عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۵
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱ - علی جان
نامهات آورد اسکدار علی جان
شاد شد از وی دل بهار علی جان
یافتم این بنده گرچه از پس ده سال
در نظرت قدر و اعتبار علی جان
لیک تو بودی مرا ز ساعت اول
خوبترین یار و دوستار علی جان
در نظر من سه اصل قوت دارد
عاطفه و مسلک و شعار علی جان
من به تو با این دو دیده بودم از اول
نیستم از دیده شرمسار علی جان
گرچه کنون حزب و مزب و عاطفه مرده است
لیک بدان دارم افتخار علی جان
بودم و بودیم در مقابل روسان
همچویکی آهنین حصار علی جان
بودیم از پشت میزهای جراید
رزم کنان تا به پای دار علی جان
با سپه روس، گشتهایم مقابل
بیمدد عون و دستیار علی جان
خارجیان را ز ملک خویش براندیم
با قلمی همچو ذوالفقار علی جان
نفی بلد دیدهایم و حبس مکرر
تهمت خصمان نابکار علی جان
هرکه بهجای من و تو بودی کردی
روزی صد بار انتحار علی جان
شاد شد از وی دل بهار علی جان
یافتم این بنده گرچه از پس ده سال
در نظرت قدر و اعتبار علی جان
لیک تو بودی مرا ز ساعت اول
خوبترین یار و دوستار علی جان
در نظر من سه اصل قوت دارد
عاطفه و مسلک و شعار علی جان
من به تو با این دو دیده بودم از اول
نیستم از دیده شرمسار علی جان
گرچه کنون حزب و مزب و عاطفه مرده است
لیک بدان دارم افتخار علی جان
بودم و بودیم در مقابل روسان
همچویکی آهنین حصار علی جان
بودیم از پشت میزهای جراید
رزم کنان تا به پای دار علی جان
با سپه روس، گشتهایم مقابل
بیمدد عون و دستیار علی جان
خارجیان را ز ملک خویش براندیم
با قلمی همچو ذوالفقار علی جان
نفی بلد دیدهایم و حبس مکرر
تهمت خصمان نابکار علی جان
هرکه بهجای من و تو بودی کردی
روزی صد بار انتحار علی جان
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - گل سرخ
دوش زندانبان بگشاد در و با من گفت
مژده ای خواجه که امروز گل سرخ شکفت
ناگهان اشگم از دیده روان شد زبرا
یادم از خانه ی خویش آمد و مغزم آشفت
خادمی آمد و از خانه بیاورد خورش
مرد زندانبان آن گریه ی من با وی گفت
یادم آمدکه به فصل گل با دلبر خویش
پیش هر گلبن بودیم به گفت و به شنفت
که گلی رنگین چیدم من و دلبر بگرفت
ساق آن گل را زیر شکن زلف نهفت
گه یکی چید نگار من و بر سینهٔ من
نصب کرد آن گل و بوسیدم دستش هنگفت
بجز این دو نشد از باغ گلی چیده که هست
گل به گلبنخوش و بلبل به کل و مرد به جفت
دلم آزرده شد از دیدن آن خرمن گل
بیم آن بود که بر لب گذرد حرفی مفت
مژده ای خواجه که امروز گل سرخ شکفت
ناگهان اشگم از دیده روان شد زبرا
یادم از خانه ی خویش آمد و مغزم آشفت
خادمی آمد و از خانه بیاورد خورش
مرد زندانبان آن گریه ی من با وی گفت
یادم آمدکه به فصل گل با دلبر خویش
پیش هر گلبن بودیم به گفت و به شنفت
که گلی رنگین چیدم من و دلبر بگرفت
ساق آن گل را زیر شکن زلف نهفت
گه یکی چید نگار من و بر سینهٔ من
نصب کرد آن گل و بوسیدم دستش هنگفت
بجز این دو نشد از باغ گلی چیده که هست
گل به گلبنخوش و بلبل به کل و مرد به جفت
دلم آزرده شد از دیدن آن خرمن گل
بیم آن بود که بر لب گذرد حرفی مفت
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - دختر فقیر
دختری خرد بدیدم به گدایی مشغول
کرده در جامهٔ صدپاره نهان پیکر خویش
بود مکشوف به تاراجگه دزد نگاه
گرچه در ژنده نهان ساخته بد گوهر خویش
ورچه ز اهل دل و دین رحم طمع داشت ولی
بود خصم دل و دین از نگه کافر خویش
حبهای سیم بدو دادم و بگذشتم و سوخت
برق چشم تر او خرمنم از آذر خویش
شامگاهان به یکی بیشه شدم بر لب رود
ناگهان دیدمش آنجا به سر معبر خویش
با لبی خندهزنان میشد و میخواند سرود
به خلاف لب خشکیده و چشم تر خویش
گفتم ای شوخ نبودی تو که یک ساعت پیش
سوختی خرمن اهل نظر از منظر خویش
ای ترشرو چه شد آن گریه تلخت که چنین
خنده را، کان نمک ساخته از شکر خویش
گفت دارم پدری عاجز و مامی بیمار
که نیارند بپا خاستن از بستر خویش
هست این خندهام از بهر دل خود لیکن
گریهام بود برای پدر و مادر خویش
کرده در جامهٔ صدپاره نهان پیکر خویش
بود مکشوف به تاراجگه دزد نگاه
گرچه در ژنده نهان ساخته بد گوهر خویش
ورچه ز اهل دل و دین رحم طمع داشت ولی
بود خصم دل و دین از نگه کافر خویش
حبهای سیم بدو دادم و بگذشتم و سوخت
برق چشم تر او خرمنم از آذر خویش
شامگاهان به یکی بیشه شدم بر لب رود
