عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
مبتلای هجر یارم، الغیاث ای دوستان
از فراقش سخت زارم، الغیاث ای دوستان
می‌تپم چون مرغ بسمل در میان خاک و خون
ننگرد در من نگارم، الغیاث ای دوستان
از فراق خویش همچون دشمنانم می‌کشد
زانکه او را دوست دارم، الغیاث ای دوستان
دیده‌اید آخر که چون بودم عزیز در گهش؟
بنگرید اکنون چه خوارم؟ الغیاث ای دوستان
غصه‌های نامرادی می‌کشم از دست او
زهره نه کهی برآرم، الغیاث ای دوستان
یاد نارد از من مسکین، نپرسد حال من
هم چنین یار است یارم، الغیاث ای دوستان
هم به نگذارد مرا تا با سگان کوی او
روزگاری می‌گذارم، الغیاث ای دوستان
قصه‌ها دارم ز جور او میان جان نهان
با کسی گفتن نیارم، الغیاث ای دوستان
جان فرستم تحفه نزد یار و نپذیرد ز من
غم فرستد یادگارم، الغیاث ای دوستان
باز پرسد از من بیچارهٔ ماتم زده
کز فراقش سوکوارم؟ الغیاث ای دوستان
یار من باشید، کز ننگ عراقی وارهم
کز پی او شرمسارم الغیاث ای دوستان
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
رفت کار دل ز دست، اکنون تو دان
جان امید اندر تو بست، اکنون تو دان
دست و پایی می‌زدم، تا بود جان
شد، دریغا! دل ز دست، اکنون تو دان
شد دل بیچاره از دست وفات
زیر پای هجر پست، اکنون تو دان
رفت عمری کآمدی کاری ز من
چون که عمرم برنشست، اکنون تو دان
نیک نومیدم ز امید بهی
حالم از بد بدتر است، اکنون تو دان
از گل شادی ندیدم رنگ و بوی
خار غم در جان شکست، اکنون تو دان
چون عراقی را ندادی ره به خود
گمرهی شد خودپرست، اکنون تو دان
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
بازم از غصه جگر خون کرده‌ای
چشمم از خونابه جیحون کرده‌ای
کارم از محنت به جان آورده‌ای
جانم از تیمار و غم خون کرده‌ای
خود همیشه کرده‌ای بر من ستم
آن نه بیدادی است کاکنون کرده‌ای
زیبد ار خاک درت بر سر کنم
کز سرایم خوار بیرون کرده‌ای
از من مسکین چه پرسی حال من؟
حالم از خود پرس: تا چون کرده‌ای؟
هر زمان بهر دل مجروح من
مرهمی از درد معجون کرده‌ای
چون نگریم زار؟ چون دانم که تو
با عراقی دل دگرگون کرده‌ای
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
ای یار، مکن، بر من بی‌یار ببخشای
جانم به لب آمد ز تو، زنهار ببخشای
در کار من غمزده ای دوست نظر کن
بر جان من دلشده ای یار، ببخشای
زان پیش که از حسرت روی تو بمیرم
بس دور بماندم ز تو بیمار، ببخشای
اینک به امیدی به درت آمده‌ام باز
این بار مکن همچو دگربار، ببخشای
مرغ دل من بی‌پر و بی‌بال بمانده است
در دام فراق تو نگونسار، ببخشای
آن رفت که آمد ز من دلشده کاری
اکنون که فرو مانده‌ام از کار، ببخشای
از کرد عراقی خجل و خوار بماندم
مگذار چنینم خجل و خوار، ببخشای
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
ای دوست الغیاث! که جانم بسوختی
فریاد! کز فراق روانم بسوختی
در بوتهٔ بلا تن زارم گداختی
در آتش عنا دل و جانم بسوختی
دانم که: سوختی ز غم عشق خود مرا
لیکن ندانم آنکه چه سانم بسوختی؟
می‌سوزیم درون و تو در وی نشسته‌ای
پیدا نمی‌شود، که نهانم بسوختی
زاتش چگونه سوزد پروانه؟ دیده‌ای؟
ز اندیشهٔ فراق چنانم بسوختی
سود و زیان من، ز جهان، جز دلی نبود
آتش زدی و سود و زیانم بسوختی
تا کی ز حسرت تو برآرم ز سینه آه؟
