عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
دارد شب نومیدی ما صبح امیدی
باد سحری میدهد از غیب نویدی
غازی ز پی دشمن و ما را برخ دوست
هر لحظه نگاهی و در آن اجر شهیدی
از لطف بنالیم و ز بیداد ننالیم
کز دوست نداریم بجز دوست امیدی
تا نشکنی آگاه نگردی ز دل ما
قفلیست که در وی نفتد هیچ کلیدی
گر تیر زنی دیده نپوشیم که باشد
هر تیر بریدی ز تو هر زخم نویدی
یکچند نشاط از سخن بیهده بس کن
ای بس که همی گفتی و ای بس که شنیدی
باد سحری میدهد از غیب نویدی
غازی ز پی دشمن و ما را برخ دوست
هر لحظه نگاهی و در آن اجر شهیدی
از لطف بنالیم و ز بیداد ننالیم
کز دوست نداریم بجز دوست امیدی
تا نشکنی آگاه نگردی ز دل ما
قفلیست که در وی نفتد هیچ کلیدی
گر تیر زنی دیده نپوشیم که باشد
هر تیر بریدی ز تو هر زخم نویدی
یکچند نشاط از سخن بیهده بس کن
ای بس که همی گفتی و ای بس که شنیدی
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶
بشکل جام می آمد هلال عید پدید
اشارتیست که دور هلال جام رسید
کسی ندیده قرین مهر با هلال و کنون
ز شکل جام و می آمد هلال و مهر پدید
چه نقشهای غریب و چه رنگهای عجیب
که نقشبند بهاری بروی باغ کشید
برون ز زیر سفیداب سوده شد زنگار
عیان ز توده ی زنگار زعفران گردید
درخت ثور مگر شد که بر سرشاخش
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
که از رسیدن دیماه و ماه روزه رسید
بساز عشرت مستان و زینت بستان
بچرخ ماه بر آمد بشاخ غنچه دمید
ز پرده های نواهای مطرب و بلبل
چه پرده ها که ز ناموس زهدها بدرید
بهای باده ببین گشت تا چه حد ارزان
که داد دانش و دین شیخ و جام و باده خرید
کرم ببین که در این فصل اگر چه زاهد بود
کسی زهمت پیر مغان نشد نومید
گرفت راه خرابات رند و جرعه گرفت
کشید رخت به میخانه شیخ و باده کشید
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
که کس مباد چو من مانده در غم جاوید
بباد رفت مرا گلستان عمر و دریغ
که دست من گلی از گلبن مراد نچید
کنون که عید و بهار است و روز و شب بنشاط
جوان و پیر چه رند شقی چه شیخ سعید
بروز خویش بباید مرا چو ابر گریست
ببخت خویش بباید مرا چو گل خندید
سروش عشق بگوشم رساند مژده که هان
غمین مباش که اینک ز راه یار رسید
نثار مقدم او جان رسیده بود بلب
ز در در آمد و بنشست یار وسویم دید
چه گفت گفت که گر عید روزه داران شد
چه گفت گفت که در باغ اگر شکوفه دمید
غمت مباد که باشد وثاق تو اینک
هم از جمالم گلشن هم از وصالم عید
نشسته یار و به پیشش ستاده من حیران
چو پیش خواجه ی بدخو گناهکار عبید
نبود جرأت گفتار اگر نبود مرا
خطابهای فصیح و جوابهای سدید
نبود رخصتش از ناز اگر نبود نهان
بریز خشم و عتابش هزار لطف و نوید
ز حد گذشت چو هنگامه های ناز و نیاز
بر رسید چو افسانه های وعدو وعید
دلش بخستگی و ناتوانیم بخشود
لبش ببستگی و بی زبانیم بخشید
ز روی لطف مرا خواند و پیش خویش نشاند
پس آنگه این لغز از من بامتحان پرسید
که باز گوی بمن خود چه باشد آن مرغی
که هیچ باز نیامد چو ز آشیانه پرید
نه جسم دارد و نه جان و زوست جان در جسم
نه گوش دارد و نه لب وزوست گفت و شنید
چه گوهر است که جا کرد در هزار صدف
اگرچه بود یکی قطره چون زا بر چکید
درون بحر گهرجای دارد این عجب است
که گوهر است و در آن بحر ژرف جای گزید
یکیست درو شده گوشوار چندین گوش
یکیست شمع و بسد خانه نور از آن تابید
جواب گفتمش این نیست جز سخن کامروز
در آن فرید کسی کوست در زمانه فرید
دلش جواهر آثار غیب را مخزن
لبش خزاین اسرار عرش راست کلید
تویی که طبع ترا بحر خواستم گفتن
تویی که رای تو با مهر خواستم سنجید
زمانه گفت که این قطره است و آن دریا
سپهر گفت که این دره است و آن خورشید
از آن زمان که من از تو جدا همی شده ام
جدا زهم نتوانم چه ماه روزه چه عید
دی و بهار و گل و خار و گلخن و گلزار
صباح و شام و ضیاء و ظلام و سایه و شید
از افتراق تو روزم چو روزگار سیاه
در اشتیاق تو چشمم از انتظار سفید
یکی نسیم ز کنعان به مصر آمده بود
یکی شمیم به شیراز از اسفهان بوزید
چه بود همره آن بود بوی پیرهنی
چه داشت این زیکی نامه بهر من تعویذ
بچشم کوری از آن بوی نور آمد باز
بجسم مرده از این نامه جان تازه رسید
چه نامه نامه و در آن قصیده ی غرا