ناگهان دیدمش آنجا به سر معبر خویش
با لبی خندهزنان میشد و میخواند سرود
به خلاف لب خشکیده و چشم تر خویش
گفتم ای شوخ نبودی تو که یک ساعت پیش
سوختی خرمن اهل نظر از منظر خویش
ای ترشرو چه شد آن گریه تلخت که چنین
خنده را، کان نمک ساخته از شکر خویش
گفت دارم پدری عاجز و مامی بیمار
که نیارند بپا خاستن از بستر خویش
هست این خندهام از بهر دل خود لیکن
گریهام بود برای پدر و مادر خویش
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۹ - مونس پدر
ای دختر خوب نازنین من
پروانه ماه مه جبین من
تو بخت منی در آستان من
تو دست منی در آستین من
از مادر مهربان جدا گشتی
گشتی به سویس همنشین من
دیدی پدرت ز رنج نالانست
از روی وفا شدی قرین من
می کوشی و یکزمان نهای فارغ
از تسلیت دل غمین من
ای مرهم سینهٔ فکار من
و ای مونس خاطر حزین من
هرچند بهار من ز من دور است
هستی تو بهار دلنشین من
دیدار تو هست لالهزار من
رخسار تو هست فرودین من
موی تو خمیده ضیمران من
روی تو شکفته یاسمین من
با مهر تو از فلک ندارم باک
برخیزد اگر فلک به کین من
هرچندکه کودکی، بزرگ آمد
قدر تو به چشم تیزبین من
با این خرد وکمال و زیبایی
فرزند منی و جانشین من
خوی تو و روبت ای پری آمد
شایستهٔ مدح و آفرین من
یزدانت جزای خیر فرماید
ای دختر خوب نازنین من
پروانه ماه مه جبین من
تو بخت منی در آستان من
تو دست منی در آستین من
از مادر مهربان جدا گشتی
گشتی به سویس همنشین من
دیدی پدرت ز رنج نالانست
از روی وفا شدی قرین من
می کوشی و یکزمان نهای فارغ
از تسلیت دل غمین من
ای مرهم سینهٔ فکار من
و ای مونس خاطر حزین من
هرچند بهار من ز من دور است
هستی تو بهار دلنشین من
دیدار تو هست لالهزار من
رخسار تو هست فرودین من
موی تو خمیده ضیمران من
روی تو شکفته یاسمین من
با مهر تو از فلک ندارم باک
برخیزد اگر فلک به کین من
هرچندکه کودکی، بزرگ آمد
قدر تو به چشم تیزبین من
با این خرد وکمال و زیبایی
فرزند منی و جانشین من
خوی تو و روبت ای پری آمد
شایستهٔ مدح و آفرین من
یزدانت جزای خیر فرماید
ای دختر خوب نازنین من
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۹ - در هجو کسی که بهار را حبس کرد
من و تو هر دو ای ...
دو جوانیم شوخ و مندیلی
تو کنون از وجوه هندوستان
زر ستاندستی و کنی پیلی
به رخ خود پی فریب عوام
شکلکی بستهای تو تبدیلی
تو مرا حبس میکنی آوخ
شرم بادت ز ننگ فامیلی
چون مرا بینی و تو را بینم
هر دومان میشویم پاتیلی
تو از آن اخمهای اجمالی
من ازین خندههای تفصیلی
خندهٔ من چو شی رشرزهٔ نر
اخم تو چون جهود تنزیلی
کاین پس از اخم می کند نغنغ
وآن پس از خنده میزند سیلی
دو جوانیم شوخ و مندیلی
تو کنون از وجوه هندوستان
زر ستاندستی و کنی پیلی
به رخ خود پی فریب عوام
شکلکی بستهای تو تبدیلی
تو مرا حبس میکنی آوخ
شرم بادت ز ننگ فامیلی
چون مرا بینی و تو را بینم
هر دومان میشویم پاتیلی
تو از آن اخمهای اجمالی
من ازین خندههای تفصیلی
خندهٔ من چو شی رشرزهٔ نر
اخم تو چون جهود تنزیلی
کاین پس از اخم می کند نغنغ
وآن پس از خنده میزند سیلی
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶ - جواب بهار به ادیب السلطنۀ سمعین «عطا»
ای سمیعی رسید نامهٔ تو
نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو
چامه، شیرین و دلنشین چو عسل
نامه، خیرالکلام قلّ و دلّ
آن عبارات با روان مأنوس
وان خط خوب چون پر طاووس
خاصه شعری بدان دلارایی
جانفزاتر ز عهد برنایی
متحیر شدم چه عرض کنم
شعر و خط خوش از که قرض کنم
با چنین طبع خسته و خط زشت
چونتوانم جواب خواجه نوشت
مشق کردم ز روی آن بسیار
حفظ شد بس که کردمش تکرار
کرد هرکس به پرسشی یادم
نامهٔ خواجه را نشان دادم
فخرکردم که در زمانهٔ ما
هست مردی چنین میانهٔ ما
فخر دیگرکه این گرامی مرد
در چنین نامه یادی از من کرد
خواجه داندکه چند مرده بود
عجز ما را حساب کرده بود
شعلهٔ شوق چون زبانه زند
آرزو تیر بر نشانه زند
گرچه سخت از حیات دلگیرم
لیک خواهم که در وطن میرم
جان سپارم به خاک پاک وطن
دفن گردم به زیر خاک وطن
ای سمیعی به خالق دو سرا
دم گرم تو زنده کرد مرا
گر بجنبد به خاک سایه من
جنبش مهر تست مایهٔ من
ور برآید ز من چو چنگ آواز
دم جانبخش تست چنگنواز
رشتهای کم به زندگی بسته است
تارهایش تمام بگسسته است
هست تنهابهجای از آن پیوند
علقهٔ صحبت رفیقی چند
دوستانی که شمع انجمناند
آخرین شعلهٔ حیات مناند
