عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۱
طالعم زلف یار را ماند
وضع من روزگار را ماند
دل هوس تشنه است ورنه سپهر
کاسهٔ زهر مار را ماند
نفس من به این فسرده دلی
دود شمع مزار را ماند
بسکه بیدوست داغ سوختنم
گلخنم لالهزار را ماند
خار دشت طلب ز آبلهام
مژهٔ اشکبار را ماند
نقش پایم به وادی طلبت
دیدهٔ انتظار را ماند
عجزم از وضع خود سری واداشت
ناتوانی وقار را ماند
یار در رنگ غیر جلوه گر است
هم چو نوری که نار را ماند
جگر چاک صبح و دامن شب
شانه و زلف یار را ماند
عزلت آیینهدار رسواییست
این نهان آشکار را ماند
نیک در هیچ حال بد نشود
گل محال است خار را ماند
با دو عالم مقابلم کردند
حیرت آیینهدار را ماند
مایهٔ بیغمی دلی دارم
که چو خون شد بهار را ماند
هر چه از جنس نقش پا پیداست
بیدل خاکسار را ماند
وضع من روزگار را ماند
دل هوس تشنه است ورنه سپهر
کاسهٔ زهر مار را ماند
نفس من به این فسرده دلی
دود شمع مزار را ماند
بسکه بیدوست داغ سوختنم
گلخنم لالهزار را ماند
خار دشت طلب ز آبلهام
مژهٔ اشکبار را ماند
نقش پایم به وادی طلبت
دیدهٔ انتظار را ماند
عجزم از وضع خود سری واداشت
ناتوانی وقار را ماند
یار در رنگ غیر جلوه گر است
هم چو نوری که نار را ماند
جگر چاک صبح و دامن شب
شانه و زلف یار را ماند
عزلت آیینهدار رسواییست
این نهان آشکار را ماند
نیک در هیچ حال بد نشود
گل محال است خار را ماند
با دو عالم مقابلم کردند
حیرت آیینهدار را ماند
مایهٔ بیغمی دلی دارم
که چو خون شد بهار را ماند
هر چه از جنس نقش پا پیداست
بیدل خاکسار را ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۲
موجگل بیتو خار را ماند
صبح، شبهای تار را ماند
به فسون نشاط خون شدهام
نشئهٔ من خمار را ماند
چشم آیینه از تماشایش
نسخهٔ نوبهار را ماند
زندگانی وگیر و دار نفس
عرصهٔ کارزار را ماند
گل شبنمفروش این گلشن
سینهٔ داغدار را ماند
چند باشی ز حاصل دنیا
محو فخریکه عار را ماند
شهرت اعتبار تشهیرست
معتبر خر سوار را ماند
دود آهم ز جوش داغ جگر
نگهت لالهزار را ماند
میکشندت ز خلق خوش باشد
جاه هم پای دار را ماند
تا نظر باز کردهای هیچ است
عمر برق شرار را ماند
مژه واکردنی نمیارزد
همه عالم غبار را ماند
محو یاریم و آرزو باقیست
وصل ما انتظار را ماند
بیتو آغوش گریهآلودم
زخم خون درکنار را ماند
سایه را نیست آفت سیلاب
خاکساری حصار را ماند
نسخهٔ صد چمن زدیم بهم
نیست رنگیکه یار را ماند
مژهٔ خونفشان بیدل ما
رگ ابر بهار را ماند
صبح، شبهای تار را ماند
به فسون نشاط خون شدهام
نشئهٔ من خمار را ماند
چشم آیینه از تماشایش
نسخهٔ نوبهار را ماند
زندگانی وگیر و دار نفس
عرصهٔ کارزار را ماند
گل شبنمفروش این گلشن
سینهٔ داغدار را ماند
چند باشی ز حاصل دنیا
محو فخریکه عار را ماند
شهرت اعتبار تشهیرست
معتبر خر سوار را ماند
دود آهم ز جوش داغ جگر
نگهت لالهزار را ماند
میکشندت ز خلق خوش باشد
جاه هم پای دار را ماند
تا نظر باز کردهای هیچ است
عمر برق شرار را ماند
مژه واکردنی نمیارزد
همه عالم غبار را ماند
محو یاریم و آرزو باقیست
وصل ما انتظار را ماند
بیتو آغوش گریهآلودم
زخم خون درکنار را ماند
سایه را نیست آفت سیلاب
خاکساری حصار را ماند
نسخهٔ صد چمن زدیم بهم
نیست رنگیکه یار را ماند
مژهٔ خونفشان بیدل ما
رگ ابر بهار را ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۳
دلدار رفت و دیده به حیرت دچار ماند
با ما نشان برگ گلی زان بهار ماند
خمیازه سنج تهمت عیش رمیدهایم
می آنقدر نبود که رنج خمار ماند
از برگگل درین چمن وحشت آبیار
خواهد پری ز طایر رنگ بهار ماند
یاسم نداد رخصت اظهار نالهای
چندن شکست دل که نفس در غبار ماند
آگاهیم سراغ تسلی نمیدهد
از جوهر آب آینهام موجدار ماند
غفلت به نازبالش گل داد تکیهام
پای به خواب رفتهٔ من در نگار ماند
آنجا که من ز دست نفس عجز میکشم
دست هر!ر سنگ به زیر شرار ماند
باید به فرصت طربم خون گریستن
تمثال رفت وآینه تهمت شکار ماند
یعقوبوار چشم سفیدی شکوفهکرد
با من همین گل از چمن انتظار ماند
بیدل از آن بهار که توفان جلوه داشت
رنگم شکست و آینهای در کنار ماند
با ما نشان برگ گلی زان بهار ماند
خمیازه سنج تهمت عیش رمیدهایم
می آنقدر نبود که رنج خمار ماند
از برگگل درین چمن وحشت آبیار
خواهد پری ز طایر رنگ بهار ماند
یاسم نداد رخصت اظهار نالهای
چندن شکست دل که نفس در غبار ماند
آگاهیم سراغ تسلی نمیدهد
از جوهر آب آینهام موجدار ماند
غفلت به نازبالش گل داد تکیهام
پای به خواب رفتهٔ من در نگار ماند
آنجا که من ز دست نفس عجز میکشم
دست هر!ر سنگ به زیر شرار ماند
باید به فرصت طربم خون گریستن
تمثال رفت وآینه تهمت شکار ماند
یعقوبوار چشم سفیدی شکوفهکرد
با من همین گل از چمن انتظار ماند
بیدل از آن بهار که توفان جلوه داشت
رنگم شکست و آینهای در کنار ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
کم نیست صحبت دلگر مرد، زن نماند
آیینه خانهای هست، گر انجمن نماند
گر حسرت هوسکیش بازآید از فضولی
کلفت کراست هر چند گل در چمن نماند
افسون کاهش اینجا تاب و تب نفسهاست
دامن فشان بر این شمع تا سوختن نماند
عرفان ز فهم دوریست،ادراک بی حضوریست
جهدی که در خیالت این علم و فن نماند
چون صبح از این بیابان چندان تلاش رم کن
کز دامن بلندت گرد شکن نماند
یاد گذشتگان هم آینده است اینجا
در کارگاه تجدید چیزی کهن نماند
بر وضع خلق ختم است آرایش حقیقت
گلشن کجاست هرگه سرو و سمن نماند
مجنون به هر در و دشت محو کنار لیلیست
عاشق به سعی غربت دور از وطن نماند
گرد خیال تا کی هر سو دهد نشانم
جایی روم که آنجا او هم ز من نماند
این مبحث تو و من از نسخهٔ عدم نیست
گر زان دهن بگویم جای سخن نماند
یاران به وسع امکان در ستر حال کوشید
تصویر انفعالیم گر پیرهن نماند
بیدل به دیر اعراض انصاف نیست ورنه
تاوان بتپرستی بر برهمن نماند
آیینه خانهای هست، گر انجمن نماند
گر حسرت هوسکیش بازآید از فضولی
کلفت کراست هر چند گل در چمن نماند
افسون کاهش اینجا تاب و تب نفسهاست
دامن فشان بر این شمع تا سوختن نماند
عرفان ز فهم دوریست،ادراک بی حضوریست
جهدی که در خیالت این علم و فن نماند
چون صبح از این بیابان چندان تلاش رم کن
کز دامن بلندت گرد شکن نماند
یاد گذشتگان هم آینده است اینجا
در کارگاه تجدید چیزی کهن نماند
بر وضع خلق ختم است آرایش حقیقت
گلشن کجاست هرگه سرو و سمن نماند
مجنون به هر در و دشت محو کنار لیلیست
عاشق به سعی غربت دور از وطن نماند
گرد خیال تا کی هر سو دهد نشانم
جایی روم که آنجا او هم ز من نماند
این مبحث تو و من از نسخهٔ عدم نیست
گر زان دهن بگویم جای سخن نماند
یاران به وسع امکان در ستر حال کوشید
تصویر انفعالیم گر پیرهن نماند
بیدل به دیر اعراض انصاف نیست ورنه
تاوان بتپرستی بر برهمن نماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۷
نه غنچه سر به گریبان کشیده میماند
ز سایه سرو هم اینجا خمیده میماند
زمین و زلزله،گردون و صد جنون گردش
در این دو ورطه کسی آرمیده میماند
ز بلبل و گل این باغ تا دهند سراغ
پر شکسته و رنگ پریده میماند
ز یأس، شیشهٔ رشکی مگر زنیم به سنگ
وگرنه صبح طرب نادمیده میماند
خیال نشتر مژگان کیست در گلشن
که شاخگل به رک خونکشیده میماند
به دور زلف تو گیسوی مهوشان یکسر
به نارسایی تاک بریده میماند
چو گل به ذوق هوس هرزهخند نتوان بود
شکفتگی به دهان دریده میماند
خیال کینه به دل گر همه سر موییست
به صد قیامت خار خلیده میماند
طراوت من و مایی که مایهاش نفس است
به خونی از رگ بسمل چکیده میماند
گداخت حیرتم از نارسایی اشکی
که آب میشود و محو دیده میماند
ز بسکه رشتهٔ ساز نفس گسیخته است
نشاط دل به نوای رمیده میماند
غنیمت است دمی چند مشق ناله کنیم
قفس به صفحهٔ مسطر کشیده میماند
به هرچه وانگری سربه دامن خاک است
جهان به اشک ز مژگان چکیده میماند
حیا نخواست خیالش به دل نقاب درد
که داغ حسرت بیدل به دیده میماند
