عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح نصر بن ابراهیم
سپیده دم، چو از گردون نهان شد گوهرین پیکر
زمین ساجگون بنهاد تاج عاجگون بر سر
هوای قیر گون بر چد نقاب قیرگون از رخ
برآمد روز روشن تاب از فیروزه گون منظر
شعاع صبح زرین کرد ارکان فلک یک ره
ضیای روز سیمین کرد اطراف زمین یکسر
ز تیغ کوه خورشید جهان افروز شد پیدا
بسان چتر یاقوتین بلشکرگاه اسکندر
هوا را ناگهان بدرید گویی گوشه دامن
زمین را ناگهان بگسست گویی گوشه چنبر
شعاع روشنی روز چون شمشاد بر مینا
شعاع چشمه خورشید چون یاقوت بر مرمر
عبادتگاه موسی شد زنور این همه عالم
تماشاگاه کسری شد ز عکس آن همه کشور
جهان هشیار و من غافل، ز بیداری چو مخموران
نشسته پیش شمع اندر نهاده خامه و دفتر
بدریاهای معنی در، فرو رفته چو غواصان
گرفته دامن امید و گم کرده ره معبر
دو صورت همچو روح و جان، من و شمع از دل و دیده
همی سوزیم و می گرییم بر دیدار یک دیگر
یکی را دیده چون دوزخ، یکی را طبع چون توفان
بپیش عکس آن دوزخ بسان ذره آذر
قطار قطرهای اشک بر رخساره هر دو
یکی چون رشته رشته در، یکی چن صفحه صفحه زر
نشسته ما چو دو عاشق یکی سوزان، یکی گریان
زغم بر دوخته دیده، چو دو پیکر بدو پیکر
بصد نیرنگ و صد افسون بروز آورده این شب را
که ناگاهان پدید آمد ز دور آن لعبت دلبر
برسم تهنیت کرده گشاده درج یاقوتین
ز بهر خدمت از عمدا شکسته قد چون عرعر
بخرمنهای لاله برفشانده دامن لؤلؤ
بچنبرهای مشک اندر نهاده توده عنبر
بمشکین سلسله بسته کنار روضه رضوان
بیاقوتین عرق کشته بخار چشمه کوثر
زدوده عارضش گفتی که: سیمین آسمانستی
قطار قطرهای خوی برو چون گوهرین اختر
زدیدارش وثاق من همه پر لاله و پر گل
ز گفتارش کنار من همه پر در و پر شکر
چو ماهی، گر کسی دیدست هرگز ماه مشکین خط
چو سروی، گر کسی دیدست هرگز سرو سیمین بر
ز روز وصل معشوقان، ز بند زلف دلبندان
هزاران بار خرم تر، هزاران بار شیرین تر
ازینسان آن نگار من در آمد سوی من ناگه
کمر بگشاد و بنشستیم، هر دو خسته دل هم بر
ز زلف و چهره شیرینش مغز و چشم من هزمان
یکی پر ناف آهو شد، یکی پر صورت آزر
مرا گوید که: ای بیدل، چرایی این چنین غافل؟
چو مستی مانده اندر گل، نشسته عاجز و مضطر
جهان را گر خزان آمد زمردهاش زرین شد
همی بر وی بگرید ابر همچون مهربان مادر
تو باری از چه غمگینی؟ دژم رویی و زرین رخ
مگرتان هر دو را بودست این فصل خزان زرگر؟
بیا، تا سوی میدان عید را آریم روی اکنون
کزان جا هر زمان بوی بهار آید همی ایدر
دو عید فرخست اکنون و فرخ باد ساعاتش
یکی اضحی و دیگر عید روی شاه نیک اختر
ملک نصر بن ابراهیم، کز بس نصرت و دولت
جهانش کمترین بنده است و دولت کمترین چاکر
عماد عدل، شمس الملک، کندر ملت و دولت
دلیل صنع یزدانست و عون دین پیغمبر
امیر عالم عادل، همایون خضر، کز خضرت
جهانش کمترین بنده است و دولت کهترین کهتر
بزرگ اصل و کریم اطراف، صافی طبع، کافر کف
بدیع آثار، عالی قدر، میمون فال، فرخ فر
نکو کردار، کشوردار، گوهر بار، دریا دل
جهان آرای، فرخ رای، حق فرمان، حق گستر
نه ملکت را چنو سلطان، نه دولت را چنو برهان
نه عالم را چنان خسرو، نه گیتی را چنو داور
و گر بر آتش دوزخ ز کفش سایه ای افتد
هزاران سوخته در حین بر آرد سر ز خاکستر
بچشم او چه یک ذره، چه یک قطره، چه یک دریا
ببیش او چه یک مرد و چه یک امت، چه یک لشکر
جهان آرای فرخ روز، خسرو فر، فرمان ران
ولایت بخش، کشور دار، دشمن بند، دین پرور
بروز رزم چون توفان، بروز بزم چون دریا
بگاه جنگ فرمان ران، بگاه صلح فرمان بر
شهی، کندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس
ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در
بمحشر دشمنانش را زمین یکسر برانگیزد
کمر بسته، جگر خست، دهان خشک و دو دیده تر
مظفر رایت عالیش، هر گه چهره بنماید
بروز آزمون جنگ، مردان را بمیدان در
زمین پیروزه گون گردد، هوا بیجاده گون گردد
همه عالم نگون گردد، جهان آید بزیر اندر
فلک را بگسلد چنبر، زمین را بشکند ارکان
بقا را سست گردد پا، اجل را تیز گردد پر
خجسته کرد عید خلق دیدار خجسته او
خجسته باد این روز و شب از روزش خجسته تر
زمین ساجگون بنهاد تاج عاجگون بر سر
هوای قیر گون بر چد نقاب قیرگون از رخ
برآمد روز روشن تاب از فیروزه گون منظر
شعاع صبح زرین کرد ارکان فلک یک ره
ضیای روز سیمین کرد اطراف زمین یکسر
ز تیغ کوه خورشید جهان افروز شد پیدا
بسان چتر یاقوتین بلشکرگاه اسکندر
هوا را ناگهان بدرید گویی گوشه دامن
زمین را ناگهان بگسست گویی گوشه چنبر
شعاع روشنی روز چون شمشاد بر مینا
شعاع چشمه خورشید چون یاقوت بر مرمر
عبادتگاه موسی شد زنور این همه عالم
تماشاگاه کسری شد ز عکس آن همه کشور
جهان هشیار و من غافل، ز بیداری چو مخموران
نشسته پیش شمع اندر نهاده خامه و دفتر
بدریاهای معنی در، فرو رفته چو غواصان
گرفته دامن امید و گم کرده ره معبر
دو صورت همچو روح و جان، من و شمع از دل و دیده
همی سوزیم و می گرییم بر دیدار یک دیگر
یکی را دیده چون دوزخ، یکی را طبع چون توفان
بپیش عکس آن دوزخ بسان ذره آذر
قطار قطرهای اشک بر رخساره هر دو
یکی چون رشته رشته در، یکی چن صفحه صفحه زر
نشسته ما چو دو عاشق یکی سوزان، یکی گریان
زغم بر دوخته دیده، چو دو پیکر بدو پیکر
بصد نیرنگ و صد افسون بروز آورده این شب را
که ناگاهان پدید آمد ز دور آن لعبت دلبر
برسم تهنیت کرده گشاده درج یاقوتین
