عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
به حرف لب نگشودن رسایی سخن است
خموشی آلت زور آزمایی سخن است
هوس زغنچه گوهر گلاب می گیرد
چه شد مرا ز لب او گدایی سخن است
طراوت چمن سبزه نگاه غزال
نسیم گلشن وحشی ادایی سخن است
شمیم وحشی گلزار تازه الحانی
غبار رهگذر عطرسایی سخن است
ز یک پیاله گلاب و شراب می نوشند
سخن یکی است سخن در جدایی سخن است
شکستگی بجز این در سخن نمی باشد
اگر بیان ادا مومیایی سخن است
ز یک ریاض یکی گل برد یکی ریحان
اگر میان دو کس آشنایی سخن است
برای خاطر بلبل ندیده سایه گل
کسی که در چمن دلگشایی سخن است
توان شناخت ز یک لفظ یک جهان ساغر
کسی نگفت که معنی کجایی سخن است
به لطف حرف کسان تازه کردن معنی
نمک حرامی خوان گدایی سخن است
گلی که بر چمن آفتاب می خندد
اسیر شهرت مردم کیایی سخن است
خموشی آلت زور آزمایی سخن است
هوس زغنچه گوهر گلاب می گیرد
چه شد مرا ز لب او گدایی سخن است
طراوت چمن سبزه نگاه غزال
نسیم گلشن وحشی ادایی سخن است
شمیم وحشی گلزار تازه الحانی
غبار رهگذر عطرسایی سخن است
ز یک پیاله گلاب و شراب می نوشند
سخن یکی است سخن در جدایی سخن است
شکستگی بجز این در سخن نمی باشد
اگر بیان ادا مومیایی سخن است
ز یک ریاض یکی گل برد یکی ریحان
اگر میان دو کس آشنایی سخن است
برای خاطر بلبل ندیده سایه گل
کسی که در چمن دلگشایی سخن است
توان شناخت ز یک لفظ یک جهان ساغر
کسی نگفت که معنی کجایی سخن است
به لطف حرف کسان تازه کردن معنی
نمک حرامی خوان گدایی سخن است
گلی که بر چمن آفتاب می خندد
اسیر شهرت مردم کیایی سخن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
از اشک و آه من گل و سنبل شکفته است
از ناله ام ترانه بلبل شکفته است
سیر خزان تنگدلی کرده ایم ما
آن کس بهار کرده که گل گل شکفته است
هرکم نگاهیش ز دلم برده حیرتی
این غنچه در بهار تغافل شکفته است
نشتر خلد به دیده خصم از غبار ما
گلها ز فیض خار تحمل شکفته است
در نوبهار گریه ما بی رخش اسیر
نه غنچه خنده کرد و نه گل شکفته است
از ناله ام ترانه بلبل شکفته است
سیر خزان تنگدلی کرده ایم ما
آن کس بهار کرده که گل گل شکفته است
هرکم نگاهیش ز دلم برده حیرتی
این غنچه در بهار تغافل شکفته است
نشتر خلد به دیده خصم از غبار ما
گلها ز فیض خار تحمل شکفته است
در نوبهار گریه ما بی رخش اسیر
نه غنچه خنده کرد و نه گل شکفته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
نه همین از دوری احباب داغم کرده است
آسمان زهر هلاهل در ایاغم کرده است
مرده شمع مجلس افروزی که از هجران او
جای روغن خون دل غم در چراغم کرده است
بسکه الفت داشت با من حسرت دیدار او
در دل خود هر نفس گرد سراغم کرده است
نو بهاری رفته است از گلشن عالم برون
گریه یاران در و دیوار باغم کرده است
غنچه باغ فراقش هر دم از شوخی اسیر
جای بو بیهوشدارو در دماغم کرده است
آسمان زهر هلاهل در ایاغم کرده است
