عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۲۰
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۴۸
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۸۳
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۱۵
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۴۹
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۱
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۲۷
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
سروِ بالای تو در عالم خوبی علم است
خط تو بر ورق گل ز بنفشه رقم است
ما نه تنها به هوای دهنت خاک شدیم
هرکه از اهل وجود است به آخر عدم است
قدمی رنجه به پرسیدن ما کن که چو سرو
سرفراز است هر آزاده که در وی قدم است
طرفه دامی ست سر زلف تو کز روی هوس
هرکه پا بستهٔ آن است مقیّد به غم است
گو به غم ساز خیالی که ز اسباب طرب
نیست خوشتر ز نوای نی و آن نیز دم است
خط تو بر ورق گل ز بنفشه رقم است
ما نه تنها به هوای دهنت خاک شدیم
هرکه از اهل وجود است به آخر عدم است
قدمی رنجه به پرسیدن ما کن که چو سرو
سرفراز است هر آزاده که در وی قدم است
طرفه دامی ست سر زلف تو کز روی هوس
هرکه پا بستهٔ آن است مقیّد به غم است
گو به غم ساز خیالی که ز اسباب طرب
نیست خوشتر ز نوای نی و آن نیز دم است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
باز از قدم گل چمن پیر جوان شد
وز زلف سمن باد صبا مشگ فشان شد
تا عرضه دهد پیش قدت بندگی خویش
سر تا به قدم سوسن آزاده زبان شد
تا زمزمهٔ مهر تو بشنید به صد شوق
در رقص درآمد فلک و چرخ زنان شد
آب از هوس نخل خرامان قدت باز
شوریده صفت در قدم سرو روان شد
در جان خیالی چو وطن ساخت غم عشق
می خواست که ویران شود این خانه همان شد
وز زلف سمن باد صبا مشگ فشان شد
تا عرضه دهد پیش قدت بندگی خویش
سر تا به قدم سوسن آزاده زبان شد
تا زمزمهٔ مهر تو بشنید به صد شوق
در رقص درآمد فلک و چرخ زنان شد
آب از هوس نخل خرامان قدت باز
شوریده صفت در قدم سرو روان شد
در جان خیالی چو وطن ساخت غم عشق
می خواست که ویران شود این خانه همان شد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
نوبهاری ظریف و دل بند است
باد را روح راح پیوند است
وه که از گریه های ابر بباغ
صبحدم غنچه در شکرخند است
بار هجر تو بر دل مشتاق
بر سر کاه کوه الوند است
وه که بر عاشقان بود گلخن
بی تو گلشن سمرقند است
آنچه ساقی بجام ریخت بنوش
هان نگوئی که چون یا چنداست
مطرب باغ بلبل عاشق
شور در بوستان درافکنده است
پرده دل درید زخمه عشق
رگ چنگش بموی پیوند است
من وآن سنبل دو زلف سیاه
باغبان از بنفشه خرسند است
نرود دل زحلقه زلفت
چه کند مرغ پای در بند است
باغبان گو زسرو ناز مناز
کی کجا اینچنین برومند است
گفتمش کی رسد بوصل لبت
دل مسکین که آرزومند است
گفت جانش رود بر جانان
هر که او کرد تن پراکند است
کیست جانان علی حقیقت عشق
کافرینش از او برومند است
بسکه وصف شکر لب تو نوشت
کلک آشفته را ثمرقند است
باد را روح راح پیوند است
وه که از گریه های ابر بباغ
صبحدم غنچه در شکرخند است
