عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۸
من آن خاکم که در راه وفا رو بر زمین دارم
ز سودای بتان داغ غلامی بر جبین دارم
ز مردن غم ندارم، لیک روزی کز غمت میرم
فراموشت شود از من به عالم غم، همین دارم
فدا کردیم در عشقت دل و دین و ز من مانده
همین جانی که آن هم بهر روز واپسین دارم
مرا گویند کاندر وصل او خوش باش، چون باشم؟
که چون هجران شبان روزی بلایی در کمین دارم
بسی گفتند خسرو را دل از مهر بتان بر کن
سخن نشنوده ام اکنون، نه دل دارم، نه دین دارم
ز سودای بتان داغ غلامی بر جبین دارم
ز مردن غم ندارم، لیک روزی کز غمت میرم
فراموشت شود از من به عالم غم، همین دارم
فدا کردیم در عشقت دل و دین و ز من مانده
همین جانی که آن هم بهر روز واپسین دارم
مرا گویند کاندر وصل او خوش باش، چون باشم؟
که چون هجران شبان روزی بلایی در کمین دارم
بسی گفتند خسرو را دل از مهر بتان بر کن
سخن نشنوده ام اکنون، نه دل دارم، نه دین دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۴
گر گلی ندهی ز باغ خود به خاری هم خوشیم
ور کناری و لبی ندهی به باری هم خوشیم
گر چه هر شب جز جگرخواری بفرماید خیال
باری اندر ملک این سلطان به کاری هم خوشیم
چون عنان دولتت نه حد دست آویز ماست
در گذرگاه سمندت با غباری هم خوشیم
باده وصلت گوارا باد هر کس را کنون
ما قدح ناخورده با رنج خماری هم خوشیم
روی زرد ما و سنگ آستانت روز و شب
این زر ار نقدی نیرزد، با عیاری هم خوشیم
دردهای کهنه داریم از تو در دل یادگار
گر تو ناری یاد ما، با یادگاری هم خوشیم
گر میان عاقلان سنگی نداریم از خرد
در ره دیوانگان با سنگساری هم خوشیم
چون به گاه آمدن در دم به بند رفتنی
تا هنوز اندر رهی، با انتظاری هم خوشیم
گر چه جان خسرو از بیداد تو بر لب رسید
جور یاران را شکایت نیست، باری هم خوشیم
ور کناری و لبی ندهی به باری هم خوشیم
گر چه هر شب جز جگرخواری بفرماید خیال
باری اندر ملک این سلطان به کاری هم خوشیم
چون عنان دولتت نه حد دست آویز ماست
در گذرگاه سمندت با غباری هم خوشیم
باده وصلت گوارا باد هر کس را کنون
ما قدح ناخورده با رنج خماری هم خوشیم
روی زرد ما و سنگ آستانت روز و شب
این زر ار نقدی نیرزد، با عیاری هم خوشیم
دردهای کهنه داریم از تو در دل یادگار
گر تو ناری یاد ما، با یادگاری هم خوشیم
گر میان عاقلان سنگی نداریم از خرد
در ره دیوانگان با سنگساری هم خوشیم
چون به گاه آمدن در دم به بند رفتنی
تا هنوز اندر رهی، با انتظاری هم خوشیم
گر چه جان خسرو از بیداد تو بر لب رسید
جور یاران را شکایت نیست، باری هم خوشیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۱
هر شبی با گریه های خود خوشم
گر چه هست آن روغنی بر آتشم
مرگ شیرین شد مرا از عیش تلخ
زنده گردم، وه کزین شربت خوشم
گل ز باغ وصل نزدیکان برند
من چو سگ از دور با سنگی خوشم
ای که پابوسی، فغانم زن که من
زاهد کویم، ولی شاهدوشم
بس که جانم عاشق دشنام اوست
هر که را گوید، به سوی خود کشم
یک نفس بنشین که میرم پیش تو
تا نفس باقیست پنج و یا ششم
مور گر میرد نباشد خونبها
پی سپر کن زیر پای ابرشم
ز آه خسرو، جان من، ایمن مباش
کاسمان دوز است تیر تر کشم
گر چه هست آن روغنی بر آتشم
مرگ شیرین شد مرا از عیش تلخ
زنده گردم، وه کزین شربت خوشم
گل ز باغ وصل نزدیکان برند
من چو سگ از دور با سنگی خوشم
ای که پابوسی، فغانم زن که من
زاهد کویم، ولی شاهدوشم
بس که جانم عاشق دشنام اوست
هر که را گوید، به سوی خود کشم
یک نفس بنشین که میرم پیش تو
تا نفس باقیست پنج و یا ششم
مور گر میرد نباشد خونبها
پی سپر کن زیر پای ابرشم
ز آه خسرو، جان من، ایمن مباش
کاسمان دوز است تیر تر کشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۶
هر روز دیده بر ره یاد صبا نهم
بر دیدگان خاک درش توتیا نهم
زو صد جفا کشم که نیارم به روی گفت
کاین درد خود چگونه بر آن وفا نهم
ندهم برون غمش که مرا خود بسوخت غم
دلهای دیگران چه دگر در بلا نهم؟
گفتند «یاد می کندت » دل نمی دهد
کاین تهمت دروغ بر آن آشنا نهم
شاهان مجالس نیست که سر بر درش نهند
چون من گدا رسیده که کاسه کجا نهم؟
روزی چو خواست کشتنم از بوی تو صبا
آن به که جان ببوسم و پیش صبا نهم
چون دل ز گفت دیده مرا سوخت در به در
بیرون کشم، به پیش دل مبتلا نهم
شبها که گرد کوی تو گردم، به یک قدم
اول نهم دو دیده و آنگاه پا نهم
بگذار پاره پاره کنم بر تو خویش را
پس طعمه پیش هر سگ کویت جدا نهم
گفتی که «گل به جای رخم بین » زهی خطا
کان دل گر آه می نکنم، بر گیا نهم
زین گونه کز لبت سخنی نیست روزیم
زنهار پر جراحت خسرو دوا نهم!