زان که جای دگر تمیزی نیست
جزربا و فریب چیزی نیست
بهر من صحبت هنرمندان
بوستانست و غیر ازو زندان
گرچه ز اقبال نامساعد من
نیست آنجا هم از حسود ایمن
شنعت حاسد اندر آن تالار
یادگاریست بر در و دیوار
یادگاری که جز وقاحت نیست
غیر بدبختی و فضاحت نیست
لیک با رنج، راحتی هم هست
با عذاب استراحتی هم هست
منت ایزد که دوستان جمعند
همه پروانگان آن شمعند
بهر یک بینماز در اسلام
در مسجد نبسته هیچ امام
در جهان صاحبان عقل سلیم
بهرکیکی نسوختند گلیم
ای سمیعی سخن به پایان شد
خجلت و عجز من نمایان شد
خدمت از من به انجمن برسان
به یکایک سلام من برسان
امرای کلام را زبن سوی
یکبه یک بوسهزن بهدست و بهروی
ور بود شاهدی شکرگفتار
گرمتر بوسه زن به یاد بهار
نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو
چامه، شیرین و دلنشین چو عسل
نامه، خیرالکلام قلّ و دلّ
آن عبارات با روان مأنوس
وان خط خوب چون پر طاووس
خاصه شعری بدان دلارایی
جانفزاتر ز عهد برنایی
متحیر شدم چه عرض کنم
شعر و خط خوش از که قرض کنم
با چنین طبع خسته و خط زشت
چونتوانم جواب خواجه نوشت
مشق کردم ز روی آن بسیار
حفظ شد بس که کردمش تکرار
کرد هرکس به پرسشی یادم
نامهٔ خواجه را نشان دادم
فخرکردم که در زمانهٔ ما
هست مردی چنین میانهٔ ما
فخر دیگرکه این گرامی مرد
در چنین نامه یادی از من کرد
خواجه داندکه چند مرده بود
عجز ما را حساب کرده بود
شعلهٔ شوق چون زبانه زند
آرزو تیر بر نشانه زند
گرچه سخت از حیات دلگیرم
لیک خواهم که در وطن میرم
جان سپارم به خاک پاک وطن
دفن گردم به زیر خاک وطن
ای سمیعی به خالق دو سرا
دم گرم تو زنده کرد مرا
گر بجنبد به خاک سایه من
جنبش مهر تست مایهٔ من
ور برآید ز من چو چنگ آواز
دم جانبخش تست چنگنواز
رشتهای کم به زندگی بسته است
تارهایش تمام بگسسته است
هست تنهابهجای از آن پیوند
علقهٔ صحبت رفیقی چند
دوستانی که شمع انجمناند
آخرین شعلهٔ حیات مناند
زان که جای دگر تمیزی نیست
جزربا و فریب چیزی نیست
بهر من صحبت هنرمندان
بوستانست و غیر ازو زندان
گرچه ز اقبال نامساعد من
نیست آنجا هم از حسود ایمن
شنعت حاسد اندر آن تالار
یادگاریست بر در و دیوار
یادگاری که جز وقاحت نیست
غیر بدبختی و فضاحت نیست
لیک با رنج، راحتی هم هست
با عذاب استراحتی هم هست
منت ایزد که دوستان جمعند
همه پروانگان آن شمعند
بهر یک بینماز در اسلام
در مسجد نبسته هیچ امام
در جهان صاحبان عقل سلیم
بهرکیکی نسوختند گلیم
ای سمیعی سخن به پایان شد
خجلت و عجز من نمایان شد
خدمت از من به انجمن برسان
به یکایک سلام من برسان
امرای کلام را زبن سوی
یکبه یک بوسهزن بهدست و بهروی
ور بود شاهدی شکرگفتار
گرمتر بوسه زن به یاد بهار
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - قمرالملوک
ای نوگل باغ زندگانی
ای برتر و بهتر از جوانی
ای شبنم صبح در لطافت
ای سبزهٔ تازه در نظافت
ای بلبل نغمهسنج ایام
ای همچو فروغ مه دلارام
مام تو چو آفتاب زاده
نامت ز چه رو قمر نهاده؟
زحمت بهتو، دست آسمان داد
لعنت به سرشت آسمان باد
گردون نبود به ذات اگر دون
دست تو چرا شکست گردون
دستی که به کس جفا نکرده
در عهدکسی خطا نکرده
دستی که کند ز خوش ضمیری
ز اطفال یتیم دستگیری
ای چرخ ترا اگرچه دین نیست
دستی کهشکستنیست این نیست
بشکستی اگر به حیله این دست
دستدگر اینچنین مگر هست؟
دست تو به قلب ماست بسته
دست تونه، قلب ما شکسته
تیرافکن آسمان به یکدم
دست تو شکست و قلب عالم
یک تیر و هزارها نشانه
نفرین به کمان و بر زمانه
ای چرخ ستمگر جفاکار
دست از سر این محیط بردار
بربند نظر تو زین نشانه
کین مام سترون زمانه
صد قرن هزار ساله باید
تا یک قمرالملوک زاید
ایران که دو صد قمر ندارد
هر زن که چنین هنر ندارد
در زیر حجاب زشت، حوری است
در ابر سیه، نهفته نوری است
بگذار برای ما بماند
آواز فرح فزا بخواند
زان زمزمههای آسمانی
بر مرده دلان دهد جوانی
ای برتر و بهتر از جوانی
ای شبنم صبح در لطافت
ای سبزهٔ تازه در نظافت
ای بلبل نغمهسنج ایام
ای همچو فروغ مه دلارام
مام تو چو آفتاب زاده
نامت ز چه رو قمر نهاده؟
زحمت بهتو، دست آسمان داد
لعنت به سرشت آسمان باد
گردون نبود به ذات اگر دون
دست تو چرا شکست گردون
دستی که به کس جفا نکرده
در عهدکسی خطا نکرده
دستی که کند ز خوش ضمیری
ز اطفال یتیم دستگیری
ای چرخ ترا اگرچه دین نیست
دستی کهشکستنیست این نیست
بشکستی اگر به حیله این دست
