عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۸
شور لیلی کو که باز آزایش سودا کند
خاک مجنون را غبار خاطر صحرا کند
می دهد طومار صد مجنون به باد پیچ و تاب
گردبادی گر ز آهم جلوه در صحرا کند
در گلستانی که رنگ جلوه ریزد قامتت
تا قیامت سرو ممکن نیست سر بالا کند
می‌تواند از دل ما هم طرب ایجاد کرد
از گداز سنگ سوداگر کسی مینا کند
آسمان دارد ز من سرمایهٔ تعمیر درد
بشکند رنگم به هرجا ناله‌ای برپا کند
خاکم از آسودگی شیرازهٔ صد کلفت است
کو پریشانی که باز این نسخه را اجرا کند
آن سوی ظلمت بغیر از نور نتوان یافتن
روی در مولاست هرکس پشت بر دنیا کند
عاقبت نقشی بر آب است اعتبارات جهان
نام جای خود چه لازم در نگینها واکند
برده‌ام پیش از دو عالم دعوی واماندگی
آسمان مشکل که امروز مرا فردا کند
گفتگو از معنی تحقیق دارد غافلت
اندکی خاموش شو تا دل زبان پیرا کند
کام عیشی تر نشد از خشک‌مغزیهای دهر
شیشه بگدازد مگر تا می به جام ما کند
بپدل اسباب جهان را حسرتت مشاطه است
زشتی هر چیز را نایافتن زیبا کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۰
لمعهٔ مهرش دمی کاینه تابان کند
شرم به چشم جهات سایهٔ مژگان‌ کند
گر به تغافل دهد جلوه عنان نگاه
خانهٔ صد آینه یک مژه وبران‌کند
حسن عرقناک او محرمی دل نخواست
آتش غیرت کجاست کاین ورق افشان کند
هرزه‌دو مطلبم‌کاش چو موج‌گهر
آبله‌ام‌ یک نفس محرم دامان کند
فو‌ت زمان حضور آینهٔ دل شکست
یأس کنون جای مو ناله پریشان‌کند
در بن دندان شوق حسرت‌کنج لبی‌ست
گر بگزم پشت دست بوسه چراغان‌کند
در برم از نیستی جامهٔ پوشیده‌ای‌ست
تاکی از این‌کسوتم رنگ تو عریان‌کند
شبهه نچیند بساط در ره تسلیم عشق
آب ز عکس غریق آینه پنهان‌کند
با همه واماندگی شوق‌ گر آید بجوش
آبلهٔ پا چو شمع بر مژه توفان ‌کند
گر سر مجنون او گردشی آرد به عرض
دشت و در از گردباد رو به گریبان ‌کند
عالم تصویر وهم صید فریبم نکرد
کافر آن غمزه را بت چه مسلمان‌ کند
بیدل ز آن نرگسم جرات بیداد کو
سرمه ز خاکم مگر بالد و افغان ‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۱
هرجا خرام ناز تو تمکین عیان‌ کند
حیرت در آب آینه کشتی روان کند
زخمی که خندد از دم تیغ تبسمت
خون چکیده را چمن زعفران کند
چشمت به محفلی که تغافل کند بلند
نی هم به میل سرمه نیاز فغان کند
از فرصت گذشته رسیدن گذشته گیر
رنگ پریده در چه بهار آشیان کند؟
خاموش باش بر در دل ورنه بی‌ادب
هر دم زدن یک آینه‌وارت زیان‌ کند
از فعل زشت دشمن آسایش خودیم
ما را مگر به خویش حیا مهربان کند
آن شعله طینتم که پی طعمهٔ گداز
مغزم چو شمع پرورش استخوان کند
تغییر پهلویم ستم است از هجوم درد
ترسم که بوریای مرا نیستان کند
در خاک من غبار فنا نیست پرفشان
خواب عدم کجا مژه‌ام را گران کند
بسمل صفت به سکته رسانیده‌ام ورق
سطری ز خون مگر سبقم را روان کند
باور نداشتم که غبار مرا چو صبح