ز بهر خدمت از عمدا شکسته قد چون عرعر
بخرمنهای لاله برفشانده دامن لؤلؤ
بچنبرهای مشک اندر نهاده توده عنبر
بمشکین سلسله بسته کنار روضه رضوان
بیاقوتین عرق کشته بخار چشمه کوثر
زدوده عارضش گفتی که: سیمین آسمانستی
قطار قطرهای خوی برو چون گوهرین اختر
زدیدارش وثاق من همه پر لاله و پر گل
ز گفتارش کنار من همه پر در و پر شکر
چو ماهی، گر کسی دیدست هرگز ماه مشکین خط
چو سروی، گر کسی دیدست هرگز سرو سیمین بر
ز روز وصل معشوقان، ز بند زلف دلبندان
هزاران بار خرم تر، هزاران بار شیرین تر
ازینسان آن نگار من در آمد سوی من ناگه
کمر بگشاد و بنشستیم، هر دو خسته دل هم بر
ز زلف و چهره شیرینش مغز و چشم من هزمان
یکی پر ناف آهو شد، یکی پر صورت آزر
مرا گوید که: ای بیدل، چرایی این چنین غافل؟
چو مستی مانده اندر گل، نشسته عاجز و مضطر
جهان را گر خزان آمد زمردهاش زرین شد
همی بر وی بگرید ابر همچون مهربان مادر
تو باری از چه غمگینی؟ دژم رویی و زرین رخ
مگرتان هر دو را بودست این فصل خزان زرگر؟
بیا، تا سوی میدان عید را آریم روی اکنون
کزان جا هر زمان بوی بهار آید همی ایدر
دو عید فرخست اکنون و فرخ باد ساعاتش
یکی اضحی و دیگر عید روی شاه نیک اختر
ملک نصر بن ابراهیم، کز بس نصرت و دولت
جهانش کمترین بنده است و دولت کمترین چاکر
عماد عدل، شمس الملک، کندر ملت و دولت
دلیل صنع یزدانست و عون دین پیغمبر
امیر عالم عادل، همایون خضر، کز خضرت
جهانش کمترین بنده است و دولت کهترین کهتر
بزرگ اصل و کریم اطراف، صافی طبع، کافر کف
بدیع آثار، عالی قدر، میمون فال، فرخ فر
نکو کردار، کشوردار، گوهر بار، دریا دل
جهان آرای، فرخ رای، حق فرمان، حق گستر
نه ملکت را چنو سلطان، نه دولت را چنو برهان
نه عالم را چنان خسرو، نه گیتی را چنو داور
و گر بر آتش دوزخ ز کفش سایه ای افتد
هزاران سوخته در حین بر آرد سر ز خاکستر
بچشم او چه یک ذره، چه یک قطره، چه یک دریا
ببیش او چه یک مرد و چه یک امت، چه یک لشکر
جهان آرای فرخ روز، خسرو فر، فرمان ران
ولایت بخش، کشور دار، دشمن بند، دین پرور
بروز رزم چون توفان، بروز بزم چون دریا
بگاه جنگ فرمان ران، بگاه صلح فرمان بر
شهی، کندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس
ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در
بمحشر دشمنانش را زمین یکسر برانگیزد
کمر بسته، جگر خست، دهان خشک و دو دیده تر
مظفر رایت عالیش، هر گه چهره بنماید
بروز آزمون جنگ، مردان را بمیدان در
زمین پیروزه گون گردد، هوا بیجاده گون گردد
همه عالم نگون گردد، جهان آید بزیر اندر
فلک را بگسلد چنبر، زمین را بشکند ارکان
بقا را سست گردد پا، اجل را تیز گردد پر
خجسته کرد عید خلق دیدار خجسته او
خجسته باد این روز و شب از روزش خجسته تر
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح نصیر الدوله ناصرالدین ابوالحسن نصر
خیز، ای بت بهشتی، آن جام می بیار
کار دی بهشت کرد جهان را بهشت وار
نقش خورنقست همه باغ و بوستان
فرش ستبرقست همه دشت و کوهسار
فرشی فکنده دشت، پر از نقش بافرین
تاجی نهاده باغ، پر از در افتخار
آن چون بهار خانه ی چین پر از نقش چین
این چون نگار خانه ی مانی پر از نگار
آن افسر مرصع شاخ سمن نگر
و آن پرده ی موشح گل های کامگار
این چون عذار حورا پر گوهرین سرشک
و آن چون بساط خلد پر از عنبرین عذار
گلبن عروس وار بیاراست خویشتن
ابرش مشاطه وار همی شوید از غبار
گاهی طویله بندد از گوهرین صدف
گاهی نقاب پوشد از پرده ی بخار
آن لاله ی نهفته در و آب چشم ابر
گویی که جامهای عقیقست پر عقار
یا شعله های آتش ترست اندر آب
یا موجهای لعل بدخشیست در شرار
یا لعبتان باغ بهشتی شدند باز
آراسته بدرو گهر گوش و گوشوار
آن از ردای رضوان پوشید قرطه ای
وین از پر فریشتگان دوخته ازار
آن لوحهای موسی بر گرد کوه و دشت
و آن صفحهای مانی بر سرو و بر چنار
از ژاله نقش این همه پر گوهر بدیع
وز لاله فرش آن همه یاقوت آبدار
رنگست، رنگ رنگ، همه کوهسار و دشت
طیره است، طرفه طرفه، همه طرف جویبار
یک کوهسار نعره ی نخجیر جفت جوی
یک مرغزار ناله مرغان زار زار
هامون ستاره رخ شد و گردون ستاره بخش
صحرا ستاره بر شد و گلبن ستاره بار
عالم شده به وصل چنین نوبهار خوش
من زار و دور از آن رخ مانند نو بهار
ای نوبهار عاشق، آمد بهار نو
نو بنده ی دور مانده از آن روی چون بهار
روزی هزار بار به پیش خیال تو
دیده کنم به جای سرشک، ای صنم، نثار
ما را چو روزگار فراموش کرده ای
یارا، شکایت از تو کنم یا ز روزگار؟
گر آرزوی روی تو جرمیست عفو کن
ور انتظار وصل تو خونیست در گذار
گرد وداعگاه تو،ای دوست، روز و شب
یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار
پیرامنم ز آب دو دیده چو آبگیر
پیراهنم ز خون دو چشمم چو لاله زار
نه بر وصال روی تو ای دوست، دسترس
نه بر دریغ و حسرت هجران تو قرار
گه لاله بر دمد بر خم بر، ز خون دل
گه سبزه بر دمد، زنم دیده بر کنار
هر قطره ای کز آب دو چشمم فرو چکد
گردد ز آتش دلم اندر زمان شرار
ای یادگار مانده مرا یاد روی خویش
یاد رهی نوشته تو بر پشت یادگار
از تو به یاد روی تو خرسند گشته ام
زان پس که می بداشتمت در دل استوار
گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی
گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار
اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام
سختا که آدمیست بر احداث روزگار!