بر دیدگان خاک درش توتیا نهم
زو صد جفا کشم که نیارم به روی گفت
کاین درد خود چگونه بر آن وفا نهم
ندهم برون غمش که مرا خود بسوخت غم
دلهای دیگران چه دگر در بلا نهم؟
گفتند «یاد می کندت » دل نمی دهد
کاین تهمت دروغ بر آن آشنا نهم
شاهان مجالس نیست که سر بر درش نهند
چون من گدا رسیده که کاسه کجا نهم؟
روزی چو خواست کشتنم از بوی تو صبا
آن به که جان ببوسم و پیش صبا نهم
چون دل ز گفت دیده مرا سوخت در به در
بیرون کشم، به پیش دل مبتلا نهم
شبها که گرد کوی تو گردم، به یک قدم
اول نهم دو دیده و آنگاه پا نهم
بگذار پاره پاره کنم بر تو خویش را
پس طعمه پیش هر سگ کویت جدا نهم
گفتی که «گل به جای رخم بین » زهی خطا
کان دل گر آه می نکنم، بر گیا نهم
زین گونه کز لبت سخنی نیست روزیم
زنهار پر جراحت خسرو دوا نهم!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۵
عشقت نصیب من همه غم داد، درد هم
هوش و قرار من نشد و خواب و خوردهم
دردا که آه گرم به تنهائیم بسوخت
تنها نه آه گرم که دمهای سرد هم
عشاق را کسی که جفا گفت، عیب کرد
دید آنچه گفت و یاد کند آنچه کرد هم
جرمم که از وفاست ببخشای و عفو کن
اینک شفیع خون دل و روی زرد هم
اشکم روان به سوی تو آورد، چون کنم
این خاک روزیم بد و این خواب و خورد هم
آنجا که پای خود نهی از ناز بر زمین
خاک درت ز دیده دریغ است و گرد هم
بر جان خود نهم همه درد تو بهر آنک
درمان تو به کس نرسد بلکه درد هم
نامرد نیست مرد تحمل به راه عشق
نامرد را چه زهره و یارا که مرد هم
خسرو درین ره از سر مردانگیت نیست
با درد عشق جفت شو، از خویش فرد هم
هوش و قرار من نشد و خواب و خوردهم
دردا که آه گرم به تنهائیم بسوخت
تنها نه آه گرم که دمهای سرد هم
عشاق را کسی که جفا گفت، عیب کرد
دید آنچه گفت و یاد کند آنچه کرد هم
جرمم که از وفاست ببخشای و عفو کن
اینک شفیع خون دل و روی زرد هم
اشکم روان به سوی تو آورد، چون کنم
این خاک روزیم بد و این خواب و خورد هم
آنجا که پای خود نهی از ناز بر زمین
خاک درت ز دیده دریغ است و گرد هم
بر جان خود نهم همه درد تو بهر آنک
درمان تو به کس نرسد بلکه درد هم
نامرد نیست مرد تحمل به راه عشق
نامرد را چه زهره و یارا که مرد هم
خسرو درین ره از سر مردانگیت نیست
با درد عشق جفت شو، از خویش فرد هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۷
ماه هلال ابروی من عقل مرا شیدا مکن
غمزه زنان زین سو میا، آهنگ جان ما مکن
ای من، غلام روی تو، گر جور خواهی ور ستم
بر بنده خود می کنی، چون گویمت کن یا مکن
گه زلف سوی رخ بری، گه خال پیش لب نهی
جان دارد آخر دمی، چندین بلا یک جا مکن
گر من ز جور چشم تو کردم شکایت گونه ای
زارم بکش، لیکن مگو «در روی من پیدا مکن »
دیرینه یاران منند، ای پندگو، اندوه و غم
ور بی غمی، منمای ره، زیشان مرا تنها مکن
گفتی «شوم فردای هجر آن کشتنت را ساخته »
امروز مهمان توام، تو وعده فردا مکن
گر عشق می بازی، دلا، پروانه ای شو نی مگس
بالای آتش چرخ زن، پرواز بر حلوا مکن
گفتم «ز زلف چون تویی زنار بندم » گفت «رو
در کفر هم صادق، نه ای، زنار را رسوا مکن »
خسرو، اگر بختت گهی یاری دهد کانجا رسی
هم بر زمین نه دیده و گستاخی آن پا مکن
غمزه زنان زین سو میا، آهنگ جان ما مکن
ای من، غلام روی تو، گر جور خواهی ور ستم
بر بنده خود می کنی، چون گویمت کن یا مکن
گه زلف سوی رخ بری، گه خال پیش لب نهی
جان دارد آخر دمی، چندین بلا یک جا مکن
گر من ز جور چشم تو کردم شکایت گونه ای
زارم بکش، لیکن مگو «در روی من پیدا مکن »
دیرینه یاران منند، ای پندگو، اندوه و غم
ور بی غمی، منمای ره، زیشان مرا تنها مکن
گفتی «شوم فردای هجر آن کشتنت را ساخته »
امروز مهمان توام، تو وعده فردا مکن
گر عشق می بازی، دلا، پروانه ای شو نی مگس
بالای آتش چرخ زن، پرواز بر حلوا مکن
گفتم «ز زلف چون تویی زنار بندم » گفت «رو
در کفر هم صادق، نه ای، زنار را رسوا مکن »
خسرو، اگر بختت گهی یاری دهد کانجا رسی
هم بر زمین نه دیده و گستاخی آن پا مکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۲
مهر تو در دل من مانند جان نشسته
همچون منت به هر سو صد ناتوان نشسته
من با دو چشم گریان پیوسته در فراقت
تو شادمان و خرم با دیگران نشسته
گر خون چکد ز دیده زین غصه جای آنست
تا کی توانت دیدن با این و آن نشسته
یک شب به کلبه ما گر بگذری ببینی
گرد فراق و محنت بر خان و مان نشسته
بخرام سوی گلشن، تا هر طرف ببینی
بلبل ز شوق رویت ناله کنان نشسته
آیا بود که بینم روزی به کام خویشت
از دشمنان بریده با دوستان نشسته
از گرد ره، نگارا، عمری ست تا که خسرو
از بهر پای بوست بر آستان نشسته
همچون منت به هر سو صد ناتوان نشسته
من با دو چشم گریان پیوسته در فراقت
تو شادمان و خرم با دیگران نشسته
گر خون چکد ز دیده زین غصه جای آنست
تا کی توانت دیدن با این و آن نشسته
یک شب به کلبه ما گر بگذری ببینی
گرد فراق و محنت بر خان و مان نشسته
بخرام سوی گلشن، تا هر طرف ببینی
بلبل ز شوق رویت ناله کنان نشسته
آیا بود که بینم روزی به کام خویشت
از دشمنان بریده با دوستان نشسته
از گرد ره، نگارا، عمری ست تا که خسرو
از بهر پای بوست بر آستان نشسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۹