دامان چیده تا به فلک نردبان کند
تمثال من چو صورت عنقا همین صداست
چیزی نی‌ام که آینه‌ام امتحان کند
ای آینه عیوب مثالم به رو میار
بگذار تا عرق ته آبم نهان کند
بیدل مخوان فسانهٔ بخت سیاه من
کافاق را مباد چو شب سرمه ‌دان‌ کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۲
اشک ‌گهر طینت ما راه تپش سر نکند
طفل دبستان ادب این سبق از بر نکند
وسوسه بر هم نزند رابطهٔ ساز یقین
کوه‌گران حوصله را ناله سبکسر نکند
منفعلیهای زمان فطرت ما را چه زیان
عبرت تمثال محیط آینه را تر نکند
عالم اسباب فنا چند دهد فرصت ما
اشک به دوش مژه‌ها آنهمه لنگر نکند
شبنم بی‌بال و پریم آینه‌پرداز تری
طاقت ما غیر عرق پیشهٔ دیگر نکند
تاب ‌و تب عشق ‌و هوس‌ نیست کفیل‌ دو نفس
صبح طربگاه شرر خنده مکرر نکند
شد ز ازل چهره‌گشا عجز ز پیدایی ما
مو ننهد پا به نمو تا قدم از سر نکند
دل بگدازید به غم دیده رسانید به نم
شیشه خمی تا نخورد باده به ساغر نکند
نیست ز هم فرق‌نما انجمن و خلوت ما
طایر گلزار یقین سر به ته پر نکند
بیدل از انجام نفس هرکه برد بوی اثر
گر همه آفاق شود ناز کر و فر نکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷
مشرب عشاق بر وضع هوس تنگی‌کند
عالم عنقا به پرواز مگس تنگی کند
واصل مقصد ز خاموشی ندارد چاره‌ای
چون به منزل آمد آواز جرس تنگی کند
سیری از شوخی ندارد طفل آتش‌خوی من
اشک را کی در دویدن‌ها نفس تنگی کند
انتظار بیخودی ما را جنون پیمانه‌ کرد
خلق مستان از شراب دیررس تنگی کند
بوی‌گل در رنگ دزدد بال پرواز نفس
باغ امکان بی‌تو از آهم ز بس تنگی‌کند
دیده بی رویت ندارد طاقت تشویش غیر
آن‌چه بر گل واشود بر خار و خس تنگی‌کند
بی‌دماغ دستگاه مشرب یکتایی‌ام
خانهٔ آیینهٔ ما بر دو کس تنگی کند
کیسه‌پردازان افلاس از فضولی فارغند
بی‌گشادی نیست‌گر دست هوس تنگی‌کند
عالمی را الفت جسم از عدم دلگیر کرد
بر قفس پرورده بیرون قفس تنگی کند
چون سحر بیدل من و هستی تعب پیراهنی
کز حیا بر خویش تا بالد نفس تنگی کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
بسکه بی‌روپت بهارم ‌کلفت انشا می‌کند
چون حنا رنگ از گرانی سایه پیدا می‌کند
گر نه باد صبح چین طره‌ات وا می‌کند
نسخهٔ جمعیت ما را که اجزا می‌کند
عضو عضوم‌بسکه می‌بالد به‌سودای جنون
وسعت دامان داغ ایجاد صحرا می کند
همت !ز تدبیر بیجا تاکجا خجلت‌کشد
ای جنون رحمی که ما را هوش رسوا می‌کند
نسخهٔ هستی ز بس دقت سواد افتاده است
چشم برهم بسته حل این معما می‌کند
جنس درد بیکسی ‌کم نیست در بازار ما
گر شنیدن مایه دارد ناله سودا می‌کند
جلوه از شوخی‌ نقاب حیرتی افکنده است
رنگ صهبا در نظرها کار مینا می‌کند
دیده ما را خمار شوخی رفتار او
عاقبت خمیازه‌ ای نقش کف پا می‌کند
چون ‌شود بیحاصلی ‌معلوم‌ مطلب حاصل‌ست
حاجت ما را روا نومیدی ما می‌کند
گر چنین بالد هوای پر فشانیهای شوق
آه ما را ربشهٔ ‌تخم ثریا می‌کند