شرطیست مر مرا که نگیرم به جز تو دوست
عهدیست مر مرا که نخواهم به جز تو یار
گر کالبد به خاک رساند مرا فراق
در زیر خاک باشمت، ای دوست، خواستار
ما بندگان شاه جهانیم و نیک عهد
جز نیک عهد نبود نزدیک شهریار
شاه جهان، سپهر هنر، آفتاب جود
سلطان شرق، ناصر دین، شمسه تبار
گنج محاسن و سر اخیار، ابوالحسن
نصر، آن نصیر دولت، منصور کردگار
شاهی، که تا خدای جهان را بیافرید
چون او ندید چشم ستاره بزرگوار
از جود او نهایت موجود شد نهان
وز فضل او کمال شرف گشت آشکار
اندازه ی هنر هنر او کند پدید
آوازه ی خرد خرد او کند عیار
فخرست ملک را بچنو شاه ملک بخش
عزست بخت را بچنو شاه تاجدار
نی در خرد قیاسش معقول در خرد
نی در هنر صفاتش معدود در شمار
معلوم اوست هر چه معانیست در علوم
موروث اوست هر چه نهانیست در بحار
آثار عدل او چو ستاره است بی عدد
دریای جود او چو سپهرست بی کنار
رایش چو اصل پاکش پاکیزه از عیوب
رسمش چو اعتقادش تابنده تر زنار
گر باد جاه او به زمین بر گذر کند
ور گرد موکبش بفلک بر کند گذار
این توتیای چشم شرف گردد از شرف
و آن یک قبول عالم اقبال از افتخار
ای خسروی، که دولت و اقبال روز و شب
دارند گرد درگه میمون تو قرار
این از منازعان تو صافی کند جهان
و آن از مخالفان تو خالی کند دیار
ابری تو روز بزم و هزبری تو روز رزم
نیلی بروز بخشش و پیلی بروز کار
میدان پر اژدها شود از تو بروز جنگ
مجلس پر آفتاب بود از تو روز بار
شمشیر تو قضای بدست، ای ملک، که او
نه در قراب راحت دارد، نه در قرار
تا او پدید نامد معلوم کس نشد
خورشید خون فشان و سپهر سرشک بار
گر ذوالفقار معجز دین بود، ای ملک
تیغ ذوالفقار و صفات تو ذوالفقار
روزی که گرد معرکه تیره کند هوا
گردد زمین چو قیر و فلک تار همچو قار
کیمخت کوه بگسلد از زخم بانگ کوس
گوش زمانه کر شود از هول گیر و دار
بی مهر چهرهای دلیران شود زریر
بی باده چشمهای شجاعان کند خمار
بر حلقهای جوشن خون مبارزان
گردد چو لعل خرده بپیروزه بر نگار
شوریده پیل وار در آیی تو در مصاف
چون شیر گرسنه که شتابد پی شکار
گه گرد بر فشانی بر گوشه فلک
گه آب بر جهانی در دیده سوار
گاهی کنی ز کشته همه روی دشت کوه
گاهی کنی بنیزه همه روی کوه غار
از موج خون کنی تو پر جبرئیل سرخ
وز جان بدسگال رخ آفتاب تار
هر حمله ای که آری بوسه دهد ز جان
بر نعل توسن تو جان سفندیار
از جود دست تو عجب آید مرا همی
تا بر عنان چگونه کنی دست استوار؟
رمح تو بند حادثه بگشاید از سپهر
گرز تو برج کنگره بر دارد از حصار
آسیب نعل اسب تو اندر زمین جنگ
بر آسمان زمین دگر سازد از غبار
گور افگند بباد و سوار افگند بعکس
تیغ تو در نبرد و خدنگ تو در شکار
ور عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
ای کار زار کرده بر اعدای ملک خویش
وای آن کسی که پیش تو آید بکار زار
تو سایه خدایی و از روی حفظ خلق
نشگفت اگر عذاب تو باشد خدای وار
ابلیس را خدای تعالی عزیز کرد
آنگه چنانکه خواست لعین کردو خاکسار
چندین هزار دست بر آورده در دعا
با یا رب و تضرع و زاری و زینهار
هرگز خدای ضایع کی ماند، ای ملک؟
خوش زی و عمر خویش بشادی همی گذار
رنجه مباش هرگز، زین پس بدولتت
از لشکر تو یک تن وز دشمنان هزار
ای خسروی، که دولت بی رنج و گنج تو
از جان بد سگال بر آرد همی دمار
من بنده گر زیاد تو جان پرورم ز دور
حاسد چه خواهد از من رنجور دل فگار؟
تا آب و خاک و آتش و باد، این چهار ضد
با یک دگر بطبع نگردند سازگار
تا هر شبی کنار فلک گردد از نجوم
چون چشم عشق بازان پر در شاهوار
شاه جهان مظفر و منصور باد و باد
از عمر شادمانه و از ملک شاد خوار
درگاه او ز جاه شده قبله ملوک
میدان او ز فخر شده مقصد کبار
نیکو سگال دولت او همچو او عزیز
بدخواه جان او شده از غم ذلیل و خوار
چشمش همه بقد سواران سرو قد
دستش همه بزلف نگاران گل عذار
کار دی بهشت کرد جهان را بهشت وار
نقش خورنقست همه باغ و بوستان
فرش ستبرقست همه دشت و کوهسار
فرشی فکنده دشت، پر از نقش بافرین
تاجی نهاده باغ، پر از در افتخار
آن چون بهار خانه ی چین پر از نقش چین
این چون نگار خانه ی مانی پر از نگار
آن افسر مرصع شاخ سمن نگر
و آن پرده ی موشح گل های کامگار
این چون عذار حورا پر گوهرین سرشک
و آن چون بساط خلد پر از عنبرین عذار
گلبن عروس وار بیاراست خویشتن
ابرش مشاطه وار همی شوید از غبار
گاهی طویله بندد از گوهرین صدف
گاهی نقاب پوشد از پرده ی بخار
آن لاله ی نهفته در و آب چشم ابر
گویی که جامهای عقیقست پر عقار
یا شعله های آتش ترست اندر آب
یا موجهای لعل بدخشیست در شرار
یا لعبتان باغ بهشتی شدند باز
آراسته بدرو گهر گوش و گوشوار
آن از ردای رضوان پوشید قرطه ای
وین از پر فریشتگان دوخته ازار
آن لوحهای موسی بر گرد کوه و دشت
و آن صفحهای مانی بر سرو و بر چنار
از ژاله نقش این همه پر گوهر بدیع
وز لاله فرش آن همه یاقوت آبدار
رنگست، رنگ رنگ، همه کوهسار و دشت
طیره است، طرفه طرفه، همه طرف جویبار
یک کوهسار نعره ی نخجیر جفت جوی
یک مرغزار ناله مرغان زار زار
هامون ستاره رخ شد و گردون ستاره بخش
صحرا ستاره بر شد و گلبن ستاره بار
عالم شده به وصل چنین نوبهار خوش
من زار و دور از آن رخ مانند نو بهار
ای نوبهار عاشق، آمد بهار نو
نو بنده ی دور مانده از آن روی چون بهار
روزی هزار بار به پیش خیال تو
دیده کنم به جای سرشک، ای صنم، نثار
ما را چو روزگار فراموش کرده ای
یارا، شکایت از تو کنم یا ز روزگار؟
گر آرزوی روی تو جرمیست عفو کن
ور انتظار وصل تو خونیست در گذار
گرد وداعگاه تو،ای دوست، روز و شب
یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار
پیرامنم ز آب دو دیده چو آبگیر
پیراهنم ز خون دو چشمم چو لاله زار
نه بر وصال روی تو ای دوست، دسترس
نه بر دریغ و حسرت هجران تو قرار
گه لاله بر دمد بر خم بر، ز خون دل
گه سبزه بر دمد، زنم دیده بر کنار
هر قطره ای کز آب دو چشمم فرو چکد
گردد ز آتش دلم اندر زمان شرار
ای یادگار مانده مرا یاد روی خویش
یاد رهی نوشته تو بر پشت یادگار
از تو به یاد روی تو خرسند گشته ام
زان پس که می بداشتمت در دل استوار
گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی
گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار
اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام
سختا که آدمیست بر احداث روزگار!
