر است
زانکه عزم راه مشکل کردهام
عیش شیرینم برای لذتی
تلختر از زهر قاتل کردهام
روی جان با نفس کم بینم از آنک
روح ناقص نفس کامل کردهام
حاصل عمرم همه بی حاصلی است
آه از این حاصل که حاصل کردهام
قصهٔ جانم چو کس مینشنود
غصهٔ بسیار در دل کردهام
هست دریای معانی بس عظیم
کشتی پندار حایل کردهام
سخت میترسم ازین دریای ژرف
لاجرم ره سوی ساحل کردهام
بیم من از غرقه گشتن چون بسی است
خویش را مشغول شاغل کردهام
چون نمییارم شدن مطلق به خویش
خویشتن را در سلاسل کردهام
بر امید غرقه گشتن چون فرید
روی سوی بحر هایل کردهام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
از بس که روز و شب غم بر غم کشیدهام
شادی فکندهام غم بر غم گزیدهام
شادی به روی غم که غمم غمگسار گشت
کم غم چو روی شادی عالم بدیدهام
گر نیز شادی است درین آشیان غم
من شادیی ندیدهام اما شنیدهام
کس را مباد با من و با درد من رجوع
زیرا که درد عشق مسلم خریدهام
تا کی ز درد عشق زنم لاف چون ز نفس
دایم به دل رمیده به تن آرمیدهام
هرگز دمی نیافتهام هیچ فرصتی
چندانکه با سگان طبیعت چخیدهام
گرچه قدم نداشتهام در مقام عدل
باری ز اهل ظلم قدم در کشیدهام
در گوشهای نشسته بسی خون بخوردهام
بر جایگه فسرده بسی ره بریدهام
عمرم گذشت در بچه طبعی و من هنوز
از حرص و آز چون بچهٔ نا رسیدهام
هر روز در خزانهٔ عطار کمتر است
دری که از سفینهٔ دانش گزیدهام
شادی فکندهام غم بر غم گزیدهام
شادی به روی غم که غمم غمگسار گشت
کم غم چو روی شادی عالم بدیدهام
گر نیز شادی است درین آشیان غم
من شادیی ندیدهام اما شنیدهام
کس را مباد با من و با درد من رجوع
زیرا که درد عشق مسلم خریدهام
تا کی ز درد عشق زنم لاف چون ز نفس
دایم به دل رمیده به تن آرمیدهام
هرگز دمی نیافتهام هیچ فرصتی
چندانکه با سگان طبیعت چخیدهام
گرچه قدم نداشتهام در مقام عدل
باری ز اهل ظلم قدم در کشیدهام
در گوشهای نشسته بسی خون بخوردهام
بر جایگه فسرده بسی ره بریدهام
عمرم گذشت در بچه طبعی و من هنوز
از حرص و آز چون بچهٔ نا رسیدهام
هر روز در خزانهٔ عطار کمتر است
دری که از سفینهٔ دانش گزیدهام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
رفتم به زیر پرده و بیرون نیامدم
تا صید پردهبازی گردون نیامدم
چون قطب ساکن آمدم اندر مقام فقر
هر لحظه همچو چرخ دگرگون نیامدم
بنهادهام قدم به حرمگاه فقر در
تا هرچه بود از همه بیرون نیامدم
زر همچو گل ز صره از آن ریختم به خاک
تا همچو غنچه با دل پر خون نیامدم
از اهل روزگار به معیار امتحان
کم نیستم به هیچ، گر افزون نیامدم
همچون مگس به ریزهٔ کس ننگریستم
هر چند چون همای همایون نیامدم
منت خدای را که اگر بود و گر نبود
در زیر بار منت هر دون نیامدم
هر بی خبر برون درست از وجود من
آخر من از عدم به شبیخون نیامدم
عطار پر به سوی فلک همچو جبرئیل
راه زمین مرو که چو قارون نیامدم
تا صید پردهبازی گردون نیامدم
چون قطب ساکن آمدم اندر مقام فقر
هر لحظه همچو چرخ دگرگون نیامدم
بنهادهام قدم به حرمگاه فقر در
تا هرچه بود از همه بیرون نیامدم
زر همچو گل ز صره از آن ریختم به خاک
تا همچو غنچه با دل پر خون نیامدم
از اهل روزگار به معیار امتحان
کم نیستم به هیچ، گر افزون نیامدم
همچون مگس به ریزهٔ کس ننگریستم
هر چند چون همای همایون نیامدم
منت خدای را که اگر بود و گر نبود
در زیر بار منت هر دون نیامدم
هر بی خبر برون درست از وجود من
آخر من از عدم به شبیخون نیامدم
عطار پر به سوی فلک همچو جبرئیل
راه زمین مرو که چو قارون نیامدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
کار چو از دست من برفت چه سازم
مات شدم نیز خانه نیست چه بازم
در بن این خاکدان عالم غدار
اشک فشان همچو شمع چند گدازم
چون نفسی دیگرم ز عمر امان نیست
این نفسی چند در هوس به چه تازم
چو گل یک روزه در میانهٔ صد خار
بر سر پایم نشسته سر چه فرازم