ز سایه سرو هم اینجا خمیده میماند
زمین و زلزله،گردون و صد جنون گردش
در این دو ورطه کسی آرمیده میماند
ز بلبل و گل این باغ تا دهند سراغ
پر شکسته و رنگ پریده میماند
ز یأس، شیشهٔ رشکی مگر زنیم به سنگ
وگرنه صبح طرب نادمیده میماند
خیال نشتر مژگان کیست در گلشن
که شاخگل به رک خونکشیده میماند
به دور زلف تو گیسوی مهوشان یکسر
به نارسایی تاک بریده میماند
چو گل به ذوق هوس هرزهخند نتوان بود
شکفتگی به دهان دریده میماند
خیال کینه به دل گر همه سر موییست
به صد قیامت خار خلیده میماند
طراوت من و مایی که مایهاش نفس است
به خونی از رگ بسمل چکیده میماند
گداخت حیرتم از نارسایی اشکی
که آب میشود و محو دیده میماند
ز بسکه رشتهٔ ساز نفس گسیخته است
نشاط دل به نوای رمیده میماند
غنیمت است دمی چند مشق ناله کنیم
قفس به صفحهٔ مسطر کشیده میماند
به هرچه وانگری سربه دامن خاک است
جهان به اشک ز مژگان چکیده میماند
حیا نخواست خیالش به دل نقاب درد
که داغ حسرت بیدل به دیده میماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۸
زان نشئه که قلقل به لب شیشه دواند
صد رنگ صریر قلمم ریشه دواند
چون شمع اگر سوخت سر و برگ نگاهم
خاکستر من شعله در اندیشه دواند
از عشق و هوس چاره ندارم چه توان کرد
سعی نفس است اینکه به هرپیشه دواند
خار و خس اوهام گرفتهست جهان را
کو برق که یک ریشه درین بیشه دواند
در ساز وفا ناخن تدبیر دگر نیست
فرهاد همان بر سر خود تیشه دواند
آنجا که خیالت چمنآرای حضور است
مژگان به صد انداز نگه ریشه دواند
در بزم تو شمعی به گداز آمده وقت است
رنگی به رخم غیرت هم پیشه دواند
محو است به خاموشی مستان نگاهت
شوری که نفس در نفس شیشه دواند
بیدل گهر نظم کسی راست که امروز
در بحر غزل زورق اندیشه دواند
صد رنگ صریر قلمم ریشه دواند
چون شمع اگر سوخت سر و برگ نگاهم
خاکستر من شعله در اندیشه دواند
از عشق و هوس چاره ندارم چه توان کرد
سعی نفس است اینکه به هرپیشه دواند
خار و خس اوهام گرفتهست جهان را
کو برق که یک ریشه درین بیشه دواند
در ساز وفا ناخن تدبیر دگر نیست
فرهاد همان بر سر خود تیشه دواند
آنجا که خیالت چمنآرای حضور است
مژگان به صد انداز نگه ریشه دواند
در بزم تو شمعی به گداز آمده وقت است
رنگی به رخم غیرت هم پیشه دواند
محو است به خاموشی مستان نگاهت
شوری که نفس در نفس شیشه دواند
بیدل گهر نظم کسی راست که امروز
در بحر غزل زورق اندیشه دواند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
هرجا صلای محرمی راز دادهاند
آهستهتر ز بوی گل آواز دادهاند
سرها به تیغ داد زبان لیک چاره نیست
بر شمع ما همین لب غماز دادهاند
زان یک نوای کن که جنون کرده در ازل
چندین هزار نغمه به هر ساز دادهاند
مژگان به کارخانهٔ حیرت گشودهایم
در دست ما کلید در باز دادهاند
مرغان این چمن همه چون شبنم سحر
گر بیضه دادهاند به پرواز دادهاند
از نقد و جنس عالم نیرنگ چون نفس
تا واشمردهاند همان باز دادهاند
سازیست زندگیکه خموشی نوای اوست
پیش از شنیدنت به دل آواز دادهاند
بر فرصتیکه نیست مکش حسرت ای شرار
انجام کارها به یک آغاز دادهاند
خواهی به شک نظر کن و خواهی یقین شناس
آیینهٔ خیال تو پرداز دادهاند
ای شمع ناز کن تو به سامان عشرتت
رنگ بهار خرمن گل باز دادهاند
بیدل تو هم بناز دو روزی که عمرهاست
اوهام داد آینهٔ ناز دادهاند
آهستهتر ز بوی گل آواز دادهاند
سرها به تیغ داد زبان لیک چاره نیست
بر شمع ما همین لب غماز دادهاند
زان یک نوای کن که جنون کرده در ازل
چندین هزار نغمه به هر ساز دادهاند
مژگان به کارخانهٔ حیرت گشودهایم
در دست ما کلید در باز دادهاند
مرغان این چمن همه چون شبنم سحر
گر بیضه دادهاند به پرواز دادهاند
از نقد و جنس عالم نیرنگ چون نفس
تا واشمردهاند همان باز دادهاند
سازیست زندگیکه خموشی نوای اوست
پیش از شنیدنت به دل آواز دادهاند
بر فرصتیکه نیست مکش حسرت ای شرار
انجام کارها به یک آغاز دادهاند
خواهی به شک نظر کن و خواهی یقین شناس
آیینهٔ خیال تو پرداز دادهاند
ای شمع ناز کن تو به سامان عشرتت
رنگ بهار خرمن گل باز دادهاند
بیدل تو هم بناز دو روزی که عمرهاست
اوهام داد آینهٔ ناز دادهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۶
اینکه در دیر غمت ذم شرد پیدا کردند
دل نداری ورنه دل از درد پیدا کردهاند
هچکس از اختراع این بساط آگاه نیست
رنگ میبازیم و یاران نرد پیدا کردهاند
گم شدست آتار همتها بهگرد جستوجو
تا در این صحرا سراغ مرد پیدا کردهاند
منکر بیدست و پایی های معذوران مباش
عاجزان کاری که نتوان کرد پیدا کردهاند
بردهاند از موج گوهر پیچوتاب اشتراک
مصرع ما را ز تضمین فرد پیدا کردهاند
ماجرای خامشان نشنیده میباید شنید
بیزبانی را نفسپرورد پیدا کردهاند
چون نگاه چشم آهو عمر در وحشت گذشت
خانه را ایجا بیابانگرد پیدا کردهاند
یاد ما کن گر به سیر نرگسستانت سریست
رنگ بیماران جشمت زرد پیداکردهاند
میدهندم دل به هر آیین که میآیند پیش
نازنینان طرفه رهآورد پیدا کردهاند
زان بهارم مژدهٔ بوی خرامی میرسد
رنگ های رفته بیدل گرد پیدا کردهاند
دل نداری ورنه دل از درد پیدا کردهاند
هچکس از اختراع این بساط آگاه نیست
رنگ میبازیم و یاران نرد پیدا کردهاند
گم شدست آتار همتها بهگرد جستوجو
تا در این صحرا سراغ مرد پیدا کردهاند
منکر بیدست و پایی های معذوران مباش
عاجزان کاری که نتوان کرد پیدا کردهاند
بردهاند از موج گوهر پیچوتاب اشتراک
مصرع ما را ز تضمین فرد پیدا کردهاند
ماجرای خامشان نشنیده میباید شنید
بیزبانی را نفسپرورد پیدا کردهاند
چون نگاه چشم آهو عمر در وحشت گذشت
خانه را ایجا بیابانگرد پیدا کردهاند
یاد ما کن گر به سیر نرگسستانت سریست
رنگ بیماران جشمت زرد پیداکردهاند
میدهندم دل به هر آیین که میآیند پیش
نازنینان طرفه رهآورد پیدا کردهاند
زان بهارم مژدهٔ بوی خرامی میرسد
رنگ های رفته بیدل گرد پیدا کردهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲
وعده افسونان طلسم انتظارم کردهاند
پای تا سر یک دل امیدوارم کردهاند
تا نباشم بعد از این محروم طوف دامنی
خاک بر جا ماندهای بودم غبارمکردهاند
برنمیآیم زآغوش شکست رنگ خوبش
همچو شمع از پرتو خود در حصارم کردهاند
بعد مردن هم ز خاک منگرانجانی نرفت
از دل سنگین همان لوح مزارم کردهاند
یک نفس بیچاک نتوان یافت جیب هستیام
زخمی خمیازه مانند خمارم کردهاند
نخل تمثال مرا نشو و نمو پیداست چیست
صافی آیینهای را آبیارم کردهاند
میتوان صد رنگ گل چید از طلسم وضع من
چون جنون تعمیر بنیاد از بهارم کردهاند
حامل نقد نشاطم کیسهٔ داغ است و بس
همچو شمع از سوختنگل درکنارمکردهاند
بیبهاری نیست سیر تیرهروزی های من
انتخاب از داغ چندین لالهزارم کردهاند
هستیام حکم فنا دارد نمیدانم چو صبح
تهمتآلود نفس بهر چه کارم کردهاند
تا بود دل در بغل نتوان کفیل راز شد
بیخبر کایینه دارم، پردهدارم کردهاند
بیهوایی نیست بیدل شبنم واماندهام
ازگداز صد پری یک شیشهوارمکردهاند
پای تا سر یک دل امیدوارم کردهاند
تا نباشم بعد از این محروم طوف دامنی
خاک بر جا ماندهای بودم غبارمکردهاند
برنمیآیم زآغوش شکست رنگ خوبش
همچو شمع از پرتو خود در حصارم کردهاند
بعد مردن هم ز خاک منگرانجانی نرفت
از دل سنگین همان لوح مزارم کردهاند
یک نفس بیچاک نتوان یافت جیب هستیام
زخمی خمیازه مانند خمارم کردهاند
نخل تمثال مرا نشو و نمو پیداست چیست
صافی آیینهای را آبیارم کردهاند
میتوان صد رنگ گل چید از طلسم وضع من
چون جنون تعمیر بنیاد از بهارم کردهاند
حامل نقد نشاطم کیسهٔ داغ است و بس
همچو شمع از سوختنگل درکنارمکردهاند
بیبهاری نیست سیر تیرهروزی های من
انتخاب از داغ چندین لالهزارم کردهاند
هستیام حکم فنا دارد نمیدانم چو صبح
تهمتآلود نفس بهر چه کارم کردهاند
تا بود دل در بغل نتوان کفیل راز شد
بیخبر کایینه دارم، پردهدارم کردهاند
بیهوایی نیست بیدل شبنم واماندهام