شرطیست مر مرا که نگیرم به جز تو دوست
عهدیست مر مرا که نخواهم به جز تو یار
گر کالبد به خاک رساند مرا فراق
در زیر خاک باشمت، ای دوست، خواستار
ما بندگان شاه جهانیم و نیک عهد
جز نیک عهد نبود نزدیک شهریار
شاه جهان، سپهر هنر، آفتاب جود
سلطان شرق، ناصر دین، شمسه تبار
گنج محاسن و سر اخیار، ابوالحسن
نصر، آن نصیر دولت، منصور کردگار
شاهی، که تا خدای جهان را بیافرید
چون او ندید چشم ستاره بزرگوار
از جود او نهایت موجود شد نهان
وز فضل او کمال شرف گشت آشکار
اندازه ی هنر هنر او کند پدید
آوازه ی خرد خرد او کند عیار
فخرست ملک را بچنو شاه ملک بخش
عزست بخت را بچنو شاه تاجدار
نی در خرد قیاسش معقول در خرد
نی در هنر صفاتش معدود در شمار
معلوم اوست هر چه معانیست در علوم
موروث اوست هر چه نهانیست در بحار
آثار عدل او چو ستاره است بی عدد
دریای جود او چو سپهرست بی کنار
رایش چو اصل پاکش پاکیزه از عیوب
رسمش چو اعتقادش تابنده تر زنار
گر باد جاه او به زمین بر گذر کند
ور گرد موکبش بفلک بر کند گذار
این توتیای چشم شرف گردد از شرف
و آن یک قبول عالم اقبال از افتخار
ای خسروی، که دولت و اقبال روز و شب
دارند گرد درگه میمون تو قرار
این از منازعان تو صافی کند جهان
و آن از مخالفان تو خالی کند دیار
ابری تو روز بزم و هزبری تو روز رزم
نیلی بروز بخشش و پیلی بروز کار
میدان پر اژدها شود از تو بروز جنگ
مجلس پر آفتاب بود از تو روز بار
شمشیر تو قضای بدست، ای ملک، که او
نه در قراب راحت دارد، نه در قرار
تا او پدید نامد معلوم کس نشد
خورشید خون فشان و سپهر سرشک بار
گر ذوالفقار معجز دین بود، ای ملک
تیغ ذوالفقار و صفات تو ذوالفقار
روزی که گرد معرکه تیره کند هوا
گردد زمین چو قیر و فلک تار همچو قار
کیمخت کوه بگسلد از زخم بانگ کوس
گوش زمانه کر شود از هول گیر و دار
بی مهر چهرهای دلیران شود زریر
بی باده چشمهای شجاعان کند خمار
بر حلقهای جوشن خون مبارزان
گردد چو لعل خرده بپیروزه بر نگار
شوریده پیل وار در آیی تو در مصاف
چون شیر گرسنه که شتابد پی شکار
گه گرد بر فشانی بر گوشه فلک
گه آب بر جهانی در دیده سوار
گاهی کنی ز کشته همه روی دشت کوه
گاهی کنی بنیزه همه روی کوه غار
از موج خون کنی تو پر جبرئیل سرخ
وز جان بدسگال رخ آفتاب تار
هر حمله ای که آری بوسه دهد ز جان
بر نعل توسن تو جان سفندیار
از جود دست تو عجب آید مرا همی
تا بر عنان چگونه کنی دست استوار؟
رمح تو بند حادثه بگشاید از سپهر
گرز تو برج کنگره بر دارد از حصار
آسیب نعل اسب تو اندر زمین جنگ
بر آسمان زمین دگر سازد از غبار
گور افگند بباد و سوار افگند بعکس
تیغ تو در نبرد و خدنگ تو در شکار
ور عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
ای کار زار کرده بر اعدای ملک خویش
وای آن کسی که پیش تو آید بکار زار
تو سایه خدایی و از روی حفظ خلق
نشگفت اگر عذاب تو باشد خدای وار
ابلیس را خدای تعالی عزیز کرد
آنگه چنانکه خواست لعین کردو خاکسار
چندین هزار دست بر آورده در دعا
با یا رب و تضرع و زاری و زینهار
هرگز خدای ضایع کی ماند، ای ملک؟
خوش زی و عمر خویش بشادی همی گذار
رنجه مباش هرگز، زین پس بدولتت
از لشکر تو یک تن وز دشمنان هزار
ای خسروی، که دولت بی رنج و گنج تو
از جان بد سگال بر آرد همی دمار
من بنده گر زیاد تو جان پرورم ز دور
حاسد چه خواهد از من رنجور دل فگار؟
تا آب و خاک و آتش و باد، این چهار ضد
با یک دگر بطبع نگردند سازگار
تا هر شبی کنار فلک گردد از نجوم
چون چشم عشق بازان پر در شاهوار
شاه جهان مظفر و منصور باد و باد
از عمر شادمانه و از ملک شاد خوار
درگاه او ز جاه شده قبله ملوک
میدان او ز فخر شده مقصد کبار
نیکو سگال دولت او همچو او عزیز
بدخواه جان او شده از غم ذلیل و خوار
چشمش همه بقد سواران سرو قد
دستش همه بزلف نگاران گل عذار
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح شمس الملک
رسول بخت بمن بنده دوش داد پیام
بدان گهی که فلک زد بدل ضیا بظلام
سپاه روز بر افگند خر گه از صحرا
زدند لشکر شب گرد کوه و دشت خیام
چه گفت؟ گفت که: ای تیره خاطر از چه چنین
همی بسر بری این عمر خویش در ناکام؟
یکی بصحرا بیرون شو و عجایب بین
مگر که آید اندیشهات را فرجام
چو این سخن بشنیدم بجستم از شادی
برون شدم سوی صحرا چو مرغ جسته ز دام
نگاه کردم، دیدم فلک چو آینه ای
که خیره کردی از عکس دیده اوهام
جهان بصورت دیبای قیر گشته درست
گرفته موجش بالای آسمان چو غمام
هوا چو خر گه سیماب بر کشیده بچرخ
فلک چو خیمه دیبای بر زده بمقام
یکی بصورت افعی لاجوردین تن
یکی بگونه پیل زمردین اندام
همه هوا علم قیرگون زده، چپ و راست
نشانده گوهر ناسفته بر سر اعلام
خیال وار، چو ماه مقنع از سر کوه
ز روی چرخ همی تافت زهره و بهرام
مجره گشته بکردار مسندی ز بلور
سپهر گشته بکردار گنبدی زرخام
همه سراسر گردون ز کوکب زرین
چو پشت کره اشهب ز گوهرینه ستام
شب سیاه بر افگند طیلسان سیاه
خطیب وار بمنبر بر آمد آن هنگام
درخش کیوان صمصام وار در بر او
بنات نعش بسان حمایل صمصام
زبان بحمد خداوند بر گشاد و بگفت:
تبارک اسمک، یاذوالجلال والاکرام
سپاس و شکر ترا کین همه بدایع صنع
همی نباشد جز با قضای تو بقوام