در شکست آرزو تعمیر آزادی‌ گم است
بال چون بر هم خورد پرواز پیدا می کند
سنگ بر تدبیر زن‌، ‌کار کس اینجا بسته نیست
یک شکستن صد کلید از قفل انشا می‌کند
رهبر مقصود بیدل وحشت ‌از خویش‌ است‌ و بس
سیل چون مطلق عنان شد سیر دربا می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۹
عاقبت‌در حلقهٔ‌آن زلف‌، دل جا می‌کند
عکس در آیینه راه شوخیی وامی‌کند
غمزهٔ وحشی مزاجت در دل مجروح من
زخم ناخن را خیال موج دریا می‌کند
سطر آهی تا نمایان شد دل از جا رفته است
خامهٔ الفت نمی‌دانم چه انشا می‌کند
گه تغافل می‌تراشد گاه نیرنگ نگاه
جلوه را آیینهٔ ما سخت رسوا می‌کند
دامن مستی به آسانی نمی‌آید به دست
باده خونها می‌خورد تا نشئه پیدا می‌کند
در زیان خویش ‌کوش ای آنکه خواهی نفع خلق
مومیایی هم شکست خود تمنا می‌کند
غنچه می‌گویدکه ای در بندکلفت‌ماندگان
عقدهٔ دل را همین آشفتگی وامی‌کند
:نیست موجودی‌که نبود غرقهٔ‌گرداب وهم
بحر هم عمری‌ست دست موج بالا می‌کند
هستی بیحاصل ما بسکه مشتاق فناست
هرکه‌ گردد خاک دل اندیشهٔ ما می‌کند
خاکساران تا کجا دارند پاس آبرو
سایه را از عاجزی هرکس ته پا می‌کند
آشیان الفت دل چون نفس در راه ماست
ورنه ما را اینقدر پرواز عنقا می‌کند
در بیابان طلب بیدل تأمل رهزن است
کار امروز ترا اندیشه فردا می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۴
درگلستانی‌که حسنش جلوه‌ای سر می‌کند
گل ز شبنم دیدهٔ حیران ساغر می‌کند
بی‌تو طفل اشک مشتاقان ز درد بیکسی
گر همه در چشم غلتد خاک بر سر می‌ کند
همچو اشکم حسرت‌ اندیش نثار راه تست
هر صدف کز آبرو سامان گوهر می‌کند
اعتمادی نیست بر جمعیت اجزای ما
این ورقها را هوای زلفت ابتر می‌کند
موج آبش می‌زند تیغ محرف برکمر
سرو هر گه طرز رفتار ترا سر می‌کند
پاکبازان فارغند از تهمت آلودگی
حسرت دیدار گاهی چشم ما تر می‌کند
از جنونم عالمی پوشید چشم امتیاز
هر که عریان می‌شود این جامه در بر می‌کند
می‌دهد اجزای رنگ و بوی جمعیت به باد
هر که درس خنده‌ای چون غنچه از بر می‌کند
راحتت فرش است اگر از وهم طاقت بگذری
ناتوانی هر چه آید پیش بستر می‌کند
بیخود احرام ‌گلزار خیال کیستم
گردش رنگم ره معشوقه‌ای سر می‌کند
حیرت اظهاریم بیدل لذت تحقیق‌ کو
هیچکس آگاهی از آیینه باور می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۹
داغ عشقم چاره‌جوییها کبابم می‌کند
سوختن منت‌گذار از ماهتابم می‌کند
در محیط دشمن من انفعال ناکسی است
زان سرکو بهر راندن شرم آبم می‌کند
کاش بر بنیاد موهومی نمی‌کردم نظر
فهم خود بیش از خرابیها خرابم می‌کند
در عقوبت‌خانهٔ ننگ دویی افتادهٔم
ما و تو چندان ‌که می‌بالد عذابم می‌کند
گرد شبنم پیشتاز صبح ایجاد من است
خنده‌، گل ناکرده‌، سامان گلابم می‌کند
نقطهٔ موهومم اما عمرها شد ذره‌وار
عشق از دیوان خورشید انتخابم می‌کند
مخمل و دیبای جاهم‌گر نباشدگو مباش