ازگداز صد پری یک شیشهوارمکردهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
در عشق آنکه قابل دردش ندیدهاند
حیزیست کز قلمرو مردش ندیده اند
گل ها که بر نسیم بهار است نازشان
از باد مهرگان دم سردش ندیدهاند
خلقی خیال باز فریبند زیر چرخ
خال زیاد تختهٔ نردش ندیدهاند
واماندهاند خلق به پیچ و خم حسد
کیفیت حقیقت فردش ندیدهاند
بر سایه بستهاند حریفان غبار عجز
جولان کوه و دشت نوردش ندیدهاند
سامان نوبهار گلستان ما و من
رنگ پریدهایست که گردش ندیدهاند
از گاو آسمان چه تمتع برد کسی
شیر سفید و روغن زردش ندیدهاند
ای بیخبر، ز شکوه یگردون به شرمکوش
آخر ترا حریف نبردش ندیدهاند
بیدل درین بساط تماشاییان وهم
از دل چه دیدهاند که دردش ندیدهاند
حیزیست کز قلمرو مردش ندیده اند
گل ها که بر نسیم بهار است نازشان
از باد مهرگان دم سردش ندیدهاند
خلقی خیال باز فریبند زیر چرخ
خال زیاد تختهٔ نردش ندیدهاند
واماندهاند خلق به پیچ و خم حسد
کیفیت حقیقت فردش ندیدهاند
بر سایه بستهاند حریفان غبار عجز
جولان کوه و دشت نوردش ندیدهاند
سامان نوبهار گلستان ما و من
رنگ پریدهایست که گردش ندیدهاند
از گاو آسمان چه تمتع برد کسی
شیر سفید و روغن زردش ندیدهاند
ای بیخبر، ز شکوه یگردون به شرمکوش
آخر ترا حریف نبردش ندیدهاند
بیدل درین بساط تماشاییان وهم
از دل چه دیدهاند که دردش ندیدهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۳
ای بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند
آشیان جز در فضای نالهٔ بلبل مبند
شوق آزادی تعلق اختراع وهم تست
از خیال پوچ چون قمری بهگردن غل مبند
مجمع دلها تغافلخانهٔ ابرو بس است
غافل از شور قیامت بر قفا کاکل مبند
بزمخاموشیست از پاسنفس غافل مباش
بر پر پروانه تشویش چراغ گل مبند
دورگردونت صلاها سزندکای بیخبر
تا نفس داری ز گردش پای جام مل مبند
سرگذشتعبرتمجنونهنوز افسانهنیست
محشر آسودهست بر زنجیر ما غلغل مبند
زندگی تاکی کشد رنج تک و تاز هوس
پشت خر ریش است ای گاو از تکلف جل مبند
از شکست موج آزاد است استغنای بحر
تهمت نقصان اجزا بر کمال کل مبند
نیست بیآرایش عشاق استعداد شوق
موی سرکافیست بر دستار مجنون گل مبند
تا دم حاجت مبادا بگذری از آبرو
اندکی آگاه باش از چشم بستن پل مبند
پیری و لاف جوانی بیدل آخر شرم دار
شیشه چون شد سرنگون جز بر عرق قلقل مبند
آشیان جز در فضای نالهٔ بلبل مبند
شوق آزادی تعلق اختراع وهم تست
از خیال پوچ چون قمری بهگردن غل مبند
مجمع دلها تغافلخانهٔ ابرو بس است
غافل از شور قیامت بر قفا کاکل مبند
بزمخاموشیست از پاسنفس غافل مباش
بر پر پروانه تشویش چراغ گل مبند
دورگردونت صلاها سزندکای بیخبر
تا نفس داری ز گردش پای جام مل مبند
سرگذشتعبرتمجنونهنوز افسانهنیست
محشر آسودهست بر زنجیر ما غلغل مبند
زندگی تاکی کشد رنج تک و تاز هوس
پشت خر ریش است ای گاو از تکلف جل مبند
از شکست موج آزاد است استغنای بحر
تهمت نقصان اجزا بر کمال کل مبند
نیست بیآرایش عشاق استعداد شوق
موی سرکافیست بر دستار مجنون گل مبند
تا دم حاجت مبادا بگذری از آبرو
اندکی آگاه باش از چشم بستن پل مبند
پیری و لاف جوانی بیدل آخر شرم دار
شیشه چون شد سرنگون جز بر عرق قلقل مبند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۱
مصوران به هزار انفعال پیوستند
که طرهٔ تو کشیدند و خامه نشکستند
ز جهل نسبت قد تو میکنند به سرو
فضول چند که پامال فطرت پستند
به رنگ عقد گهر وا نمیتوان کردن
دلیکه در خم زلف تواش گره بستند
ز آفتاب گذشته است مد ابروبت
کمانکشان زه ناز پر زبردستند
دماغسوختگان بیش از این وفا نکند
سپندها به صد آهنگ یک صدا جستند
ز شام ما مکش ای حسرت انتظار سحر
به دور ما قدح آفتاب بشکستند
در این محیط ادب کن ز خودنماییها
حباب و موج همان نیستند اگر هستند
ادب ز مردمک دیده میتوان آموخت
که ساکنند اگر هوشیار اگر مستند
ز وضع شمع خموش این نوا پرافشان است
که شعلهها همه خود را به داغ دل بستند
به ذوق وحشت آن قوم سوختم بیدل
که نالهوار چو برخاستند، ننشستند
که طرهٔ تو کشیدند و خامه نشکستند
ز جهل نسبت قد تو میکنند به سرو
فضول چند که پامال فطرت پستند
به رنگ عقد گهر وا نمیتوان کردن
دلیکه در خم زلف تواش گره بستند
ز آفتاب گذشته است مد ابروبت
کمانکشان زه ناز پر زبردستند
دماغسوختگان بیش از این وفا نکند
سپندها به صد آهنگ یک صدا جستند
ز شام ما مکش ای حسرت انتظار سحر
به دور ما قدح آفتاب بشکستند
در این محیط ادب کن ز خودنماییها
حباب و موج همان نیستند اگر هستند
ادب ز مردمک دیده میتوان آموخت
که ساکنند اگر هوشیار اگر مستند
ز وضع شمع خموش این نوا پرافشان است
که شعلهها همه خود را به داغ دل بستند
به ذوق وحشت آن قوم سوختم بیدل
که نالهوار چو برخاستند، ننشستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
زد نفس فال تنآسانی دلی آراستند
بیدماغیکرد کوشش منزلی آراستند
سرکشم اما جبین سجده مشتاقم چو شمع
از نم اشک چکیدن مایلی آراستند
نارسایی داشت سعی کاروان مدعا
آخر از پرواز رنگم محملی آراستند
خواب راحت آرزو کردم تپیدن بال زد
عافیت جستم دماغ بسملی آراستند
صد بیابان خار و خس تسلیم آتشخانهای
محو شد نقش دو عالم تا دلی آراستند
آبرو یک عمر گردید آبیار سعی خلق
تا توّهم مزرع بیحاصلی آراستند
در فضای بینیازی عالمی پرواز داشت
از هجوم مطلب آخر حایلی آراستند
ازتسلسل جوش این مشت خون آگه نیام
اینقدر دانم که دل هم از دلی آراستند
بحر گوهر نذر مشتاقان که یاس اندیشگان
بیشتر از خاک گشتن ساحلی آراستند
بیدل از ضبط نفس مگذرکه راحت مشربان
هرکجاکشتند شمعی محفلی آراستند
بیدماغیکرد کوشش منزلی آراستند
سرکشم اما جبین سجده مشتاقم چو شمع
از نم اشک چکیدن مایلی آراستند
نارسایی داشت سعی کاروان مدعا
آخر از پرواز رنگم محملی آراستند
خواب راحت آرزو کردم تپیدن بال زد
عافیت جستم دماغ بسملی آراستند
صد بیابان خار و خس تسلیم آتشخانهای
محو شد نقش دو عالم تا دلی آراستند
آبرو یک عمر گردید آبیار سعی خلق
تا توّهم مزرع بیحاصلی آراستند
در فضای بینیازی عالمی پرواز داشت
از هجوم مطلب آخر حایلی آراستند
ازتسلسل جوش این مشت خون آگه نیام
اینقدر دانم که دل هم از دلی آراستند
بحر گوهر نذر مشتاقان که یاس اندیشگان
بیشتر از خاک گشتن ساحلی آراستند
بیدل از ضبط نفس مگذرکه راحت مشربان
هرکجاکشتند شمعی محفلی آراستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۲
حسرت زلف توام بود شکستم دادند
وصل میخواستم آیینه به دستم دادند
بیخود شیوهٔ نازم که به یک ساغر رنگ
نُه فلک گردش از آن نرگس مستم دادند
دل خون گشته که آیینهٔ درد است امروز
حیرتی بود که در روز الستم دادند
صد چمن جلوه ببالد زغبارم تا حشر
گه به جولان تویی رنگ شکستم دادند
فال جولان چه زنم قطرهٔ گوهر شدهام
آنقدر جهد که یک آبله بستم دادند
بهر تسلیم غبار به هوا رفتهٔ من
سجده کم نیست به هرجاکه نشستم دادند
چه توان کرد که در قافلهٔ عرض نیاز
جرس آهنگ دل نالهپرستم دادند
نه فلک دایرهٔ مرکزتسلیم من است
دستگاه عجب از همت پستم دادند
ناوک همتم از جوشن اسبابگذشت
به تغافل چقدر صافی شستم دادند
بیدل از قسمت تشریف ازل هیچ مپرس
اینقدر دامن آلوده که هستم دادند
وصل میخواستم آیینه به دستم دادند
بیخود شیوهٔ نازم که به یک ساغر رنگ
نُه فلک گردش از آن نرگس مستم دادند
دل خون گشته که آیینهٔ درد است امروز
حیرتی بود که در روز الستم دادند
صد چمن جلوه ببالد زغبارم تا حشر
گه به جولان تویی رنگ شکستم دادند
فال جولان چه زنم قطرهٔ گوهر شدهام
آنقدر جهد که یک آبله بستم دادند
بهر تسلیم غبار به هوا رفتهٔ من
سجده کم نیست به هرجاکه نشستم دادند
چه توان کرد که در قافلهٔ عرض نیاز
جرس آهنگ دل نالهپرستم دادند
نه فلک دایرهٔ مرکزتسلیم من است
دستگاه عجب از همت پستم دادند
ناوک همتم از جوشن اسبابگذشت
به تغافل چقدر صافی شستم دادند
بیدل از قسمت تشریف ازل هیچ مپرس
اینقدر دامن آلوده که هستم دادند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