تو، ای پسر، که از این سو سوار می گذری
مرا کش ارز که برای شکار می گذری
ز دوستان که به جولانگه تو خاک شدند
به شوخی تو که ای شرمسار می گذری
هزار دل به دوال عنایت آویزان
تو بر شکسته از ایشان سوار می گذری
جراحتی به جز این نیست آشنایان را
که آشنایی و بیگانه وار می گذری
چه مرهمی که فزون است در دم، ار چه دمی
هزار بار به جان فگار می گذری
تو مست خراب چه دانی که تا چه می گذرد؟
در آن دلی که به شبهای تار می گذری
تو در درون دل تنگ من خلی همه شب
گلی، ولی به دلم همچو خار می گذری
قرار وصل خوش است ار چه دیر می بینم
ولی چه سود که زود از قرار می گذری
بلاست ناله خسرو، برون میا زین بیش
که مست می رسی و در خمار می گذری
مرا کش ارز که برای شکار می گذری
ز دوستان که به جولانگه تو خاک شدند
به شوخی تو که ای شرمسار می گذری
هزار دل به دوال عنایت آویزان
تو بر شکسته از ایشان سوار می گذری
جراحتی به جز این نیست آشنایان را
که آشنایی و بیگانه وار می گذری
چه مرهمی که فزون است در دم، ار چه دمی
هزار بار به جان فگار می گذری
تو مست خراب چه دانی که تا چه می گذرد؟
در آن دلی که به شبهای تار می گذری
تو در درون دل تنگ من خلی همه شب
گلی، ولی به دلم همچو خار می گذری
قرار وصل خوش است ار چه دیر می بینم
ولی چه سود که زود از قرار می گذری
بلاست ناله خسرو، برون میا زین بیش
که مست می رسی و در خمار می گذری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی و تقاضا گوید
ای شهی کز همه شاهان چو همی در نگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم
تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم گر ازین در گذرم
دل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرست
وندرین خدمت با سایه و جاه و خطرم
یار من محتشمانند و مرا شاعر نام
شاعرم لیکن با محتشمان سر بسرم
مرکبان دارم نیکو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که درایشان نگرم
سیم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهند
زر دارم که بدان هر چه ببینم بخرم
این نوا،من، تو چه گویی، ز کجا یافته ام
از عطاها که ازین مجلس فرخنده برم
همه چیز من و اقبال من و از دولت تست
خدمت فرخ تو برد بخورشید سرم
بتوان گفت که از خدمت تو یابم بر
خدمت تو بهمه وقتی داده ست برم
تو همی دانی و آگه شده ای از دل من
که ره خدمت تو من به چه شادی سپرم
سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد
که من ای شاه بدین درگه معمور درم
تا تو اندر حضری من به حضر پیش توام
تاتو اندر سفری با تو من اندر سفرم
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم
این بدان گفتم تا خلق بدانند که من
چند سالست که پیوسته بدین خانه درم
دی کسی گفت که اجری تو چندست زمیر
گفتم اجری من ای دوست فزون از هنرم
جز که امروز دو سالست که بی امر امیر
نیست از نان و جو اسب نشان وخبرم
گفت من بدهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قدرم
نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز بکسان دگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم
تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم گر ازین در گذرم
دل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرست
وندرین خدمت با سایه و جاه و خطرم
یار من محتشمانند و مرا شاعر نام
شاعرم لیکن با محتشمان سر بسرم
مرکبان دارم نیکو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که درایشان نگرم
سیم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهند
زر دارم که بدان هر چه ببینم بخرم
این نوا،من، تو چه گویی، ز کجا یافته ام
از عطاها که ازین مجلس فرخنده برم
همه چیز من و اقبال من و از دولت تست
خدمت فرخ تو برد بخورشید سرم
بتوان گفت که از خدمت تو یابم بر
خدمت تو بهمه وقتی داده ست برم
تو همی دانی و آگه شده ای از دل من
که ره خدمت تو من به چه شادی سپرم
سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد
که من ای شاه بدین درگه معمور درم
تا تو اندر حضری من به حضر پیش توام
تاتو اندر سفری با تو من اندر سفرم
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم
این بدان گفتم تا خلق بدانند که من
چند سالست که پیوسته بدین خانه درم
دی کسی گفت که اجری تو چندست زمیر
گفتم اجری من ای دوست فزون از هنرم
جز که امروز دو سالست که بی امر امیر
نیست از نان و جو اسب نشان وخبرم
گفت من بدهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قدرم
نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز بکسان دگرم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - نیز در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان
من در آن اندهم که رنج رسید
بر میان تواز کشیدن آن
با میانی کزو اثر نه پدید
چون توانی کشید بار گران
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان
نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی ازین دو نشان
گر تو گویی روا بود بکنم
از تن ودل ترا میان و دهان
نی حدیث دل از میان بگذار
نبود خود بدل مرا فرمان