بار هجر تو بر دل مشتاق
بر سر کاه کوه الوند است
وه که بر عاشقان بود گلخن
بی تو گلشن سمرقند است
آنچه ساقی بجام ریخت بنوش
هان نگوئی که چون یا چنداست
مطرب باغ بلبل عاشق
شور در بوستان درافکنده است
پرده دل درید زخمه عشق
رگ چنگش بموی پیوند است
من وآن سنبل دو زلف سیاه
باغبان از بنفشه خرسند است
نرود دل زحلقه زلفت
چه کند مرغ پای در بند است
باغبان گو زسرو ناز مناز
کی کجا اینچنین برومند است
گفتمش کی رسد بوصل لبت
دل مسکین که آرزومند است
گفت جانش رود بر جانان
هر که او کرد تن پراکند است
کیست جانان علی حقیقت عشق
کافرینش از او برومند است
بسکه وصف شکر لب تو نوشت
کلک آشفته را ثمرقند است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
خون همه آفاق بخوردی و بست نیست
بردی دل و دین همه پروای کست نیست
از شورش اغیار تو را رنجه نشد طبع
تو شکری و باک زشور مگست نیست
تو خود گل نوخیزی و مغرور زحسنی
اندیشه زگلچین و غم از خار و خست نیست
مجنون بفغان است در این قافله لیلا
خوش خفته تو و گوش ببانگ جرست نیست
آئینه ای از زنگ بپرهیز خدا را
آلوده شوی بیم چو زاهل هوست نیست
ای مرغ هما با مگسی چند بپرواز
تو طوطی و هر زاغ و زغن هم قفست نیست
یرغو مبر آشفته تو جز بر در حیدر
زیرا که بجز دست خدا دادرست نیست
بردی دل و دین همه پروای کست نیست
از شورش اغیار تو را رنجه نشد طبع
تو شکری و باک زشور مگست نیست
تو خود گل نوخیزی و مغرور زحسنی
اندیشه زگلچین و غم از خار و خست نیست
مجنون بفغان است در این قافله لیلا
خوش خفته تو و گوش ببانگ جرست نیست
آئینه ای از زنگ بپرهیز خدا را
آلوده شوی بیم چو زاهل هوست نیست
ای مرغ هما با مگسی چند بپرواز
تو طوطی و هر زاغ و زغن هم قفست نیست
یرغو مبر آشفته تو جز بر در حیدر
زیرا که بجز دست خدا دادرست نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
کمتر بنفشه بوی کن ای غیرت بهار
ترسم که باغ روی تو گردد بنفشه زار
نه حاجتی بگل بودش نه بسنبلی
آنرا که باغ چهره بهار است و مو تتار
ای بوستان معنوی از داغ صورتت
زاطراف عاشقان تو چون لاله داغدار
گلراست پنجروزه تو را حسن بر دوام
آنرا خزان قرین و تو را نوبهار یار
گر بلبلی بنالد بر گلبنی زشوق
عشاق در نوا بگل روی تو هزار
سرو از تو ناز دارد و نسرین زتو صفا
حسن گلست از تو بگلزار مستعار
آشفته را مران تو زگلزار خویشتن
بی عندلیب نیست سزا طرف لاله زار
وانگاه عندلیبی و دستان سرای شاه
حیدر که آفرینش از او جوید افتخار
ترسم که باغ روی تو گردد بنفشه زار
نه حاجتی بگل بودش نه بسنبلی
آنرا که باغ چهره بهار است و مو تتار
ای بوستان معنوی از داغ صورتت
زاطراف عاشقان تو چون لاله داغدار
گلراست پنجروزه تو را حسن بر دوام
آنرا خزان قرین و تو را نوبهار یار
گر بلبلی بنالد بر گلبنی زشوق
عشاق در نوا بگل روی تو هزار
سرو از تو ناز دارد و نسرین زتو صفا
حسن گلست از تو بگلزار مستعار
آشفته را مران تو زگلزار خویشتن
بی عندلیب نیست سزا طرف لاله زار
وانگاه عندلیبی و دستان سرای شاه
حیدر که آفرینش از او جوید افتخار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