درین تفکر بودم که: این چه شایبه بود؟
وزین سپس سخن او کجا گذارد گام؟
که روی سوی بخارا نهاد و گفت بمهر:
ایا بخارا، برتو درود باد و سلام
بدست دولت و اقبال و اتفاق قضا
همیشه خرم و آباد بادی و پدرام
چنین شنیدم کندر کتابها لقبت
مدینه المحفوظست و قبة الاسلام
نسیم باد تو مشکست و آب ابر تو شیر
هوات کان مرادست وخاک معدن کام
بخار بوی تو نافه گشاید اندر مغز
نسیم کام تو شکر فشاند اندر کام
تو همچو بیت المعموری و همه قومت
همیشه در تو چو روحانیان گرفته مقام
نه در تو تیرگی اعتقاد اندر دین
نه در تو تازگی اختلاف در احکام
ز بس بزرگی تو خادمان مسجد هات
بشهرهای دگر خاطبان سزند و امام
ایا بخارا، چندین بزرگواری تو
ترا چه مایه ثنایست و عز و جاه و مقام؟
که ایزدت بچنین شاهزاده کرد عزیز
که بهترین ملوکست و برترین کرام
شه مظفر پیروز بخت دولتیار
بلند همت بسیار دان نیکو نام
چراغ دولت و شمع سپاه و شمسه ملک
قوام دین و جمال جهان و فخر انام
برای و رسم نگهدار لشکر ایمان
بداد و عدل نگهبان قسمت قسام
نکات بزله او شد دلیل بحر علوم
حروف نکته او شد کلید گنج کلام
بروز بزم بود آفتاب گوهر بار
بروز رزم بود اژدهای جان انجام
مخالفان ورا روز حرب او از بیم
بجای قطره خون زهره بر دمد زمسام
بدست فتح فرستد بدوستان اخبار
بپای مرگ فرستد بدشمنان پیغام
همیشه تا ببهاران زمین شود خرم
ستاره بارد باد از شکوفه بادام
بقات باد بسی تا که سال و مه شمری
مبارکت مه و سال و مبارکت ایام
قضا موافق و اقبال جفت و دهر مطیع
زمانه چاکر و دولت رهی و بخت غلام
بدان گهی که فلک زد بدل ضیا بظلام
سپاه روز بر افگند خر گه از صحرا
زدند لشکر شب گرد کوه و دشت خیام
چه گفت؟ گفت که: ای تیره خاطر از چه چنین
همی بسر بری این عمر خویش در ناکام؟
یکی بصحرا بیرون شو و عجایب بین
مگر که آید اندیشهات را فرجام
چو این سخن بشنیدم بجستم از شادی
برون شدم سوی صحرا چو مرغ جسته ز دام
نگاه کردم، دیدم فلک چو آینه ای
که خیره کردی از عکس دیده اوهام
جهان بصورت دیبای قیر گشته درست
گرفته موجش بالای آسمان چو غمام
هوا چو خر گه سیماب بر کشیده بچرخ
فلک چو خیمه دیبای بر زده بمقام
یکی بصورت افعی لاجوردین تن
یکی بگونه پیل زمردین اندام
همه هوا علم قیرگون زده، چپ و راست
نشانده گوهر ناسفته بر سر اعلام
خیال وار، چو ماه مقنع از سر کوه
ز روی چرخ همی تافت زهره و بهرام
مجره گشته بکردار مسندی ز بلور
سپهر گشته بکردار گنبدی زرخام
همه سراسر گردون ز کوکب زرین
چو پشت کره اشهب ز گوهرینه ستام
شب سیاه بر افگند طیلسان سیاه
خطیب وار بمنبر بر آمد آن هنگام
درخش کیوان صمصام وار در بر او
بنات نعش بسان حمایل صمصام
زبان بحمد خداوند بر گشاد و بگفت:
تبارک اسمک، یاذوالجلال والاکرام
سپاس و شکر ترا کین همه بدایع صنع
همی نباشد جز با قضای تو بقوام
درین تفکر بودم که: این چه شایبه بود؟
وزین سپس سخن او کجا گذارد گام؟
که روی سوی بخارا نهاد و گفت بمهر:
ایا بخارا، برتو درود باد و سلام
بدست دولت و اقبال و اتفاق قضا
همیشه خرم و آباد بادی و پدرام
چنین شنیدم کندر کتابها لقبت
مدینه المحفوظست و قبة الاسلام
نسیم باد تو مشکست و آب ابر تو شیر
هوات کان مرادست وخاک معدن کام
بخار بوی تو نافه گشاید اندر مغز
نسیم کام تو شکر فشاند اندر کام
تو همچو بیت المعموری و همه قومت
همیشه در تو چو روحانیان گرفته مقام
نه در تو تیرگی اعتقاد اندر دین
نه در تو تازگی اختلاف در احکام
ز بس بزرگی تو خادمان مسجد هات
بشهرهای دگر خاطبان سزند و امام
ایا بخارا، چندین بزرگواری تو
ترا چه مایه ثنایست و عز و جاه و مقام؟
که ایزدت بچنین شاهزاده کرد عزیز
که بهترین ملوکست و برترین کرام
شه مظفر پیروز بخت دولتیار
بلند همت بسیار دان نیکو نام
چراغ دولت و شمع سپاه و شمسه ملک
قوام دین و جمال جهان و فخر انام
برای و رسم نگهدار لشکر ایمان
بداد و عدل نگهبان قسمت قسام
نکات بزله او شد دلیل بحر علوم
حروف نکته او شد کلید گنج کلام
بروز بزم بود آفتاب گوهر بار
بروز رزم بود اژدهای جان انجام
مخالفان ورا روز حرب او از بیم
بجای قطره خون زهره بر دمد زمسام
بدست فتح فرستد بدوستان اخبار
بپای مرگ فرستد بدشمنان پیغام
همیشه تا ببهاران زمین شود خرم
ستاره بارد باد از شکوفه بادام
بقات باد بسی تا که سال و مه شمری
مبارکت مه و سال و مبارکت ایام
قضا موافق و اقبال جفت و دهر مطیع
زمانه چاکر و دولت رهی و بخت غلام
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۶
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۴
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۲
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲۳
هنگام آنکه گل دمد از خاک بوستان
رفت آن گل شکفته و در خاک شد نهان
هنگام آنکه شاخ شجر نم کشد ز ابر
بی آب ماند نرگس آن تازه بوستان
با جام باده در وطن امروز بر فروز
آن گوهری که هست مدد در صفای جان
قد بلند او به مثل مثل نارون
رنگ عجیب او به صفت رنگ ناردان
بیگانه از ستاره ولیکن ستاره بار
بی بهره از عقیق ولیکن عقیق سان
رخشان تر است پیکرش از جنس آفتاب
پیچان تر است قالبش از شاخ خیزران
در گوش او ز گوهر چرخ است گوشوار
بر فرق او ز مشک سیاهست طیلسان