دستدگر اینچنین مگر هست؟
دست تو به قلب ماست بسته
دست تونه، قلب ما شکسته
تیرافکن آسمان به یکدم
دست تو شکست و قلب عالم
یک تیر و هزارها نشانه
نفرین به کمان و بر زمانه
ای چرخ ستمگر جفاکار
دست از سر این محیط بردار
بربند نظر تو زین نشانه
کین مام سترون زمانه
صد قرن هزار ساله باید
تا یک قمرالملوک زاید
ایران که دو صد قمر ندارد
هر زن که چنین هنر ندارد
در زیر حجاب زشت، حوری است
در ابر سیه، نهفته نوری است
بگذار برای ما بماند
آواز فرح فزا بخواند
زان زمزمههای آسمانی
بر مرده دلان دهد جوانی
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از اوضاع خراسان
اندرین شهر پدید آمده مادامی چند
بسته بر پای دل خستهٔ ما، دامی چند
گشته ایام به کام دل ناکامی چند
بعد از این ما و سر زلف گلاندامی چند
فتنه در شهر فزونست، به ماکاری نیست
رایت امن نگونست، به ماکاری نیست
ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد
یا عدو در رجز فتنه و بیداد چه کرد
طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد
ما برآنیم که آن لعبت نوشاد چه کرد
ما و آن خانم خوشلهجهٔ اسرائیلی
به جهنم شرف دولتی و فامیلی
سر ظهر است، دهن خشک وکسالت بسیار
کارها ماند به عصر ای بت شیرینگفتار
ای پسر سفره بینداز که شد وقت ناهار
راستی عصر بنا بود سواری و شکار
احتمالست که امروز بیاید خانم
نظر لطف به یاران بگشاید خانم
حالیا وقت نداریم به دیدار و سلام
آنچه راپورت رسیده است بماند تا شام
وقت لاتار مغازه است بود صبر حرام
زود باشید، که تنهاست در آنجا مادام
برویم آنجا تا چند بلیطی بخریم
آبجو نیز در آنجا دو سه بطری بخوریم
آن کراوات که من بستم با آن صافی
نپسندیدش مادام ز بیانصافی
هرچه اصرار نمودم ز مزخرف بافی
هیچ نشنید و مرا هست همین غم کافی
که چرا بر من، بدبین شده مادام قشنگ
من چه کم دارم آخر ز جوانان فرنگ
چون فکل از ستمت سینه فگارم خانم
چون کراوات گره خورده به کارم خانم
با نگاه تو کجا چشم به مردم دارم
گر همه شهر بدانندکه من دم دارم
فخرم اینست که دم دارم و در دام توام
دشمن نوع خود و عاشق بدنام توام
من چه دانم که خراسان چه و این شور و شرش
یا چه شد حالت سرحد و چه آمد به سرش
آنکه شد محو تو، ازخویش نباشد خبرش
گر رعیت ز میان رفت، به گور پدرش
من تورا دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم
با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم
ای بت سنگدل، ای خانم زیبای ملوس
سخت زببندهٔ آغوشی و شایستهٔ بوس
تا تویی دربر من نیست مرا جای فسوس
انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس
تو یقین دان که مرا یک سر مویی غم نیست
گر به ایران نشود، جای دگر، جا کم نیست
نوبهارا! چقدر خیره و رک حرف زنی
سخت بد مسلک و غوغاگر و شورش فکنی
تا به کی موی دماغ من و امثال منی
چند اندر پی اصلاح امور وطنی
گر وطن در دم نزع است برادر! به تو چه
توکه غمخوار وطن نیستی، آخر به تو چه
بسته بر پای دل خستهٔ ما، دامی چند
گشته ایام به کام دل ناکامی چند
بعد از این ما و سر زلف گلاندامی چند
فتنه در شهر فزونست، به ماکاری نیست
رایت امن نگونست، به ماکاری نیست
ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد
یا عدو در رجز فتنه و بیداد چه کرد
طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد
ما برآنیم که آن لعبت نوشاد چه کرد
ما و آن خانم خوشلهجهٔ اسرائیلی
به جهنم شرف دولتی و فامیلی
سر ظهر است، دهن خشک وکسالت بسیار
کارها ماند به عصر ای بت شیرینگفتار
ای پسر سفره بینداز که شد وقت ناهار
راستی عصر بنا بود سواری و شکار
احتمالست که امروز بیاید خانم
نظر لطف به یاران بگشاید خانم
حالیا وقت نداریم به دیدار و سلام
آنچه راپورت رسیده است بماند تا شام
وقت لاتار مغازه است بود صبر حرام
زود باشید، که تنهاست در آنجا مادام
برویم آنجا تا چند بلیطی بخریم
آبجو نیز در آنجا دو سه بطری بخوریم
آن کراوات که من بستم با آن صافی
نپسندیدش مادام ز بیانصافی
هرچه اصرار نمودم ز مزخرف بافی
هیچ نشنید و مرا هست همین غم کافی
که چرا بر من، بدبین شده مادام قشنگ
من چه کم دارم آخر ز جوانان فرنگ
چون فکل از ستمت سینه فگارم خانم
چون کراوات گره خورده به کارم خانم
با نگاه تو کجا چشم به مردم دارم
گر همه شهر بدانندکه من دم دارم
فخرم اینست که دم دارم و در دام توام
دشمن نوع خود و عاشق بدنام توام