چگونه غرا غیرت ده ظهیر و رشید
نه آن نبی و هم آن مهبط هزاران وحی
نه آن نبی و بر اعجاز خویش گشته شهید
ز نظم خویش توانم محیط مدحش شد
درون شکل حبابی محیط اگر گنجید
همان نه بهتر پویم ره ثنا بدعا
همان نه بهتر گویم به کردگار مجید
بزرگوار خدایا چه بودی ار بودی
همیشه تا که بهار و خزان و روزه و عید
زتو بساطم چونان که بوستان زبهار
بتو نشاطم چونان که روزه دار بعید
امیدوار چنانم کسی نگیرد عیب
که شد رسید مکرر در این قوافی و عید
در این دو روزه که میگشت ماه روزه تمام
نبود ورد زبانم جز این که عید رسید
اشارتیست که دور هلال جام رسید
کسی ندیده قرین مهر با هلال و کنون
ز شکل جام و می آمد هلال و مهر پدید
چه نقشهای غریب و چه رنگهای عجیب
که نقشبند بهاری بروی باغ کشید
برون ز زیر سفیداب سوده شد زنگار
عیان ز توده ی زنگار زعفران گردید
درخت ثور مگر شد که بر سرشاخش
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
که از رسیدن دیماه و ماه روزه رسید
بساز عشرت مستان و زینت بستان
بچرخ ماه بر آمد بشاخ غنچه دمید
ز پرده های نواهای مطرب و بلبل
چه پرده ها که ز ناموس زهدها بدرید
بهای باده ببین گشت تا چه حد ارزان
که داد دانش و دین شیخ و جام و باده خرید
کرم ببین که در این فصل اگر چه زاهد بود
کسی زهمت پیر مغان نشد نومید
گرفت راه خرابات رند و جرعه گرفت
کشید رخت به میخانه شیخ و باده کشید
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
که کس مباد چو من مانده در غم جاوید
بباد رفت مرا گلستان عمر و دریغ
که دست من گلی از گلبن مراد نچید
کنون که عید و بهار است و روز و شب بنشاط
جوان و پیر چه رند شقی چه شیخ سعید
بروز خویش بباید مرا چو ابر گریست
ببخت خویش بباید مرا چو گل خندید
سروش عشق بگوشم رساند مژده که هان
غمین مباش که اینک ز راه یار رسید
نثار مقدم او جان رسیده بود بلب
ز در در آمد و بنشست یار وسویم دید
چه گفت گفت که گر عید روزه داران شد
چه گفت گفت که در باغ اگر شکوفه دمید
غمت مباد که باشد وثاق تو اینک
هم از جمالم گلشن هم از وصالم عید
نشسته یار و به پیشش ستاده من حیران
چو پیش خواجه ی بدخو گناهکار عبید
نبود جرأت گفتار اگر نبود مرا
خطابهای فصیح و جوابهای سدید
نبود رخصتش از ناز اگر نبود نهان
بریز خشم و عتابش هزار لطف و نوید
ز حد گذشت چو هنگامه های ناز و نیاز
بر رسید چو افسانه های وعدو وعید
دلش بخستگی و ناتوانیم بخشود
لبش ببستگی و بی زبانیم بخشید
ز روی لطف مرا خواند و پیش خویش نشاند
پس آنگه این لغز از من بامتحان پرسید
که باز گوی بمن خود چه باشد آن مرغی
که هیچ باز نیامد چو ز آشیانه پرید
نه جسم دارد و نه جان و زوست جان در جسم
نه گوش دارد و نه لب وزوست گفت و شنید
چه گوهر است که جا کرد در هزار صدف
اگرچه بود یکی قطره چون زا بر چکید
درون بحر گهرجای دارد این عجب است
که گوهر است و در آن بحر ژرف جای گزید
یکیست درو شده گوشوار چندین گوش
یکیست شمع و بسد خانه نور از آن تابید
جواب گفتمش این نیست جز سخن کامروز
در آن فرید کسی کوست در زمانه فرید
دلش جواهر آثار غیب را مخزن
لبش خزاین اسرار عرش راست کلید
تویی که طبع ترا بحر خواستم گفتن
تویی که رای تو با مهر خواستم سنجید
زمانه گفت که این قطره است و آن دریا
سپهر گفت که این دره است و آن خورشید
از آن زمان که من از تو جدا همی شده ام
جدا زهم نتوانم چه ماه روزه چه عید
دی و بهار و گل و خار و گلخن و گلزار
صباح و شام و ضیاء و ظلام و سایه و شید
از افتراق تو روزم چو روزگار سیاه
در اشتیاق تو چشمم از انتظار سفید
یکی نسیم ز کنعان به مصر آمده بود
یکی شمیم به شیراز از اسفهان بوزید
چه بود همره آن بود بوی پیرهنی
چه داشت این زیکی نامه بهر من تعویذ
بچشم کوری از آن بوی نور آمد باز
بجسم مرده از این نامه جان تازه رسید
چه نامه نامه و در آن قصیده ی غرا
چگونه غرا غیرت ده ظهیر و رشید
نه آن نبی و هم آن مهبط هزاران وحی
نه آن نبی و بر اعجاز خویش گشته شهید
ز نظم خویش توانم محیط مدحش شد
درون شکل حبابی محیط اگر گنجید
همان نه بهتر پویم ره ثنا بدعا
همان نه بهتر گویم به کردگار مجید
بزرگوار خدایا چه بودی ار بودی
همیشه تا که بهار و خزان و روزه و عید
زتو بساطم چونان که بوستان زبهار
بتو نشاطم چونان که روزه دار بعید