دل به مهر امیر دادستم
کس نگوید که داده بازستان
دل چه باشد کجا امیر بود
من براه امیر بدهم جان
عضد دولت و مؤید دین
میر یوسف برادر سلطان
آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست
از همه خسروان امید جهان
گفتگویست در میان سپاه
زوگه و بیگه، آشکار و نهان
همه همواره یکزبان شده اند
کو خداوند دولتیست جوان
کار او بس بزرگ خواهدگشت
وین پدیدآیدش زمانه بزمان
اختران را عنایتست بدو
همه بر سعد او کنند قران
بخت با ملک میر پیمان بست
برمگرداد بخت ازین پیمان
تا همه کارها بکام کند
بنماید تمام هر چه توان
خشندی شاه جست باید و بس
تا شود کار چون نگارستان
آنچه سلطان کند به نیم نظر
نکند دولت، این درست بدان
ای امیر بزرگوار کریم
ای سر فضل و مایه احسان
آلت خسروی و پیشروی
همه داده ست مر ترا یزدان
به زبان و به دل زبر دستی
مرد چون بنگری دلست و زبان
گر به مردی مراد یا بدکس
تو رسیدی به ملک نوشروان
ور ز تیغست ملک را منشور
جز به منشور ملک را مستان
تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک
تو تواناتر از همه ملکان
ملک شاهان بهای تست ملک
کار ویران کنی تو آبادان
کارها کن چنانکه کرد همی
بیژن گیو و رستم دستان
تو از آن هر دوان دلیرتری
خویشتن را به آرزو برسان
از خداوند خسروان در خواه
تافرستد ترا به ترکستان
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان
دخل گرگان ترا وفا نکند
باهمه دخل بصره و عمان
شادمان زی و کامران و عزیز
وز بد دهر بی گزند و زیان
عید قربان خجسته بادت و باد
دشمنان تو پیش تو قربان
زین غم و وسوسه مرا برهان
من در آن اندهم که رنج رسید
بر میان تواز کشیدن آن
با میانی کزو اثر نه پدید
چون توانی کشید بار گران
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان
نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی ازین دو نشان
گر تو گویی روا بود بکنم
از تن ودل ترا میان و دهان
نی حدیث دل از میان بگذار
نبود خود بدل مرا فرمان
دل به مهر امیر دادستم
کس نگوید که داده بازستان
دل چه باشد کجا امیر بود
من براه امیر بدهم جان
عضد دولت و مؤید دین
میر یوسف برادر سلطان
آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست
از همه خسروان امید جهان
گفتگویست در میان سپاه
زوگه و بیگه، آشکار و نهان
همه همواره یکزبان شده اند
کو خداوند دولتیست جوان
کار او بس بزرگ خواهدگشت
وین پدیدآیدش زمانه بزمان
اختران را عنایتست بدو
همه بر سعد او کنند قران
بخت با ملک میر پیمان بست
برمگرداد بخت ازین پیمان
تا همه کارها بکام کند
بنماید تمام هر چه توان
خشندی شاه جست باید و بس
تا شود کار چون نگارستان
آنچه سلطان کند به نیم نظر
نکند دولت، این درست بدان
ای امیر بزرگوار کریم
ای سر فضل و مایه احسان
آلت خسروی و پیشروی
همه داده ست مر ترا یزدان
به زبان و به دل زبر دستی
مرد چون بنگری دلست و زبان
گر به مردی مراد یا بدکس
تو رسیدی به ملک نوشروان
ور ز تیغست ملک را منشور
جز به منشور ملک را مستان
تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک
تو تواناتر از همه ملکان
ملک شاهان بهای تست ملک
کار ویران کنی تو آبادان
کارها کن چنانکه کرد همی
بیژن گیو و رستم دستان
تو از آن هر دوان دلیرتری
خویشتن را به آرزو برسان
از خداوند خسروان در خواه
تافرستد ترا به ترکستان
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان
دخل گرگان ترا وفا نکند
باهمه دخل بصره و عمان
شادمان زی و کامران و عزیز
وز بد دهر بی گزند و زیان
عید قربان خجسته بادت و باد
دشمنان تو پیش تو قربان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
چون ترا میل و مرا ازتو شکیبایی نیست
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
مر ترا نیست بمن میل و شکیبایی هست
بنده را هست بتو میل و شکیبایی نیست
چه بود سود از آن عمر که بی دوست رود
چه بود فایده ازچشم چو بینایی نیست
بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ور نه رفتنم ای دوست زبی پایی نیست
من سگ کویم و هرجای مرا مأواییست
بودنم بر در این خانه زبی جایی نیست
گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست
دل رهایی طلبد از تو بهر روی که هست
ور چه داند که چو روی تو بزیبایی نیست
در چو دربهر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو بر عنایی نیست
سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو
دولت آنکه تو یکشب بر او آیی نیست
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
مر ترا نیست بمن میل و شکیبایی هست
بنده را هست بتو میل و شکیبایی نیست
چه بود سود از آن عمر که بی دوست رود
چه بود فایده ازچشم چو بینایی نیست
بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ور نه رفتنم ای دوست زبی پایی نیست
من سگ کویم و هرجای مرا مأواییست
بودنم بر در این خانه زبی جایی نیست
گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست
دل رهایی طلبد از تو بهر روی که هست
ور چه داند که چو روی تو بزیبایی نیست
در چو دربهر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو بر عنایی نیست
سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو
دولت آنکه تو یکشب بر او آیی نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
تا بکی این جور کشیدن ز یار
خون ز دل خسته چکیدن ز یار
جور کش و صبر کن ای دل که هست
شرط وفا جور کشیدن ز یار
ضربت چون تیغ کشیدن ز دوست
شربت چون زهر چشیدن ز یار
گر بجفایی برماند ترا
شرط وفا نیست رمیدن ز یار
یار اگر از ما ببرد حاکمست
ما نتوانیم بریدن ز یار
سنت عشقست برین در دعا
گفتن و دشنام شنیدن ز یار
حکم ادب هست درین ره قفا
از دگران خوردن و دیدن ز یار
جان بده و مال که سودی نکرد
جان بدرم باز خریدن ز یار
سیف بجهدی نرسی نزد او
زآنک نیارست رسیدن ز یار
خون ز دل خسته چکیدن ز یار
جور کش و صبر کن ای دل که هست
شرط وفا جور کشیدن ز یار
ضربت چون تیغ کشیدن ز دوست
شربت چون زهر چشیدن ز یار
گر بجفایی برماند ترا
شرط وفا نیست رمیدن ز یار
یار اگر از ما ببرد حاکمست
ما نتوانیم بریدن ز یار
سنت عشقست برین در دعا
گفتن و دشنام شنیدن ز یار
حکم ادب هست درین ره قفا
از دگران خوردن و دیدن ز یار
جان بده و مال که سودی نکرد
جان بدرم باز خریدن ز یار
سیف بجهدی نرسی نزد او
زآنک نیارست رسیدن ز یار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
غنچه چون کرد تبسم سوی صحرا نرویم
گل بخندی زمانی بتماشا نرویم
مادرین کوی مقیمیم چو اصحاب الکهف
گر کسی سنگ زند همچو سگ از جا نرویم
کوی معشوق و در دوست بهست از همه جای
ما هم اینجا بنشینیم و بصحرا نرویم
ور بنانی نرسیم از در او بر در او
چون سگ از فاقه بمیریم و بدرها نرویم
با دل پر خون چون غنچه بهم آمده ایم
ما ببادی چو گل ای دوست ز هم وانرویم
گر ببستان شدن از ما نپسندی ز آن روی
پرده برگیر و گلستان بنما تا نرویم
بطرب دست بزن بر سر ما پای بکوب
کز سر کوی تو گر سر برود ما نرویم
سیف فرغانی با دوست بگو جور مکن
که بدین مروحه ما از سر حلوا نرویم
وعده دادی به شب وصل (خودو) می ترسیم
که فراموش کنی گر بتقاضا نرویم
گل بخندی زمانی بتماشا نرویم
مادرین کوی مقیمیم چو اصحاب الکهف
گر کسی سنگ زند همچو سگ از جا نرویم
کوی معشوق و در دوست بهست از همه جای
ما هم اینجا بنشینیم و بصحرا نرویم
ور بنانی نرسیم از در او بر در او
چون سگ از فاقه بمیریم و بدرها نرویم
با دل پر خون چون غنچه بهم آمده ایم
ما ببادی چو گل ای دوست ز هم وانرویم
گر ببستان شدن از ما نپسندی ز آن روی
پرده برگیر و گلستان بنما تا نرویم
بطرب دست بزن بر سر ما پای بکوب
کز سر کوی تو گر سر برود ما نرویم
سیف فرغانی با دوست بگو جور مکن
که بدین مروحه ما از سر حلوا نرویم
وعده دادی به شب وصل (خودو) می ترسیم
که فراموش کنی گر بتقاضا نرویم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
روز و شب از صحبت ما بر حذر بودی ازآنک
دوستدار خویش را دشمن همی پنداشتی
من چو سگ زین آستان رو وانگردانم بسنگ
یار آهو چشم اگر با من کند گرگ آشتی
بر سپاه دل شکست افتاد تا تو سرو قد
قامتی در صف خوبان چون علم افراشتی
بر سر شاخ زبان جز میوه ذکرت نرست
تا تو در باغ دلم تخم محبت کاشتی
ز آتش اندوه تو رنگ از رخ آب از روی رفت
هر کرا بر صفحه دل نقش خود بنگاشتی
ای ز اول تا بآخر لاف من از لطف تو
آخرم مفگن چو در اول توام برداشتی
سیف فرغانی دگر با خویشتن نامد ز شوق
تا تو رفتی و ورا بی خویشتن بگذاشتی
با تو چون بنده عتابی بود سعدی را که گفت
(یاد می داری که با ما جنگ در سر داشتی )
ای که با من مهربان صد کینه در دل داشتی
بد همی کردی و بد را نیک می انگاشتی
دوستدار خویش را دشمن همی پنداشتی
من چو سگ زین آستان رو وانگردانم بسنگ
یار آهو چشم اگر با من کند گرگ آشتی
بر سپاه دل شکست افتاد تا تو سرو قد
قامتی در صف خوبان چون علم افراشتی
بر سر شاخ زبان جز میوه ذکرت نرست
تا تو در باغ دلم تخم محبت کاشتی
ز آتش اندوه تو رنگ از رخ آب از روی رفت
هر کرا بر صفحه دل نقش خود بنگاشتی
ای ز اول تا بآخر لاف من از لطف تو
آخرم مفگن چو در اول توام برداشتی
سیف فرغانی دگر با خویشتن نامد ز شوق
تا تو رفتی و ورا بی خویشتن بگذاشتی
با تو چون بنده عتابی بود سعدی را که گفت
(یاد می داری که با ما جنگ در سر داشتی )
ای که با من مهربان صد کینه در دل داشتی
بد همی کردی و بد را نیک می انگاشتی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
زبار عشق توام طالب سبکساری
ولی چه چاره که دولت نمی دهد یاری
که کرد بر من مسکین بدل به جز عشقت
نشاط را بغم وخواب را ببیداری
گناه کردم وبا روی توززلفت گفت
قیامتی تو بخوبی واو بطراری
بدیم گناه گرفتار هر دوام زیرا
گناه را بقیامت بود گرفتاری
مرا مگو که چه خواهی؟مرا نباشد خواست
مرا مپرس که چونی؟ چنانکه می داری
بآب چشم خودش پرورش کنم شب و روز
چو در زمین دلم تخم اندهی کاری
مرا زروی سیه زردی غمت نبرد
بسرخی شفق این آسمان زنگاری
بکوی تو نه چنان آمدم که باز روم
که دل ز من نه چنان برده ای که باز آری
گر از جفای تو چون مرغ از قفس برهم
ببند پایم اگر دیگرم بدست آری
هوای غیر تو اندر دلم چنان باشد
که در خزینه سلطان متاع بازاری
تویی که چون بتماشا همی شدی در باغ
بپیش روی تو نرگس بزور و عیاری
زچشم خواست که لافی زند، صبا گفتش
خدات صحت کامل دهد که بیماری!