عید است و ساقی با قدح سرمست و خمار آمده
می خورده و سرخوش شده در شهر و بازار آمده
زاهد بیاور سبحه را زنار بستان در عوض
کان مغبچه در بتکده با زلف و زنار آمده
جمشید فرخ کوکبه در بزم گردون هر شبه
خوردی می از این مشربه اینک پدیدار آمده
افراشت زلفش رایتی از کفر دارد آیتی
ای بت پرستان همتی کاین بت زفرخار آمده
من آزمودم بارها می میبرد آزارها
گلنار بس رخسارها زین آب گلنار آمده
زآن باده منصور دم بر ریشه من صور دم
تا خیز از خواب عدم سر بر سردار آمده
بگشا در میخانه را گردش بده پیمانه را
از سر بنه افسانه را کاین عید خمار آمده
آن قامت چالاک بین آن روی آتشناک بین
آن لعل چون ضحاک بین با زلف چون مار آمده
از زلف مشکین سلسله پرنافه شد این مرحله
مشک است بار قافله از چین وتاتار آمده
ای عاقلان تدبیر کو دیوانه زنجیر کو
آن ماه با روی نکو چهره پری وار آمده
می خورده و سرخوش شده در شهر و بازار آمده
زاهد بیاور سبحه را زنار بستان در عوض
کان مغبچه در بتکده با زلف و زنار آمده
جمشید فرخ کوکبه در بزم گردون هر شبه
خوردی می از این مشربه اینک پدیدار آمده
افراشت زلفش رایتی از کفر دارد آیتی
ای بت پرستان همتی کاین بت زفرخار آمده
من آزمودم بارها می میبرد آزارها
گلنار بس رخسارها زین آب گلنار آمده
زآن باده منصور دم بر ریشه من صور دم
تا خیز از خواب عدم سر بر سردار آمده
بگشا در میخانه را گردش بده پیمانه را
از سر بنه افسانه را کاین عید خمار آمده
آن قامت چالاک بین آن روی آتشناک بین
آن لعل چون ضحاک بین با زلف چون مار آمده
از زلف مشکین سلسله پرنافه شد این مرحله
مشک است بار قافله از چین وتاتار آمده
ای عاقلان تدبیر کو دیوانه زنجیر کو
آن ماه با روی نکو چهره پری وار آمده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۵
بیاد آب مجاور دلا در این فلواتی
بود سراب گمان میکنی مقیم فراتی
صنم پرست بدل بر زبان صمد زچه گوئی
بکعبه و به بغل در نهفته لات و مناتی
اجل زمرگ خلاصت دهد کشی زچه منت
عبث زخضر تو ممنون دلا بآب حیاتی
مکن بفضل و هنر فخر ای حکیم زمانه
که اوست مایه حرمان و آن دگر فضلاتی
بجوی عز قناعت بهل تو ذل طمع را
که بیش و کم نشود چونکه ثبت گشت براتی
زشام تار منالی به روز وصل مبالی
مقرر است بخوان جهان عشا و غداتی
ببحر جرم تو آشفته سخت مانده غریقی
مگر که نوح زطوفان دهد زلطف نجاتی
تو نوح و عرصه امکان تمام بحر فنایت
که دست حق بصفات ای علی که مظهر ذاتی
بود سراب گمان میکنی مقیم فراتی
صنم پرست بدل بر زبان صمد زچه گوئی
بکعبه و به بغل در نهفته لات و مناتی
اجل زمرگ خلاصت دهد کشی زچه منت
عبث زخضر تو ممنون دلا بآب حیاتی
مکن بفضل و هنر فخر ای حکیم زمانه
که اوست مایه حرمان و آن دگر فضلاتی
بجوی عز قناعت بهل تو ذل طمع را
که بیش و کم نشود چونکه ثبت گشت براتی
زشام تار منالی به روز وصل مبالی
مقرر است بخوان جهان عشا و غداتی
ببحر جرم تو آشفته سخت مانده غریقی
مگر که نوح زطوفان دهد زلطف نجاتی
تو نوح و عرصه امکان تمام بحر فنایت
که دست حق بصفات ای علی که مظهر ذاتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۲