امیدوار چنانم کسی نگیرد عیب
که شد رسید مکرر در این قوافی و عید
در این دو روزه که میگشت ماه روزه تمام
نبود ورد زبانم جز این که عید رسید
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
زیباترین اشیا فرخ ترین اعیان
از هر چه هست پیدا و ز هر چه هست پنهان
از مرغها هزار است از وقتها سحرگه
از فصلها بهار است از نوعهاست آسان
از عهدها شباب است از آبها شراب است
از انجم آفتاب است از ماههاست نیسان
از سنگها دل دوست از عیشها غم اوست
از تیغهاست ابرو از دشنه هاست مژگان
از زیبهاست افسر از طیبهاست عنبر
از عضوهاست دیده از خلقهاست احسان
از اولیاست حیدر از حوضهاست کوثر
از شاخهاست طوبا از باغهاست رضوان
از انبیا محمد از شهر ها مدینه
از خسروان شهنشه از ملکهاست ایران
از بحرهاست آن دل از ابرهاست آن کف
از روحهاست آن تن از عقلهاست آن جان
از هر چه هست پیدا و ز هر چه هست پنهان
از مرغها هزار است از وقتها سحرگه
از فصلها بهار است از نوعهاست آسان
از عهدها شباب است از آبها شراب است
از انجم آفتاب است از ماههاست نیسان
از سنگها دل دوست از عیشها غم اوست
از تیغهاست ابرو از دشنه هاست مژگان
از زیبهاست افسر از طیبهاست عنبر
از عضوهاست دیده از خلقهاست احسان
از اولیاست حیدر از حوضهاست کوثر
از شاخهاست طوبا از باغهاست رضوان
از انبیا محمد از شهر ها مدینه
از خسروان شهنشه از ملکهاست ایران
از بحرهاست آن دل از ابرهاست آن کف
از روحهاست آن تن از عقلهاست آن جان
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
ای گدایی درت مایه ی صاحب جاهی
فخرها کرده به دوران تو شاهنشاهی
مانده سر گشته بره چرخ هم از گام نخست
خواست با پایه ی قدر تو کند همراهی
خاک پای تو بود چشمه ی حیوان و رسید
سد سکندر به درت بی خطر گمراهی
تا نبیند به مراد تو به جز عکس مراد
عمر بد خواه تو ایمن بود از کوتاهی
تازه شد باز جهان کهن از باد بهار
ای بهار خطرت بی خطر دی گاهی
یار دیرین طلب از تازه رخان تا کندت
مه نو ساغری و چرخ کهن خر گاهی
ناز بر دهر کن و حکم بر افلاک نشاط
تا بدانند کمین بنده ی این درگاهی
فخرها کرده به دوران تو شاهنشاهی
مانده سر گشته بره چرخ هم از گام نخست
خواست با پایه ی قدر تو کند همراهی
خاک پای تو بود چشمه ی حیوان و رسید
سد سکندر به درت بی خطر گمراهی
تا نبیند به مراد تو به جز عکس مراد
عمر بد خواه تو ایمن بود از کوتاهی
تازه شد باز جهان کهن از باد بهار
ای بهار خطرت بی خطر دی گاهی
یار دیرین طلب از تازه رخان تا کندت
مه نو ساغری و چرخ کهن خر گاهی
ناز بر دهر کن و حکم بر افلاک نشاط
تا بدانند کمین بنده ی این درگاهی
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱
ای خوشا آغاز غم پرداز عشق
ای خوشا انجام به ز آغاز عشق
عشق از نو داستان پرداز شد
دوستان دستی که دستان ساز شد
باز زنجیر جنون برداشتند
بند بر پای خرد بگذاشتند
عقلها را وقت آشفتن رسید
راز ها را نوبت گفتن رسید
مرحبا ای عشق غم پرداز ما
ای تو هم همراز و هم غماز ما
ای فزون از فکر و از تدبیر ما
هم جنون ما و هم زنجیر ما
خیر مقدم حبذا اهلا هلا
لوحش الله بارک الله مرحبا
عقل را ره در دل دیوانه نیست
خلوت حق جای هر بیگانه نیست
خانه ی دل منزل اخلاص تست
خلوت جان جای خاص الخاص تست
شاد بنشین و زغمم آزاد کن
هم خرابم ساز و هم آباد کن
ای خوشا انجام به ز آغاز عشق
عشق از نو داستان پرداز شد
دوستان دستی که دستان ساز شد
باز زنجیر جنون برداشتند
بند بر پای خرد بگذاشتند
عقلها را وقت آشفتن رسید
راز ها را نوبت گفتن رسید
مرحبا ای عشق غم پرداز ما
ای تو هم همراز و هم غماز ما
ای فزون از فکر و از تدبیر ما
هم جنون ما و هم زنجیر ما
خیر مقدم حبذا اهلا هلا
لوحش الله بارک الله مرحبا
عقل را ره در دل دیوانه نیست
خلوت حق جای هر بیگانه نیست
خانه ی دل منزل اخلاص تست
خلوت جان جای خاص الخاص تست
شاد بنشین و زغمم آزاد کن
هم خرابم ساز و هم آباد کن
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۷
محفل عشقش چو می آراستند
اول از بیگانگان پیراستند
ساقی آنگه باده در گردش فکند
باده ها در سینه ها آتش فکند
باده ی شوق انجمن افروز شد
آتش می باز عالم سوز شد
دست جذبه دامن جانها گرفت
اشک حیرت راه دامنها گرفت
آسمانها و زمینها سر خوشند