کز آه سوزناک زیانم بسوختی
بر خاک درگه تو تپیدم بسی ز غم
چو مرغ نیم کشته تپانم بسوختی
تا گفتمت که: کام عراقی ز لب بده
کامم گداختی و زبانم بسوختی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
چه کردم؟ دلبرا، از من چه دیدی؟
که کلی از من مسکین رمیدی
چه افتادت که از من سیر گشتی؟
چرا یک بارگی از من بریدی؟
من از عشقت گریبان چاک کردم
تو خوش خوش دامن از من در کشیدی
نگویی تا چه بد کرد بجایت؟
که روی نیکو از من در کشیدی
بسی گفتم که: مشنو گفت دشمن
علی رغم من مسکین شنیدی
اگر کام تو دشمن کامیم بود
به کام خویشتن، باری، رسیدی
چرا کردی به کام دشمنانم؟
نگویی تا: درین معنی چه دیدی؟
به تیر غمزه جان و دل چه دوزی؟
که از رخ پردهٔ صبرم دریدی
نچیده یک گل از بستان شادی
ز غم صد خار در جانم خلیدی
مکن آزاد مفروشم، اگر چه
به خوبی صد چو من بنده خریدی
گزیدی هر کسی را بهر کاری
عراقی را ز بهر غم گزیدی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
نگارا، کی بود کامیدواری
بیابد بر در وصل تا باری؟
چه خوش باشد که بعد از ناامیدی
به کام دل رسد امیدواری؟
بده کام دلم، مگذار، جانا
که دشمن کام گردد دوستداری
دلی دارم گرفتار غم تو
ندارد جز غم تو غمگساری
چنان خو کرد با دل غم، که گویی
بجز غم خوردن او را نیست کاری
بیا، ای یار و دل را یاریی کن
که بیچاره ندارد جز تو یاری
به غم شادم ازان، کاندر فراقت
ندارم از تو جز غم یادگاری
چه خوش باشد که جان من برآید
ز محنت وارهم یک باره، باری!
عراقی را ز غم جان بر لب آمد
چه می‌خواهد غمت از دل فگاری؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
اندوهگنی چرا؟ عراقی
مانا که ز جفت خویش طاقی
غمگین مگر از فراق یاری؟
شوریده مگر ز اشتیاقی؟
خون خور، که درین سرای پر غم
با هجر همیشه هم وثاقی
یاران ز شراب وصل سر مست
مخمور تو از شراب ساقی
ناگشته دمی ز خویش فانی
خواهی که شوی به دوست باقی؟
جان کن، که نه لایق وصالی
خون بار، که در خور فراقی
چون در خور وصل نیست بودت
ای کاش نبودی، ای عراقی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
دلربایی دل ز من ناگه ربودی کاشکی
آشنایی قصهٔ دردم شنودی کاشکی
خوب رخساری نقاب از پیش رخ برداشتی
جذبهٔ حسنش مرا از من ربودی کاشکی
ای دریغا! دیدهٔ بختم بخفتی یک سحر
تا شبی در خواب نازم رخ نمودی کاشکی
در پی سیمرغ وصلش عالمی دل خسته‌اند
بودی او را در همه عالم وجودی کاشکی
چون دلم را درد او درمان و جان را مرهم است
بر سر دردم دگر دردی فزودی کاشکی
حلقهٔ امید تا کی بر در وصلش زنم؟
دست لطفش این در بسته گشودی کاشکی
از پی بود عراقی زو جدا افتاده‌ام
در همه عالم مرا بودی نبودی کاشکی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
گرنه سودای یار داشتمی
کی چنین ناله زار داشتمی؟
ورنه غیرت دمم فرو بستی
ناله هر دم هزار داشتمی
بر در دوست گر رهم بودی
روز و شب زینهار داشتمی
ور وصالش بساختی کارم
با فراقش چه کار داشتمی؟
چه غمم بودی؟ ار درین تیمار
با غمش غمگسار داشتمی
یار در کارم ار نظر کردی
بهترین کار و بار داشتمی
زان فراموش عهد دشنامی
کاشکی یادگار داشتمی
روزگارم شد، ار نه عاقلمی
ماتم روزگار داشتمی
بی‌رخ یار ناخوش است حیات
چه خوشستی که یار داشتمی!
