عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
سیه مست جنونم، وادی و منزل نمی‌دانم
کنار دشت را از دامن محمل نمی‌دانم
شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی‌آید
نگارین کردن سرپنجهٔ قاتل نمی‌دانم
سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و خاست در محفل نمی‌دانم!
بغیر از عقدهٔ دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کید پیش من، مشکل نمی‌دانم
من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
بغیر از بحر بی‌پایان دگر منزل نمی‌دانم
اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می‌ریزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی‌دانم!
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم
چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم
سفینه در عرق شرم من توان انداخت
ز بس که منفعل از کرده‌های خویشتنم
ز دستگیری مردم بریده‌ام پیوند
امیدوار به دست دعای خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر می‌توان جستن
مرا چه چاره، که زنجیر پای خویشتنم
به اعتبار جهان نیست قدر من صائب
عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
می‌کنم دل خرج، تا سیمین بری پیدا کنم
می‌دهم جان، تا ز جان شیرین‌تری پیدا کنم
هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من
به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم
تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری
هر نفس چون شمع می‌خواهم سری پیدا کنم
رشتهٔ عمرم ز پیچ و تاب می‌گردد گره
تا ز کار درهم عالم، سری پیدا کنم
از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا
دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم
این قفس را آنقدر مشکن به هم ای سنگدل
تا من بی‌دست و پا بال و پری پیدا کنم
می‌گرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن
می‌توانستم چو گل مشت زری پیدا کنم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
ما از امیدها همه یکجا گذشته‌ایم
از آخرت بریده ز دنیا گذشته‌ایم
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست
کز آرزوی وسوسه فرما گذشته‌ایم
گشته است در میانه روی عمر ما تمام
ما از پل صراط همین جا گذشته‌ایم
عزم درست کار پر و بال می‌کند
با کشتی شکسته ز دریا گذشته‌ایم
از نقش پای ما سخنی چند چون قلم
مانده است یادگار به هر جا گذشته‌ایم
ما چون حباب منت رهبر نمی‌کشیم
صد بار چشم بسته ز دریا گذشته‌ایم
صائب ز راز سینهٔ بحریم با خبر
چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته‌ایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
ما هوش خود با بادهٔ گلرنگ داده‌ایم
گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده‌ایم
بر روی دست باد مرادست سیر ما
چون موج تا عنان به کف بحر داده‌ایم
یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا
خون خورده‌ایم تا گره دل گشاده‌ایم
از زندگی است یک دو نفس در بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده‌ایم
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما
افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده‌ایم
چون طفل نی‌سوار به میدان اختیار
در چشم خود سوار، ولیکن پیاده‌ایم
گوهر نمی‌فتد ز بهار از فتادگی
سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده‌ایم
صائب بود ازان لب میگون خمار ما
بیدرد را خیال که مخمور باده‌ایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
ما نقش دلپذیر ورق‌های ساده‌ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده‌ایم
با سینهٔ گشاده در آماجگاه خاک
بی‌اضطراب همچو هدف ایستاده‌ایم
بر دوستان رفته چه افسوس می‌خوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده‌ایم
پوشیده نیست خردهٔ راز فلک ز ما
چون صبح ما دوباره درین نشاه زاده‌ایم
چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد داده‌ایم
ای زلف یار، این همه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده‌ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده‌ایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
ما درین وحشت سرا آتش عنان افتاده‌ایم
عکس خورشیدیم در آب روان افتاده‌ایم
ناامید از جذبهٔ خورشید تابان نیستیم
گر چه چون پرتو به خاک از آسمان افتاده‌ایم
رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار
در رکاب باد چون برگ خزان افتاده‌ایم
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بی‌بال و پریم از آشیان افتاده‌ایم
بر نمی‌دارد عمارت این زمین شوره‌زار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده‌ایم
