عبارات مورد جستجو در ۹۸۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
گراهل عقل کار به تدبیر بسته اند
دیوانگان مدار به تقدیر بسته اند
بر کف نهاده ما سرتسلیم پیش دوست
گر عاقلان قرار بتدبیر بسته اند
ما خوانده سر عشق زرخسار نیکوان
قومی اگر بمصحف وتفسیر بسته اند
چندین اثر که گفته حکیمان در آب رز
تا بر شراب عشق چه تأثیر بسته اند
ایمان و کفر سبحه و زنار نیست نیست
بر خود عبث عبادت و تکفیر بسته اند
همچون که خضر زنده آب بقا بود
جانهای عاشقان بدم تیر بسته اند
چشمان سحر ساز تو از طره رسا
آشفته را بدام و بزنجیر بسته اند
ما را نظر بدست خدا مرتضی بود
مردم دل ار چه بر کرم پیر بسته اند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
در قفس رفته چو قمری چمن از یاد مرا
بهتر از سرو بود سایه ی صیاد مرا
همنشین، ضعف من افزون شود از سیرچمن
باخبر باش که ناگه نبرد باد مرا!
به عیادت نرود بر سر بیمار، اجل
دوستی نیست اگر یار کند یاد مرا
سرنوشتم چه به کار است چو می دانم کار
نیستم طفل که سرخط دهد استاد مرا
نیست افسوس چراغی که نماید روشن
که درین خانه ی تاریک چه افتاد مرا
دم آبی که جهان قسمت من کرد سلیم
گه به بنگاله برد، گاه به بغداد مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
فلک نبود به مستی حریف ناله ی ما
چو لاله ریخت ازان سرمه در پیاله ی ما
بجز چراغ نداریم مجلس افروزی
به غیر شیشه کسی نیست هم پیاله ی ما
ز بخت ما مددی غیر ازین نمی آید
که از سیاهی او رم کند غزاله ی ما
نمی توان به دل گرم ما به سر بردن
چو سایه داغ گریزان بود ز لاله ی ما
شود سلیم همه صرف شاهد و مطرب
اگر جهان زر گل را کند حواله ی ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
نیست ممکن جرعه ی آبی نباشد با نصیب
تشنگان یاخضر می گویند و عارف یانصیب
بر سر یک خوان، جهانی روزی خود می خورد
می برند از شربت آبی همه اعضا نصیب
هر کسی را روزی از جایی مقرر کرده اند
قطره ی آبی صدف را نیست از دریا نصیب
خار و خس را اختیاری بر سر سیلاب نیست
می روم سرگشته و حیران، برد هر جا نصیب
گردن مینا و ساق ساقی و ران شکار
نعمتی باشد، شود این هر سه چون یک جا نصیب
شکوه ی آوارگی ما را سلیم از عشق نیست
از ازل ما را غریبی بود چون عنقا نصیب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
بر من هوای بزم تو بسیار غالب است
با طالعی که از می توفیق تایب است
خوبان به خاطر آنچه رسانند، می رسد
بت را ز دعویی که کند حق به جانب است
نتوان نمود نقش ترا آنچنان که هست
آیینه پیش روی تو چون صبح کاذب است
ای دل نمانده خیر به کالای عاشقی
جز در متاع آبله کان مال کاسب است
بر گرد خرمن دگران خوشه چین نیم
دزدیده نیست گرچه متاعم مناسب است
دیوان کیست از سخنانم تهی سلیم؟
تنها نه بر من این ستم از دست صائب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دلم همیشه ز آشوب عشق بی تاب است
درین محیط، گهر مضطرب چو سیماب است
چو می به پیش نهم، قسمتم ز غیب رسد
کلید روزی من موج باده ی ناب است
چه سود کوشش غافل، که در طریق طلب
رود به راه چو آب روان و در خواب است
ز برشکال دگر ملک هند خرم شد
ز فیض ابر جهان خوش چو عالم آب است
درین هوا بشنو از من و نگاه مدار
به خانه کاغذ ابری، که بیم سیلاب است
ز جوش شوق که پروای نیک و بد دارد؟
برای مستی پروانه، شعله مهتاب است