شنگرف را به گونه دلیل معین ست
لیکن همی نماید زنگار ازودخان
چون خاطر کریم صفا اندرو پدید
چون همت بلند جوادی درو عیان
چون بر زمین ز پیکر خود سایه افگند
سوی سپهر پشه ی زرین شود روان
نقصان کجا رسد به طبایع ز روزگار؟
تا اوست بر سپاه طبایع خدایگان
رفت آن گل شکفته و در خاک شد نهان
هنگام آنکه شاخ شجر نم کشد ز ابر
بی آب ماند نرگس آن تازه بوستان
با جام باده در وطن امروز بر فروز
آن گوهری که هست مدد در صفای جان
قد بلند او به مثل مثل نارون
رنگ عجیب او به صفت رنگ ناردان
بیگانه از ستاره ولیکن ستاره بار
بی بهره از عقیق ولیکن عقیق سان
رخشان تر است پیکرش از جنس آفتاب
پیچان تر است قالبش از شاخ خیزران
در گوش او ز گوهر چرخ است گوشوار
بر فرق او ز مشک سیاهست طیلسان
شنگرف را به گونه دلیل معین ست
لیکن همی نماید زنگار ازودخان
چون خاطر کریم صفا اندرو پدید
چون همت بلند جوادی درو عیان
چون بر زمین ز پیکر خود سایه افگند
سوی سپهر پشه ی زرین شود روان
نقصان کجا رسد به طبایع ز روزگار؟
تا اوست بر سپاه طبایع خدایگان
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲۴
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
قد تو سر کشد از جمله سرو بستانها
رخ تو طعنه زند بر گل گلستانها
کشید سر ز من خسته دل چو سرو روان
ببرد دل ز برم آن صنم به دستانها
صبوح روی تو خورشید عالم آرایست
رخ چو ماه تو شمع همه شبستانها
به روی چون گل خود صبحدم نمی شنوی
خروش بلبل و بانگ هزار دستانها
وزید باد بهاری جهان منوّر شد
نمی کشد دلم الّا به سوی بستانها
بهار و لاله و گل چون دمید در بستان
جمال طلعت زیبای تو شکست آنها
مرا که سیب زنخدان تو علاج دلست
کجا برم به جهان جمله بار بستانها
رخ تو طعنه زند بر گل گلستانها
کشید سر ز من خسته دل چو سرو روان
ببرد دل ز برم آن صنم به دستانها
صبوح روی تو خورشید عالم آرایست
رخ چو ماه تو شمع همه شبستانها
به روی چون گل خود صبحدم نمی شنوی
خروش بلبل و بانگ هزار دستانها
وزید باد بهاری جهان منوّر شد
نمی کشد دلم الّا به سوی بستانها
بهار و لاله و گل چون دمید در بستان
جمال طلعت زیبای تو شکست آنها
مرا که سیب زنخدان تو علاج دلست
کجا برم به جهان جمله بار بستانها
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
به سروی ماند آن بالای او راست
بگو تا از کدامین چشمه برخاست
چرا چون جان عزیزش من ندارم
چو او را جای دایم در دل ماست
فدای او بباید گشت ما را
از آن رو کاو عزیزی پای برجاست
به هر بادی چو بید از جا نجنبید
بگفتم صورتی چون قامتش راست
سر از ما می کشد از سرفرازی
بگو تا خود چرا بیگانه از ماست
به حسن قامت آن سرو روانم
بیامد وز قد آن بستان بیاراست
مرا بی وصلش از عالم چه حاصل
جهان بینم به روی دوست بیناست
بگو تا از کدامین چشمه برخاست
چرا چون جان عزیزش من ندارم
چو او را جای دایم در دل ماست
فدای او بباید گشت ما را
از آن رو کاو عزیزی پای برجاست
به هر بادی چو بید از جا نجنبید
بگفتم صورتی چون قامتش راست
سر از ما می کشد از سرفرازی
بگو تا خود چرا بیگانه از ماست
به حسن قامت آن سرو روانم
بیامد وز قد آن بستان بیاراست
مرا بی وصلش از عالم چه حاصل
جهان بینم به روی دوست بیناست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
خوشا بادی که از کوی تو برخاست
کز او بوی سر زلف تو پیداست
سواد رنگ رخسار تو آورد
ز رنگ و بو چمن دیگر بیاراست
سهی سرو چمن از پای بنشست
چو شمشاد قدش بر پای برخاست
چو ماه چارده روی تو را دید
ز رشک روی تو هر لحظه می کاست
ترحم نیست قطعاً در دل تو
نه دل باشد تو گویی سنگ خاراست
نماند در چمن رنگی و بویی
به جز سرو سهی کاو پای برجاست
نگاری چابک عیار دارم
نه رویش خوش که خویش نیز زیباست
گرفتار غم رویت جهانیست
نه در عشقت به عالم بنده تنهاست
اگر گویم که قدّت سرو جانست
به پیشت راست گفتن را که یاراست
کز او بوی سر زلف تو پیداست
سواد رنگ رخسار تو آورد
ز رنگ و بو چمن دیگر بیاراست
سهی سرو چمن از پای بنشست
چو شمشاد قدش بر پای برخاست
چو ماه چارده روی تو را دید
ز رشک روی تو هر لحظه می کاست
ترحم نیست قطعاً در دل تو
نه دل باشد تو گویی سنگ خاراست
نماند در چمن رنگی و بویی
به جز سرو سهی کاو پای برجاست
نگاری چابک عیار دارم
نه رویش خوش که خویش نیز زیباست
گرفتار غم رویت جهانیست
نه در عشقت به عالم بنده تنهاست
اگر گویم که قدّت سرو جانست
به پیشت راست گفتن را که یاراست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
آن باد بهار بین که برخاست
دیگر چمن جهان بیاراست
از بانگ تذرو و کبک و دستان
بنگر که به بوستان چه غوغاست
از باد بهار گل بخندید
بلبل به زبان حال گویاست
کای گل به چمن چه رنگ و بویست
و ای سرو بلند این چه بالاست
خوش در چمن صفا نظر کن
آن روی چو گل ببین چه زیباست
گل را چه محل به پیش رویش
کاو رنگ رخ از نگار من خواست
قدش نتوان به سرو نسبت
کردن که نباشد این چنین راست
من عاشق و بی خودم تو فارغ
هر جور و جفا که هست بر ماست
یک بوی وفا از او نیابم
بی مهر و وفا گلست، و ناراست
هم سرو روان بوستانی
کاو راست وفا و پای برجاست
ای دل بگشا تو چشم جانت
وان سرو قدش ببین چه رعناست
دیگر چمن جهان بیاراست