مرده شمع مجلس افروزی که از هجران او
جای روغن خون دل غم در چراغم کرده است
بسکه الفت داشت با من حسرت دیدار او
در دل خود هر نفس گرد سراغم کرده است
نو بهاری رفته است از گلشن عالم برون
گریه یاران در و دیوار باغم کرده است
غنچه باغ فراقش هر دم از شوخی اسیر
جای بو بیهوشدارو در دماغم کرده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
شور دل پیشتر از دل به جهان آمده است
عید در اول ماه رمضان آمده است
گل آیینه توان چید ز گلزار سخن
راز پنهان که از دل به زبان آمده است
می دهد میوه نهالی که گلی می آرد
ورعی هست که مستی به میان آمده است
چه عجب روزم اگر محشر خورشید شود
شبم از پرتو دل صبح نشان آمده است
عید اگر بلبل هر صبح نگردد چه کند
روزه می گیری و مشرب به فغان آمده است
بسته گلدسته خورشید به صد رنگ دلم
چه بسامان ز تماشای نهان آمده است
کرده انگور به خم الفت و می گشته اسیر
پیر اگر رفته به میخانه جوان آمده است
عید در اول ماه رمضان آمده است
گل آیینه توان چید ز گلزار سخن
راز پنهان که از دل به زبان آمده است
می دهد میوه نهالی که گلی می آرد
ورعی هست که مستی به میان آمده است
چه عجب روزم اگر محشر خورشید شود
شبم از پرتو دل صبح نشان آمده است
عید اگر بلبل هر صبح نگردد چه کند
روزه می گیری و مشرب به فغان آمده است
بسته گلدسته خورشید به صد رنگ دلم
چه بسامان ز تماشای نهان آمده است
کرده انگور به خم الفت و می گشته اسیر
پیر اگر رفته به میخانه جوان آمده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
موجه دریا ز شورم مصرع پیچیده است
در صدف گوهر ز اشکم معنی دزدیده است
از هوای گلشن چاک گریبان کسی
نکهت یوسف گل در پیرهن بالیده است
ناله خاموشی است تکرار فراموشی خوش است
گفتگوی آشنایی گوش کس نشنیده است
گریه ما دشت را مهمان دریا می کند
صفحه بحر ازحباب و موج بزم چیده است
در ریاض آرزو گر خار بلبل سبز شد
آنچه حاصل کرده ام عمری گل ناچیده است
شرمساری ها عصیان خرمن اندوزی کند
عضو عضو ما ز دهشت دانه پاشیده است
در صدف گوهر ز اشکم معنی دزدیده است
از هوای گلشن چاک گریبان کسی
نکهت یوسف گل در پیرهن بالیده است
ناله خاموشی است تکرار فراموشی خوش است
گفتگوی آشنایی گوش کس نشنیده است
گریه ما دشت را مهمان دریا می کند
صفحه بحر ازحباب و موج بزم چیده است
در ریاض آرزو گر خار بلبل سبز شد
آنچه حاصل کرده ام عمری گل ناچیده است
شرمساری ها عصیان خرمن اندوزی کند
عضو عضو ما ز دهشت دانه پاشیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بی سبزه نوبهار ندانم چکاره است
معشوق ریش دار بهشت نظاره است!
روشن سواد دیده کند فهم مصرعم
عالم تمام یک جگر پاره پاره است
چشم دلم همیشه به سوی تو می جهد
گر خواب رفته سبحه صد استخاره است
نومیدی تمام امید تمام ما
بیچارگی کلید درگنج چاره است
از هر پیاله لذت سرشار گل کند
با دوست می بنوش که عمر دوباره است
معشوق ریش دار بهشت نظاره است!