به توبه از می احباب آفتی نرسد
که چون شراب گل و لاله سربسر آب است
میانه ی من و او همچنین نخواهد ماند
سلیم، بخت من آخر نمرده، در خواب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دلی که صید بتان گشت فارغ از ستم است
چو مرغ در قفس افتد، کبوتر حرم است
من از کجا و سر و برگ زندگی ز کجا
زمانه هرچه به من می کند، هنوز کم است
ز بس گرفته کناری ز خلق چون عنقا
به خاطر آنچه کسی را نمی رسد، کرم است
هر استخوان به تنش نقش تیر برگیرد
کسی که جوشن او همچو ماهی از درم است
به تلخکامی من مرده هیچ کس هرگز؟
ترا به زندگی خضر، ای جهان قسم است
به قصد کینه ی ایام سر چه جنبانی؟
ز شاخ شانه ی شمشاد، اره را چه غم است؟
نظر به جلوه ی یار است کفر و ایمان را
دو صف به جنگ، ولی چشم ها به یک علم است
سلیم بی سببی نیست شورش ایام
اگر غلط نکنم، وقت کوچ این حشم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ز می ملاحظه زاهد مکن که این عیب است
چو غنچه دست تو در قید آستین عیب است
هوس ز وصل تو طرفی نمی تواند بست
به گرد خرمن گل طوف خوشه چین عیب است
ز حسن ساخته نتوان فریب بلبل داد
سریش غنچه ی گل های کاغذین عیب است
چو بخت نیست کسی را، چه کار آید عقل
سوار پا چو ندارد رکاب زین عیب است
چو برق رفت به جاروب خوشه خرمن را
دگر منازعت مور و خوشه چین عیب است
سلیم رفته ز کف اختیار من بیرون
نصیحت من دیوانه بعد ازین عیب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
خوبرویان را سری با عاشقان پیر نیست
ماهیان تشنه ار ذوقی ز جوی شیر نیست
باعث محرومی ما طالع نااهل ماست
ورنه در اهلیت معشوق ما تقصیر نیست
تا ز آزادی کشیدم دست از کار جهان
خاتم جم بی فغان چون حلقه ی زنجیر نیست
جامه همچون پوست دایم در تنم بی دامن است
بس که ایمن خاطرم زین خاک دامنگیر نیست
سرنوشت خویش را دانسته ایم، از ما مپرس
خواب چون آشفته باشد، صرفه در تعبیر نیست
کی توان اصلاح کردن کار عاشق را سلیم
خانه ی ما از خرابی قابل تعمیر نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
با وجود صد هنر، لافم ز شعر دلکش است
خامه در دست هنرور، تیر روی ترکش است
روزی کس کی خورد هرگز کسی، زان چوب را
آب نتواند فرو بردن که رزق آتش است
در چمن ترسم رود آخر به تاراج خزان
آنچه اسباب تعلق غنچه را در مفرش است
نفس را تحریک نتوان کرد در لهو و لعب
تازیانه آفتی باشد چو توسن سرکش است
قسمت ما نیست آبی در جهان، ورنه سلیم
آنچه بسیار است در غمخانه ی ما، آتش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
چه غم دارد مرا از خویش اگر محروم می سازد
که شمع بزم ما پروانه را از موم می سازد
صباحت چیست چون پای ملاحت در میان آید
ندیده هند را قیصر، ازان با روم می سازد
چه حاصل دارد از دست فلک آه و فغان کردن
که ظالم را همیشه ناله ی مظلوم می سازد
به آن جغدی که در معموری او را خلق نگذارند
نشان ده خانه ی ما را، که ما را شوم می سازد
سلیم از خاک یونان محبت شد خمیر من
ز من پیر خرد مجهول ها معلوم می سازد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
ز بالین همنشینم هر نفس غمناک برخیزد
نشیند غنچه و چون گل گریبان چاک برخیزد
پریشانی به خاک هرکس از روز ازل آمیخت
به محشر هم پریشان چون غبار از خاک برخیزد
به داغ رشک آن افتاده، همچون لاله می سوزم
که نتواند ز مستی در چمن چون تاک برخیزد
می از آلایش هستی کشد دامان عارف را