گر عراقی برون شدی ز میان
دلبر اندر کنار داشتمی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
نگویی باز: کای غم خوار چونی؟
همیشه با غم و تیمار چونی؟
کجایی؟ با فراقم در چه کاری؟
جدا افتاده از دلدار چونی؟
مرا دانی که بیمارم ز تیمار
نپرسی هیچ: کای بیمار چونی؟
نیاری یاد از من: کای ز غم زار
درین رنج و غم بسیار چونی؟
مرا گر چه ز غم جان بر لب آمد
نخواهی گفت: کای غم خوار چونی؟
تو گر چه بینیم غلتان به خون در
نگویی آخر: ای افگار چونی؟
سحرگه با خیالت دیده می‌گفت:
که هر شب با من بیدار چونی؟
خیالت گفت: کری نیک زارم
ز بهر تو، که هر شب زار چونی؟
سگ کویت عراقی را نگوید
شبی: کای یار من، بی یار چونی؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
بیا، تا بیدلان را زار بینی
روان خستگان افکار بینی
تن درماندگان رنجور یابی
دل بیچارگان بیمار بینی
به کوی عاشقان خود گذر کن
که مشتاقان خود را زار بینی
میان خاک و خون افتاده حیران
زهر جانب دو صد خونخوار بینی
بسا جان عزیز مستمندان
که بر خاک در خود خوار بینی
یکی اندر دل زار ضعیفان
نظر کن، تا غم و تیمار بینی
نبینی هیچ شادی در دل ما
ولی اندوه و غم بسیار بینی
دلا، با این همه امید دربند
که هم روزی رخ دلدار بینی
چو افتادی، عراقی، رو مگردان
اگر خواهی که روی یار بینی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
دلی دارم، چه دل؟ محنت سرایی
که در وی خوشدلی را نیست جایی
دل مسکین چرا غمگین نباشد؟
که در عالم نیابد دل‌ربایی
تن مهجور چون رنجور نبود؟
چه تاب کوه دارد رشته تایی؟
چگونه غرق خونابه نباشم؟
که دستم می‌نگیرد آشنایی
بمیرد دل چو دلداری نبیند
بکاهد جان چون نبود جان فزایی
بنالم بلبل‌آسا چون نیابم
ز باغ دلبران بوی وفایی
فتادم باز در وادی خون خوار
نمی‌بینم رهی را رهنمایی
نه دل را در تحیر پای بندی
نه جان را جز تمنی دلگشایی
درین وادی فرو شد کاروان‌ها
که کس نشنید آواز درایی
درین ره هر نفس صد خون بریزد
نیارد خواستن کس خونبهایی
دل من چشم می‌دارد کزین ره
بیابد بهر چشمش توتیایی
روانم نیز در بسته است همت
که بگشاید در راحت سرایی
تنم هم گوش می‌دارد کزین در
به گوش جانش آید مرحبایی
تمنا می‌کند مسکین عراقی
که دریابد بقا بعد از فنایی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
همی گردم به گرد هر سرایی
نمی‌یابم نشان دوست جایی
وگر یابم دمی بوی وصالش
نیابم نیز آن دم را بقایی
وگر یک دم به وصلش خوش برآرم
گمارد در نفس بر من بلایی
وگر از عشق جانم بر لب آید
نگوید: چون شد آخر مبتلایی؟
چنان تنگ آمدم از غم که در وی
نیابی خوشدلی را جایگایی
عجب زین محنت و رنج فراوان
که چون می‌باشد اندر تنگنایی؟
ازین دریای بی‌پایان خون خوار
برون شد کی توان بی‌آشنایی؟
مشامم تا ازو بویی نیابد
نیابد جان بیمارم شفایی
مرا یاری است، گر خونم بریزد
نیارم خواست از وی خون بهایی
غمش گوید مرا: جان در میان نه
ازین خوشتر شنیدی ماجرایی؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
نیم بی‌تو دمی بی‌غم، کجایی؟
ندارم بی‌تو دل خرم، کجایی؟
به بویت زنده‌ام هر جا که هستی
به رویت آرزومندم، کجایی؟
نیایی نزد این رنجور یک دم
نپرسی حال این درهم، کجایی؟
چو روی تو نبینم هر سحرگاه
بنالم زار کای همدم، کجایی؟
ز من هر دم برآید ناله و آه
چو یاد آید رخت هر دم، کجایی؟
درآ شاد از درم کز آرزویت
به جان آمد دل پر غم، کجایی؟
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
تا ظن نبری که مشکلی نیست مرا
در هر نفسی درد دلی نیست مرا
مشکل‌تر ازین چیست؟ که ایام شباب
ضایع شد و هیچ منزلی نیست مرا
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
دل رفت بر کسی که بی‌ماش خوش است
غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش است
جان می‌طلبد، نمی‌دهم روزی چند
جان را محلی نیست، تقاضاش خوش است
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
عالم ز لباس شادیم عریان یافت
با دیدهٔ پر خون و دل بریان یافت
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید
هر صبح که خندید مرا گریان یافت
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
از بخت به فریادم و از چرخ به درد
وز گردش روزگار رخ چون گل زرد
ای دل، ز پی وصال چندین بمگرد
شادی نخوری ولیک غم باید خورد
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶
بازم غم عشق یار در کار آورد
غم در دل من، بین، که چه گل بار آورد؟
هر سال بهار ما گل آوردی بار
امسال بجای گل همه خار آورد