بوریای فقر هم تدبیر خوابم می‌کند
پوست بر تن انتظار مغز معنی می‌کشم
آخر این جلدی‌ که می‌بینی‌ کتابم می‌کند
شکر پیری تا کجا کوبم ‌که این قد دوتا
صفر اعداد خیال او حسابم می‌کند
سایهٔ افسرده‌ام لیک التفات نیستی
آفتابم می‌کند گر بی‌نقابم می‌کند
من نمی‌دانم که‌ام در بارگاه کبریا
حلقهٔ بیرون دربیدل خطابم می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۲
بولهوس از سبک سری حفظ سخن نمی‌کند
در قفس حبابها، باد وطن نمی‌کند
لب مگشای چون صدف تا گهر آوری به‌ کف
گوش طلب‌که‌کارگوش هیچ دهن نمی‌کند
قطره محیط می‌شود چون ز سحاب شد جدا
روح ز وهم خود عبث ترک بدن نمی‌کند
هستی خود گداز من شمع شرر بهانه‌ای‌ست
لیک‌کسی نگاه‌گرم جانب من نمی‌کند
خون امید می‌خورد بی‌تو دل شکسته‌ام
طرهٔ سرکشت چرا یاد شکن نمی‌کند
بسکه هوای غربتم چون نفس است دلنشین
جوهر من در آینه فکر وطن نمی‌کند
نیست به عالم جنون‌گردش رنگ عافیت
هیچکس از برهنگی جامه‌کهن نمی‌کند
پنبهٔ داغ عاشقان نیست به غیر سوختن
مرده‌صفت چراغ ما سر به‌ کفن نمی‌کند
دیده به صدهزار اشک محو نثار مقدمی‌ست
آه که آن سهیل ناز یاد یمن نمی‌کند
منع غنای دلبران نیست به جهد عاشقان
بلبل اگربه خون تپد غنچه سخن نمی‌کند
از عزبی به طبع خود جمع مکن مواد ننگ
شوهر خویش می‌شود مرد که زن نمی‌کند
ناله به شعله می‌تپد حلقهٔ داغ‌گو مباش
شمع بساط بیکسان ساز لگن نمی‌کند
زخم تو آنچه می‌کند با دل خستگان عشق
صبح نکرده با هوا،‌ گل به چمن نمی‌کند
سایهٔ دور ازآفتاب مغتنم خود است و بس
طالب وصل او شدن صرفهٔ من نمی‌کند
نیست دمی‌که شانه‌وار در خم فکر زلف یار
بیدل سینه‌چاک من سیر ختن نمی‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۰
حسرت دل‌کرد بر ما پنجهٔ قاتل بلند
می‌شود دست‌کرم با نالهٔ سایل بلند
ما نه‌ تنها نیستی را دادرس فهمیده‌ایم
بحر هم از موج دارد دست‌ بر ساحل بلند
چین ابروی تو هرجا بحث جوهر می‌کند
تیغ از جوهر رگ ‌گردن ‌کند مشکل بلند
سایهٔ تمکین نازت هر کجا افتاده است
سبزه چون مژگان شود از خاک آن منزل بلند
‌نه فلک در جلوه آمد از تپیدنهای دل
تاکجا رفته‌ست یارب‌ گرد این بسمل بلند
کاروان یاس امکان را غبار حسرتم
هرکه رفت از خویشتن‌، کرد آتشم در دل بلند
حرز امنی نیست جز محرومی از نشو و نما
خوشه‌سان گردن مکش زین کشت بیحاصل بلند
حیرت ‌آهنگیم دل از شکوه ما جمع دار
دود نتواند شدن از شمع این محفل بلند
با غرور نازاو مشکل برآید عجز ما
گرد مجنون نارسا و دامن محمل بلند
سدّ راه توست بیدل گر کنی تعمیر جسم
می‌شود دیوار چون شد قدری آب وگل بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۸
تاآینه‌روبروی ما بود
گلچین بهار کهربا بود
یاد دم عشرتی‌ که چون صبح
آیینهٔ ما نفس‌نما بود
فریاد شکسته‌رنگی ما
عمری چو نگاه سرمه‌سا بود
شد عجز حجاب ورنه از دل
تاکوی تو راه ناله وابود
آیینه چه سان ‌گرفت حیرت