من چه دانم که خراسان چه و این شور و شرش
یا چه شد حالت سرحد و چه آمد به سرش
آنکه شد محو تو، ازخویش نباشد خبرش
گر رعیت ز میان رفت، به گور پدرش
من تورا دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم
با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم
ای بت سنگدل، ای خانم زیبای ملوس
سخت زببندهٔ آغوشی و شایستهٔ بوس
تا تویی دربر من نیست مرا جای فسوس
انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس
تو یقین دان که مرا یک سر مویی غم نیست
گر به ایران نشود، جای دگر، جا کم نیست
نوبهارا! چقدر خیره و رک حرف زنی
سخت بد مسلک و غوغاگر و شورش فکنی
تا به کی موی دماغ من و امثال منی
چند اندر پی اصلاح امور وطنی
گر وطن در دم نزع است برادر! به تو چه
توکه غمخوار وطن نیستی، آخر به تو چه
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۴ - در مرگ مادر
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
درشتی کردن شوهر با زن خود
گفت با زن که این اداهایت
پیش اینها نمود رسوایت
بس که از خود ادا درآوردی
مر مرا نیز مفتضح کردی
مگر این زن ز جنس زنها نیست
مگر او عضو انجمنها نیست
بود او نیز خانمی خوشگل
چه از او کاست اندر این محفل؟
بهر آن زن که تربیت دارد
رو گرفتن چه خاصیت دارد؟
این رفیق من است نیکوکار
هست مردی شریف و وجداندار
رفت رنجیده زین سرای بدر
همه تقصیر تست احمق خر!
زن بیچاره گریه را سر داد
رخ ز الماس اشگ زیور داد
آلت زن دو چشم گریانست
حجتش اشک و آه، برهانست
بر صناعات خمسهٔ منطق
صنعتی بر فزوده این مفلق
منطق اوست چشم گوهربار
لب خموش و دو دیده در گفتار
کیست آن کو سپر نیندازد؟
پیش برهانش حجت آغازد
شوهر از اشگ و آه آن مضطر
قهر کرد و ز خانه رفت بدر
پیش اینها نمود رسوایت
بس که از خود ادا درآوردی
مر مرا نیز مفتضح کردی
مگر این زن ز جنس زنها نیست
مگر او عضو انجمنها نیست
بود او نیز خانمی خوشگل
چه از او کاست اندر این محفل؟
بهر آن زن که تربیت دارد
رو گرفتن چه خاصیت دارد؟
این رفیق من است نیکوکار
هست مردی شریف و وجداندار
رفت رنجیده زین سرای بدر
همه تقصیر تست احمق خر!
زن بیچاره گریه را سر داد
رخ ز الماس اشگ زیور داد
آلت زن دو چشم گریانست
حجتش اشک و آه، برهانست
بر صناعات خمسهٔ منطق
صنعتی بر فزوده این مفلق
منطق اوست چشم گوهربار
لب خموش و دو دیده در گفتار
کیست آن کو سپر نیندازد؟
پیش برهانش حجت آغازد
شوهر از اشگ و آه آن مضطر
قهر کرد و ز خانه رفت بدر
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار ششم عزیمت بهار به اصفهان و شرح آن
ماه مرداد چون به پایان شد
اثر شفقتی نمایان شد
لیک لطفی که بدتر از قهر است
پادزهری که بدتر از زهر است
گفت با من رئیس شعبهٔ چار
که رسیده است حکمی از دربار
که ز تهران برون فرستیمت
خود بفرمای چون فرستیمت
جز خراسان که نیست رخصت آن
به کجا رفت خواهی از تهران؟
گفتم ارنیست رخصت مشهد
حبس بهتر مرا ز نفی بلد
میتوانم در آن شریف مقام
زندگانی کنم بر اقوام
لیک جای دگر غریب افتم
از همه چیز بینصیب افتم
که مرا نیست خانه و لانه
نه اثاثی فراخور خانه
هم نه آزادیئی که کارکنم
خوبش را صاحب اعتبارکنم
پس همان به که اندرین محبس
بگذرانم بسان مرغ قفس
وز سر شوق هفتهای یکبار
زن و اطفال راکنم دیدار
گفت ناچار بایدت رفتن
امر دربار را پذیرفتن
چار ناچار چون چنان دیدم
اصفهان را به حبس بگزیدم
گفتم این شهر شهر شاهانست
جای یاران و نیکخواهانست
اصفهان نیمهٔ جهان گفتند
نیمی از وصف اصفهان گفتند
دوستانی عزیز دارم نیز
چیست بهتر ز دوستان عزیز
خواستم رخصتی که در این حال
بروم شب به نزد اهل و عیال
چون که بود از وظیفه ی مردی
خواستمزوبهحجبو خونسردی
کاز پس پنجماهه رنج فراق
امشب از جفت خود نباشم طاق
گرچه بود آن وظیفه اخلاقی
نپذیرفتش از قرمساقی
عصر زی خانه رهسپر گشتم
شب دوباره به حبس برگشتم
ظهر فردا سوار فُرد شدم
تا صفاهان ز صدمه خرد شدم
در صفاهان شدم به خانهٔ صدر
شیخ عبدالحسین عالی قدر
میهمان کرد بنده را چل روز
شرمسارم ز لطفهاش هنوز
دوستانی در اصفهان دارم
که ز هر یک صد امتنان دارم
عرضه کردند بر من آن احباب
آن یکی خانه وان دگر اسباب
سیدی نام او به علم علم
خانهام داد از طریق کرم
آن یکی پرده داد و قالیچه
دگری فرش داد و قالیچه
سر و سامانکی به خود دادم
پس پی بچهها فرستادم
کودکان آمدند با مادر
لَله و دایه، کلفت و نوکر