پرده زرخ کشیدند گلهای نوبهاری
بیجا چرا عنادل دارند بیقراری
معشوق چون درآید جلوه کنان ببازار
عاشق چرا بنالد از درد سوگواری
چون باد صبحدم را باشد زتو پیامی
شمع سحر نماید در پاش جانسپاری
لیلای لاله در دشت زد خیمه از سر ناز
مجنون ابر کرده آغاز اشکباری
طاوس وش چو روزی اندر خرام آئی
بر خویشتن بخندند کبکان کوهساری
مسکین تست نرگس زآن تاج دارد از زر
در عشق تو کند فخر لاله زداغداری
ای لعبت بهشتی در جنت ار خرامی
غلمان غلامت آید وز حوریان حواری
از زلف او حدیثی آشفته در قلم آر
کاز رشک خون کنی باز تو نافه تتاری
بهبود کی پذیرد ناسور دل خدا را
زلفت بمشکبیزی نافت بمشکباری
در بحر طبع الفت غوصی کن از سر شوق
در مدح شاهت ار هست میل گهر نثاری
حیدر شفیع محشر آئینه دار حیدر
کو را نگفته مدحت غیر از جناب باری
بیجا چرا عنادل دارند بیقراری
معشوق چون درآید جلوه کنان ببازار
عاشق چرا بنالد از درد سوگواری
چون باد صبحدم را باشد زتو پیامی
شمع سحر نماید در پاش جانسپاری
لیلای لاله در دشت زد خیمه از سر ناز
مجنون ابر کرده آغاز اشکباری
طاوس وش چو روزی اندر خرام آئی
بر خویشتن بخندند کبکان کوهساری
مسکین تست نرگس زآن تاج دارد از زر
در عشق تو کند فخر لاله زداغداری
ای لعبت بهشتی در جنت ار خرامی
غلمان غلامت آید وز حوریان حواری
از زلف او حدیثی آشفته در قلم آر
کاز رشک خون کنی باز تو نافه تتاری
بهبود کی پذیرد ناسور دل خدا را
زلفت بمشکبیزی نافت بمشکباری
در بحر طبع الفت غوصی کن از سر شوق
در مدح شاهت ار هست میل گهر نثاری
حیدر شفیع محشر آئینه دار حیدر
کو را نگفته مدحت غیر از جناب باری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
نگاه باغبانم، می پرستم لاله و گل را
کنم چون موی پیغمبر زیارت شاخ سنبل را
پر از گل دامن خود را ز فیض خرقه می بینم
چو طاووسان کنم چتر خود این دامان پرگل را
به گلشن دام زلف و سرمه ی چشمش ز صیادی
یکی بلبل گرفت و دیگری آواز بلبل را
عنان پایداری چون ز کف شوق فنا گیرد
کند چون موج با سیل بهاری همسفر پل را
سلیم از لاعلاجی خویش را باید به دریا زد
گرفته موج همچون رهزنان از ما سر پل را
کنم چون موی پیغمبر زیارت شاخ سنبل را
پر از گل دامن خود را ز فیض خرقه می بینم
چو طاووسان کنم چتر خود این دامان پرگل را
به گلشن دام زلف و سرمه ی چشمش ز صیادی
یکی بلبل گرفت و دیگری آواز بلبل را
عنان پایداری چون ز کف شوق فنا گیرد
کند چون موج با سیل بهاری همسفر پل را
سلیم از لاعلاجی خویش را باید به دریا زد
گرفته موج همچون رهزنان از ما سر پل را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دلم ز نسبت روی تو مهربان گل است
چو عندلیب همه عمر مدح خوان گل است
شکسته رنگ شود گل چو بیندش به چمن
بهار عارض او باعث خزان گل است
ز دیدن تو درآید به ناله مرغ چمن
چراغ حسن تو گویا ز دودمان گل است
ز فیض گریه ی مجنون، همیشه لیلی را
چو داغ لاله، سیه خانه در میان گل است
به باغ می رود آن شاخ گل سلیم، دگر
بهار در چمن امروز میهمان گل است
چو عندلیب همه عمر مدح خوان گل است
شکسته رنگ شود گل چو بیندش به چمن