حدیث صحبت جانان مثال سیم و زرست
گذاشتن بغم و یافتن بدشواری
اگر چه روی تو کم دید سیف فرغانی
ولیک عمر برد برد در طلب کاری
مرا بهجر میازار اگر چه می گویم
(من از تو روی نپیچم گرم بیازاری)
ولی چه چاره که دولت نمی دهد یاری
که کرد بر من مسکین بدل به جز عشقت
نشاط را بغم وخواب را ببیداری
گناه کردم وبا روی توززلفت گفت
قیامتی تو بخوبی واو بطراری
بدیم گناه گرفتار هر دوام زیرا
گناه را بقیامت بود گرفتاری
مرا مگو که چه خواهی؟مرا نباشد خواست
مرا مپرس که چونی؟ چنانکه می داری
بآب چشم خودش پرورش کنم شب و روز
چو در زمین دلم تخم اندهی کاری
مرا زروی سیه زردی غمت نبرد
بسرخی شفق این آسمان زنگاری
بکوی تو نه چنان آمدم که باز روم
که دل ز من نه چنان برده ای که باز آری
گر از جفای تو چون مرغ از قفس برهم
ببند پایم اگر دیگرم بدست آری
هوای غیر تو اندر دلم چنان باشد
که در خزینه سلطان متاع بازاری
تویی که چون بتماشا همی شدی در باغ
بپیش روی تو نرگس بزور و عیاری
زچشم خواست که لافی زند، صبا گفتش
خدات صحت کامل دهد که بیماری!
حدیث صحبت جانان مثال سیم و زرست
گذاشتن بغم و یافتن بدشواری
اگر چه روی تو کم دید سیف فرغانی
ولیک عمر برد برد در طلب کاری
مرا بهجر میازار اگر چه می گویم
(من از تو روی نپیچم گرم بیازاری)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
دل در غم چون تو بی وفایی
در بستم و می کشم جفایی
عمرت خوانم ازآنکه با کس
چون عمر نمی کنی وفایی
هرروز بهر کسیت میلی
هر لحظه بدیگریت رایی
گر نیست دل تو راست باما
می زن بدروغ مرحبایی
گم گشت و نشان همی نیابم
مسکین دل خویش را بجایی
در کوی خود ار ببینی اورا
از ما برسان بدو دعایی
دردل غم غیر تست ای دوست
در خانه کعبه بوریایی
ای مرهم انده تو کرده
درد دل ریش را دوایی
وی مصقله غم تو داده
آیینه روح را صفایی
گر سود کند زیان ندارد
در کوی تو گه گهی گدایی
سیف از غم عشق تو سپر کرد
گر تیغ برو کشد قضایی
در بستم و می کشم جفایی
عمرت خوانم ازآنکه با کس
چون عمر نمی کنی وفایی
هرروز بهر کسیت میلی
هر لحظه بدیگریت رایی
گر نیست دل تو راست باما
می زن بدروغ مرحبایی
گم گشت و نشان همی نیابم
مسکین دل خویش را بجایی
در کوی خود ار ببینی اورا
از ما برسان بدو دعایی
دردل غم غیر تست ای دوست
در خانه کعبه بوریایی
ای مرهم انده تو کرده
درد دل ریش را دوایی
وی مصقله غم تو داده
آیینه روح را صفایی
گر سود کند زیان ندارد
در کوی تو گه گهی گدایی
سیف از غم عشق تو سپر کرد
گر تیغ برو کشد قضایی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در آغاز گرفتاری ساخته است
تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزد پرست و شاه پرست
امر شه را و حکم الله را
نبدادم به هیچ وقت از دست
دل به غزو و به شغل داشتمی
دشمنان را از آن همی دل خست
چون به کفار می نهادم روی
بس کس از تیغ من همی به نرست
به یکی حمله من افتادی
خیل دشمن ز ششهزار نشست
مگر از زخم تیغ من آهن
حلقه گشت و ز زخم تیغ بجست
آمد اکنون دو پای من بگرفت
خویشتن در حمایتم پیوست
من کنون از برای راحت او
به گه خفتن و بخاست و نشست
دست در دست برده چون مصروع
پای در پای می کشم چون مست
بس که گویند از حمایت اگر
بکشی دست و رسم آن آئین هست
جز به فرمان شهریار جهان
باز کی دارم از حمایت دست
تا نگوید کسی که از سر جهل
بنده مسعود امان خود بشکست
بودم ایزد پرست و شاه پرست
امر شه را و حکم الله را
نبدادم به هیچ وقت از دست
دل به غزو و به شغل داشتمی
دشمنان را از آن همی دل خست
چون به کفار می نهادم روی
بس کس از تیغ من همی به نرست
به یکی حمله من افتادی
خیل دشمن ز ششهزار نشست
مگر از زخم تیغ من آهن
حلقه گشت و ز زخم تیغ بجست
آمد اکنون دو پای من بگرفت
خویشتن در حمایتم پیوست
من کنون از برای راحت او
به گه خفتن و بخاست و نشست
دست در دست برده چون مصروع
پای در پای می کشم چون مست
بس که گویند از حمایت اگر
بکشی دست و رسم آن آئین هست
جز به فرمان شهریار جهان
باز کی دارم از حمایت دست