خانهام بود برکرانه شهر
کرد ازین رو پلیس با من قهر
لاجرم دزد زد به خانهٔ ما
کرد پر شیون آشیانه ی ما
دزد کز جانب پلیس آید
هرچه کالا برد نفیس آید
لیک گفتند این مثل زین پیش
نبرد دزد خانهٔ درویش
دزد دانا به گنج و کان زندا
دزد ناشی به کاهدان زندا
چون بدانستم این معامله چیست
وان اداهای ابلهانه ز کیست
به سرایی شدم که هست ایمن
من ز نظمیه و پلیس از من
هست آزادهای صفاهانی
نیکمردی به نام سلطانی
نیکبختی رفیق و خوش محضر
دوستدار کمال و اهل هنر
هم خردمند و هم سخندانست
با سواد است و عین انسانست
خانهٔ خویش را به من یله کرد
از کرم با خدا معامله کرد
نیز چون یافت تنگدستی من
گفت تقدیم تست هستی من
این تعارف ازو نپذرفتم
جز دو پنجاه قرض نگرفتم
لیک روحم رهین همت اوست
گردنم زبر بار منت اوست
خاندان امین به من یارند
همه چون «اعتماد تجارند»
وز پزشکان چو مصطفی و امین
غث معنی ز هر دو گشته سمین
دوستان دگرکه تا هستم
به عنایات جمله پا بستم
اثر شفقتی نمایان شد
لیک لطفی که بدتر از قهر است
پادزهری که بدتر از زهر است
گفت با من رئیس شعبهٔ چار
که رسیده است حکمی از دربار
که ز تهران برون فرستیمت
خود بفرمای چون فرستیمت
جز خراسان که نیست رخصت آن
به کجا رفت خواهی از تهران؟
گفتم ارنیست رخصت مشهد
حبس بهتر مرا ز نفی بلد
میتوانم در آن شریف مقام
زندگانی کنم بر اقوام
لیک جای دگر غریب افتم
از همه چیز بینصیب افتم
که مرا نیست خانه و لانه
نه اثاثی فراخور خانه
هم نه آزادیئی که کارکنم
خوبش را صاحب اعتبارکنم
پس همان به که اندرین محبس
بگذرانم بسان مرغ قفس
وز سر شوق هفتهای یکبار
زن و اطفال راکنم دیدار
گفت ناچار بایدت رفتن
امر دربار را پذیرفتن
چار ناچار چون چنان دیدم
اصفهان را به حبس بگزیدم
گفتم این شهر شهر شاهانست
جای یاران و نیکخواهانست
اصفهان نیمهٔ جهان گفتند
نیمی از وصف اصفهان گفتند
دوستانی عزیز دارم نیز
چیست بهتر ز دوستان عزیز
خواستم رخصتی که در این حال
بروم شب به نزد اهل و عیال
چون که بود از وظیفه ی مردی
خواستمزوبهحجبو خونسردی
کاز پس پنجماهه رنج فراق
امشب از جفت خود نباشم طاق
گرچه بود آن وظیفه اخلاقی
نپذیرفتش از قرمساقی
عصر زی خانه رهسپر گشتم
شب دوباره به حبس برگشتم
ظهر فردا سوار فُرد شدم
تا صفاهان ز صدمه خرد شدم
در صفاهان شدم به خانهٔ صدر
شیخ عبدالحسین عالی قدر
میهمان کرد بنده را چل روز
شرمسارم ز لطفهاش هنوز
دوستانی در اصفهان دارم
که ز هر یک صد امتنان دارم
عرضه کردند بر من آن احباب
آن یکی خانه وان دگر اسباب
سیدی نام او به علم علم
خانهام داد از طریق کرم
آن یکی پرده داد و قالیچه
دگری فرش داد و قالیچه
سر و سامانکی به خود دادم
پس پی بچهها فرستادم
کودکان آمدند با مادر
لَله و دایه، کلفت و نوکر
خانهام بود برکرانه شهر
کرد ازین رو پلیس با من قهر
لاجرم دزد زد به خانهٔ ما
کرد پر شیون آشیانه ی ما
دزد کز جانب پلیس آید
هرچه کالا برد نفیس آید
لیک گفتند این مثل زین پیش
نبرد دزد خانهٔ درویش
دزد دانا به گنج و کان زندا
دزد ناشی به کاهدان زندا
چون بدانستم این معامله چیست
وان اداهای ابلهانه ز کیست
به سرایی شدم که هست ایمن
من ز نظمیه و پلیس از من
هست آزادهای صفاهانی
نیکمردی به نام سلطانی
نیکبختی رفیق و خوش محضر
دوستدار کمال و اهل هنر
هم خردمند و هم سخندانست
با سواد است و عین انسانست
خانهٔ خویش را به من یله کرد
از کرم با خدا معامله کرد
نیز چون یافت تنگدستی من
گفت تقدیم تست هستی من
این تعارف ازو نپذرفتم
جز دو پنجاه قرض نگرفتم
لیک روحم رهین همت اوست
گردنم زبر بار منت اوست
خاندان امین به من یارند
همه چون «اعتماد تجارند»
وز پزشکان چو مصطفی و امین
غث معنی ز هر دو گشته سمین
دوستان دگرکه تا هستم
به عنایات جمله پا بستم
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۱
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
غزل ضربی (در دستگاه همایون)
باش تا پنجهٔ ناهید زند زخمه به چنگ
آورد اختر ما دامن مقصود به چنگ
خوش دلیها رسد از شاخ هوس گوناگون
آرزوها دمد از باغ امل رنگارنگ
نور پاک احدی رفع کند ظلمت شرک
خلقپاک بشری محوکند نقشهٔ جنگ
هرکه را تیر و کمانی بود از غمزه به کف
نزند بر دل صاحب نظران تیر خدنگ
قهر نادان نکند آبروی علم به گور
دست ظالم نزند شیشهٔ انصاف به سنگ
بعد ازین دلبر بیمهر به رغم دل ما
ازتعمد نکند سوی رقیبان آهنگ
نکند بار دگر یار، جفا از سر قهر