روشن سواد دیده کند فهم مصرعم
عالم تمام یک جگر پاره پاره است
چشم دلم همیشه به سوی تو می جهد
گر خواب رفته سبحه صد استخاره است
نومیدی تمام امید تمام ما
بیچارگی کلید درگنج چاره است
از هر پیاله لذت سرشار گل کند
با دوست می بنوش که عمر دوباره است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
از خوی تو عالم چمن شعله نگاری است
هر دود دل سوخته بویی ز بهاری است
پیداست دلی هر طرف از شبنم اشکی
رنگین چمن گریه ما آیینه زاری است
تاج زر و خفتان گل ارزانی گلشن
چون شعله کله گوشه ما سایه خاری است
بیهوشی ما درگرو جام و سبو نیست
کیفیت منصور از این باده خماری است
ننگ عدم است آنکه نه دل زنده عشق است
بی یاد تو آیینه ما سنگ مزاری است
ای عربده جو خیل سپاه تو کم از کیست
هر سرو سپهداری و هر لاله سواری است
از آمدن و رفتن قاصد چه گشاید
مکتوب اسیران شکن زلف عیاری است
هر دود دل سوخته بویی ز بهاری است
پیداست دلی هر طرف از شبنم اشکی
رنگین چمن گریه ما آیینه زاری است
تاج زر و خفتان گل ارزانی گلشن
چون شعله کله گوشه ما سایه خاری است
بیهوشی ما درگرو جام و سبو نیست
کیفیت منصور از این باده خماری است
ننگ عدم است آنکه نه دل زنده عشق است
بی یاد تو آیینه ما سنگ مزاری است
ای عربده جو خیل سپاه تو کم از کیست
هر سرو سپهداری و هر لاله سواری است
از آمدن و رفتن قاصد چه گشاید
مکتوب اسیران شکن زلف عیاری است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
هر عارض افروخته مشاطه نازی است
هر جنبش مژگان چمن آرای نیازی است
گلزار نسب نامه یاران عزیز است
هر فاخته محمودی و هر سرو ایازی است
یک یک ورق صفحه ایجاد گشودیم
هر صفحه بیکارتر آیینه رازی است
از آتش و آبم نفریبد گل و شبنم
خضر ره من جلوه نظاره گدازی است
دل برد به صد رنگ و خبردار نگشتیم
دلدار اسیر تو عجب شعبده بازی است
هر جنبش مژگان چمن آرای نیازی است
گلزار نسب نامه یاران عزیز است
هر فاخته محمودی و هر سرو ایازی است
یک یک ورق صفحه ایجاد گشودیم
هر صفحه بیکارتر آیینه رازی است
از آتش و آبم نفریبد گل و شبنم
خضر ره من جلوه نظاره گدازی است
دل برد به صد رنگ و خبردار نگشتیم
دلدار اسیر تو عجب شعبده بازی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
خموشیها عجب شیرین زبانی است
لب کم حرف رنگین داستانی است
سر هر خار این صحرای خونخوار
نشان بیرق صاحبقرانی است
اشارتهای مدهوش زمانه
تغافلهای خاموش بیانی است
میندیش از خم بازوی سرکش
خدنگ هر کج اندیشی کمانی است
چه پرسی از دیار خاکساری
گل هر سرزمینی آسمانی است
شب و روز و مه و سالش بهار است
کدوی باده پیر دل جوانی است
اسیر عشق را در وادی شوق
زهر گامی پیامی آسمانی است
لب کم حرف رنگین داستانی است
سر هر خار این صحرای خونخوار
نشان بیرق صاحبقرانی است
اشارتهای مدهوش زمانه
تغافلهای خاموش بیانی است
میندیش از خم بازوی سرکش
خدنگ هر کج اندیشی کمانی است
چه پرسی از دیار خاکساری
گل هر سرزمینی آسمانی است
شب و روز و مه و سالش بهار است
کدوی باده پیر دل جوانی است
اسیر عشق را در وادی شوق
زهر گامی پیامی آسمانی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
در دامت آن غبار که بر بال و پر نشست
شد توتیای بینش و در چشم تر نشست
صبحش نوید دولت بیدار می دهد
خورشید طالعی که شبی بیشتر نشست
پروانه چراغ دل روشن من است
شبهای انتظار تو نقش سحر نشست
پرواز عندلیب چکد از غبار من
نقش شکسگتیم ز گل بیشتر نشست
نظاره بود نو سفر آشیان که باز
آمد ز گلشن دل و در چشم تر نشست
شوقم گل همیشه بهار دل است اسیر
در دیده یار از همه کس پیشتر نشست
شد توتیای بینش و در چشم تر نشست
صبحش نوید دولت بیدار می دهد