تا نگوید کسی که از سر جهل
بنده مسعود امان خود بشکست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - از وزیر بهروز بن احمد یاری خواهد
بهروزبن احمد که وزیر الوزرا شد
بشکفت وزارت که سزا جفت سزا شد
تا رای چو خورشیدش بر ملک و ملک تافت
هر رای که بر روی زمین بود هبا شد
تا چون فلک عالی بر صحن جهان گشت
آفاق جلالت همه پر نور و ضیا شد
با رتبت او پایه افلاک زمین گشت
با همت او چشمه خورشید سها شد
اقبال و سعادت را آن مجلس و آن دست
روینده زمین آمد و بارنده سما شد
از قافله زایر آن درگه سامیش
کعبه ست که مأوای مناجات و دعا شد
تا گشت خریدار هنر رای بلندش
بازار هنرمندان یکباره روا شد
فتنه ره تقدیر و قضا هرگز نسپرد
تا فکرت او پرده تقدیر و قضا شد
چون بنده شدش دولت و اقرار همی کرد
آخر خرد روشن و بشنید و گوا شد
دشمنش که بگریخت ز چنگال نهیبش
صد شکر همی کرد که در دام بلا شد
ای آنکه به اقبال تو در باغ وزارت
هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد
تا رحمت و انصاف تو در دولت پیوست
گیتی همه از صاعقه ظلم جدا شد
ایام تو در شاهی تاریخ هنر گشت
آثار تو در دانش فهرست دعا شد
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فر تو رها شد
دانند که در خدمت سلطان جهاندار
تا گشت زبانم به ثنا وقف ثنا شد
زانجای که از آن تاخته بودیم به تعجیل
زیرا که همه حاجب زین جای روا شد
ظنی که بیاراسته بودیم تبه گشت
تیری که بینداخته بودیم خطا شد
گر دیده من جست همی تابش خورشید
روزم چو شب تاری تاریک چرا شد
گیرم که گنه کردم والله که نکردم
عفوی که خداوندان کردند کجا شد
دارم به تو امید و وفا گرددم آخر
کامید همه خلق جهان از تو روا شد
گر راست رود تیر امیدم نه شگفت است
زیرا چو کمان قامتم از رنج دو تا شد
مدحی چو شکوفه نه شکفت است ز طبعم
اکنون که تن از خواری همجنس گیا شد
بشکفت وزارت که سزا جفت سزا شد
تا رای چو خورشیدش بر ملک و ملک تافت
هر رای که بر روی زمین بود هبا شد
تا چون فلک عالی بر صحن جهان گشت
آفاق جلالت همه پر نور و ضیا شد
با رتبت او پایه افلاک زمین گشت
با همت او چشمه خورشید سها شد
اقبال و سعادت را آن مجلس و آن دست
روینده زمین آمد و بارنده سما شد
از قافله زایر آن درگه سامیش
کعبه ست که مأوای مناجات و دعا شد
تا گشت خریدار هنر رای بلندش
بازار هنرمندان یکباره روا شد
فتنه ره تقدیر و قضا هرگز نسپرد
تا فکرت او پرده تقدیر و قضا شد
چون بنده شدش دولت و اقرار همی کرد
آخر خرد روشن و بشنید و گوا شد
دشمنش که بگریخت ز چنگال نهیبش
صد شکر همی کرد که در دام بلا شد
ای آنکه به اقبال تو در باغ وزارت
هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد
تا رحمت و انصاف تو در دولت پیوست
گیتی همه از صاعقه ظلم جدا شد
ایام تو در شاهی تاریخ هنر گشت
آثار تو در دانش فهرست دعا شد
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فر تو رها شد
دانند که در خدمت سلطان جهاندار
تا گشت زبانم به ثنا وقف ثنا شد
زانجای که از آن تاخته بودیم به تعجیل
زیرا که همه حاجب زین جای روا شد
ظنی که بیاراسته بودیم تبه گشت
تیری که بینداخته بودیم خطا شد
گر دیده من جست همی تابش خورشید
روزم چو شب تاری تاریک چرا شد
گیرم که گنه کردم والله که نکردم
عفوی که خداوندان کردند کجا شد
دارم به تو امید و وفا گرددم آخر
کامید همه خلق جهان از تو روا شد
گر راست رود تیر امیدم نه شگفت است
زیرا چو کمان قامتم از رنج دو تا شد
مدحی چو شکوفه نه شکفت است ز طبعم
اکنون که تن از خواری همجنس گیا شد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۹ - مدح عمیدالملک ابوالقاسم
روز نوروز و ماه فروردین
آمدند ای عجب ز خلد برین
تاجها ساخت گلبنان را آن
حله ها بافت باغ ها را این
باد فرخنده بر عمید اجل
خاصه پادشاه روی زمین
عمده دین و ملک ابوالقاسم
که بیاراست روی ملک به دین
آن بزرگی که رایت همت
بگذرانید از اوج علیین
به ذکا کرد ملک را ثابت
به دها داد فتنه را تسکین
هنر از رای او برد تعظیم
خرد از طبع او کند تلقین