از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم
گر چه در آغوش بحر بیکران افتاده‌ایم
چهرهٔ آشفته حالان نامهٔ واکرده‌ای است
گر چه ما در عرض مطلب بی‌زبان افتاده‌ایم
کجروی در کیش ما کفرست صائب همچو تیر
از چه دایم در کشاکش چون کمان افتاده‌ایم؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ایم
عادت به تلخکامی از ایام کرده‌ایم
دانسته‌ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده‌ایم
از ما متاب روی، که از آه نیم شب
بسیار صبح آینه را شام کرده‌ایم
سازند ازان سیاه رخ ما، که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده‌ایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده‌ایم
چشم گرسنه، حلقهٔ دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده‌ایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست می کشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده‌ایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
ما گل به دست خود ز نهالی نچیده‌ایم
در دست دیگران گلی از دور دیده‌ایم
چون لاله، صاف و درد سپهر دو رنگ را
در یک پیاله کرده و بر سر کشیده‌ایم
نو کیسهٔ مصیبت ایام نیستیم
چون صبحدم هزار گریبان دریده‌ایم
روی از غبار حادثه درهم نمی‌کشیم
ما ناف دل به حلقهٔ ماتم بریده‌ایم
دل نیست عقده‌ای که گشاید به زور فکر
بیهوده سر به جیب تامل کشیده‌ایم
امروز نیست سینهٔ ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغدیده‌ایم
از آفتاب تجربه سنگ آب می‌شود
ما غافلان همان ثمر نارسیده‌ایم
صائب ز برگ عیش تهی نیست جیب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده‌ایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
ما رخت خود به گوشهٔ عزلت کشیده‌ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده‌ایم
مشکل به تازیانهٔ محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده‌ایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده‌ایم
صبح وطن به شیر مگر آورد برون
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده‌ایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره‌ای ز ابر مروت کشیده‌ایم
آسان نگشته است بهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده‌ایم
بوده است گوشهٔ دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده‌ایم
صائب چو سرو و بید ز بی‌حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده‌ایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
ما گر چه در بلندی فطرت یگانه‌ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه‌ایم
درگلشنی که خرمن گل می‌رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانه‌ایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی، به خواب و به مردن، فسانه‌ایم
چون صبح، زیر خیمهٔ دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بی‌غمانه‌ایم
چون زلف، هر که را که فتد کار در گره
با دست خشک، عقده گشا همچو شانه‌ایم
آنجاست ادمی که دلش سیر می‌کند
ما در میان خلق همان بر کرانه‌ایم
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هر چند آتشیم، ولی بی‌زبانه‌ایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانه‌ایم
صائب گرفته‌ایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه‌ایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
ازباد دستی خود، ما میکشان خرابیم
در کاسه سرنگونی، همچشم با حبابیم
با محتسب به جنگیم، از زاهدان به تنگیم
با شیشه‌ایم یکدل، یکرنگ با شرابیم
آن‌جاکه میکشانند، چون ابر تر زبانیم
آن‌جاکه زاهدانند، لب خشک چون سرابیم
در گوش عشقبازان، چون مژدهٔ وصالیم
در چشم می‌پرستان، چون قطرهٔ شرابیم
با خاص و عام یکرنگ، از مشرب رساییم
بر خار و گل سمن ریز، چون نور ماهتابیم
آنجاکه گل شکفته است، شبنم طراز اشکیم
آنجاکه خار خشک است، چشم تر سحابیم
چون می به مجلس آید، از ما ادب مجویید
تا نیست دختر رز، در پردهٔ حجابیم
در پلهٔ نظرها، هرگز گران نگردیم
ما در سواد عالم، چون شعر انتخابیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم
موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم
شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد
کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم
تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت
چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم
بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد
دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم
بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود
کعبهٔ مقصود را سنگ نشان پنداشتیم
نشاهٔ سودای ما از بس بلند افتاده بود
هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم
خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی
از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم
آمد چو موج، دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم
از جبههٔ گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم
چون سیل، گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابهٔ دنیا گذاشتیم
از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم
صائب بهشت نقد درین نشاه یافتیم
تا دست رد به سینهٔ دنیا گذاشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
ما خنده را به مردم بی‌غم گذاشتیم
گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم
قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک
چون کعبه دل به چشمهٔ زمزم گذاشتیم
مردم به یادگار اثرها گذاشتند
ما دست رد به سینهٔ عالم گذاشتیم
چیزی به روی هم ننهادیم در جهان
جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم
دادند اگر عنان دو عالم به دست ما
از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم
بی‌حاصلی نگر که حضور بهشت را
از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم
صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست
بیهوده پا به حلقهٔ ماتم گذاشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
از یار ز ناسازی اغیار گذشتیم
از کثرت خار از گل بی خار گذشتیم
این باده زیاد از دهن ساغر ما بود
مخمور ز لعل لب دلدار گذشتیم
جایی که سخن سبز نگردد، نتوان گفت
چون طوطی ازان آینه رخسار گذشتیم
خاری نشد آزرده به زیر قدم ما
چون سایهٔ ابر از سر گلزار گذشتیم
از خرقهٔ تزویر نچیدیم دکانی
مردانه ازین پردهٔ پندار گذشتیم
شد دست دعا خار به زیر قدم ما
از بس که ازین مرحله هموار گذشتیم
صائب چو گران بود به رنجور عیادت
از دیدن آن نرگس بیمار گذشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم
چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم
در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم
چون سایهٔ مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم
گر قسمت ما باده، و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم
کردیم عنانداری دل تا دم آخر
گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم
هر چند که در دیدهٔ ما خار شکستند
خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم
فریاد که از کوتهی بازوی اقبال
دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم
صد تلخ چشیدیم ز هر بی مزه صائب
تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
ما دستخوش سبحه و زنار نگشتیم
در حلقهٔ تقلید گرفتار نگشتیم
خود را به سراپردهٔ خورشید رساندیم
چون شبنم گل، بار به گلزار نگشتیم
در دامن خود پای فشردیم چو مرکز
گرد سر هر نقطه چو پرگار نگشتیم
چون خشت نهادیم به پای خم می سر
بر دوش کسی همچو سبو بار نگشتیم
ما را به زر قلب خریدند ز اخوان
بر قافله از قیمت کم، بار نگشتیم
چون یوسف تهمت زده، از پاکی دامن
در چشم عزیزان جهان، خوار نگشتیم
صد شکر که با صد دهن شکوه درین بزم
شرمندهٔ بیتابی اظهار نگشتیم
افسوس که چون نخل خزان دیده درین باغ
دستی نفشاندیم و سبکبار نگشتیم
فریاد که سوهان سبکدست حوادث
شد ساده ز دندانه و هموار نگشتیم
صائب مدد خلق نمودیم به همت
درظاهر اگر مالک دینار نگشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم؟
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟
ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم
دست ازان زلف بدارید که ما بیکاران
عمر خود در سر یک عقدهٔ مشکل کردیم
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنهٔ دل کردیم
آسمان بود و زمین، پلهٔ شادی با غم
غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم
ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب
قطع امید ز سر رشتهٔ ساحل کردیم
رفت در کار سخن عمر گرامی صائب
جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیم
شب سیه مست فنا بود که هشیار شدیم
پای ما نقطه صفت در گرو دامن بود
به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم
به شکار آمده بودیم ز معمورهٔ قدس
دانهٔ خال تو دیدیم، گرفتار شدیم
خانه پردازتر از سیل بهاران بودیم
لنگرانداخت خرد، خانه نگهدار شدیم
نرود دیدهٔ شبنم به شکر خواب بهار
عبث افسانه‌طراز دل بیدار شدیم
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم
صائب از کاسهٔ دریوزهٔ ما ریزد نور
تا گدای در شه قاسم انوار شدیم