خورشید طالعی که شبی بیشتر نشست
پروانه چراغ دل روشن من است
شبهای انتظار تو نقش سحر نشست
پرواز عندلیب چکد از غبار من
نقش شکسگتیم ز گل بیشتر نشست
نظاره بود نو سفر آشیان که باز
آمد ز گلشن دل و در چشم تر نشست
شوقم گل همیشه بهار دل است اسیر
در دیده یار از همه کس پیشتر نشست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
گر دل غبار گشته امید خیال هست
باران شکار ابر پراکنده حال هست
پروانه آبروست گهر صاف طینت است
هر جا که حسن پاک بود انفعال هست
سر می کنیم پیش تو گر پر گشودنی است
در طالع خموشی ما یک سؤال هست
آهی بساط گریه ما را گشوده است
صدگونه گل به سایه یک نو نهال هست
رنگین تر از بهار به مطلب رسیده ایم
حیرت به کام روز و شب و ماه و سال هست
باران شکار ابر پراکنده حال هست
پروانه آبروست گهر صاف طینت است
هر جا که حسن پاک بود انفعال هست
سر می کنیم پیش تو گر پر گشودنی است
در طالع خموشی ما یک سؤال هست
آهی بساط گریه ما را گشوده است
صدگونه گل به سایه یک نو نهال هست
رنگین تر از بهار به مطلب رسیده ایم
حیرت به کام روز و شب و ماه و سال هست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
فرزانگی در آتش غفلت سپند کیست
دیوانگی شکار و رهایی کمند کیست
خاکم به باد رفت و غبارم ز جا نخاست
معمار من طبیعت مشگل پسند کیست
رشک شبم در آتش پروانگی گداخت
تا صبح عندلیب گل غنچه خندکیست
گردم ز بوی گل به هوا دام می کشد
رعنا تذرو جلوه رعنا سمند کیست
مستان طلسم توبه شکستن به نام من
تکلیف آشنائی ساقی به پند کیست
گشتم ز برق تازی آن جستجو غبار
شب سرگذشته که سحر تیغ بند کیست
دل مشق ناله پیش رهایی کند اسیر
این غنچه سایه پرور سرو بلند کیست
دیوانگی شکار و رهایی کمند کیست
خاکم به باد رفت و غبارم ز جا نخاست
معمار من طبیعت مشگل پسند کیست
رشک شبم در آتش پروانگی گداخت
تا صبح عندلیب گل غنچه خندکیست
گردم ز بوی گل به هوا دام می کشد
رعنا تذرو جلوه رعنا سمند کیست
مستان طلسم توبه شکستن به نام من
تکلیف آشنائی ساقی به پند کیست
گشتم ز برق تازی آن جستجو غبار
شب سرگذشته که سحر تیغ بند کیست
دل مشق ناله پیش رهایی کند اسیر
این غنچه سایه پرور سرو بلند کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
بوی چمن ز خانه به دوشان شوق کیست
گل دسته بند خار بیابان شوق کیست
خورشید سایه پرور گلزار شرم او
مه در حجاب سایه دامان شوق کیست
بلبل شده است شوخی پروانه در چمن
رنگین شرار گرمی جولان شوق کیست
از دست دامنش مگذارید گلرخان
آیینه خانه زاد گلستان شوق کیست
گل ریخت نقل شبنم و شاخ نبات شد
باد صبا طفیلی مهمان شوق کیست
جوید صبا جواهر و سازد معاش خویش
گلزار خاکروبه ایوان شوق کیست
صید هوا به دام غباری نمی کند
پرواز دل به بال پریشان شوق کیست
حیرت بهار آبله پایان جستجو
طوفان اشک ریگ بیابان شوق کیست
یاران جواب مسئله ما محبت است
عالم تمام زنده به ایمان شوق کیست
همچون غبار می بردم خواب در سفر
آسودگی نسیم بیابان شوق کیست
گل دسته بند خار بیابان شوق کیست
خورشید سایه پرور گلزار شرم او
مه در حجاب سایه دامان شوق کیست
بلبل شده است شوخی پروانه در چمن
رنگین شرار گرمی جولان شوق کیست
از دست دامنش مگذارید گلرخان
آیینه خانه زاد گلستان شوق کیست
گل ریخت نقل شبنم و شاخ نبات شد
باد صبا طفیلی مهمان شوق کیست
جوید صبا جواهر و سازد معاش خویش
گلزار خاکروبه ایوان شوق کیست
صید هوا به دام غباری نمی کند
پرواز دل به بال پریشان شوق کیست
حیرت بهار آبله پایان جستجو
طوفان اشک ریگ بیابان شوق کیست
یاران جواب مسئله ما محبت است
عالم تمام زنده به ایمان شوق کیست
همچون غبار می بردم خواب در سفر