ازعکس تو دست در حنا بود
جوشید ز شعلهٔ تو داغم
سرچشمهٔ عجز،‌ کبریا بود
در راه تو هرچه از غبارم
برداشت فلک‌ کف دعا بود
هر آه ‌که برکشیدم از دل
چون موج به ‌گوهر آشنا بود
دل نیز چو سینه استخوان داشت
تا یاد خدنگ او هما بود
بشکست دل و نکرد آهی
این شیشه عجب تنک‌ صدا بود
خون شد دل و ساغر چمن زد
میخانهٔ ماگداز ما بود
بیدل تاجی ‌که دیدی امروز
فردا بینی نشان پا بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۲
عیش ما کم نیست گر اشکی به چشم تر بود
شوق سرشارست تا این باده در ساغر بود
نکهت گل‌، دام اگر دارد همان برگ گل است
رهزن پرواز مشتاق تو بال و پر بود
با غبار فقر سازد هر کجا روشن دلی است
چهرهٔ آیینه‌ها را غازه خاکستر بود
آنقدر رفعت ندارد پایهٔ ارباب قال
واعظان را اوج عزت تا سر منبر بود
روشناس هستی ازآیینهٔ اشکیم و بس
نیستی جوشد ز شبنم‌ گر نه چشم‌ تر بود
ره ندارد سرکشی در طینت صاحبدلان
می‌زند موج رضا آبی‌ که در گوهر بود
این زمین و آسمان هنگامهٔ شور است و بس
گر بود آسودگی‌، در عالم دیگر بود
عاشقان پر بی‌کس‌اند، از درد نومیدی مپرس
حلقه را از شوخ‌چشمی‌، جا برون در بود
هستی ما را تفاوت از عدم جستن خطاست
سایه آخر تا چه مقدار از زمین برتر بود
خدمت دل‌ها کن اینجا کفر و دین منظور نیست
آینه ازهرکه باشد مفت روشنگر بود
هر که را بیدل به گنج نشئهٔ معنی رهی‌ست
هر رگ تاکی به چشمش رشتهٔ‌گوهر بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۹
شب که در بزم ادب قانون حیرت‌ساز بود
اضطراب رنگ برهم خوردن آواز بود
در شکنج عزلت آخرتوتیا شد پیکرم
بال وپر بر هم نهادن چنگل شهباز بود
صافی دل کرد لوح مشق صد اندیشه‌ام
یاد ایامی که این آیینه بی‌پرداز بود
کاستم چندانکه بستم نقش آن موی میان
ناتوانیهای من‌کلک خط اعجاز بود
حسرت وصل تو گل ‌کرد از ندامتهای من
دست برهم سوده تحریک لب غمازبود
نو نیاز الفت داغ محبت نیستم
طفل اشکم ‌چون شرر در سنگ آتشباز بود
عشق بی‌پروا دماغ امتحان ما نداشت
ورنه مشت خاک ما هم قابل پرواز بود
دست ما و دامن حیرت‌که در بزم وصال
عمر بگذشت و همان چشم ندیدن باز بود
کاش ما هم یک دو دم با سوختن می‌ساختیم
شمع در انجام داغ حسرت آغاز بود
دوری وصلش طلسم اعتبار ما شکست
ورنه این عجزی‌که می بینی غرور ناز بود
آنچه در صحرای‌کثرت صورت واماندگیست
در تماشاگاه وحدت شوخی‌انداز بود
درخورکسوت‌کنون خجلتکش رسوایی‌ام
عمرها عریانی من پرده‌دار راز بود
یک‌گهر بی‌ضبط موج از بحر امکان‌ گل نکرد
هر سری‌کاندوخت جمعیت گریبان‌ساز بود
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم
تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۰
سجدهٔ خاک درت هرکه تمنایش بود
هر کجا سود قدم بر سر من پایش بود
علم همت عشاق نگونی نکشد
خاکشان پی سپر قامت رعنایش بود
موج را هرزه‌دویها ز گهر دور انداخت
آبرو در قدم آبله‌فرسایش بود