نکشد بار دگر ناله بهار از دل تنگ
آورد اختر ما دامن مقصود به چنگ
خوش دلیها رسد از شاخ هوس گوناگون
آرزوها دمد از باغ امل رنگارنگ
نور پاک احدی رفع کند ظلمت شرک
خلقپاک بشری محوکند نقشهٔ جنگ
هرکه را تیر و کمانی بود از غمزه به کف
نزند بر دل صاحب نظران تیر خدنگ
قهر نادان نکند آبروی علم به گور
دست ظالم نزند شیشهٔ انصاف به سنگ
بعد ازین دلبر بیمهر به رغم دل ما
ازتعمد نکند سوی رقیبان آهنگ
نکند بار دگر یار، جفا از سر قهر
نکشد بار دگر ناله بهار از دل تنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
دیدن لعل لبش خاموش می سازد مرا
تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا
مهره گهواره ام اشک است چون طفل یتیم
می خورد خون دایه تا خاموش می سازد مرا
شعله های شخ از صرصر شود بی باک تر
سیلی استاد، بازیگوش می سازد مرا
پرده شرم و حجاب من ز گل نازکترست
گرمی نظاره شبنم پوش می سازد مرا
می کنم در جرعه اول سبکبارش ز غم
چون سبو هر کس که بار دوش می سازد مرا
حسن مهتابی مرا می ریزد از هم چون کتان
از بهار افزون خزان مدهوش می سازد مرا
گر چنین خواهد ز روی درد بلبل ناله کرد
همچو شاخ گل سراپا گوش می سازد مرا
همچنان بر سرو سیمین تو می لرزد دلم
گر نسیم از برگ گل آغوش می سازد مرا
گر چه می داند نماند برق پنهان در سحاب
آسمان ساده دل خس پوش می سازد مرا
صائب از گفت و شنود خلق مغزم پوچ شد
گوش سنگین و لب خاموش می سازد مرا
تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا
مهره گهواره ام اشک است چون طفل یتیم
می خورد خون دایه تا خاموش می سازد مرا
شعله های شخ از صرصر شود بی باک تر
سیلی استاد، بازیگوش می سازد مرا
پرده شرم و حجاب من ز گل نازکترست
گرمی نظاره شبنم پوش می سازد مرا
می کنم در جرعه اول سبکبارش ز غم
چون سبو هر کس که بار دوش می سازد مرا
حسن مهتابی مرا می ریزد از هم چون کتان
از بهار افزون خزان مدهوش می سازد مرا
گر چنین خواهد ز روی درد بلبل ناله کرد
همچو شاخ گل سراپا گوش می سازد مرا
همچنان بر سرو سیمین تو می لرزد دلم
گر نسیم از برگ گل آغوش می سازد مرا
گر چه می داند نماند برق پنهان در سحاب
آسمان ساده دل خس پوش می سازد مرا
صائب از گفت و شنود خلق مغزم پوچ شد
گوش سنگین و لب خاموش می سازد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
صبح از جان های روشن یاد می آید مرا
شام از تاریکی تن یاد می آید مرا
از دم سرد خزان برگی که می افتد به خاک
از جهان بی برگ رفتن یاد می آید مرا
می شوم چون شبنم گل آب از تردامنی
چون ازان پاکیزه دامن یاد می آید مرا
ناله خیزد چون سپند از دانه ام بی اختیار
چون ازان صحرا و خرمن یاد می آید مرا
می شود یاقوتی از خون جگر منقار من
چون ازان فیروزه گلشن یاد می آید مرا
گوهر را می دهد گرد یتیمی خاکمال
چون ازان دریای روشن یاد می آید مرا
تیغ می گردد الف بر سینه شهباز من
گاهگاهی کز نشیمن یاد می آید مرا
می شود چشمم ز حسرت چون ید بیضا سفید
چون ز طور و نخل ایمن یاد می آید مرا
طفل اشکم، نیست جز گرد یتیمی دایه ام
کی ز آغوش و ز دامن یاد می آید مرا
رشته اشکم به دامن می رسد بی اختیار
چون ز عیسی همچو سوزن یاد می آید مرا
نیست تا گل در نظر صائب چو بلبل خامشم
در حضور گل ز شیون یاد می آید مرا
شام از تاریکی تن یاد می آید مرا
از دم سرد خزان برگی که می افتد به خاک
از جهان بی برگ رفتن یاد می آید مرا
می شوم چون شبنم گل آب از تردامنی
چون ازان پاکیزه دامن یاد می آید مرا
ناله خیزد چون سپند از دانه ام بی اختیار
چون ازان صحرا و خرمن یاد می آید مرا
می شود یاقوتی از خون جگر منقار من
چون ازان فیروزه گلشن یاد می آید مرا
گوهر را می دهد گرد یتیمی خاکمال
چون ازان دریای روشن یاد می آید مرا
تیغ می گردد الف بر سینه شهباز من
گاهگاهی کز نشیمن یاد می آید مرا
می شود چشمم ز حسرت چون ید بیضا سفید
چون ز طور و نخل ایمن یاد می آید مرا
طفل اشکم، نیست جز گرد یتیمی دایه ام
کی ز آغوش و ز دامن یاد می آید مرا
رشته اشکم به دامن می رسد بی اختیار
چون ز عیسی همچو سوزن یاد می آید مرا
نیست تا گل در نظر صائب چو بلبل خامشم
در حضور گل ز شیون یاد می آید مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
نمی باشد ز بی برگی چراغی خانه ما را
ز چشم جغد باشد روشنی ویرانه ما را
گرانی می کند بر گوشه گیران پرتو منت
نگه دارد خدا از چشم روزن خانه ما را!