آسودگی نسیم بیابان شوق کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
از رشک بلبلم دل حسرت نصیب نیست
از صد هزار غنچه یکی خنده زیب نیست
از هر گلی چراغ به رنگی کشد گلاب
پروانه خام مشغله چون عندلیب نیست
بیگانه خویش می شود از مشرب رسا
الفت به هر کجا که نشیند غریب نیست
تأثیر ناله از دل آسوده می برند
درکشوری که درد نباشد طبیب نیست
جایی که رشک بر جگر پاره می برند
گر می گریزم از تپش دل عجیب نیست
مجنون ز عجز رخت به صحرا کشیده است
دیوانه مرد گرد نبرد شکیب نیست
ای گل به نیتی که برازنده تر شوی
هر پا برهنه راست بگو جامه زیب نیست
گفتم اسیر شوخی تاراج می شویم
خندید وگفت مال تو بردن نصیب نیست
از صد هزار غنچه یکی خنده زیب نیست
از هر گلی چراغ به رنگی کشد گلاب
پروانه خام مشغله چون عندلیب نیست
بیگانه خویش می شود از مشرب رسا
الفت به هر کجا که نشیند غریب نیست
تأثیر ناله از دل آسوده می برند
درکشوری که درد نباشد طبیب نیست
جایی که رشک بر جگر پاره می برند
گر می گریزم از تپش دل عجیب نیست
مجنون ز عجز رخت به صحرا کشیده است
دیوانه مرد گرد نبرد شکیب نیست
ای گل به نیتی که برازنده تر شوی
هر پا برهنه راست بگو جامه زیب نیست
گفتم اسیر شوخی تاراج می شویم
خندید وگفت مال تو بردن نصیب نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
گرفتار کمند عشق را صیاد حاجت نیست
شهید خنجر بیداد را جلاد حاجت نیست
بلند آوازگی نخلی است از گلزار خاموشی
گر از من بشنود مرغ چمن فریاد حاجت نیست
مرا خود شیشه دل می خورد بر سنگ ناکامی
تو را در مکتب سنگین دلی استاد حاجت نیست
ز تأثیر توکل گشته ام از خلق مستغنی
مرا در بی نیازی از کسی امداد حاجت نیست
چو دل در هجر میرد جان نخواهد تهنیت در وصل
که در عید اهل ماتم را مبارکباد حاجت نیست
بهار آمد که از فیض جنون گلها زنم بر سر
اسیر این شور را سیر گل و شمشاد حاجت نیست
شهید خنجر بیداد را جلاد حاجت نیست
بلند آوازگی نخلی است از گلزار خاموشی
گر از من بشنود مرغ چمن فریاد حاجت نیست
مرا خود شیشه دل می خورد بر سنگ ناکامی
تو را در مکتب سنگین دلی استاد حاجت نیست
ز تأثیر توکل گشته ام از خلق مستغنی
مرا در بی نیازی از کسی امداد حاجت نیست
چو دل در هجر میرد جان نخواهد تهنیت در وصل
که در عید اهل ماتم را مبارکباد حاجت نیست
بهار آمد که از فیض جنون گلها زنم بر سر
اسیر این شور را سیر گل و شمشاد حاجت نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
فلک ز کام من سفله کیش عار نداشت
دلم دماغ سرانجام اعتبار نداشت
به کوه و دشت جنون سوده گشت پای طلب
به بیزبانی من عشق خاکسار نداشت
بهار عنبر خاکستر شهید وفا
به گرمخونی پروانه یک شرار نداشت
نماند رنگ به خونم ز مشق دام و قفس
شکارگاه محبت چو من شکار نداشت
شتاب بوی گل و اضطراب برق نگاه
سبک عنانی شوقم گه بهار نداشت
فلک شد آبله پای سوده ره دل
ولی چه سود که پیش تو اعتبار نداشت
شب از خیال تو محشر به خواب می دیدم
کسی به پرسش عمر گذشته کار نداشت
گل نزاکت از این شوختر نمی باشد
زمین وعده گهش تاب انتظار نداشت
دلم دماغ سرانجام اعتبار نداشت
به کوه و دشت جنون سوده گشت پای طلب
به بیزبانی من عشق خاکسار نداشت
بهار عنبر خاکستر شهید وفا
به گرمخونی پروانه یک شرار نداشت
نماند رنگ به خونم ز مشق دام و قفس
شکارگاه محبت چو من شکار نداشت
شتاب بوی گل و اضطراب برق نگاه
سبک عنانی شوقم گه بهار نداشت
فلک شد آبله پای سوده ره دل
ولی چه سود که پیش تو اعتبار نداشت
شب از خیال تو محشر به خواب می دیدم
کسی به پرسش عمر گذشته کار نداشت
گل نزاکت از این شوختر نمی باشد
زمین وعده گهش تاب انتظار نداشت