خوشخرامان اگر اندیشهٔ جولان کردند
گردش رنگ مرا جنبش دامان کردند
دام من در گره حلقهٔ افلاک نبود
چون نگاهم قفس از دیده حیران کردند
به سراغم نتوان جز مژه برهم چیدن
داشتم مشت غباری که پریشان کردند
به چه امید درین دشت توان آسودن
وحشتی بود که تسلیم غزالان کردند
زین چمن حاصل عشاق همینبس که چو رنگ
چینی از خود شکنی زینت دامان کردند
بی قراران ادبپرور صحرای جنون
سیلها درگره آبله پنهانکردند
سعی واماندهٔ خلق آن سوی خود راه نبرد
بسکه دامن ته پا ماند گریبان کردند
نقش بند چمن وحشت ما بی رنگی است
شد هوا آینه تا ناله نمایان کردند
بحر امکان چوگهر شوخییکموج نداشت
از پریشاننظری اینهمه توفان کردند
جنس بازار وفا رنگ نمیگرداند
دل چه مقدارگرانکشتکه ارزان کردند
تا ز یادم نگرانی نکشد خاطر کس
سرنوشت من بیدل خط نسیان کردند
گردش رنگ مرا جنبش دامان کردند
دام من در گره حلقهٔ افلاک نبود
چون نگاهم قفس از دیده حیران کردند
به سراغم نتوان جز مژه برهم چیدن
داشتم مشت غباری که پریشان کردند
به چه امید درین دشت توان آسودن
وحشتی بود که تسلیم غزالان کردند
زین چمن حاصل عشاق همینبس که چو رنگ
چینی از خود شکنی زینت دامان کردند
بی قراران ادبپرور صحرای جنون
سیلها درگره آبله پنهانکردند
سعی واماندهٔ خلق آن سوی خود راه نبرد
بسکه دامن ته پا ماند گریبان کردند
نقش بند چمن وحشت ما بی رنگی است
شد هوا آینه تا ناله نمایان کردند
بحر امکان چوگهر شوخییکموج نداشت
از پریشاننظری اینهمه توفان کردند
جنس بازار وفا رنگ نمیگرداند
دل چه مقدارگرانکشتکه ارزان کردند
تا ز یادم نگرانی نکشد خاطر کس
سرنوشت من بیدل خط نسیان کردند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در شکرانه سلامتی ذات اقدس شهریاری دام ملکه در فتنهٔ باب علیهاللعنه و العذاب
ساقی امشب می پیاپی ده که من بر جای آب
نذر کردستم کزین پس می ننوشم جز شراب
منت ایزد را که شه رست از قضای آسمان
ور نه در معمورهٔ هستی فتادی انقلاب
چشم بخت عالمی از خواب غم بیدار شد
اینکه میبینم به بیداریست یارب یا به خواب
جام کیخسرو پر از می کن که تا چون تهمتن
کینهٔ خون سیاوش خواهم از افراسیاب
من که از شرم و حیا با کس نمیگفتم سخن
رقص خواهم کرد زین پس در میان شیخ وشاب
نذرکردستم کزین پس هرکجا سیمینبریست
گر همه فرزند قیصر سازم مست و خراب
گه کنم با غبغبش بازی چو کودک با ترنج
گه به زلفش درآویزم چوکرکس با غراب
ترککی دارم که دور از چشم بد دارد لبی
چوندوکوچک لعل و دروی سی و دو دُرّخوشاب
مو زره مژگان سنان ابرو کمان گیسو کمند
رخ سمن لب بهر من زلف اهرمن صورت شهاب
گرم مهر و نرم چهر و زود صلح و دیر جنگ
تازهروی و عشوه جوی و بذله گوی ونکته یاب
کوه سیمین بر قفا وگنج سیمش پیش روی
گنج سیمش آشکار و کوه سیمش در حجاب
همچو آثار طبیعی روی او با بوی و رنگ
همچو اشکال ریاضی زلف او پر پیچ و تاب
دی مرا چرن دید بایاران به مجدنگرم رفت
هرطرف هنگامهیی اینجا شراب آنجاکباب
گفت در گوشم که این مستیست یا دیوانگی
کت به رقص آورده بیخود دادمش حالی جواب
کای عطارد خال ای مه زهره ات را مشتری
خوش دلم کز کید مریخ و زحل رست آفتاب
آخر شوال خسرو شد سوار از بهر صید
آسمانش در عنان و آفتابش در رکاب
کز کمین ناگه سه تن جنبید و افکندند زود
تیرهای آتشین زی خسرو مالک رقاب
حفظ یزدانیسپر شد وان سه تیرانداز را
چون کمان ره در گلو بست از پی رنج و عذاب
از خطا زین پس نمیگویم صواب اولیترست
کان خطای تیر بد خوشتر ز یک عالم صواب
کشت عمر عالمی میسوخت زان برق بلا
گر ز ابر رحمت یزدان نمیشد فتح باب
پشه زد بازو به پیل و قطره زد پهلو به نیل
آنت رمزی بس عجیب و اینت نقلی بس عجاب
اژدها تا بود حفظ گنج میکرد ای عجیب
اژدها دیدیکه بر تارجگنج آرد شتاب
بم شنیدشم شهاب تیرزن بر اهرمن
تیرزن نشنیده بودم اهرمن را بر شهاب
بس عقاب جره دیدستم که گیرد زا غ شوم
من ندیدم زاغ شرمیکاوکند قصد عقاب
شیرغاب از پردلی آردگرزان را به چنگ
لیک نشنیدم گر از چنگ زن در شیر غاب
درکلاب ار ببر آویزد نباشد بس شگفت
خود شگفت اینست کاندر ببر آویزد کلاب
تا نپنداریکه تنها یک قران ان شهگذشت
صدقران بر اهل یک کشور گذشت از اضطراب
خاصه برگردون عصمت مهد علیاکانزمان
خور ز شرمش زرد شد حتی توارت بالحجاب
درج در سلطنت آن کز سحاب همتش
صدهزاران چشمهٔ تسنیم جوشد از سراب
سایهٔ خورشید اقبالش اگر افتد به ابر
جایباران زین سپسن*ررشد بارد از سحاب
اصل این بلقیس از نسل سلیمان بوده است
قاسم ارزاق نعمت باب او من کل باب
آمد آن بلقیس گر پیش سلیمان کامجو
آمد ابا بلقیس از پشت سلیمان کامیاب
ایمهین بانویعالم عیدکن این روز را
کز نصیب عیش هست این عید بس کامل نصاب
عید مولود دوم نه نام این عید سعید
در میان عیدها این عید را کن انتخاب
زانکه پنداری دوم ره زاد شاهشاه و داد
تاز یزدانتثا ز فضل *ریتث عمر بیحساب
بیستون برپاس تا آب خیمهٔ چمرخکبود
خیمهٔ جاه ترا ازکهکشان بادا طناب
نذر کردستم کزین پس می ننوشم جز شراب
منت ایزد را که شه رست از قضای آسمان
ور نه در معمورهٔ هستی فتادی انقلاب
چشم بخت عالمی از خواب غم بیدار شد
اینکه میبینم به بیداریست یارب یا به خواب
جام کیخسرو پر از می کن که تا چون تهمتن
کینهٔ خون سیاوش خواهم از افراسیاب
من که از شرم و حیا با کس نمیگفتم سخن
رقص خواهم کرد زین پس در میان شیخ وشاب
نذرکردستم کزین پس هرکجا سیمینبریست
گر همه فرزند قیصر سازم مست و خراب
گه کنم با غبغبش بازی چو کودک با ترنج
گه به زلفش درآویزم چوکرکس با غراب
ترککی دارم که دور از چشم بد دارد لبی
چوندوکوچک لعل و دروی سی و دو دُرّخوشاب
مو زره مژگان سنان ابرو کمان گیسو کمند
رخ سمن لب بهر من زلف اهرمن صورت شهاب
گرم مهر و نرم چهر و زود صلح و دیر جنگ
تازهروی و عشوه جوی و بذله گوی ونکته یاب
کوه سیمین بر قفا وگنج سیمش پیش روی
گنج سیمش آشکار و کوه سیمش در حجاب
همچو آثار طبیعی روی او با بوی و رنگ
همچو اشکال ریاضی زلف او پر پیچ و تاب
دی مرا چرن دید بایاران به مجدنگرم رفت
هرطرف هنگامهیی اینجا شراب آنجاکباب
گفت در گوشم که این مستیست یا دیوانگی
کت به رقص آورده بیخود دادمش حالی جواب
کای عطارد خال ای مه زهره ات را مشتری
خوش دلم کز کید مریخ و زحل رست آفتاب
آخر شوال خسرو شد سوار از بهر صید
آسمانش در عنان و آفتابش در رکاب
کز کمین ناگه سه تن جنبید و افکندند زود
تیرهای آتشین زی خسرو مالک رقاب
حفظ یزدانیسپر شد وان سه تیرانداز را
چون کمان ره در گلو بست از پی رنج و عذاب
از خطا زین پس نمیگویم صواب اولیترست
کان خطای تیر بد خوشتر ز یک عالم صواب
کشت عمر عالمی میسوخت زان برق بلا
گر ز ابر رحمت یزدان نمیشد فتح باب
پشه زد بازو به پیل و قطره زد پهلو به نیل
آنت رمزی بس عجیب و اینت نقلی بس عجاب
اژدها تا بود حفظ گنج میکرد ای عجیب
اژدها دیدیکه بر تارجگنج آرد شتاب
بم شنیدشم شهاب تیرزن بر اهرمن
تیرزن نشنیده بودم اهرمن را بر شهاب
بس عقاب جره دیدستم که گیرد زا غ شوم
من ندیدم زاغ شرمیکاوکند قصد عقاب
شیرغاب از پردلی آردگرزان را به چنگ
لیک نشنیدم گر از چنگ زن در شیر غاب
درکلاب ار ببر آویزد نباشد بس شگفت
خود شگفت اینست کاندر ببر آویزد کلاب
تا نپنداریکه تنها یک قران ان شهگذشت
صدقران بر اهل یک کشور گذشت از اضطراب
خاصه برگردون عصمت مهد علیاکانزمان
خور ز شرمش زرد شد حتی توارت بالحجاب
درج در سلطنت آن کز سحاب همتش
صدهزاران چشمهٔ تسنیم جوشد از سراب
سایهٔ خورشید اقبالش اگر افتد به ابر
جایباران زین سپسن*ررشد بارد از سحاب
اصل این بلقیس از نسل سلیمان بوده است
قاسم ارزاق نعمت باب او من کل باب
آمد آن بلقیس گر پیش سلیمان کامجو
آمد ابا بلقیس از پشت سلیمان کامیاب
ایمهین بانویعالم عیدکن این روز را
کز نصیب عیش هست این عید بس کامل نصاب
عید مولود دوم نه نام این عید سعید
در میان عیدها این عید را کن انتخاب
زانکه پنداری دوم ره زاد شاهشاه و داد