کز حریفان همان بزم خوشند
از یکی جرعه زمین سر مست شد
هم زپا افتاد و هم از دست شد
مست افتادست از خود بی خبر
نی شناسد سر زپا نی پا ز سر
طاقت چرخ از زمین چون بیش بود
در بساط قرب هم زان پیش بود
دورها خوردست و اکنون سر خوش است
از پی دور دگر در گردش است
شخص انسان کز همه کاملتر است
ذات او را لطف حق شاملتر است
جرعه ها نوشیده و پیمانه ها
جرعه نه پیمانه نه خمخانه ها
نشأه ی می کرده نه دروی بروز
آگهی او را نه از مستی هنوز
جنبش گردون و آرام زمین
گشته در شخص وجود او ضمین
گر بجنبد عرش فرش راه اوست
از حد امکان برون خرگاه اوست
ور گراید سوی تمکین رای خود
کوه کی جنباندش از جای خود
اول از بیگانگان پیراستند
ساقی آنگه باده در گردش فکند
باده ها در سینه ها آتش فکند
باده ی شوق انجمن افروز شد
آتش می باز عالم سوز شد
دست جذبه دامن جانها گرفت
اشک حیرت راه دامنها گرفت
آسمانها و زمینها سر خوشند
کز حریفان همان بزم خوشند
از یکی جرعه زمین سر مست شد
هم زپا افتاد و هم از دست شد
مست افتادست از خود بی خبر
نی شناسد سر زپا نی پا ز سر
طاقت چرخ از زمین چون بیش بود
در بساط قرب هم زان پیش بود
دورها خوردست و اکنون سر خوش است
از پی دور دگر در گردش است
شخص انسان کز همه کاملتر است
ذات او را لطف حق شاملتر است
جرعه ها نوشیده و پیمانه ها
جرعه نه پیمانه نه خمخانه ها
نشأه ی می کرده نه دروی بروز
آگهی او را نه از مستی هنوز
جنبش گردون و آرام زمین
گشته در شخص وجود او ضمین
گر بجنبد عرش فرش راه اوست
از حد امکان برون خرگاه اوست
ور گراید سوی تمکین رای خود
کوه کی جنباندش از جای خود
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۹
شاه ما کز لوح و کرسی باج خواست
این زمان افسانه ی معراج خواست
جامه ی هستی خود چون چاک کرد
فرش راه از اطلس افلاک کرد
مقصد او عشق و هم مقصود عشق
رهبر او عشق و هم ره بود عشق
نه بجایی یا مکانی رفته بود
تا مکان لامکانی رفته بود
با شبی تاریک و راهی بس دراز
شد سفر مشکل ابر اهل مجاز
لیک جا بودش در آنجا از نخست
سوی ما ناگه از آنجا راه جست
سوی ما زانجا چو عزم راه کرد
دیده را بیدار و دل آگاه کرد
از نشان راهها پرسیده بود
پرسشی چه یک بیک را دیده بود
باز سوی منزل آغاز رفت
از همان راهی که آمد باز رفت
راه او راه دیار خویش بود
مقصد او کوی یار خویش بود
نه همین یک شب که دانی رفته بود
روزها شبها نهانی رفته بود
این زمان افسانه ی معراج خواست
جامه ی هستی خود چون چاک کرد
فرش راه از اطلس افلاک کرد
مقصد او عشق و هم مقصود عشق
رهبر او عشق و هم ره بود عشق
نه بجایی یا مکانی رفته بود
تا مکان لامکانی رفته بود
با شبی تاریک و راهی بس دراز
شد سفر مشکل ابر اهل مجاز
لیک جا بودش در آنجا از نخست
سوی ما ناگه از آنجا راه جست
سوی ما زانجا چو عزم راه کرد
دیده را بیدار و دل آگاه کرد
از نشان راهها پرسیده بود
پرسشی چه یک بیک را دیده بود
باز سوی منزل آغاز رفت
از همان راهی که آمد باز رفت
راه او راه دیار خویش بود
مقصد او کوی یار خویش بود
نه همین یک شب که دانی رفته بود
روزها شبها نهانی رفته بود
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲
طالب من گر شود یک ره کسی
راهها بنمایمش هر سو بسی
چون مرا بشناسد از آیات من
عاشق آید بر صفات ذات من
شد چو عاشق وزمن آگه شد همی
زان پس او را زنده نگذارم دمی
بس عجب نبود اگر کشتم منش
عاشق است و لازم آمد کشتنش
کشتن عاشق بهر مذهب رواست
خاصه این عاشق که معشوقش خداست
پس مرا ز آیین دین مصطفا
بر شهید خویش باید خونبها
وانکه هم منظور و هم مقبول من
گشت ز انسان تا که شد مقتول من
هر دو عالم نیست خونش را بها
غیر من او را نشاید خونبها
هم منم دل برده، هم بیدل منم
هم منم مقتول و هم قاتل منم
کی سزا بینم بجای خویشتن
دیگری را خونبهای خویشتن
خویش را نه رایگانی بخشمش
کشته ام تا زندگانی بخشمش
کشته ی عشق ار شوی زنده شوی
تا ابد باقی و پاینده شوی
عشقبازی را شعار دیگر است
رسم او رسم دیار دیگر است
بی سبب با دوستاران دشمن است
دشمنی او همین تا کشتن است
کشتگان خویش را شد دوستار
گر کشد عشق ای خوشا آن اعتبار
این بود آیین عشق،این کیش عشق
چاره جز مردن نباشد پیش عشق
هم نهان دارد بمردن زندگی
هم خداوندی نهان در بندگی
عشق اگر میراندت روزنده باش