دل تغافل زد از آگاهی و ما آب شدیم
انفعال همه کس شوخی تنهایش بود
وصل حسنی به رخش آب زد آیینهٔ شرم
وضع آغوش تو صفر عرق افزایش بود
داغ شد حیرت و زان جلوه به رنگی نرسید
چه توان‌کرد پس پرده تماشایش بود
عمر چون شهرت عنقا به غم شبهه‌گذشت
کس نشد محرم اسمی که مسمایش بود
آه یک داغ پیامی به دل ما نرساند
قاصد شمع به مطلب همه اعضایش بود
دوری مقصد یی باختهٔ یکدگربم
هرکه دی محو شد امروزتو فردایش بود
کردم از هرکه درس خانه سراغ تحقیق
گفت از آمدنت پیش همین جایش بود
بیدل از بزم هوس سیر ندامت‌کردیم
سودن دست بهم قلقل مینایش بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۶
شب‌که از شوق توپروازم بهار آهنگ بود
استخوان هم در تنم چون‌شمع‌ مغز رنگ بود
خواب راحت باخت دل آخر به افسون صفا
داشت مژگانی بهم آیینه تا در زنگ بود
در جهان بی‌تمیزی صلح هم موجود نیست
صبروکوشش را تامل عرصه‌گاه جنگ بود
نقد راحت می‌شماردگرد از خود رفتنم
همچو آتش بستر نازم شکست رنگ بود
اشک از لغزیدنی بر دوش صد مژگان‌گذشت
قطع چندین جاده پا انداز عذر لنگ بود
تیره‌بختی سرمهٔ کام و زبان کس مباد
چنگ‌گیسو هم به چندین تار بی‌آهنگ بود
شوخی مژگانت از خواب‌ گران سر برتداشت
پنجهٔ این ظالم بیباک زبر سنگ بود
بلبل ما را همین پرواز عبرت غنچه نیست
ناله هم منقار شد از بسکه‌ گلشن تنگ بود
مرده‌ام اما خجالت از مزارم می‌دمد
دور از آن در خاک‌گشتن هم غبار ننگ بود
قید دل بیدل نفس را هرزه‌سنج وهم‌کرد
شوخی ناز پری در شیشه پر بی‌سنگ بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۱
تا دل از انجمن وصل تو مأیوس نبود
جوهر ناله درین آینه محسوس نبود
شب که شوق تو خسک در جگر محفل ریخت
شعلهٔ شمع به بیتابی فانوس نبود
بسکه نرنگ دو عالم به خرامت فرش است
نقش پا هم به رهت جز پر طاووس نبود
یاد آن عیش‌ که در انجمن ذوق وصال
داشت پیغام جضوری ‌که به صد بوس نبود
سعی پرواز من آخر عرقی ریخت به خاک
اشک هم اینقدرش‌ کوشش معکوس نبود
تا بر آییم ز خجلتکدهٔ دام امید
بال برهم زدنی جز کف افسوس نبود
سیر آیینهٔ دل ضبط نفس می‌خواهد
ورنه آزادی ما اینهمه محبوس نبود
نوبهاری ‌که تصور به خیالش خون است
ما به آن رنگ ندیدیم‌که محسوس نبود
جلوه در محفل ما جمله نقاب‌آرایی‌ست
شمع آن بزم نیفروخت‌که فانوس نبود
در تظلمکده دیر محبت بیدل
ناله فریاد دلی داشت‌که ناقوس نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۰
شب که در یادت سراپایم زبان ناله بود
خواستم رنگی بگردانم عنان ناله بود
کس نیامد محرم راز نفس دزدیدنم
ورنه این شمع خموش از دودمان ناله بود
جوش دردم نونیاز بیقراری نیستم
در خموشی هم سرم بر آستان ناله بود
از فسون عشق حیرانم چها خواهم‌کشید
گر کشیدم ناوکت از دل کمان ناله بود
با تظلم‌ پیشگان خوش باشد استغنای عشق
شیشه‌گر بر سنگم آمد امتحان ناله بود
یاد آن محمل‌ طراز‌ی های گرد بیخودی
کز دلم تا کوی جانان ‌کاروان ناله بود
