عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
باد صبا صبحدم بوی تو آورد دوش
بلبل شیدا فتاد بار دگر در خروش
تا که سمن مرسله ساخت ز در عدن
باز کشید ارغوان لعل بدخشی بگوش
بس که ریاحین شکفت بر چمن از رنگ رنگ
گشت چمن غیرت کلبه گوهر فروش
وقت طرب مغتنم دان که زمان تا زمان
فوت شود وینسخن از سر دانش نیوش
ساقی گلچهره را گو بده آن جام می
کز حسدش لاله را خون دل آمد بجوش
پای سهی سرو گیر مست چنان شو که سر
بر صفت نرگست بیش در افتد بدوش
هر که چو ابن یمین وقت صبوح الست
مست شد از هیچ روی باز نیاید بهوش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
من عاشق و رند و می پرستم
سر مست صبوحی الستم
ای غره بهوشیاری خویش
بگذار نصیحتم که مستم
از بند جهان بگشتم آزاد
از منت این و آن برستم
دل از سر نام و ننگ برخاست
تا من بمراد دل نشستم
بس حیله و بس بهانه جستم
تا از در ننگ توبه جستم
چون ابن یمین بسا که گویم
زینگونه که رند و می پرستم
از پای در آمدم ز مستی
ایدوست بیا بگیر دستم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
نگارینا بهار آمد بیا تا جام می گیریم
طرب را طالع ثابت ز جرم طبع وی گیریم
قبای رندی و مستی کجا بر قد ما زیبد
اگر خشت سر خم را کم از دیهیم کی گیریم
ز دستت کی دهم ایجان چنان یاد آر هم آخر
که پای از دست نگذاریم وزآن پس راه پی گیریم
بده ساقی می گلگون خصوصا در زمان گل
بروی گل که میداند ازین پس جام می گیریم
بزن مطرب ره عشاق کاندر سر همیگردد
که با ابن یمین ساغر ببانگ چنگ و نی گیریم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ایماه دل افروز بگردان قدح می
چون ماه فلک دم مزن از دور پیاپی
گر با تو کسی گفت که من توبه شکستم
مشنو صنما توبه کجا کرده و که کی
ما و می و رودی و سرودی ز گه شام
تا نعره زند مؤذن شبخیز که یا حی
گر پر خردی دم زند از وعظ و نصیحت
مستان خرابش بجهانیم به هی هی
در وقت بهار ار چه بود لاله مطرا
از قطره باران چو گل روی تو از خوی
بی روی توأم میل چمن نیست که مجنون
بر عارض لیلی بود آشفته نه بر حی
یکبار ببر در کش و بنواز چو چنگم
تا کی دهدم دم لب شیرین تو چون نی
هر دل که بر و ناوک چشم تو گذر کرد
پیدا نبود زخمش و خونها چکد از وی
هر چند دل گم شده را ابن یمین جست
بیرون نشد از چین سر زلف توأش پی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٢٨
آنرا که بخت یار و سعادت بود رفیق
باشد گشاده سوی مراد دلش طریق
منت خدایرا که مرا کرد کامکار
بر چشمه سار کوثر و برهاند از حریق
ناخوانده همچو روزی نیک اختران رسید
با طلعتی چو روز شب قیرگون غسیق
برجستم از نشاط و صراحی گرفته پیش
بر دست او نهاده یکی ساغر رحیق
می خورد و مست گشت و بخفت و بخواب رفت
ذکر اللتی و ما فعلت به بعد لا یلیق
هنگام صبحدم چو سر از خواب برگرفت
بگشاد لب بخنده و پس گفت ای صدیق
در حیرتم ز ابن یمین و شطارتش
تا ره چگونه برد شب تیره در مضیق
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
آمد ز خرابات بتم مست و خراب
بر گرد گل از کلاله صد حلقه و تاب
یک پاره جگر گرفته در دست خضاب
در دست دگر ز خون عشاق شراب
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
دی ابن یمین صبحدمی جام بدست
با سر و قدی بر سر گلزار نشست
او خورد می و غنچه لبان گلگون کرد
وینطرفه که نرگس بچمن آمد مست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۷
تا در تن من هیچ رگ و پی باشد
اندر رگ من بجای خون می باشد
مستی نتوان زد ز می نسیه خلد
بر نقد زنم که داند آن کی باشد
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۵
آن دم که خم عشق بجوش آمده بود
جان از سر مستی بخروش آمده بود
روزیکه بما کاسه می میدادند
از هر طرفی صدای نوش آمده بود
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۸
آن دم که خم عشق بجوش آمده بود
جان از سر مستی بخروش آمده بود
روزی که بما کاسه می میدادند
از هر طرفی صدای نوش آمده بود
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۳
چون چشم گشاد نرگس از خواب خمار
مستانه همیگفت که رو باده بیار
تا سینی سیمین مسدس بینی
بروی قدحی مدور از زر عیار
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۳
پیوسته اگر با می و با معشوقیم
بر ما چه ملامت چو برآن مرزوقیم
کار می معشوق میسر ما را
زانست که ما ز بهر آن مخلوقیم
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
گفتم که مرا چشم تو می پست کند
گو جور کند بر من و پیوست کند
لعل تو ز روی عذر میگفت مرا