در و دیوار نتواند عنان سیل پیچیدن
که منع از کوچه گردی می کند دیوانه ما را؟
ز برق تیشه ما سنگ خارا آب می گردد
که حد دارد گذارد لب به لب پیمانه ما را؟
سپند شوخ ما بار دل مجمر نمی گردد
به خرمن می رساند بی قراری دانه ما را
پر پروانه سازد پرده خواب فراغت را
مده در گوش خود راه آتشین افسانه ما را
به چوب گل دهد تهدید ما ناصح، ازین غافل
که گردد خامه مشق جنون دیوانه ما را
نفس دزدیده، پا در خلوت وحشی خیالان نه
که هست از چشم آهو حلقه در خانه ما را
اگر درد سخن می داشت صائب صید بند ما
ز گوهر چون صدف می کرد آب و دانه ما را
ز چشم جغد باشد روشنی ویرانه ما را
گرانی می کند بر گوشه گیران پرتو منت
نگه دارد خدا از چشم روزن خانه ما را!
در و دیوار نتواند عنان سیل پیچیدن
که منع از کوچه گردی می کند دیوانه ما را؟
ز برق تیشه ما سنگ خارا آب می گردد
که حد دارد گذارد لب به لب پیمانه ما را؟
سپند شوخ ما بار دل مجمر نمی گردد
به خرمن می رساند بی قراری دانه ما را
پر پروانه سازد پرده خواب فراغت را
مده در گوش خود راه آتشین افسانه ما را
به چوب گل دهد تهدید ما ناصح، ازین غافل
که گردد خامه مشق جنون دیوانه ما را
نفس دزدیده، پا در خلوت وحشی خیالان نه
که هست از چشم آهو حلقه در خانه ما را
اگر درد سخن می داشت صائب صید بند ما
ز گوهر چون صدف می کرد آب و دانه ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
چون گشاید ز چمن خاطر ناشاد مرا؟
هست گلبن به نظر، خانه صیاد مرا
تا شد از علم نظر شمع سوادم روشن
جنبش هر مژه شد سیلی استاد مرا
بارها از سخن خویش به چاه افتادم
همچو یوسف صد ازین واقعه افتاد مرا
ناخن رشک جگر کاوتر از شمشیرست
پنجه شیر بود سایه شمشاد مرا
پرده گنج محال است که ویران ماند
خضر در راه خدا می کند آباد مرا
هر چه از پیش نظر رفت به یادش آرند
یارب آن روز مبادا که کنی یاد مرا!
سر تسخیر غزالان سبکسیرم نیست
موی بر سر نبود خانه صیاد مرا
تلخی از زهر و حلاوت ز شکر مطلوب است
دشمن آن به که به خوبی نکند یاد مرا
من نه آن رشته سر در گم چرخم صائب
که گشادی شود از ناخن نقاد مرا
هست گلبن به نظر، خانه صیاد مرا
تا شد از علم نظر شمع سوادم روشن
جنبش هر مژه شد سیلی استاد مرا
بارها از سخن خویش به چاه افتادم
همچو یوسف صد ازین واقعه افتاد مرا
ناخن رشک جگر کاوتر از شمشیرست
پنجه شیر بود سایه شمشاد مرا
پرده گنج محال است که ویران ماند
خضر در راه خدا می کند آباد مرا
هر چه از پیش نظر رفت به یادش آرند
یارب آن روز مبادا که کنی یاد مرا!
سر تسخیر غزالان سبکسیرم نیست
موی بر سر نبود خانه صیاد مرا
تلخی از زهر و حلاوت ز شکر مطلوب است
دشمن آن به که به خوبی نکند یاد مرا
من نه آن رشته سر در گم چرخم صائب
که گشادی شود از ناخن نقاد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
نخل قد تو هم آغوش بلا کرد مرا
هوس زلف تو همدست صبا کرد مرا
خاک در دیده مقراض جدایی بادا!
که ازان حاشیه بزم جدا کرد مرا
عکس من خاک به چشم آینه را می پاشید
پرتو روی تو آیینه نما کرد مرا
بعد عمری که فلک بر سر انصاف آمد
همچو یوسف به لب چاه بها کرد مرا
(چه عجب گر جگر نی بخراشد نفسم
بند از بند، فراق تو جدا کرد مرا)
(داشتم شکوه ز ایران، به تلافی گردون
در فرامشکده هند رها کرد مرا)
چون به بستر بنهم پهلوی راحت صائب؟
غنچه خسبی، گره بند قبا کرد مرا
هوس زلف تو همدست صبا کرد مرا
خاک در دیده مقراض جدایی بادا!
که ازان حاشیه بزم جدا کرد مرا
عکس من خاک به چشم آینه را می پاشید
پرتو روی تو آیینه نما کرد مرا
بعد عمری که فلک بر سر انصاف آمد
همچو یوسف به لب چاه بها کرد مرا
(چه عجب گر جگر نی بخراشد نفسم
بند از بند، فراق تو جدا کرد مرا)
(داشتم شکوه ز ایران، به تلافی گردون
در فرامشکده هند رها کرد مرا)
چون به بستر بنهم پهلوی راحت صائب؟
غنچه خسبی، گره بند قبا کرد مرا