از بانگ تذرو و کبک و دستان
بنگر که به بوستان چه غوغاست
از باد بهار گل بخندید
بلبل به زبان حال گویاست
کای گل به چمن چه رنگ و بویست
و ای سرو بلند این چه بالاست
خوش در چمن صفا نظر کن
آن روی چو گل ببین چه زیباست
گل را چه محل به پیش رویش
کاو رنگ رخ از نگار من خواست
قدش نتوان به سرو نسبت
کردن که نباشد این چنین راست
من عاشق و بی خودم تو فارغ
هر جور و جفا که هست بر ماست
یک بوی وفا از او نیابم
بی مهر و وفا گلست، و ناراست
هم سرو روان بوستانی
کاو راست وفا و پای برجاست
ای دل بگشا تو چشم جانت
وان سرو قدش ببین چه رعناست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
کدام سرو به بالای دوست ماند راست
بگو دلا و به بستان نظر کن از چپ و راست
نگاه کردم و دیدم ز دور می آمد
نگار و سرو به پیشش به یک قدم برخاست
نه سرو بود و نه طوبی صنوبری دیدم
میان باغ و یقین شد که قد دلبر ماست
به سرو گفت که بنشین ز پا به پیش قدم
تو سرکشی به وجود منی چنین نه رواست
به لرزه در قدمش اوفتاد و گفت منم
کمینه چاکر آن قامتت که بس زیباست
گل از فروغ رخت در چمن ز بار بریخت
مه دو هفته بدیدش ز شرم او می کاست
دلم ببرد ز دست و سپرد ترک خطا
به ابروی کج و زلفش که پر ز چین و خطاست
به غمزه خون جهانی بریخت آن دلبر
دلم ببرد به دزدی ز چشم او پیداست
کسی به قدّ توأش دست رس کجا باشد
کنون چو زیر فلک کار قامتت بالاست
بگو دلا و به بستان نظر کن از چپ و راست
نگاه کردم و دیدم ز دور می آمد
نگار و سرو به پیشش به یک قدم برخاست
نه سرو بود و نه طوبی صنوبری دیدم
میان باغ و یقین شد که قد دلبر ماست
به سرو گفت که بنشین ز پا به پیش قدم
تو سرکشی به وجود منی چنین نه رواست
به لرزه در قدمش اوفتاد و گفت منم
کمینه چاکر آن قامتت که بس زیباست
گل از فروغ رخت در چمن ز بار بریخت
مه دو هفته بدیدش ز شرم او می کاست
دلم ببرد ز دست و سپرد ترک خطا
به ابروی کج و زلفش که پر ز چین و خطاست
به غمزه خون جهانی بریخت آن دلبر
دلم ببرد به دزدی ز چشم او پیداست
کسی به قدّ توأش دست رس کجا باشد
کنون چو زیر فلک کار قامتت بالاست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
سرو در باغ به بالای تو می ماند راست
مه ده دچار ز شرم رخ تو در کم و کاست
آفتاب از رخ زیبای تو خجلت زده است
زآنکه او روشنی از روی توأش باید خواست
در چمن چون بخرامید قد رعنایت
راستی سرو روان پیش قدت برپا خاست
در لب جوی سهی سرو قدش در لرزست
چون بدیدیم نگارا ز کجا تا به کجاست
گرچه شمشاد نمودار قدت بود ولیک
شیوه ی قدّ دلارای تو دیدم رعناست
دل منه بر گل خوش بوی تو در باغ جهان
که جهان نیز چو گل یکسره بی مهر و وفاست
مه ده دچار ز شرم رخ تو در کم و کاست
آفتاب از رخ زیبای تو خجلت زده است
زآنکه او روشنی از روی توأش باید خواست
در چمن چون بخرامید قد رعنایت
راستی سرو روان پیش قدت برپا خاست
در لب جوی سهی سرو قدش در لرزست
چون بدیدیم نگارا ز کجا تا به کجاست
گرچه شمشاد نمودار قدت بود ولیک
شیوه ی قدّ دلارای تو دیدم رعناست
دل منه بر گل خوش بوی تو در باغ جهان
که جهان نیز چو گل یکسره بی مهر و وفاست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
آن قد چون نارون بنگر که از بستان ماست
و آن گل سیراب بنگر کز سرابستان ماست
نغمه ی بلبل شنو در بوستان بر روی گل
وآن فغان و ناله و آشوب کز دستان ماست
گفت سروی ناز دیدم در کنار جویبار
گفتم آب دیده ی ما خورد و از بستان ماست
گفتم آخر دیده بگشا تا ببینی حال ما
کز دو لعل آب دارت آتشی در جان ماست
از دو زلف کافرت دیوانه شد سلطان دل
در میان هر دو اکنون عقل سرگردان ماست
هر فراقی را وصالی هست و هر غم شادیی
آنچه پیدا نیست حالش هجر بی پایان ماست
درد هر کس را دوایی هست و جورش آخری
آنکه پایانش نباشد درد بی درمان ماست
گر ندارد مهربانی آن دل ای دل عیب نیست
سرکشی و بی وفایی عادت جانان ماست
گفتم ای جان جهان بر ما نظر فرمای گفت
با جهان کی انس گیرم کاو نه در فرمان ماست
و آن گل سیراب بنگر کز سرابستان ماست
نغمه ی بلبل شنو در بوستان بر روی گل
وآن فغان و ناله و آشوب کز دستان ماست
گفت سروی ناز دیدم در کنار جویبار
گفتم آب دیده ی ما خورد و از بستان ماست
گفتم آخر دیده بگشا تا ببینی حال ما
کز دو لعل آب دارت آتشی در جان ماست
از دو زلف کافرت دیوانه شد سلطان دل
در میان هر دو اکنون عقل سرگردان ماست
هر فراقی را وصالی هست و هر غم شادیی
آنچه پیدا نیست حالش هجر بی پایان ماست
درد هر کس را دوایی هست و جورش آخری
آنکه پایانش نباشد درد بی درمان ماست
گر ندارد مهربانی آن دل ای دل عیب نیست
سرکشی و بی وفایی عادت جانان ماست
گفتم ای جان جهان بر ما نظر فرمای گفت
با جهان کی انس گیرم کاو نه در فرمان ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
عیدیست مبارک که کس آن عید ندیدست
وز باد صبا هیچ کس آن بو نشنیدست
در گوش دل آمد سحر از هاتف غیبم
کین عید به بخت شه شه زاده سعیدست
ایام خزانست ولیک از نظر لطف
در باغ سعادات همه سبزه دمیدست
از گلبن امید برآمد گل دولت
ورنه به چنین فصل گل از باغ که چیدست
جویان هلال شب عیدند خلایق
خورشید درخشنده در این عید رسیدست