مستست، کسی شکایت از مست کند؟
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
آمد از میکده بیرون پسری جام بدست
طره اش غالیه افشان و لبش باده پرست
تاخت از پرده برون با دو سر زلف سیاه
پرده از گونه چون ماه بر افکند و نشست
مست و هشیار ازین جلوه بوجدند و سماع
دل هشیار بود شیفته تر از سر مست
گر چه آن جام که در دست بدش داد بمن
لیک زان پس که مرا برد بکلی از دست
آمد از عالم بالا و دل پست مرا
برد جائی که برونست ز بالا و ز پست
آنچنانم که نه هستم بمقام تو نه نیست
این مقامیست که کس نیست نداند از هست
دل من زانفس و آفاق بخود آمد و باز
بسر کوی تو افکند و ز هر غائله رست
مرکز دایره فیض دل مرد خداست
که چو تیر از خم نه چنبر برخاسته جست
عشق بحرست و سر زلف تو شست دل من
در چنین بحر بود ماهی افتاده بشست
همه ترسند ز طومار قضای ابدی
من دلباخته از دفتر تقدیر الست
کاخ کونین خرابست و خرابات صفاست
که بطاقش نرسد از صعق صور شکست
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مرا بیگانه ای بیگانه میگرداند از یاران
برای بی وفایی می کنم ترک وفاداران
اگر جوید بهانه بهر قتلم چشم بیمارش
چنین باشد بهانه جوی می باشند بیماران
نگاه چشم مستش سوی غیر و من ازین خوشدل
که با هم درنگیرد صحبت مستان و هشیاران
بگاه گریه دل ذوق دگر یابد ز خون خوردن
گواراتر بود می روز باران نزد میخواران
اسیران غمش دانند قدر کشته گردیدن
کجا داند کسی قدر خلاصی چون گرفتاران
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
می خورم می از برای گریه مستانه ای
ورنه از مستی چه خط دارد چو من دیوانه ای
گر بود بیماری این حالی که دارد چشم یار
راحت آن باشد که بیماری بود در خانه ای
هر کجا حسنی بود عشقی یست از ما سرمپیچ
هست گل را بلبلی و شمع را پروانه ای
مستی ما را به می حاجت نباشد می کند
گردش چشم تو کار گردش پیمانه ای
گفتمش دل گفت در زلف حال خویش گفت
می شنیدم در شب از دیوانه یی افسانه ای
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
صبحست و جلوه داده مستان پیاله ها را
روی از نشاط خندان، گلها و لاله ها را
در هر کنار جویی افتاده های و هویی
مرغان بلند کرده آهنگ ناله ها را
هر می که خورده یاری از دست گلعذاری
گلها نثار کرده از شوق ژاله ها را
در حلقه ی محبان از بهر بستن دل
مستانه باز کرده خوبان کلاله ها را
در خون عندلیبان خوبان چو غنچه ی گل
نو کرده اند هر یک رنگین قباله ها را
بلبل چرا نگوید این نکته های رنگین
در حسن چون گشاده گلبن رساله ها را
خوش وقت باده نوشان کز غایت کرامت
نوشند آب و بخشند زرین پیاله ها را
در شاهراه معنی از هر غزل فغانی
دامی دراز کرده مشکین غزاله ها را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
وبال گشت گل باده بر پلاس مرا
که هر که دید بدی گفت در لباس مرا
اساس قصر بهشتم چگونه راست شود
چو صرف میکده ها میشود اساس مرا
همینقدر که نمک بر جراحتم نزنند
بود زمردم آسوده التماس مرا
هوای همنفسم بود چون ستم دیدم
کنون زسایه ی خود میشود هراس مرا
زمزرع فلکم خوشه یی نشد حاصل
چرا بسینه نباشد زغصه داس مرا
شراب خورده و مستم، کجاست هشیاری
که در پناه خود آرد زشر ناس مرا
مکن بعقل فغانی قیاس چاره ی من
چو در دلست تمنای بیقیاس مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
باده ی صافم خلاص از آب حیوان کرده است
فتوی پیر مغان کار من آسان کرده است
بارها دل باز آوردم ز دام میفروش
تانگه کردم دگر خود را پریشان کرده است
ایکه می گویی چرا جانی بجامی می دهی
این سخن با ساقی من گو که ارزان کرده است
چون به یک ساغر نشاند آتش من ای حکیم
بی سرانجامی که در خمخانه طوفان کرده است
ای که گریان سر نهی پیش صراحی هوشدار
کاین بط چینی فراوان خانه ویران کرده است
قایلم بر وعده ی فردا که در تفسیر آن
هست تأثیری که کافر را مسلمان کرده است
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
باز با مرغ سحر خوان غنچه عهد تازه بست
دفتر گلرا بعنوان وفا شیرازه بست
جذب آب و سبزه بیرون برد گلرویان شهر
محتسب هر چند از غیرت در دروازه بست
جوش مستان و خروش رود و گلبانگ هزار
زین نواها در هوا از شش جهت آوازه بست
اشتیاق باده چندان شد که هنگام صبوح
نرگس مخمور نتواند لب از خمیازه بست
طرح این مجلس برون ز اندازه ی وهمست و عقل
آفرین بر دانش استاد کاین اندازه بست
نازکان باغ را حاجت به رنگ و بو نبود
زین سبب در کاسه های لاله مشک و غازه بست
طبع موزون فغانی بین که در گلزار عشق
هر بهار از معنی رنگین چه نخل تازه بست