سوختن‌ کرد اینقدر آگاهم از احوال دل
کاین سپند بی‌نوا مهر زبان ناله بود
حسرت دیدار نیرنگی عجب درکار داشت
هرقدر دل آب شد آتش به‌جان ناله بود
شوخی اظهار ما از وضع خود شرمنده نیست
گوش سنگین ادافهمان فسان ناله بود
اینقدر ای محمل‌آرا از دلم غافل مباش
روزگاری این جرس هم آشیان ناله بود
بی‌تمیزیهای قدر عافیت هم عالمی است
خامشی پر می زد و ما را گمان ناله بود
ترک هستی شد دلیل یک جهان رسوایی‌ام
عالم از خود برون چیدن دکان ناله بود
درد عشق از بی‌نیازی فال معراجی نزد
ورنه چون نی بندبندم نردبان ناله بود
بیدلیها گشت بیدل مانع اظهار شوق
گر دلی می‌داشتم با خود جهان ناله بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۱
شب‌که وصل آغوش‌پرداز دل دیوانه بود
از هجوم زخم شوق آیینهٔ ما شانه بود
عشق‌می‌جوشید هرجاگرد شوخی‌داشت‌حسن
رنگ شمع از پرفشانی عالم پروانه بود
یاد آن عیشی‌که از رنگینی بیداد عشق
سیل در ویرانهٔ من باده در پیمانه بود
از محیط ما و من توفان‌کثرت اعتبار
نه صدف‌گل‌کرد اماگوهر یکدانه بود
از تپیدنهای دل رنگ دو عالم ربختند
هر کجا دیدم بنایی گرد این ویرانه بود
راز دل از وسعت مشرب به رسوایی‌کشید
دامن صحرا گریبان چاکی دیوانه بود
خانه وبرانی به روی آتش من آب ریخت
سوختنها داشتم چون شمع با‌ کاشانه بود
جرم آزادیست‌کر نشناخت ما را هیچکس
معنی بیرنگ ما از لفظ پر بیگانه بود
عالمی را سعی ما و من به خاموشی رساند
بهر خواب مرگ شور زندگی افسانه بود
اختلاط خلق جز ژولیدگی صورت نبست
هر دو عالم پیچش یک گیسوی بی‌شانه بود
چشم‌لطف‌از سخت‌رویان‌داشتن بی‌دانشی‌ست
سنگ در هرجا نمایان‌گشت آتشخانه بود
دوش حیرانم چه می‌پیمود اشک از بیخودی
کز مژه تا خاک کویش لغزش مستانه بود
مفت سامان ادب کز جلوه غافل می‌روبم
چشم واکردن دلیل وضع گستاخانه بود
هرکجا رفتیم سیر خلوت دل داشتیم
بیدل‌آ‌غوش فلک هم روزنی زین خانه بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۶
گر چنین اشکم ز شرم پرگناهی می‌رود
همچو ابر از نامه‌ام رنگ سیاهی می‌رود
بی‌جمالت جز هلاک خود ندارم در نظر
مرگ می‌بیند چو آب از چشم ماهی می‌رود
سعی قاتل را تلافی مشکل است از بسملم
تا به عذر آیم زمان عذرخواهی می‌رود
لنگر جمعیت دل در شکست آرزوست
موج چون ساکن شد ازکشتی تباهی می‌رود
از هوسهای سری بگذر که در انجام کار
شمع این محفل به داغ بی‌کلاهی می‌رود
گیر و دار اوج دولتها غباری بیش نیست
بر هوا چون گردباد اورنگ شاهی می‌رود
تیره‌بختی هم شبستان چراغان وفاست
داغ تا روشن شود زیر سیاهی می‌رود
کیست گردد منکر گل کردن اسرار عشق
رنگها اینجا به سامان گواهی می‌رود
ای نفس پیش از هوا گشتن خروشی ساز کن
فرصت عرض قیامت دستگاهی می‌رود
شمع تصویرم، مپرس از درد و داغ حسرتم
اشک من عمریست ناگردیده راهی می‌رود
بیدل انجام تماشا محو حیرت گشتن است
این همه سعی نگه تا بی‌نگاهی می‌رود