بهار عارض او باعث خزان گل است
ز دیدن تو درآید به ناله مرغ چمن
چراغ حسن تو گویا ز دودمان گل است
ز فیض گریه ی مجنون، همیشه لیلی را
چو داغ لاله، سیه خانه در میان گل است
به باغ می رود آن شاخ گل سلیم، دگر
بهار در چمن امروز میهمان گل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
بیخودی از گل روی تو کند بلبل صبح
گل شب بو شود از نکهت زلفت گل صبح
چمن حسن تو از آب لطافت سبز است
بر رخت زلف بود تازه تر از سنبل صبح
عمر ما صرف هواداری شمع و گل شد
گاه پروانه شامیم [و] گهی بلبل صبح
جام عشرت منه از کف که خزان زود کند
نوبهار چمن عمر تو فصل گل صبح
زلف شام غمم از بس بود آشفته سلیم
شانه گیر است ز آمیزش او کاکل صبح
گل شب بو شود از نکهت زلفت گل صبح
چمن حسن تو از آب لطافت سبز است
بر رخت زلف بود تازه تر از سنبل صبح
عمر ما صرف هواداری شمع و گل شد
گاه پروانه شامیم [و] گهی بلبل صبح
جام عشرت منه از کف که خزان زود کند
نوبهار چمن عمر تو فصل گل صبح
زلف شام غمم از بس بود آشفته سلیم
شانه گیر است ز آمیزش او کاکل صبح
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
دوستان می روم از خود که صبا می آید
بگذارید ببینم ز کجا می آید
بر دلم دست نگارین که نهاده ست، که باز
به مشامم ز نفس بوی حنا می آید
جلوه ام بر سر خار است و چو دست گلچین
در رهش بوی گلم از کف پا می آید
سیل در بادیه ی عشق چنان هموار است
که گمان می بری از کوه صدا می آید
بس که ترسیده ز درد و غم غربت چشمم
نگهم از سر مژگان به قفا می آید
ز استخوان خوردن من همچو چراغ کشته
بوی دود از سر منقار هما می آید
عمر جاوید، سلیم از می گلگون خیزد
تا بود باده، چه از آب بقا می آید؟
بگذارید ببینم ز کجا می آید
بر دلم دست نگارین که نهاده ست، که باز
به مشامم ز نفس بوی حنا می آید
جلوه ام بر سر خار است و چو دست گلچین
در رهش بوی گلم از کف پا می آید
سیل در بادیه ی عشق چنان هموار است
که گمان می بری از کوه صدا می آید
بس که ترسیده ز درد و غم غربت چشمم
نگهم از سر مژگان به قفا می آید
ز استخوان خوردن من همچو چراغ کشته
بوی دود از سر منقار هما می آید
عمر جاوید، سلیم از می گلگون خیزد
تا بود باده، چه از آب بقا می آید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
در چمنم شمشاد من گر شانه بر کاکل زند
باد از هر سو که آید طعنه بر سنبل زند
مهربانی های گل را بین که وقت بیخودی
هردم از شبنم گلابی بر رخ بلبل زند
در طریق عشقبازی از کسی کم نیستم
موج سیلاب غمم پهلو به طاق پل زند
شور سودا در سرش افزون شد از بوی بهار
باغبان خوب است بلبل را به چوب گل زند
کرد تسخیر خراسان و عراق از ساحری
خیمه می خواهد سلیم اکنون سوی کابل زند
باد از هر سو که آید طعنه بر سنبل زند
مهربانی های گل را بین که وقت بیخودی
هردم از شبنم گلابی بر رخ بلبل زند
در طریق عشقبازی از کسی کم نیستم
موج سیلاب غمم پهلو به طاق پل زند
شور سودا در سرش افزون شد از بوی بهار
باغبان خوب است بلبل را به چوب گل زند
کرد تسخیر خراسان و عراق از ساحری
خیمه می خواهد سلیم اکنون سوی کابل زند