ور خداوندی بخواهی بنده باش
بندگی ما و تو نی بندگیست
حاصل این تا ابد شرمندگیست
بندگی چبود خدا را یافتن
از خودی سوی خدا بشتافتن
هر چه جز حق از میان برداشتن
بندگی هم برکران بگذاشتن
نه عمل را راه در این شاهراه
علم را نه بار در این بارگاه
مدرکات ما همه وهم و خیال
حق تعالی شانه ی عما یقال
چون رسید اینجا سخن خاموش شو
لب ببند و پای تا سر گوش شو
رازهای نا شنیده گوش دار
لیک در گفتن زبان خاموش دار
از مقیمان در میخانه ام
میرسد هر دم زنو پیمانه ام
در درون میکده آوازهاست
بر زبان چنگ و نی خوش رازهاست
رازها می آیدم زانجا بگوش
لیک میگوید سروشم شو خموش
باز ساقی ساغرم لبریز کرد
ز آتشین آبیم آتش تیز کرد
کوه از یک قطره می مدهوش شد
کی توانم من دگر خاموش شد
می ندانم محرم از نامحرمی
هر که خواهد گو بیا بشنو همی
راز خوبان را چرا باید نهفت
راز ما بد سیرتان باید نهفت
راز خوبان را نهفتن کی رواست
رازهای ما نهفتن را سزاست
خوبرو را روی بی پرده نکوست
آنکه در پرده بباید زشتروست
ماه کی باشد روا در زیر میغ
میغها پنهان بباید ای دریغ
راهها بنمایمش هر سو بسی
چون مرا بشناسد از آیات من
عاشق آید بر صفات ذات من
شد چو عاشق وزمن آگه شد همی
زان پس او را زنده نگذارم دمی
بس عجب نبود اگر کشتم منش
عاشق است و لازم آمد کشتنش
کشتن عاشق بهر مذهب رواست
خاصه این عاشق که معشوقش خداست
پس مرا ز آیین دین مصطفا
بر شهید خویش باید خونبها
وانکه هم منظور و هم مقبول من
گشت ز انسان تا که شد مقتول من
هر دو عالم نیست خونش را بها
غیر من او را نشاید خونبها
هم منم دل برده، هم بیدل منم
هم منم مقتول و هم قاتل منم
کی سزا بینم بجای خویشتن
دیگری را خونبهای خویشتن
خویش را نه رایگانی بخشمش
کشته ام تا زندگانی بخشمش
کشته ی عشق ار شوی زنده شوی
تا ابد باقی و پاینده شوی
عشقبازی را شعار دیگر است
رسم او رسم دیار دیگر است
بی سبب با دوستاران دشمن است
دشمنی او همین تا کشتن است
کشتگان خویش را شد دوستار
گر کشد عشق ای خوشا آن اعتبار
این بود آیین عشق،این کیش عشق
چاره جز مردن نباشد پیش عشق
هم نهان دارد بمردن زندگی
هم خداوندی نهان در بندگی
عشق اگر میراندت روزنده باش
ور خداوندی بخواهی بنده باش
بندگی ما و تو نی بندگیست
حاصل این تا ابد شرمندگیست
بندگی چبود خدا را یافتن
از خودی سوی خدا بشتافتن
هر چه جز حق از میان برداشتن
بندگی هم برکران بگذاشتن
نه عمل را راه در این شاهراه
علم را نه بار در این بارگاه
مدرکات ما همه وهم و خیال
حق تعالی شانه ی عما یقال
چون رسید اینجا سخن خاموش شو
لب ببند و پای تا سر گوش شو
رازهای نا شنیده گوش دار
لیک در گفتن زبان خاموش دار
از مقیمان در میخانه ام
میرسد هر دم زنو پیمانه ام
در درون میکده آوازهاست
بر زبان چنگ و نی خوش رازهاست
رازها می آیدم زانجا بگوش
لیک میگوید سروشم شو خموش
باز ساقی ساغرم لبریز کرد
ز آتشین آبیم آتش تیز کرد
کوه از یک قطره می مدهوش شد
کی توانم من دگر خاموش شد
می ندانم محرم از نامحرمی
هر که خواهد گو بیا بشنو همی
راز خوبان را چرا باید نهفت
راز ما بد سیرتان باید نهفت
راز خوبان را نهفتن کی رواست
رازهای ما نهفتن را سزاست
خوبرو را روی بی پرده نکوست
آنکه در پرده بباید زشتروست
ماه کی باشد روا در زیر میغ
میغها پنهان بباید ای دریغ
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۲
شب نگردد روشن از نام چراغ
نام فروردین نیارد گل بباغ
عشق را رسمی بباید اسم سوز
چشمی آب آور، دلی آتش فروز
من ز عشق اسمی همی بشنیده ام
از طلب رسمی کجا کی دیده ام
فاش میگویم که من عاشق نیم
گر بگویم عاشقم صادق نیم
عاشق عشقم طلبکار طلب
ای غریبا ای شگفتا ای عجب
عشق را پیدا نباشد منزلی
تا بسویش راه جوید مقبلی
ای دریغا می ندانم کی او
تا توانم ره سپارم سوی او
خانه پنهان کرد و منزل ناپدید
زان سوی ظلمات مأوایی گزید
گر ز ظلمات تنت آرم گذر
سوی عشق آنگاه کردم راهبر
کاروان در ظلمت شب شد روان
محمل او در میان کاروان
گاه محمل پیش راند گه ز پس
ساربان بی شمع واشتر بی جرس
عشق میگوید که ای آکنده گوش
از سرود من جهان اندر خروش
از فروغم هر دو عالم روشن است
برقم اندر خرمن مرد و زن است
عالم و آدم ز سوزم در گرفت
آتشم در جمله خشک و تر گرفت
خامه ی من رنگ آمیز گل است