تاز یزدانتثا ز فضل *ریتث عمر بیحساب
بیستون برپاس تا آب خیمهٔ چمرخکبود
خیمهٔ جاه ترا ازکهکشان بادا طناب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در ستایش شاهزاده ی رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب الله ثراه فرماید
در چشم منست آنچه به رخسار تو آب است
در جسم منست آنچه به گیسوی تو تاب است
دل بیتو بسی تنگتر از سنهٔ چنگ است
جان بیتو بسی زارتر از زیر رباب است
بر ما به تکبر نگری این چه غرورست
از ما به تغافل گذری این چه عتاب است
بی موی تو چون موی توام روز سیاهست
بی چشم تو چون چشم توام حال خراب است
گویند که از نار بود مارگریزان
چون است که مار تو به نار تو حجاب است
عمریست که بی نار تو و مار تو ما را
هم دل به شکنج اندرو هم جان به عذاب است
بختت نه اگر دیدهٔ من بهرچه بیدار
چشمت نه اگر طالع من از چه به خواب است
از جان چه خبر گیری و از چشم چه پرسی
آنبیتو پر از آتش و این بیتو پر آب است
مهر من و جور تو و بیمهری گردون
این هر سه برون چون کرم شه ز حساب است
دارای فلک قدر حسنشاهکهگردون
با لطمهٔ پرّ مگسش پرّ ذباب است
رمحتثن به چه ماند بسه بکس غمژمان تنا
کاندر دمش از خون عدو سرخ لعاب است
تیرش به چه ماند به یکی پران شاهین
کز آن به بد اندیش جهان پرّ غراب است
با سطوت اوگر همهگردنده سپهرشت
با صولت او گر همه پاینده تراب است
نا خسته شکالیستکهدراز هژبر اس
پربستهحمامیستکه در چنگ عقاب است
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
کت ُملکستاناز مَلَکالعرش خطاباست
گر مهر نه از غیرت رای تو سقیمست
ور چرخ نه از حسرتکاخ تو مصاب است
زرّین ز چه رو آن را همواره عذارست
مشک ز چه رو این را پیوسته ثیاب است
در بزم تو کاشوب سپهر از همه رویست
در کاخ تو کآزرم بهشت از همه باب است
هرجاکه نهی پای خدود است و جباه است
هرجاکهکنی روی قلوبست و رقاب است
تیغ تو نهنگ و تنبدخواه تو بحرست
تیر تو هژبر و تن بدخواه تو غاب است
با ابرکفت ابر یکی تیره دخانست
با بحر دلت بحر یکی خشک سراب است
گاو زمی از جنبش جیشتو ستو هست
شیر فلک از آتش تیغ تو کباب است
هر عرصه که یکبار برو تاختن آری
تا شامگهِ حشر به خوناب خضاب است
هر چشمه که یک روز درو چهره بشویی
تا شام ابد جاری ازان چشمه گلاب است
هر پهنه که یک روز درو تیغ بیازی
تا روز جزا معدن یاقوت مذاب است
بخت تو یکی تازه نهالستکه طوبی
با نسبت او خردتر از برگ سداب است
بیطاعت تو هر چه ثوابست گناهست
با خدمت تو هرچهگناهست ثواب است
از قهر تو بر زانوی آمال عقال است
از مهر تو برگردن آجال طناب است
شاها به دلم هست یکی راز نهانی
افسونکه بر چهرهام از شرم نقاب است
یک نیمهٔ پنجاه شد از عمر و هنوزم
نز جفت نصبسب و نه ز اولاد نصاب است
چیزی که ز مردیم عیانست به مردم
ریشیاستکه آننیز بهخوناب خضاب است
بس نیزه که بر چهره ز پرچم بودش ریش
خوانی اگرش مرد نه آیین صواب است
بت جوزی هندیکه ود بر زنخثثن موی
هرک آدمیش خواند از خیل دواب است
آن راکه نههمسر نه خرر وخراب فرشه اس
وادم همهمحتاج خورو همسر و خواب است
هرکاو نکند زنکشدش سوی زنانفس
وز بار خدا بر تن و بر جانش عقاب است
یزدان به نبیگفت و نبیگفت در آثار
تزویج نمایید که تزویج ثواب است
دختی است پریچهرهکه تا دیده برویش
مانند پری دیده تنم در تب و تاب است
بیجنّت رویش که بود آتش بغداد
چشممهمهشب تا بهسحر دجلهٔآب است
گویند جگر گردد از آتش بریان
بیآتش رویش جگرم از چهکباب است
چون سوی توام روی امید از همه سویست
چون باب توام اصل مراد از همه باب است
در روی زمینم نه بهغیر از تو مناص است
وز دور زمانم نه به غیر از تو مآب است
مهر تو بود نقطه و من چون خط پرگار
هرجاکه روم سوی توام باز ایاب است
ناکامی من با چو تویی سخت عجیبست
بیمهری تو با چو منی سخت عجاب است
برتافته ماری همه شب تا به سحرگاه
در پنجهٔ من همچو پکی سخت طناب است
چون دیدهٔ وامق همه شب اشک فشانست
چون طرهٔ عذرا همهدم در خم و تاب است
گر بوتهٔ اکسیر گران نیست پس از چه
پر زیبق محلول و پر از سیم مذاب است
مانندهٔ خونی که به تندی جهد از رگ
خونیجهد ازویکه نهخون نقرهٔناب است
دیوانه صفتکف به دهان آرد گویی
از مستی شهوت چو یکی خم شراب است
گر نفج ز هم باز کند چون شتر مست
جوشنده همی جوی کفش از بن ناب است
مانند غریبی است قوی هیکل و اعور
کز یاد وطنگریان برسان سحاب است
گاهی بخمدگاه سر از جیب برآرد
ماناکه دمی شیخ و دمی دیگر شاب است
پستان نه و چون پستان پر شیر سفیدست
عمان نه و چون عمان پر در خوشاب است
قاآنی اگر هزل سرا گشته عجب نیست
کاورا دل از اندیشهٔ این کار کباب است
گو قافیه تکرار پذیرد چه توان کرد
مقصد چو فزون از حد و بیرون ز حساب است
تا شهوت پیری نه به مقدار جوانیست
تا قوتشیخی نه به معیار شباب است
رای تو رزین باد بدانگونهکه شیخ است
بخت تو جوان باد بدانگونهکه شاب است
در جسم منست آنچه به گیسوی تو تاب است
دل بیتو بسی تنگتر از سنهٔ چنگ است
جان بیتو بسی زارتر از زیر رباب است
بر ما به تکبر نگری این چه غرورست
از ما به تغافل گذری این چه عتاب است
بی موی تو چون موی توام روز سیاهست
بی چشم تو چون چشم توام حال خراب است
گویند که از نار بود مارگریزان
چون است که مار تو به نار تو حجاب است
عمریست که بی نار تو و مار تو ما را
هم دل به شکنج اندرو هم جان به عذاب است
بختت نه اگر دیدهٔ من بهرچه بیدار
چشمت نه اگر طالع من از چه به خواب است
از جان چه خبر گیری و از چشم چه پرسی
آنبیتو پر از آتش و این بیتو پر آب است
مهر من و جور تو و بیمهری گردون
این هر سه برون چون کرم شه ز حساب است
دارای فلک قدر حسنشاهکهگردون
با لطمهٔ پرّ مگسش پرّ ذباب است
رمحتثن به چه ماند بسه بکس غمژمان تنا
کاندر دمش از خون عدو سرخ لعاب است
تیرش به چه ماند به یکی پران شاهین
کز آن به بد اندیش جهان پرّ غراب است
با سطوت اوگر همهگردنده سپهرشت
با صولت او گر همه پاینده تراب است
نا خسته شکالیستکهدراز هژبر اس
پربستهحمامیستکه در چنگ عقاب است
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
کت ُملکستاناز مَلَکالعرش خطاباست
گر مهر نه از غیرت رای تو سقیمست
ور چرخ نه از حسرتکاخ تو مصاب است
زرّین ز چه رو آن را همواره عذارست
مشک ز چه رو این را پیوسته ثیاب است
در بزم تو کاشوب سپهر از همه رویست
در کاخ تو کآزرم بهشت از همه باب است
هرجاکه نهی پای خدود است و جباه است
هرجاکهکنی روی قلوبست و رقاب است
تیغ تو نهنگ و تنبدخواه تو بحرست
تیر تو هژبر و تن بدخواه تو غاب است
با ابرکفت ابر یکی تیره دخانست
با بحر دلت بحر یکی خشک سراب است
گاو زمی از جنبش جیشتو ستو هست
شیر فلک از آتش تیغ تو کباب است
هر عرصه که یکبار برو تاختن آری
تا شامگهِ حشر به خوناب خضاب است
هر چشمه که یک روز درو چهره بشویی
تا شام ابد جاری ازان چشمه گلاب است
هر پهنه که یک روز درو تیغ بیازی
تا روز جزا معدن یاقوت مذاب است
بخت تو یکی تازه نهالستکه طوبی
با نسبت او خردتر از برگ سداب است
بیطاعت تو هر چه ثوابست گناهست
با خدمت تو هرچهگناهست ثواب است
از قهر تو بر زانوی آمال عقال است
از مهر تو برگردن آجال طناب است
شاها به دلم هست یکی راز نهانی
افسونکه بر چهرهام از شرم نقاب است
یک نیمهٔ پنجاه شد از عمر و هنوزم
نز جفت نصبسب و نه ز اولاد نصاب است
چیزی که ز مردیم عیانست به مردم
ریشیاستکه آننیز بهخوناب خضاب است
بس نیزه که بر چهره ز پرچم بودش ریش
خوانی اگرش مرد نه آیین صواب است
بت جوزی هندیکه ود بر زنخثثن موی
هرک آدمیش خواند از خیل دواب است
آن راکه نههمسر نه خرر وخراب فرشه اس
وادم همهمحتاج خورو همسر و خواب است
هرکاو نکند زنکشدش سوی زنانفس
وز بار خدا بر تن و بر جانش عقاب است
یزدان به نبیگفت و نبیگفت در آثار
تزویج نمایید که تزویج ثواب است
دختی است پریچهرهکه تا دیده برویش
مانند پری دیده تنم در تب و تاب است
بیجنّت رویش که بود آتش بغداد
چشممهمهشب تا بهسحر دجلهٔآب است
گویند جگر گردد از آتش بریان