در عید صیامت طرب و خرمی اولیست
زیرا که قدوم شه شه زاده دو عیدست
آهوی تتاری که در او نافه چینست
بویی مگر از گلشن لطف تو شنیدست
تا سرو روان، قدّ تو را دید به بستان
از شرم چنان قامت رعنات خمیدست
زان روز که محروم ز الطاف عمیمم
خونم ز دل و دیده ی غمدیده چکیدست
از جان چو دعاگوی و ثناخوان به جهانم
از عین عنایت ز چه رو بنده بعیدست
وز باد صبا هیچ کس آن بو نشنیدست
در گوش دل آمد سحر از هاتف غیبم
کین عید به بخت شه شه زاده سعیدست
ایام خزانست ولیک از نظر لطف
در باغ سعادات همه سبزه دمیدست
از گلبن امید برآمد گل دولت
ورنه به چنین فصل گل از باغ که چیدست
جویان هلال شب عیدند خلایق
خورشید درخشنده در این عید رسیدست
در عید صیامت طرب و خرمی اولیست
زیرا که قدوم شه شه زاده دو عیدست
آهوی تتاری که در او نافه چینست
بویی مگر از گلشن لطف تو شنیدست
تا سرو روان، قدّ تو را دید به بستان
از شرم چنان قامت رعنات خمیدست
زان روز که محروم ز الطاف عمیمم
خونم ز دل و دیده ی غمدیده چکیدست
از جان چو دعاگوی و ثناخوان به جهانم
از عین عنایت ز چه رو بنده بعیدست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
جهانی سر به سر چون نوبهارست
به باغستان جان گلها به بارست
زمین همچون زمرّد سبز گشته
همه صحرا ز گل نقش و نگارست
همه بستان پر از گلهای رنگین
هزاران بلبل اندر شاخسارست
لب جو سر به سر خیری و سوسن
درخت ارغوان بس بیشمارست
ز عشق گل میان بوستانها
فغان بلبل و بانگ هزارست
بیا یک دم که با هم خوش برآییم
چو می دانی که عالم در گذارست
چرا از بوستان وصلت ای جان
نصیب خاطر ما جمله خارست
به باغستان جان گلها به بارست
زمین همچون زمرّد سبز گشته
همه صحرا ز گل نقش و نگارست
همه بستان پر از گلهای رنگین
هزاران بلبل اندر شاخسارست
لب جو سر به سر خیری و سوسن
درخت ارغوان بس بیشمارست
ز عشق گل میان بوستانها
فغان بلبل و بانگ هزارست
بیا یک دم که با هم خوش برآییم
چو می دانی که عالم در گذارست
چرا از بوستان وصلت ای جان
نصیب خاطر ما جمله خارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
چو زلف تو جهان بس بی قرارست
نپنداری که با کس پایدارست
دو زلف سرکش رعنات با ما
چرا آشفته همچون روزگارست
نیفتادست در دست کسی شاد
نگاری چون تو تا دست و نگارست
نیایم در شمار ای دوست زان روی
که عاشق در جهانت بی شمارست
ز نرگسهای سرمستت نگارا
هنوز اندر سرت گویی خمارست
بهار آمد ز بلبل بشنو این صوت
که این موسم هوای سازگارست
جهان خرّم شد از باد بهاری
که گویی خُرّمی اندر بهارست
نپنداری که با کس پایدارست
دو زلف سرکش رعنات با ما
چرا آشفته همچون روزگارست
نیفتادست در دست کسی شاد
نگاری چون تو تا دست و نگارست
نیایم در شمار ای دوست زان روی
که عاشق در جهانت بی شمارست
ز نرگسهای سرمستت نگارا
هنوز اندر سرت گویی خمارست
بهار آمد ز بلبل بشنو این صوت
که این موسم هوای سازگارست
جهان خرّم شد از باد بهاری
که گویی خُرّمی اندر بهارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بستان و ماهتاب و لب آب بس خوشست
بر بانگ بلبلان، سحری خواب بس خوشست
خون دلم چو چشم دلارام پر ز جوش
از لعل دوست شربت عنّاب بس خوشست
در تاب رفت زلف تو از آتش رخت
وآن زلف دلفریب تو پرتاب بس خوشست
از روشنی روی تو مهتاب خون گرفت
در ظلمت دو زلف تو مهتاب بس خوشست
کج کرده ای کمان دو ابرو به تاب من
پیوسته ابروان تو در تاب بس خوشست
آن را که قبله روی چو خورشید خاورست
طاق دو ابروانش به محراب بس خوشست
لعل تو گفت کام جهان می دهم شبی
گر گوید او سخن هم ازین باب بس خوشست
بر بانگ بلبلان، سحری خواب بس خوشست
خون دلم چو چشم دلارام پر ز جوش
از لعل دوست شربت عنّاب بس خوشست
در تاب رفت زلف تو از آتش رخت
وآن زلف دلفریب تو پرتاب بس خوشست
از روشنی روی تو مهتاب خون گرفت
در ظلمت دو زلف تو مهتاب بس خوشست
کج کرده ای کمان دو ابرو به تاب من
پیوسته ابروان تو در تاب بس خوشست
آن را که قبله روی چو خورشید خاورست
طاق دو ابروانش به محراب بس خوشست
لعل تو گفت کام جهان می دهم شبی
گر گوید او سخن هم ازین باب بس خوشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
سرویست قدّ دلبر و آزاد بس خوشست
بر جویبار قامت شمشاد بس خوشست
چون بلبلان به شوق جمال و کمال گل
از عاشقان روی تو فریاد بس خوشست
ای دلبر ستمگر رعنای بی وفا
بر جان ما ز دست تو بیداد بس خوشست
آزاد گشته ام چو سهی سرو در جهان
دانی یقین که بنده آزاد بس خوشست
ما در غم فراق گرفتار و ممتحن
دلبر به رغم خاطر ما شاد بس خوشست
وه وه چه خوش بود به صبوحی میان باغ
واندر کنار حور پری زاد بس خوشست
تو پیر راه عشقی و ما عاشقان مُرید
از پیر در جهان دم ارشاد بس خوشست
بر جویبار قامت شمشاد بس خوشست
چون بلبلان به شوق جمال و کمال گل
از عاشقان روی تو فریاد بس خوشست
ای دلبر ستمگر رعنای بی وفا
بر جان ما ز دست تو بیداد بس خوشست
آزاد گشته ام چو سهی سرو در جهان
دانی یقین که بنده آزاد بس خوشست
ما در غم فراق گرفتار و ممتحن
دلبر به رغم خاطر ما شاد بس خوشست
وه وه چه خوش بود به صبوحی میان باغ
واندر کنار حور پری زاد بس خوشست
تو پیر راه عشقی و ما عاشقان مُرید
از پیر در جهان دم ارشاد بس خوشست