زخمه ی من نغمه ساز بلبل است
از خم من صبغة الله رنگ یافت
ما رمیت از دامن من سنک یافت
جیب شب هر صبح از من چاک شد
جسم خاک از من بعرش پاک شد
سر بنه تا پا نهی در کوی من
چشم بربند و ببین در روی من
نام فروردین نیارد گل بباغ
عشق را رسمی بباید اسم سوز
چشمی آب آور، دلی آتش فروز
من ز عشق اسمی همی بشنیده ام
از طلب رسمی کجا کی دیده ام
فاش میگویم که من عاشق نیم
گر بگویم عاشقم صادق نیم
عاشق عشقم طلبکار طلب
ای غریبا ای شگفتا ای عجب
عشق را پیدا نباشد منزلی
تا بسویش راه جوید مقبلی
ای دریغا می ندانم کی او
تا توانم ره سپارم سوی او
خانه پنهان کرد و منزل ناپدید
زان سوی ظلمات مأوایی گزید
گر ز ظلمات تنت آرم گذر
سوی عشق آنگاه کردم راهبر
کاروان در ظلمت شب شد روان
محمل او در میان کاروان
گاه محمل پیش راند گه ز پس
ساربان بی شمع واشتر بی جرس
عشق میگوید که ای آکنده گوش
از سرود من جهان اندر خروش
از فروغم هر دو عالم روشن است
برقم اندر خرمن مرد و زن است
عالم و آدم ز سوزم در گرفت
آتشم در جمله خشک و تر گرفت
خامه ی من رنگ آمیز گل است
زخمه ی من نغمه ساز بلبل است
از خم من صبغة الله رنگ یافت
ما رمیت از دامن من سنک یافت
جیب شب هر صبح از من چاک شد
جسم خاک از من بعرش پاک شد
سر بنه تا پا نهی در کوی من
چشم بربند و ببین در روی من
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
نغمه عشاق باشد در نوای عندلیب
نیست غیر از دیدن گل مدعای عندلیب
ساربان رنگ گلشن دارد آهنگ سفر
کی بود در محمل او جز درای عندلیب؟!
ترسم از الفتپرستی های ساز نغمه اش
کش خلد در پای گل خار از صدای عندلیب
بس که شد محنتکش شوق تماشاهای گل
گشته خم از بار غم قد دوتای عندلیب
عاشقان را ننگ باشد کسوت رنگ غرور
نیست غیر از خاکساری ها قبای عندلیب!
در حریم وصل دارد ناله از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد مدعای عندلیب!
پنبه غفلت بود شبنم به گوش رنگ گل
نشنود یک بار اکنون ماجرای عندلیب
هیچ از صحن چمن بیرون نمی آید مگر
پیچ و تاب ناله شد زنجیر پای عندلیب؟!
آنقدر دارد غرور رنگ و حسن خویشتن
کی شود آگاه گل از های های عندلیب؟!
می زند پروانسان خود را به شمع روی گل
اینقدر لازم بود بودن کرای عندلیب!
برفشان از شبنم اوراق گل در نبض او
جز گلاب وصل کی باشد دوای عندلیب؟!
داد این فتوا شبی پروانه شمع ادب
نیست کم از خون طغرل خونبهای عندلیب!
نیست غیر از دیدن گل مدعای عندلیب
ساربان رنگ گلشن دارد آهنگ سفر
کی بود در محمل او جز درای عندلیب؟!
ترسم از الفتپرستی های ساز نغمه اش
کش خلد در پای گل خار از صدای عندلیب
بس که شد محنتکش شوق تماشاهای گل
گشته خم از بار غم قد دوتای عندلیب
عاشقان را ننگ باشد کسوت رنگ غرور
نیست غیر از خاکساری ها قبای عندلیب!
در حریم وصل دارد ناله از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد مدعای عندلیب!
پنبه غفلت بود شبنم به گوش رنگ گل
نشنود یک بار اکنون ماجرای عندلیب
هیچ از صحن چمن بیرون نمی آید مگر
پیچ و تاب ناله شد زنجیر پای عندلیب؟!
آنقدر دارد غرور رنگ و حسن خویشتن
کی شود آگاه گل از های های عندلیب؟!
می زند پروانسان خود را به شمع روی گل
اینقدر لازم بود بودن کرای عندلیب!
برفشان از شبنم اوراق گل در نبض او
جز گلاب وصل کی باشد دوای عندلیب؟!
داد این فتوا شبی پروانه شمع ادب
نیست کم از خون طغرل خونبهای عندلیب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ساقیا باده ده بهار گذشت
رونق عیش روزگار گذشت!
در میخانه و سر خم را
باز کن وقت انتظار گذشت!
آنچه داری بریز در جامم
درد سر بی حد از خمار گذشت!
شاهد گل ز بوستان امروز
توسن باد را سوار گذشت
از پس محمل جمازه گل
ناله بلبل و هزار گذشت
چشم نرگس به هر طرف نگران
از ره باغ شرمسار گذشت
اقحوان بر امید اردی بهشت
دیده اش بر قفا دچار گذشت
ضیمران پایمال صرصر شد
کله لاله ز افتخار گذشت
نوبت عهد بوستان افروز
چون وفا و وصال یار گذشت
جام را زورق یم می کن
لنگر صبر از قرار گذشت
خیز و این وقت را غنیمت دان
فرصت عمر بیمدار گذشت!
حبذا چنگ و شاهد و لب جو
مطربا ساز کن که کار گذشت!
طغرل از جبر چرخ مینالم
به من از جبرش بی شمار گذشت
رونق عیش روزگار گذشت!
در میخانه و سر خم را
باز کن وقت انتظار گذشت!