چو کاغذ تر شود، از روی معجون پاک برخیزد
فلک صد دور می باید که در ایران زمین گردد
که همچون من غبار دیگری زان خاک برخیزد
سلیم ایام از پست و بلند خود نمی گردد
نشستم من به خاک راه تا افلاک برخیزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
سایه ی بخت، مرا افسر شاهی باشد
مرهم داغ دلم برق سیاهی باشد
فتنه ی دور جهان نیست ز تحریک کسی
بحر در موج نه از جنبش ماهی باشد
نگهی وقت شهادت ز تو شد قسمت ما
مفت کی کشته شود هرکه سپاهی باشد
در طلبکاری او شوق چنان می باید
که اگر کشته شوی، خون تو راهی باشد
من کجا و سفر از کوی خرابات، سلیم
چه توان کرد چو تقدیر الهی باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
شب ز مستی شور در بزم شراب انداختیم
باده نوشان گل در آب و ما کتاب انداختیم
گفتگوی خط و رخساری دگر در خاطر است
خامه سر کردیم و مشکی در گلاب انداختیم
حسن می خواهند، مستان را به شمع و گل چه کار
هرکه روشن کرد آتش، ما کباب انداختیم
در حقیقت همت ما برگرفت او را ز خاک
هرکه را بر خاک چون جام شراب انداختیم
لرزه بر اندام پل افتاد از دهشت چو موج
بس که بی باکانه ما خود را در آب انداختیم
همچو پروانه ز فکر انتقام آسوده ایم
ما که کار شمع را با آفتاب انداختیم
نیست غیر از نرم گفتاری، درشتی را علاج
کوه را زآهسته گویی از جواب انداختیم
شب ز مستی حرف آن لب بر زبان ما گذشت
موج می را در کمند پیچ و تاب انداختیم
آنچه ما می خواستیم از جام می معلوم شد
چون پر پروانه آتش در کتاب انداختیم
ترک شهرت کن که ما را داد گمنامی به باد
تا نقاب از روی خود همچون حباب انداختیم
شد چو طرف دامن لاله، سیاه و سوخته
دامن تر را ز بس بر آفتاب انداختیم
با هدف هرگز ندانستیم شست ما چه کرد
تیر بر تاریکی از بس چون شهاب انداختیم
گشت پرآشوب دوران، مصلحت در مرگ بود
فتنه شد در انجمن، خود را به خواب انداختیم
از اجل داریم زخم خنجر او را هوس
دام بهر صید ماهی در سراب انداختیم
چون سلیم آخر سوار توسن گردون شدیم
اختران را چون مه نو در رکاب انداختیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
ز شوقت گاه در دنبال گل همچون صبا افتم
گهی بر دست و پای گلرخان همچون حنا افتم
دگر راهی نهاده شوق در پیشم که از شادی
به پای خویشتن در هر قدم چون نقش پا افتم
درین ضعفم مددکاری به راه شوق می باید
به خضرم دسترس چون نیست، در پای عصا افتم
مرا کاری بجز افتادگی چون نیست در عالم
گر از خاک در میخانه برخیزم، کجا افتم
چه نقصانی مرا بر پایه ی قدر و شرف دارد
اگر بر خاک ره چون سایه ی بال هما افتم
مرا طالع به سوی مقصدی هرگز نشد رهبر
به خاک ناامیدی چند چون تیر خطا افتم؟
ز قسمت زان نمی نالم، که همچون دانه می دانم
ز چنگ مور اگر گردم رها، در آسیا افتم
نیم غمگین اگر بخت سیه آواره ام دارد
چو خال روی خوبان خوشنمایم، هرکجا افتم
به درویشی سلیم از بس که خو کردم، پس از مردن
چو آتش زنده می گردم، اگر بر بوریا افتم
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
چو سرنوشت کسی گشت در جهان کاری
علاج نیست بجز رفتن از پی آنش
دم فرس چو پی راندن مگس آمد
کند زمانه پس از مرگ هم مگس رانش
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ای اهل سخن از کرمت شکرگزار
مثقال هنر پیش تمیزت خروار
در عهد تو سامان دگر یافت سخن