بیآتش رویش جگرم از چهکباب است
چون سوی توام روی امید از همه سویست
چون باب توام اصل مراد از همه باب است
در روی زمینم نه بهغیر از تو مناص است
وز دور زمانم نه به غیر از تو مآب است
مهر تو بود نقطه و من چون خط پرگار
هرجاکه روم سوی توام باز ایاب است
ناکامی من با چو تویی سخت عجیبست
بیمهری تو با چو منی سخت عجاب است
برتافته ماری همه شب تا به سحرگاه
در پنجهٔ من همچو پکی سخت طناب است
چون دیدهٔ وامق همه شب اشک فشانست
چون طرهٔ عذرا همهدم در خم و تاب است
گر بوتهٔ اکسیر گران نیست پس از چه
پر زیبق محلول و پر از سیم مذاب است
مانندهٔ خونی که به تندی جهد از رگ
خونیجهد ازویکه نهخون نقرهٔناب است
دیوانه صفتکف به دهان آرد گویی
از مستی شهوت چو یکی خم شراب است
گر نفج ز هم باز کند چون شتر مست
جوشنده همی جوی کفش از بن ناب است
مانند غریبی است قوی هیکل و اعور
کز یاد وطنگریان برسان سحاب است
گاهی بخمدگاه سر از جیب برآرد
ماناکه دمی شیخ و دمی دیگر شاب است
پستان نه و چون پستان پر شیر سفیدست
عمان نه و چون عمان پر در خوشاب است
قاآنی اگر هزل سرا گشته عجب نیست
کاورا دل از اندیشهٔ این کار کباب است
گو قافیه تکرار پذیرد چه توان کرد
مقصد چو فزون از حد و بیرون ز حساب است
تا شهوت پیری نه به مقدار جوانیست
تا قوتشیخی نه به معیار شباب است
رای تو رزین باد بدانگونهکه شیخ است
بخت تو جوان باد بدانگونهکه شاب است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲
که جلوه کرد که آفاق پر ز انوارست
که رخ نمود که گیتی تمام فرخارست
که لب گشود ندانم که از حلاوت او
به هرکجا که نظر میکنم نمکزارست
دگر که آمد و زنجیر دل که جنبانید
که بر نهاده چو مجنون به دشت و کهسار است
چه تاک بود که بنشاند و کی رسید انگور
که هفت خم سپهر از شراب سرشارست
حدیث عش مگر رفت بر زبانکسی
که شور و ولوله درکوی و شهر و بازارست
ز خلق احمد مرسل مگر نسیمی خاست
که هرکجاگذرم تبت است و تاتارست
زُکام خواجه گواهی بدین دهد گویی
که این نسیم ز خلق رسول مختارست
چو نام خواجه برم جان بگیردم دامن
که روز عشرت احرار و وجد ابرارست
به جان خواجه که از وصف عشق درمگذر
که عشق چاشنی روح و قوت احرارست
چو عندلیب سرودی ز سر عشق بگوی
که هر کجا که رود ذکر عشق گلزارست
به ناخن قلم آن جنگ ایزدی بنواز
که از حقایق بروی هزار اوتارست
اگرچه نیست ز انبوه خلق راه سخن
تو راز گوی که محفل تهی ز اغیارست
حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق
به چشم یاری در هرچه بنگری یارست
حدیث عشق بگو لیک بیزبان و سخن
که نطق و حرف و معانی حجاب انظارست
خموش گویا خواهی به چشم خواجه نگر
که هر اشارت او یک کتاب گفتارست
به مهر خواجه نخست از خصال بد بگریز
که خوی بد گنه و مهر و استغفارست
تو را چو خوی بدی هست و خود اسیر خودی
چه احتیاج به زنجیر و بند و مسمارست
گمان مبر که به شب دزد را عسس گیرد
که او به خوی بد خویشتن گرفتارست
چگونه خاطرت از معرفت بود گلزار
ترا که از حسد و حرص سینه پر خارست
چو کاسهایست نگونسار حرص تا صف حشر
به هیچ پر نشودکاسه چون نگونسارست
به مهر خواجه قدم زن به صدق قاآنی
که صدق شیوهٔ احرار و خوی اخیارست
ز صدق در ره او بر خود آستینافشان
از آنکه شرط نخستین عشق ایثارست
ز عشق دمزن و پروای هست و نیست مدار
اگرچه دم زدن از عشقکار دشوارست
به مدح عشق سخن هرشبی دراز کشم
چو صبح درنگرم یک دو مشت پندارست
یکی به خواجه نظرکن که از پس هفتاد
ز بهر راحت خلقش روان در آزارست
تو سست میروی و راه سخت در پیشست
تو سنگ میزنی و آبگینه در بارست
هرآن سخنکه نگویی ز عشق هذیانست
هر آن کمر که نبندی ز صدق زنارست
دگر ز اهل ریا تات جان بود بگریز
که حق به جانب دردیکشان میخوارست
بکفش پارهٔ دردی کشان نمیارزد
سریکه بالش او از دو شبر دستارست
به زاری آنکه کند صید خلق بازاری
خدا ز زاری بازاریانش بیزارست
ز بیخودی نفسی بیریا برآوردن
به از ریاضت صد سالهٔ ریاکارست
دل شکسته دلیلست بر درستی صدق
کمال مرغ شکاری کجی منقارست
در آب دیده دو صد نقش می نماید عشق
بر آب نقش زدن کار عشق مکارست
بهغیر خواجه که نقش دلست و صورت جان
ز عشق هرکه زند لاف نقش دیوارست
همین نهتنها مردمگیاه هست به چین
به شهر ما هم مردم گیاه بسیارست
به احتیاط قدم نه به خاک وادی عشق
که خاک و خار بیابان عشق خونخوارست
هنوز از پس چندین هزار سال وصال
دو چشم عقل ز هجران عشق خونبارست
کراکهگامی محکم شود به مرکز عشق
به گرد چنبر هستی چمان چو پرگارست
حکیم گوید این نطفهای که گردد شخص
نخست پارهٔ خونی پلید و مردارست
دگر سه روح که اندر دلست و مغز و جگر
بخار خون بود و تن بدان سه ستوار است
ز مرده زنده پدید آید اینت بوالعجبی
زهی لطیف و عظیما که صنع جبارست
مرا گمان کهحکیم این سخن به تعمیه گفت
که این حدیث نه از مردم هشیوارست
مگر ز خواجه شنیدمکه هست روح دگر
که نام هر نسبت هستی بدهر سزاوارست
خمیرمایهٔ عشقست و دست پخت خدای
کلید مخزن امرست و گنج اسرارست
مشاعر همه اشیا ازو وزآن سببست
کهکارشان همه تسبیح و حمد دادارست
شعور لازم هستی است و انچه گویی هست
همی به حکم خرد زان شعور ناچارست
مگر نهخانهٔ ششگوشهای که سازد نخل
برون ز فکرت اقلیدس و سنمارست
مگر نه کاه چنان در جَهَد به کاه ربا
چو عاشقی که هواخواه وصل دلدارست
نه عنکبوت تند تار بر به گرد مگس
که داند آنکه شکار مگسکند تارست
نه آب و گل ز پی لانه آوررد خَطّاف
چنانکه گویی از دیرباز معمارست
نه شاخ نیلوفر نارسیده برلب طاق
بتابد از طرفی کش به بام هنجارست
مگوکه خواجه کیت بار داد و گفت این حرف
گشوده درگه باری چه حاجت بارست
ولای خواجه مرا بیزبان سخن آموخت
زبان شمع فروزنده چیست انوارست
همان ز خواجه شنیدم که گفت خلق جهان
کرند ور نه در و بام پر ز گفتارست
به حق هر آنکه یکی قطرهٔ درست شناخت
چنان بدان که شناسای بحر زخّارست
چه مایه عالم بیرنگ و بوی دارد عشق
که بر دو دیده ز هر یک هزار استارست
به چشم خفته نماید هزار شکل بدیع
نبیند آنکه به پیشش نشسته بیدارست
نپرسی این همه اشیاکه بینی اندر خواب
کجاست جایش و باز این چه شکل و مقدارست
نپرسی اینهمه الوان و چاشنی ز کجاست
که در شمار بساتین و برگ اشجارست
نپرسی این همه دستان که میزنند طیور
یا بد معلمشان وین چه چنگ و مزمارست
رموز این همه اشیا رسول داند و بس
که مظهر کرم کردگار غفارست
محمد عربی قهرمان روز حساب
که لطف و قهرش میزان جنت و نارست
خدا و او بهم اینگونه عشق میورزند
که کس نداند که عاشقست و که یارست
بدان رسیدهکهگیردگناه رنگ ثواب
ز بس که رحمت او پردهپوش و ستارست
ز بوی نرگس فرمود صالحان را منع
ازین ملامت نرگس هنوز بیمارست
دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گرای
که خواجه از پس او بر دو کون سالارست
پناه دولت اسلام حاجی آقاسی
که همچو دست ملک خامهاش گهربارست
که رخ نمود که گیتی تمام فرخارست
که لب گشود ندانم که از حلاوت او
به هرکجا که نظر میکنم نمکزارست
دگر که آمد و زنجیر دل که جنبانید
که بر نهاده چو مجنون به دشت و کهسار است
چه تاک بود که بنشاند و کی رسید انگور
که هفت خم سپهر از شراب سرشارست
حدیث عش مگر رفت بر زبانکسی
که شور و ولوله درکوی و شهر و بازارست
ز خلق احمد مرسل مگر نسیمی خاست
که هرکجاگذرم تبت است و تاتارست
زُکام خواجه گواهی بدین دهد گویی
که این نسیم ز خلق رسول مختارست
چو نام خواجه برم جان بگیردم دامن
که روز عشرت احرار و وجد ابرارست
به جان خواجه که از وصف عشق درمگذر
که عشق چاشنی روح و قوت احرارست
چو عندلیب سرودی ز سر عشق بگوی
که هر کجا که رود ذکر عشق گلزارست
به ناخن قلم آن جنگ ایزدی بنواز
که از حقایق بروی هزار اوتارست
اگرچه نیست ز انبوه خلق راه سخن
تو راز گوی که محفل تهی ز اغیارست
حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق
به چشم یاری در هرچه بنگری یارست
حدیث عشق بگو لیک بیزبان و سخن
که نطق و حرف و معانی حجاب انظارست
خموش گویا خواهی به چشم خواجه نگر