عزم او را مضای بادبزان
حرم او را ثبات کرده متین
این یکی را زمانه زیر رکاب
وان یکی را سپهر زیر نگین
نور و ظلمت بود به عفو و به خشم
آب و آتش بود به مهر و به کین
نه عجب گر ز داد او زین پس
خویش گردد تذرو را شاهین
شاد باش ای جهان به روی تو شاد
غم نصیب عدوست شاد نشین
نه چو تو گاه بزم ابر بهار
نه چو تو وقت رزم شیر عرین
راست گویی ز بهر تیغ و قلم
آفریده شد آن خجسته یمین
بنده خویش را معونت کن
ای جهان را شده به عدل معین
هر که خواهد همیشه شادی تو
نبود در همه جهان غمگین
شب نخسبم همی ز رنج و عنا
نیست حاجت به بستر و بالین
گر به تو نیستی قوی دل من
چکدی زهره من مسکین
از تو بودی همه تعهد من
گاه محنت به حصن های حصین
جان تو دادی مرا پس از ایزد
اندرین حبس و بند باز پسین
به خدایی که صنع و حکمت او
ماند از گردش شهور و سنین
که به باقی عمر یک لحظه
رو نتابم زخدمتت پس ازین
سازم از جود تو ضیاع و عقار
گیرم از مدح تو رفیق و قرین
ببرد چون به روی تو نگرم
شادی تو ز روی بختم چین
فخرم آن بس بود که هر روزی
بر بساطت نهم به عجز جبین
تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمان مکان و مکین
باد چرخ محل و رتبت تو
روشن از ماه و زهره و پروین
باد باغ نشاط و نزهت تو
خرم از لاله و گل و نسرین
من مبارک زبان و نیک پیم
هم چنین باد و هم چنین آمین
آمدند ای عجب ز خلد برین
تاجها ساخت گلبنان را آن
حله ها بافت باغ ها را این
باد فرخنده بر عمید اجل
خاصه پادشاه روی زمین
عمده دین و ملک ابوالقاسم
که بیاراست روی ملک به دین
آن بزرگی که رایت همت
بگذرانید از اوج علیین
به ذکا کرد ملک را ثابت
به دها داد فتنه را تسکین
هنر از رای او برد تعظیم
خرد از طبع او کند تلقین
عزم او را مضای بادبزان
حرم او را ثبات کرده متین
این یکی را زمانه زیر رکاب
وان یکی را سپهر زیر نگین
نور و ظلمت بود به عفو و به خشم
آب و آتش بود به مهر و به کین
نه عجب گر ز داد او زین پس
خویش گردد تذرو را شاهین
شاد باش ای جهان به روی تو شاد
غم نصیب عدوست شاد نشین
نه چو تو گاه بزم ابر بهار
نه چو تو وقت رزم شیر عرین
راست گویی ز بهر تیغ و قلم
آفریده شد آن خجسته یمین
بنده خویش را معونت کن
ای جهان را شده به عدل معین
هر که خواهد همیشه شادی تو
نبود در همه جهان غمگین
شب نخسبم همی ز رنج و عنا
نیست حاجت به بستر و بالین
گر به تو نیستی قوی دل من
چکدی زهره من مسکین
از تو بودی همه تعهد من
گاه محنت به حصن های حصین
جان تو دادی مرا پس از ایزد
اندرین حبس و بند باز پسین
به خدایی که صنع و حکمت او
ماند از گردش شهور و سنین
که به باقی عمر یک لحظه
رو نتابم زخدمتت پس ازین
سازم از جود تو ضیاع و عقار
گیرم از مدح تو رفیق و قرین
ببرد چون به روی تو نگرم
شادی تو ز روی بختم چین
فخرم آن بس بود که هر روزی
بر بساطت نهم به عجز جبین
تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمان مکان و مکین
باد چرخ محل و رتبت تو
روشن از ماه و زهره و پروین
باد باغ نشاط و نزهت تو
خرم از لاله و گل و نسرین
من مبارک زبان و نیک پیم
هم چنین باد و هم چنین آمین
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹ - به خواجه ابوالقاسم فرستاده
خواجه ابوالقاسم ای بزرگ اصیل
غم معشوقه هیچ کمتر هست
هستی آگه ز حال کآن خاتون
جز تو آنجاش یار دیگر هست
در وفای تو گر خورد سوگند
که نخورده ست . . . باور هست
شادی وصل او که خواهی یافت
با غم هجر او برابر هست
راههایی که او زند بر چنگ
یاد داری و هیچت از بر هست
برد خواهیش هیچ راه آورد
زین معانیت هیچ در سر هست
آمدن در خورت نبود اینجا
بازگشتنت هیچ در خور هست
غم معشوقه هیچ کمتر هست
هستی آگه ز حال کآن خاتون
جز تو آنجاش یار دیگر هست
در وفای تو گر خورد سوگند
که نخورده ست . . . باور هست
شادی وصل او که خواهی یافت
با غم هجر او برابر هست
راههایی که او زند بر چنگ
یاد داری و هیچت از بر هست
برد خواهیش هیچ راه آورد
زین معانیت هیچ در سر هست
آمدن در خورت نبود اینجا
بازگشتنت هیچ در خور هست