پردهٔ من چون درید پردهدر چرخ
در پس این پرده، پرده چند نوازم
چارهٔ من چون به دست چاره گران نیست
حیله چه گویم کنون و چاره چه سازم
قصهٔ اندوهت آشکار چه گویم
زانکه من خسته دل نهفت نیازم
واقعه کوته کنم چه گویم ازین بیش
خاصه که پیش اندر است راه درازم
ای دل عطار دم مزن که درین دیر
دم نتوان زد ز سر پردهٔ رازم
مات شدم نیز خانه نیست چه بازم
در بن این خاکدان عالم غدار
اشک فشان همچو شمع چند گدازم
چون نفسی دیگرم ز عمر امان نیست
این نفسی چند در هوس به چه تازم
چو گل یک روزه در میانهٔ صد خار
بر سر پایم نشسته سر چه فرازم
پردهٔ من چون درید پردهدر چرخ
در پس این پرده، پرده چند نوازم
چارهٔ من چون به دست چاره گران نیست
حیله چه گویم کنون و چاره چه سازم
قصهٔ اندوهت آشکار چه گویم
زانکه من خسته دل نهفت نیازم
واقعه کوته کنم چه گویم ازین بیش
خاصه که پیش اندر است راه درازم
ای دل عطار دم مزن که درین دیر
دم نتوان زد ز سر پردهٔ رازم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
چه مقصود ار چه بسیاری دویدیم
که از مقصود خود بویی ندیدیم
بسی زاری و دلتنگی نمودیم
بسی خواری و بی برگی کشیدیم
بسی در گفتگوی دوست بودیم
بسی در جستجویش ره بریدیم
گهی سجاده و محراب جستیم
گهی رندی و قلاشی گزیدیم
به هر ره کان کسی گیرد گرفتیم
به هر پر کان کسی پرد پریدیم
چو عشق او جهان بفروخت بر ما
به جان و دل غم عشقش خریدیم
مگر معشوق ما با ماست زیرا
ز نور حضرت او ناپدیدیم
به دست ما به جز باد هوا نیست
که چون بادی به عالم بر وزیدیم
درین حیرت همی بودیم عمری
درین محنت به خون بر میتپیدیم
کنون رفتیم و عمر ما به سر شد
کنون این ره به پایان آوریدیم
دریغا کز سگ کویش نشانی
ندیدیم ار چه بسیاری دویدیم
بسی بر بوی او بودیم و بویی
به ما نرسید و ما از غم رسیدیم
چو مقصودی نبود از هرچه گفتیم
میان خاک تاریک آرمیدیم
کنون عطار را بدرود کردیم
کنون امید ازین عالم بریدیم
که از مقصود خود بویی ندیدیم
بسی زاری و دلتنگی نمودیم
بسی خواری و بی برگی کشیدیم
بسی در گفتگوی دوست بودیم
بسی در جستجویش ره بریدیم
گهی سجاده و محراب جستیم
گهی رندی و قلاشی گزیدیم
به هر ره کان کسی گیرد گرفتیم
به هر پر کان کسی پرد پریدیم
چو عشق او جهان بفروخت بر ما
به جان و دل غم عشقش خریدیم
مگر معشوق ما با ماست زیرا
ز نور حضرت او ناپدیدیم
به دست ما به جز باد هوا نیست
که چون بادی به عالم بر وزیدیم
درین حیرت همی بودیم عمری
درین محنت به خون بر میتپیدیم
کنون رفتیم و عمر ما به سر شد
کنون این ره به پایان آوریدیم
دریغا کز سگ کویش نشانی
ندیدیم ار چه بسیاری دویدیم
بسی بر بوی او بودیم و بویی
به ما نرسید و ما از غم رسیدیم
چو مقصودی نبود از هرچه گفتیم
میان خاک تاریک آرمیدیم
کنون عطار را بدرود کردیم
کنون امید ازین عالم بریدیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
بیا تا رند هر جایی بباشیم
سر غوغا و رسوایی بباشیم
نمیترسی که همچون خود نمایان
اسیر بند خودرایی بباشیم
اگر در جمع قرایان نشینیم
ز سر تا پای قرایی بباشیم
بیا تا در تماشای خرابات
چو رندان تماشایی بباشیم
چو عقل ما عقیله است آن نکوتر
که عاشق وار سودایی بباشیم
چو در دریای بی پایان فتادیم
همان بهتر که دریایی بباشیم
چو صحرا گشت بر ما آنچه بایست
برون کون صحرایی بباشیم
چو پیدا نیست جای ما چو عطار
همه جایی همه جایی بباشیم
سر غوغا و رسوایی بباشیم
نمیترسی که همچون خود نمایان
اسیر بند خودرایی بباشیم
اگر در جمع قرایان نشینیم
ز سر تا پای قرایی بباشیم
بیا تا در تماشای خرابات
چو رندان تماشایی بباشیم
چو عقل ما عقیله است آن نکوتر
که عاشق وار سودایی بباشیم
چو در دریای بی پایان فتادیم
همان بهتر که دریایی بباشیم
چو صحرا گشت بر ما آنچه بایست
برون کون صحرایی بباشیم
چو پیدا نیست جای ما چو عطار
همه جایی همه جایی بباشیم