که هر اشارت او یک کتاب گفتارست
به مهر خواجه نخست از خصال بد بگریز
که خوی بد گنه و مهر و استغفارست
تو را چو خوی بدی هست و خود اسیر خودی
چه احتیاج به زنجیر و بند و مسمارست
گمان مبر که به شب دزد را عسس گیرد
که او به خوی بد خویشتن گرفتارست
چگونه خاطرت از معرفت بود گلزار
ترا که از حسد و حرص سینه پر خارست
چو کاسهایست نگونسار حرص تا صف حشر
به هیچ پر نشودکاسه چون نگونسارست
به مهر خواجه قدم زن به صدق قاآنی
که صدق شیوهٔ احرار و خوی اخیارست
ز صدق در ره او بر خود آستینافشان
از آنکه شرط نخستین عشق ایثارست
ز عشق دمزن و پروای هست و نیست مدار
اگرچه دم زدن از عشقکار دشوارست
به مدح عشق سخن هرشبی دراز کشم
چو صبح درنگرم یک دو مشت پندارست
یکی به خواجه نظرکن که از پس هفتاد
ز بهر راحت خلقش روان در آزارست
تو سست میروی و راه سخت در پیشست
تو سنگ میزنی و آبگینه در بارست
هرآن سخنکه نگویی ز عشق هذیانست
هر آن کمر که نبندی ز صدق زنارست
دگر ز اهل ریا تات جان بود بگریز
که حق به جانب دردیکشان میخوارست
بکفش پارهٔ دردی کشان نمیارزد
سریکه بالش او از دو شبر دستارست
به زاری آنکه کند صید خلق بازاری
خدا ز زاری بازاریانش بیزارست
ز بیخودی نفسی بیریا برآوردن
به از ریاضت صد سالهٔ ریاکارست
دل شکسته دلیلست بر درستی صدق
کمال مرغ شکاری کجی منقارست
در آب دیده دو صد نقش می نماید عشق
بر آب نقش زدن کار عشق مکارست
بهغیر خواجه که نقش دلست و صورت جان
ز عشق هرکه زند لاف نقش دیوارست
همین نهتنها مردمگیاه هست به چین
به شهر ما هم مردم گیاه بسیارست
به احتیاط قدم نه به خاک وادی عشق
که خاک و خار بیابان عشق خونخوارست
هنوز از پس چندین هزار سال وصال
دو چشم عقل ز هجران عشق خونبارست
کراکهگامی محکم شود به مرکز عشق
به گرد چنبر هستی چمان چو پرگارست
حکیم گوید این نطفهای که گردد شخص
نخست پارهٔ خونی پلید و مردارست
دگر سه روح که اندر دلست و مغز و جگر
بخار خون بود و تن بدان سه ستوار است
ز مرده زنده پدید آید اینت بوالعجبی
زهی لطیف و عظیما که صنع جبارست
مرا گمان کهحکیم این سخن به تعمیه گفت
که این حدیث نه از مردم هشیوارست
مگر ز خواجه شنیدمکه هست روح دگر
که نام هر نسبت هستی بدهر سزاوارست
خمیرمایهٔ عشقست و دست پخت خدای
کلید مخزن امرست و گنج اسرارست
مشاعر همه اشیا ازو وزآن سببست
کهکارشان همه تسبیح و حمد دادارست
شعور لازم هستی است و انچه گویی هست
همی به حکم خرد زان شعور ناچارست
مگر نهخانهٔ ششگوشهای که سازد نخل
برون ز فکرت اقلیدس و سنمارست
مگر نه کاه چنان در جَهَد به کاه ربا
چو عاشقی که هواخواه وصل دلدارست
نه عنکبوت تند تار بر به گرد مگس
که داند آنکه شکار مگسکند تارست
نه آب و گل ز پی لانه آوررد خَطّاف
چنانکه گویی از دیرباز معمارست
نه شاخ نیلوفر نارسیده برلب طاق
بتابد از طرفی کش به بام هنجارست
مگوکه خواجه کیت بار داد و گفت این حرف
گشوده درگه باری چه حاجت بارست
ولای خواجه مرا بیزبان سخن آموخت
زبان شمع فروزنده چیست انوارست
همان ز خواجه شنیدم که گفت خلق جهان
کرند ور نه در و بام پر ز گفتارست
به حق هر آنکه یکی قطرهٔ درست شناخت
چنان بدان که شناسای بحر زخّارست
چه مایه عالم بیرنگ و بوی دارد عشق
که بر دو دیده ز هر یک هزار استارست
به چشم خفته نماید هزار شکل بدیع
نبیند آنکه به پیشش نشسته بیدارست
نپرسی این همه اشیاکه بینی اندر خواب
کجاست جایش و باز این چه شکل و مقدارست
نپرسی اینهمه الوان و چاشنی ز کجاست
که در شمار بساتین و برگ اشجارست
نپرسی این همه دستان که میزنند طیور
یا بد معلمشان وین چه چنگ و مزمارست
رموز این همه اشیا رسول داند و بس
که مظهر کرم کردگار غفارست
محمد عربی قهرمان روز حساب
که لطف و قهرش میزان جنت و نارست
خدا و او بهم اینگونه عشق میورزند
که کس نداند که عاشقست و که یارست
بدان رسیدهکهگیردگناه رنگ ثواب
ز بس که رحمت او پردهپوش و ستارست
ز بوی نرگس فرمود صالحان را منع
ازین ملامت نرگس هنوز بیمارست
دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گرای
که خواجه از پس او بر دو کون سالارست
پناه دولت اسلام حاجی آقاسی
که همچو دست ملک خامهاش گهربارست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در ستایش شاهزادهٔ علیین و ساده فرمانفرما فریدون میرزا طاب ثراه فرماید
گاه طرب و روز می و فصل بهارست
جان خرم و دل فارغ و شاهد بهکنارست
باد سحر از آتش گل مجمره سوزست
خاک چمن از آب روان آینهدارست
تا مینگری کوکبه ی سوری و سرو است
تا میشنوی زمزمهٔ صلصل و سارست
سورث به چه ماند به یکی حقه یاقوت
کان حقهٔ یاقوت پر از مشک تتارست
نسرین به چه ماند به یکی بیضه ی الماس
جان بیضهٔ الماس پر از عود قمارست
مانا ز سفر تازه رسیدست بنفشه
کش بر خط مشکین اثر گرد و غبارست
از لاله چمن چون خد ترکان خجندست
وز سبزه دمن چون خط خوبان تتارست
در پهلوی گل خار شگفتا به چه ماند
مانند رقیبیکه هم آغوش نگارست
مستست مگر نیلوفر از ساغر لاله
کافتان خیزان چون صنمی باده گسارست
نینی چو یکی بختی مستست ازیراک
بینیش چو بختی که به بینیش مهارست
راغ است که از سبزه همی زمرد خیزست
باغ استکه از لاله همی مرجان زارست
نرگس به چه ماند به یکیکفهٔ الماس
کان کفه الماس پر از زر عیارست
یا حقهیی ازکاهربا بر طبق سیم
یا ساغر سیماب پر از زر و عقارست
نینی ید بیضای کلیمست به سفتش
از پارهٔ زربفت یهودا نه غیارست
بط بچه ی پیلست به خون برزده خرطوم
یا شاخ بقم رسته ز پیشانی مارست
زان غنچه عزیزست که زر دارد در جیب
وین تجربتست آنکه نه زر دارد و خوارست
ای ترک بیاتات ببوسم که به نوروز
فکر دل عاشق همه بوسیدن یارست
برخیز و بده باده نه ایام گریزست
بنشین و بده بوسه نه هنگام فرار است
می ده که بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم
کانجا که بت ساده بط باده بکارست
ما نامی گلرنگ و بت شنگ و دف و چنگ
ارکان بهار است از اینروی چهارست
زین چار مگر چاره نماییم غمان را
کاندل رهد از غم که بدین چار دوچارست
پار از تو دلم داشت به یک بوسه قناعت
و امسال نه قانع به هزار و دو هزارست
از غایت لطف ار دهیم بوسه بمشمار
کان غایت لطفست که بیرون ز شمارست
ور منع کنندت که مده بوسه برآشوب
کاین سنت عیدست و در اسلام شعارست
گر سنت پارینه به جز بوسه نبد هیچ
امسال همه قاعدهٔ بوس و کنارست
هرچندکه بدعت بود این هاعده لیکن
این بدعت امسال به از سنت پارست
ای ماه که با روی تو برقع نگشاید
هر ماه مبرقع که بنوشاد و حصارست
زلفین تو تا دوش همه تاب و شکنجست
چشم تو تاگوش همهخواب و رخمارست
گر باده دهی زود که انده به کمین است
ور بوسه دهی زود که عشرت به گذارست
بهربی دو سه مستانه مرا بخثث ب تعجیل
کز وصل تو واجبترم ایدون ده سه کارست
یک امشبکی بیش مجال سخنم نیست
فردا همه هنگامه عید و صف بارست
مدح ملک هر تهنیت عید ضرورست
کاین هر دو زمان را سبب دفع ضرارست
مشکل که دگر باره مراکام دهد بخت
زیرا که جهان را نه به یک حال مدارست
بینی که بهاران سپس فصل خزانست
بینی که حزیران عقب ماه ایارست
فردا است که از پشت کشف تیره تر آید
این دشت که امروز پر از نقش و نگارست
+ مشت زری دارد نازد به خود امروز
فرداست که با دست تهی همچو چنارست
چون دولت خسرو نبود عادت گردون
تاگویی جاوید به یک عهد و قرارست
دارای جوان بخت فریدون شه غازی
کانجا که رخ اوست همه ساله بهارست
گردون شرف و بحر کف و ابر نوالست
لشکر شکن و پیلتن شیر شکارست
چون روی به بزم آرد یک چرخ سهیلست
چونرای بهرزم آرد یکدشت سوارست
شاها به جهانت همه چیزست مهیا
وانچ آن بهٔقین نیست ترا عیب و عوارست
از خون عدوی تو زمین چشمهٔ لعلست
وز گرد سمند تو هوا قلزم قارست
شخص امل از قهر تو در سوز و گدازست
جان اجل از عفو تو در بند و فشارست
بر سفرهٔ جود تو زمین زائده چین است
در موکب جاه تو فلک غاشیهدارست
یاللعجب از تیغ تو آن مرگ جهانسوز
کت گه به یمین اندرو گاهی به یسارست
هره به یمینست همه جنگ و جدالست