آری خرجش کم است و دخلش بسیار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فلک به هرزه کمر بسته است جنگ مرا
که نیست شیشه شکستن شعار سنگ مرا
چنین که مانده به جا در طلسم بی تابی
شکسته شوخی پرواز بال رنگ مرا
زآه نیم شب عاشق الحذر ای غیر
که آسمان نشود سد ره خدنگ مرا
به سخت جانی من عشق تا چه افسون خواند
که شیشه شیشه نزاکت فزود سنگ مرا
غم تو گرچه شبنم را به بیخودی گذراند
به باد آه سحر داد نام و ننگ مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
قسمت هر کس زنعمت خانه اش پیمانه ای است
آنکه ز ابر رحمتش هر قطره رزق دانه ای است
جوش یکرنگی ز بس با هم نیاز و ناز داشت
در نظر هر شعلهٔ شمعم پر پروانه ای است
بی تو دل در سینه ام افگنده شور محشری
بی تکلف طرفه سرمستی عجب دیوانه ای است
با توکل ساز و در بند غم روزی مباش
زانکه هر دندان کلید رزق را دندانه ای است
پیش روی ماه من لیلی نیارد سبز شد
قصهٔ مجنون به پیش وحشتم افسانه ای است
سربه محراب خم شمشیر می آرم فرود
قبله ام پیوسته طاق ابروی مردانه ای است
در هوایش دل به حیرت داده جویا دیده را
برامیدش باز آغوش در هر خانه ای است
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۲ - در منقبت حضرت امام حسن مجتبی (ع)‏
به سینه ام نفس از جوش غم نیابد راه
چو لاله در دل خون گشته ام گره شد آه
سرشک من شده از خون دل قبا گلگون
ز پهلوی دگری گشته خودنما چون ماه
ز جوش اشک جگرگون به یاد لعل لبی
مرا چو رشتهٔ یاقوت گشت تار نگاه
کنی چو عزم تماشای باغ غنچه ز شوق
بر آسمان فکند همچو آفتاب کلاه
در انتظار تو مانند نقش پا چشمم
فکنده است بساط نگاه بر سر راه
ز حادثات گریزم به زور بازوی خویش
سرم برد به ته بال خود چو مرغ پناه
غمت که چشم هوس محرم وصالش نیست
نشسته در دل تنگم چو یوسفی در چاه
حدیث لعل ترا گوش گل ز غنچه شنید
فتاد آخر سرم به کوی و در افواه
به زیر خاک چون من با محبت تو روم
دمد ز تربت من تا به حشر مهر گیاه
ز بس لبالب خون جگر ز درد توام
ز دیده ام رود اندیشه سوی دل به شناه
گره ز کار چو تقدیر بست نگشاید
که هست ناخن تدبیر ما بسی کوتاه
قسم چرا بسر غم خورم چو شمع بس است
بسوز سینهٔ من آه شعله ناک گواه
بر که شکوه برم از دورنگی گردون
زکجرویش مرا هر شب است روز سیاه
همیشه هست چو برعکس مدعا کارت
خدا کند که تو برگردی ای فلک ناگاه
سرم ز نشئهٔ غفلت تهی است چندی شد
که گشته ام ز بدی های خویشتن آگاه
مجال دم زدنم در مقام عذر نماند
شدم ز بسکه چو لای شراب غرق گناه
چه گویم از عمل خویش خاک بر سر من
ز کرده های ابلیس را بود اکراه
زهر چه سرزده توفیق توبه می خواهم
به دین امید برم التجا به درگه شاه
شه سر بر امامت که درگه حرمش
هلال زار بود از وفور نقش جباه
بهار گلشن دین حضرت امام حسن
فروغ مردمک دیدهٔ ولی الله
اگر به قبهٔ قصر جلال او نگرد
ز آفتاب فتد از سر سپهر کلاه
ز رزمگاه تو تا آسمان به روی هوا
فتاد طرح زمین دگر ز گرد سپاه
چو شد ز گرد سپاهت فضای عالم تنگ
به داد پشت به دیوار چرخ خون مرده سیاه
مرا ز مهر تو لبریز شد دل روشن
چنانکه پر شود از آفتاب ساغر ماه
فلک سریرشها! قدسیان عرش برین
بر آستان تو از بسکه سوده اند جباه
کند ز جبههٔ شان آفتاب کسب فروغ
چنانکه منتفع از آفتاب گرد ماه
کجا مدیح تو یارای چون منی باشد
کنم به ذکر دعا بعد از این سخن کوتاه
ز فیض مهر ولای تو روز بازپسین
سفید باد مرا همچو ماه روی سیاه