آنچه داری بریز در جامم
درد سر بی حد از خمار گذشت!
شاهد گل ز بوستان امروز
توسن باد را سوار گذشت
از پس محمل جمازه گل
ناله بلبل و هزار گذشت
چشم نرگس به هر طرف نگران
از ره باغ شرمسار گذشت
اقحوان بر امید اردی بهشت
دیده اش بر قفا دچار گذشت
ضیمران پایمال صرصر شد
کله لاله ز افتخار گذشت
نوبت عهد بوستان افروز
چون وفا و وصال یار گذشت
جام را زورق یم می کن
لنگر صبر از قرار گذشت
خیز و این وقت را غنیمت دان
فرصت عمر بیمدار گذشت!
حبذا چنگ و شاهد و لب جو
مطربا ساز کن که کار گذشت!
طغرل از جبر چرخ مینالم
به من از جبرش بی شمار گذشت
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چاک است گویا پیراهن صبح
انجم بریزد از دامن صبح
شبگیر میکن گر می توانی
نظاره مهر از روزن صبح
مانند خور باش تا بگذرانی
تیر اجابت از جوشن صبح
سودای غم را دیگر علاجی
هرگز نباشد جز روغن صبح!
چاک دلت را نتوان رفو کرد
جز رشته آه با سوزن صبح
سریست مخفی بدرید ناگه
پیراهن شب اندر تن صبح!
چرخ از کواکب دارد تنقل
می بگذراند پرویزن صبح
مانند بلبل فریاد میزن
تا بو که آئی در گلشن صبح!
راه توصل کس را نباشد
بی هادی شب در مسکن صبح
گنج سعدت باشد نصیبت
گر بهره گیری از مخزن صبح
جاوید بادا اشعار طغرل
چیدست گوهر از معدن صبح!
انجم بریزد از دامن صبح
شبگیر میکن گر می توانی
نظاره مهر از روزن صبح
مانند خور باش تا بگذرانی
تیر اجابت از جوشن صبح
سودای غم را دیگر علاجی
هرگز نباشد جز روغن صبح!
چاک دلت را نتوان رفو کرد
جز رشته آه با سوزن صبح
سریست مخفی بدرید ناگه
پیراهن شب اندر تن صبح!
چرخ از کواکب دارد تنقل
می بگذراند پرویزن صبح
مانند بلبل فریاد میزن
تا بو که آئی در گلشن صبح!
راه توصل کس را نباشد
بی هادی شب در مسکن صبح
گنج سعدت باشد نصیبت
گر بهره گیری از مخزن صبح
جاوید بادا اشعار طغرل
چیدست گوهر از معدن صبح!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
هر کس که باشد همخانه صبح
چون مهر گردد پروانه صبح
دارد ز مستی چون بحر مواج
اندر دهن کف دیوانه صبح
در آخر شب زنهار گوئید
با گوش خورشید افسانه صبح
مشاطه را گو سازد مطرا
گیسوی شب را از شانه صبح
فرض است با ما ناآشنائی
هر کس که باشد بیگانه صبح
در بزم امکان بی سعی و کوشش
واصل نگردد جانانه صبح
غافل مباشید یاران که دارد
گنج فراوان ویرانه صبح!
صد خوشه خرمن حاصل توان داد
در مزرع دل از دانه صبح
در سینه جا کن هر گه که گوید
درس ادب را فرزانه صبح
نظاره می کن مانند طغرل
از روزن دل کاشانه صبح!
چون مهر گردد پروانه صبح
دارد ز مستی چون بحر مواج
اندر دهن کف دیوانه صبح
در آخر شب زنهار گوئید
با گوش خورشید افسانه صبح
مشاطه را گو سازد مطرا
گیسوی شب را از شانه صبح
فرض است با ما ناآشنائی
هر کس که باشد بیگانه صبح
در بزم امکان بی سعی و کوشش
واصل نگردد جانانه صبح
غافل مباشید یاران که دارد
گنج فراوان ویرانه صبح!
صد خوشه خرمن حاصل توان داد
در مزرع دل از دانه صبح
در سینه جا کن هر گه که گوید
درس ادب را فرزانه صبح
نظاره می کن مانند طغرل
از روزن دل کاشانه صبح!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
صبح صادق از طلوع معنی ام آگاه بود
بر مبارکباد طبعم مهر جای ماه بود
نظم شیرینم اگر کلک عطارد می نوشت
دست ناهید از ترنم یک قلم کوتاه بود
مریم فکرم مسیح از عین معنی زاده است
نقد اشعارم نخستین مشتری دلخواه بود
کار صد بهرام خواهم کرد با تیغ زبان
زان که از حل نکات من زهل در آه بود
از کلام خویشتن در اوج معنی طغرلم
این همه صافی به اصل گوهرم همراه بود
بر مبارکباد طبعم مهر جای ماه بود
نظم شیرینم اگر کلک عطارد می نوشت
دست ناهید از ترنم یک قلم کوتاه بود
مریم فکرم مسیح از عین معنی زاده است
نقد اشعارم نخستین مشتری دلخواه بود
کار صد بهرام خواهم کرد با تیغ زبان
زان که از حل نکات من زهل در آه بود
از کلام خویشتن در اوج معنی طغرلم
این همه صافی به اصل گوهرم همراه بود
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
می روم از خویش هر ساعت ز دنبال نفس
محمل ما را بود ساز شکست دل جرس
می توان امروز بودن فرش پای آفتاب
شبروان راه را چون سایه نبود بیم کس
تا نباشی رهنورد وادی دشت عدم
کی رسی در جاده اقبال این بال فرس؟!