هرگه به یسارست همه امن و قرارست
برقیست که تابش همه نابنده جحیمست
بحریست که آبش همه سوزنده شرارست
در چشم نکوخواه تو یک طایفه نورست
بر جان بداندیش تو یک هاویه نارست
گو لاف بزرگی نزند خصم تو بدروغ
کایدر مثل او مثل عجل و خوارست
آنجاکه جلال تو فلک خاکنشین است
آنجا که نوال تو ملک شکر گزارست
گر کلک تو در دست تو آمد گهرافشان
ییداست که این خاصیت از قرب جوارست
از در چه گنه دیدی و از زر چه خیانت
کان نزد تو بیقیمت و این پیش تو خوارست
آن مختفی از چشم تو درصدر جبالست
این محتبس از قهر تو در قعر بحارست
از رمح تو چو رمح تو می پیچم بر خویش
کاو همچو عدویتو چرا زرد و نزارست
ای شاه ز قاآنیت ار هیچ خبر نیست
باری خبرت هست کشاز مدح دثارست
دارد پی ایثار تو برکف گهری چند
وان نیز دریغا که نه در خورد نثارست
آنقدر بمانی که خطاب آیدت از چرخ
شاها به جنان پوی که نک روز شمارست
جان خرم و دل فارغ و شاهد بهکنارست
باد سحر از آتش گل مجمره سوزست
خاک چمن از آب روان آینهدارست
تا مینگری کوکبه ی سوری و سرو است
تا میشنوی زمزمهٔ صلصل و سارست
سورث به چه ماند به یکی حقه یاقوت
کان حقهٔ یاقوت پر از مشک تتارست
نسرین به چه ماند به یکی بیضه ی الماس
جان بیضهٔ الماس پر از عود قمارست
مانا ز سفر تازه رسیدست بنفشه
کش بر خط مشکین اثر گرد و غبارست
از لاله چمن چون خد ترکان خجندست
وز سبزه دمن چون خط خوبان تتارست
در پهلوی گل خار شگفتا به چه ماند
مانند رقیبیکه هم آغوش نگارست
مستست مگر نیلوفر از ساغر لاله
کافتان خیزان چون صنمی باده گسارست
نینی چو یکی بختی مستست ازیراک
بینیش چو بختی که به بینیش مهارست
راغ است که از سبزه همی زمرد خیزست
باغ استکه از لاله همی مرجان زارست
نرگس به چه ماند به یکیکفهٔ الماس
کان کفه الماس پر از زر عیارست
یا حقهیی ازکاهربا بر طبق سیم
یا ساغر سیماب پر از زر و عقارست
نینی ید بیضای کلیمست به سفتش
از پارهٔ زربفت یهودا نه غیارست
بط بچه ی پیلست به خون برزده خرطوم
یا شاخ بقم رسته ز پیشانی مارست
زان غنچه عزیزست که زر دارد در جیب
وین تجربتست آنکه نه زر دارد و خوارست
ای ترک بیاتات ببوسم که به نوروز
فکر دل عاشق همه بوسیدن یارست
برخیز و بده باده نه ایام گریزست
بنشین و بده بوسه نه هنگام فرار است
می ده که بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم
کانجا که بت ساده بط باده بکارست
ما نامی گلرنگ و بت شنگ و دف و چنگ
ارکان بهار است از اینروی چهارست
زین چار مگر چاره نماییم غمان را
کاندل رهد از غم که بدین چار دوچارست
پار از تو دلم داشت به یک بوسه قناعت
و امسال نه قانع به هزار و دو هزارست
از غایت لطف ار دهیم بوسه بمشمار
کان غایت لطفست که بیرون ز شمارست
ور منع کنندت که مده بوسه برآشوب
کاین سنت عیدست و در اسلام شعارست
گر سنت پارینه به جز بوسه نبد هیچ
امسال همه قاعدهٔ بوس و کنارست
هرچندکه بدعت بود این هاعده لیکن
این بدعت امسال به از سنت پارست
ای ماه که با روی تو برقع نگشاید
هر ماه مبرقع که بنوشاد و حصارست
زلفین تو تا دوش همه تاب و شکنجست
چشم تو تاگوش همهخواب و رخمارست
گر باده دهی زود که انده به کمین است
ور بوسه دهی زود که عشرت به گذارست
بهربی دو سه مستانه مرا بخثث ب تعجیل
کز وصل تو واجبترم ایدون ده سه کارست
یک امشبکی بیش مجال سخنم نیست
فردا همه هنگامه عید و صف بارست
مدح ملک هر تهنیت عید ضرورست
کاین هر دو زمان را سبب دفع ضرارست
مشکل که دگر باره مراکام دهد بخت
زیرا که جهان را نه به یک حال مدارست
بینی که بهاران سپس فصل خزانست
بینی که حزیران عقب ماه ایارست
فردا است که از پشت کشف تیره تر آید
این دشت که امروز پر از نقش و نگارست
+ مشت زری دارد نازد به خود امروز
فرداست که با دست تهی همچو چنارست
چون دولت خسرو نبود عادت گردون
تاگویی جاوید به یک عهد و قرارست
دارای جوان بخت فریدون شه غازی
کانجا که رخ اوست همه ساله بهارست
گردون شرف و بحر کف و ابر نوالست
لشکر شکن و پیلتن شیر شکارست
چون روی به بزم آرد یک چرخ سهیلست
چونرای بهرزم آرد یکدشت سوارست
شاها به جهانت همه چیزست مهیا
وانچ آن بهٔقین نیست ترا عیب و عوارست
از خون عدوی تو زمین چشمهٔ لعلست
وز گرد سمند تو هوا قلزم قارست
شخص امل از قهر تو در سوز و گدازست
جان اجل از عفو تو در بند و فشارست
بر سفرهٔ جود تو زمین زائده چین است
در موکب جاه تو فلک غاشیهدارست
یاللعجب از تیغ تو آن مرگ جهانسوز
کت گه به یمین اندرو گاهی به یسارست
هره به یمینست همه جنگ و جدالست
هرگه به یسارست همه امن و قرارست
برقیست که تابش همه نابنده جحیمست
بحریست که آبش همه سوزنده شرارست
در چشم نکوخواه تو یک طایفه نورست
بر جان بداندیش تو یک هاویه نارست
گو لاف بزرگی نزند خصم تو بدروغ
کایدر مثل او مثل عجل و خوارست
آنجاکه جلال تو فلک خاکنشین است
آنجا که نوال تو ملک شکر گزارست
گر کلک تو در دست تو آمد گهرافشان
ییداست که این خاصیت از قرب جوارست
از در چه گنه دیدی و از زر چه خیانت
کان نزد تو بیقیمت و این پیش تو خوارست
آن مختفی از چشم تو درصدر جبالست
این محتبس از قهر تو در قعر بحارست
از رمح تو چو رمح تو می پیچم بر خویش
کاو همچو عدویتو چرا زرد و نزارست
ای شاه ز قاآنیت ار هیچ خبر نیست
باری خبرت هست کشاز مدح دثارست
دارد پی ایثار تو برکف گهری چند
وان نیز دریغا که نه در خورد نثارست
آنقدر بمانی که خطاب آیدت از چرخ
شاها به جنان پوی که نک روز شمارست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - و له ایضاً فی مدحه
روز می و وقت عیش وگاه سرورست
یار جوان می کهن خدای غفورست
میل و سکون شوق و صبر ذوق و تحمّل
شعلهو خسبرق و دشتسنگ و بلورست
بادیه پر سنگ و وقت تنگ و قدم لنگ
توشهکم و ره دراز و مرحله دورست
یار غیورست و حسن سرکش و من مست
شوق فزون صبر کم شراب طهورست
بادیه بیآب و چشمه دور و هواگرم
رخ تر و لب خشک و آفتاب حرورست
زهد گنه می ثواب هجر قیامت
وصل جنان یار حور بزم قصورست
طاقت و دل زهد و مست واعظ و رندی
قوت و شل پند و کر بصبرت و کورست
جعد و بناگوش زلف و رخ خط و رویت
هاله و مه ابر و مهر سایه و نورست
خشم و رضا کین و مهر هجر و وصالت
خارو رطب نیش و نوش سوک و سرورست
گریه مطر اشک قطره دیده سحابست
عشق شرر شوق شعله سینه تنورست
بار عدو چرخ ضد زمانه مخالف
نفس رضا دل حلیم طبع صبورست
شاه جهان جم دهر میر زمانکش
مهر عنان مه رکاب چرخ ستورست
داد به جا دادخواه زنده عدو طی
ملک مصون شرع شاد شاه غیورست
دانشن و دل جود و طبع جودت و فکرش
نکهت و گل بوی و مشک تابش و هورست
نام حسن فکر بکر ذات کریمش
اصل طرب بحر عیش کان حبورست
باغ و رخش مهر و رایتش مه و رویش
دیو و ملک نار و نور زنگی و حورست
خصمش بستهکفشگشاده دلش شاد
تا خور و مه روز شب سنین و شهورست
یار جوان می کهن خدای غفورست
میل و سکون شوق و صبر ذوق و تحمّل
شعلهو خسبرق و دشتسنگ و بلورست
بادیه پر سنگ و وقت تنگ و قدم لنگ
توشهکم و ره دراز و مرحله دورست
یار غیورست و حسن سرکش و من مست
شوق فزون صبر کم شراب طهورست
بادیه بیآب و چشمه دور و هواگرم
رخ تر و لب خشک و آفتاب حرورست
زهد گنه می ثواب هجر قیامت
وصل جنان یار حور بزم قصورست
طاقت و دل زهد و مست واعظ و رندی
قوت و شل پند و کر بصبرت و کورست
جعد و بناگوش زلف و رخ خط و رویت
هاله و مه ابر و مهر سایه و نورست
خشم و رضا کین و مهر هجر و وصالت
خارو رطب نیش و نوش سوک و سرورست
گریه مطر اشک قطره دیده سحابست
عشق شرر شوق شعله سینه تنورست
بار عدو چرخ ضد زمانه مخالف
نفس رضا دل حلیم طبع صبورست
شاه جهان جم دهر میر زمانکش
مهر عنان مه رکاب چرخ ستورست
داد به جا دادخواه زنده عدو طی
ملک مصون شرع شاد شاه غیورست
دانشن و دل جود و طبع جودت و فکرش
نکهت و گل بوی و مشک تابش و هورست
نام حسن فکر بکر ذات کریمش
اصل طرب بحر عیش کان حبورست
باغ و رخش مهر و رایتش مه و رویش
دیو و ملک نار و نور زنگی و حورست
خصمش بستهکفشگشاده دلش شاد
تا خور و مه روز شب سنین و شهورست