بی فنا حاصل نگردد دولت دیدار او
کس چسان سازد تمنای وصال او هوس؟!
پختگان را کی بود از صحبت دونان گذیر
شعله را بسیار باشد احتیاج خار و خس!
کارگاه باغ امکان را بود نیرنگ ها
زاغ در صحرا و بلبل گشته محبوس قفس
خانه دل را تو از زنگ کدورت صاف کن
می شود آئینه اینجا تیره از جوش نفس
هر که را باشد به قدر مشرب خود جاده ای
کی بود فیل دمان را تاب یک گشت فرس؟!
اشک در راه طلب باشد دلیل مدعا
کاغذ ابری بود آئین عشق بوالهوس
دل به دزدی می رود امشب به جعد زلف او
کی بود عیار را اندیشه چوب عسس؟!
طغرل از ضبط نفس فال سعادت می زنم
بر سر مرغ سخن بال هما باشد قفس
محمل ما را بود ساز شکست دل جرس
می توان امروز بودن فرش پای آفتاب
شبروان راه را چون سایه نبود بیم کس
تا نباشی رهنورد وادی دشت عدم
کی رسی در جاده اقبال این بال فرس؟!
بی فنا حاصل نگردد دولت دیدار او
کس چسان سازد تمنای وصال او هوس؟!
پختگان را کی بود از صحبت دونان گذیر
شعله را بسیار باشد احتیاج خار و خس!
کارگاه باغ امکان را بود نیرنگ ها
زاغ در صحرا و بلبل گشته محبوس قفس
خانه دل را تو از زنگ کدورت صاف کن
می شود آئینه اینجا تیره از جوش نفس
هر که را باشد به قدر مشرب خود جاده ای
کی بود فیل دمان را تاب یک گشت فرس؟!
اشک در راه طلب باشد دلیل مدعا
کاغذ ابری بود آئین عشق بوالهوس
دل به دزدی می رود امشب به جعد زلف او
کی بود عیار را اندیشه چوب عسس؟!
طغرل از ضبط نفس فال سعادت می زنم
بر سر مرغ سخن بال هما باشد قفس
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
هر کس که دارد یک دلبر فیض
محوست گویا در منظر فیض
در هر دو عالم هرگز نمیری
گر گشته گردی از خنجر فیض!
در ظلمت غم میکن تحمل
باشد که یابی روشنگر فیض!
صد دل شهودش باشد به دعوا
هر کس که دارد یک محضر فیض
بی صبح یک دم هرگز نبینی
بر فرق خورشید این افسر فیض
کلک ادب را بر صفحه دل
بنمای راهی از مستر فیض!
غافل چه باشی محبوب مطلوب
در خواب نازست بر بستر فیض!
خوش می توانی کردن دماغت
تا بو که یابی از عنبر فیض!
آئینه سان شو از صافی دل
گیری جهانی از جوهر فیض!
ضایع مگردان هرگز نروید
در هر زمینی سوسنبر فیض!
مانند طوطی در کام طغرل
هرگز نباشد جز شکر فیض!
محوست گویا در منظر فیض
در هر دو عالم هرگز نمیری
گر گشته گردی از خنجر فیض!
در ظلمت غم میکن تحمل
باشد که یابی روشنگر فیض!
صد دل شهودش باشد به دعوا
هر کس که دارد یک محضر فیض
بی صبح یک دم هرگز نبینی
بر فرق خورشید این افسر فیض
کلک ادب را بر صفحه دل
بنمای راهی از مستر فیض!
غافل چه باشی محبوب مطلوب
در خواب نازست بر بستر فیض!
خوش می توانی کردن دماغت
تا بو که یابی از عنبر فیض!
آئینه سان شو از صافی دل
گیری جهانی از جوهر فیض!
ضایع مگردان هرگز نروید
در هر زمینی سوسنبر فیض!
مانند طوطی در کام طغرل
هرگز نباشد جز شکر فیض!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
آه از جوش صفای طبع معنی زای من
زنگ غم آئینه سان بگرفته سر تا پای من!
عاقبت از دست نیرنگ زلیخای قدر
گوشه زندان محنت شد چو یوسف جای من!
مهر راحت دشمنم گردیده از بخت سیه
دوستان را نیست هرگز ذره ای پروای من!
تا شدم من محرم میخانه بزم وجود
باده عشرت نخواهی یافت از مینای من!
مشتری اقبال نظمم لیک در بازار دهر
جز قماش غم نباشد دیگری سودای من!
دستبند دعوی ام بود حلقه زلف بتان
زان سبب شد بسته بی زنجیر اکنون پای من!
گشتم از تهمت اسیر دوزخ قهر عدو
یاد چون گلزار جنت منزل و مأوای من!
طغرل از جور فلک گشتم اسیر قید غم
گرنه لطف حق ببخشاید به حالم وای من!
زنگ غم آئینه سان بگرفته سر تا پای من!
عاقبت از دست نیرنگ زلیخای قدر
گوشه زندان محنت شد چو یوسف جای من!
مهر راحت دشمنم گردیده از بخت سیه
دوستان را نیست هرگز ذره ای پروای من!
تا شدم من محرم میخانه بزم وجود
باده عشرت نخواهی یافت از مینای من!
مشتری اقبال نظمم لیک در بازار دهر
جز قماش غم نباشد دیگری سودای من!
دستبند دعوی ام بود حلقه زلف بتان
زان سبب شد بسته بی زنجیر اکنون پای من!
گشتم از تهمت اسیر دوزخ قهر عدو
یاد چون گلزار جنت منزل و مأوای من!
طغرل از جور فلک گشتم اسیر قید غم
گرنه لطف حق ببخشاید به حالم وای من!