عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۶
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۹
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ترا تا ساقی مجلس رقیب است
از آن مینا مرا حسرت نصیب است
به هجران منعم از افغان مفرمای
که کمتر درد ما بیش از شکیب است
خدا را با که گویم وز که جویم
خود آن درمان دردی کز طبیب است
نگنجد در بیان احوال مشتاق
که این معنی فزون از صد کتیب است
به امید وصالت در جدایی
ز من چندین شکیبایی عجیب است
به جادوی تو مفتونم که تن ها
زنخدان تو صد بابل فریب است
ز هفت اقلیم هر هفتت ستد باج
ترا کآن زلف و مژگان توپ و تیب است
بنازم لطف لیمویت که در بوی
به از صد بوستان نارنج و سیب است
حدیث حسن خویش از من چه پرسی
که اوصاف تو بیرون از حسیب است
زگل او شکوه دارد و ز تو من شکر
تفاوت ها مرا با عندلیب است
صفایی را جفا مپسند هرچند
وفا در ملک مهرویان غریب است
از آن مینا مرا حسرت نصیب است
به هجران منعم از افغان مفرمای
که کمتر درد ما بیش از شکیب است
خدا را با که گویم وز که جویم
خود آن درمان دردی کز طبیب است
نگنجد در بیان احوال مشتاق
که این معنی فزون از صد کتیب است
به امید وصالت در جدایی
ز من چندین شکیبایی عجیب است
به جادوی تو مفتونم که تن ها
زنخدان تو صد بابل فریب است
ز هفت اقلیم هر هفتت ستد باج
ترا کآن زلف و مژگان توپ و تیب است
بنازم لطف لیمویت که در بوی
به از صد بوستان نارنج و سیب است
حدیث حسن خویش از من چه پرسی
که اوصاف تو بیرون از حسیب است
زگل او شکوه دارد و ز تو من شکر
تفاوت ها مرا با عندلیب است
صفایی را جفا مپسند هرچند
وفا در ملک مهرویان غریب است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
آنگونه سرشکم به غمت پرده در افتاد
کافسانه ی ما در همه عالم سمر افتاد
صافش همه دردی شد و آبش همه آتش
حسرت نگری هر که ترا از نظر افتاد
عیبم همه جویند و سرانجام جز این نیست
آنرا که چو من عیب پسندی هنر افتاد
افسوس که با آن همه سرسبزی و بالش
در باغ توام شاخ وفا بی ثمر افتاد
با این دل سوزان شررناک ندانم
کاین مایه چزا ناله ی ما بی اثر افتاد
جز اشک به چشمم نه و جز آه به لب نیست
تا آتش عشقم همه در خشک و تر افتاد
ای نخل محبت چه نهالی تو که جاوید
جان و دل عشاق ترا برگ و بر افتاد
صیدت نرود ناگزر از قید به جایی
کافتاد چو در دام تو از بال و پر افتاد
در گلشن و دامش نه نشان ماند نه نامی
آن مرغ که مسکین به کمند تو در افتاد
گرسعی رقیب از درت افکند مرا دور
صد شکر که او نیز چو من در بدر افتاد
تا از همه کس رو به تو آورد صفایی
از روی عنادش همه کس پشت سر افتاد
کافسانه ی ما در همه عالم سمر افتاد
صافش همه دردی شد و آبش همه آتش
حسرت نگری هر که ترا از نظر افتاد
عیبم همه جویند و سرانجام جز این نیست
آنرا که چو من عیب پسندی هنر افتاد
افسوس که با آن همه سرسبزی و بالش
در باغ توام شاخ وفا بی ثمر افتاد
با این دل سوزان شررناک ندانم
کاین مایه چزا ناله ی ما بی اثر افتاد
جز اشک به چشمم نه و جز آه به لب نیست
تا آتش عشقم همه در خشک و تر افتاد
ای نخل محبت چه نهالی تو که جاوید
جان و دل عشاق ترا برگ و بر افتاد
صیدت نرود ناگزر از قید به جایی
کافتاد چو در دام تو از بال و پر افتاد
در گلشن و دامش نه نشان ماند نه نامی
آن مرغ که مسکین به کمند تو در افتاد
گرسعی رقیب از درت افکند مرا دور
صد شکر که او نیز چو من در بدر افتاد
تا از همه کس رو به تو آورد صفایی
از روی عنادش همه کس پشت سر افتاد
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۴۴
دیدی آخر که فلک ریخت چه خاکی به سرم
کز سر نعش تو باید نگران درگذرم
اینک از کوی تو پیش آمده راه سفرم
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
چون روم من که ز غم جان و دلم می پیچد
چون سلیم این تن طاقت گسلم می پیچد
وز سرشک مژگان پا به گلم می پیچد
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فرو بسته ترم
گاه صد لجه خون ز اشک غم اندوز کنم
گاه صد مشعله از ناله ی دلدوز کنم
صبح خون گریم و شام آه فلک سوز کنم
وه که گر برسر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
دل به جان آمد و تن در غم هجران اجل
خرم آندم که زنم چنگ به دامان اجل
شاید ار بعد تو باشم همه جویان اجل
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در غم تو پیرهن جان بدرم
چشم یک چشمزد ار جانب ما باز کنی
با اسیران همه یک لحظه سخن ساز کنی
وانگه از حالت من پرسشی آغاز کنی
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرف ها بینی آلوده به خون جگرم
ناقه را پای به گل از قطره دریا زایم
باز دشمن برد از کوی توام چون یابم
روی در راه و به بالین تو محکم رایم
به قدم رفتم و ناچار به سر باز آیم
گر به دامن نرسد دست قضا و قدرم
برد تا ذل غیاب تو ز دل عز شهود
داد برباد عدم یاد توام خاک وجود
حسرت وصل نشاندم همه در آتش و دود
آتش هجر ببرد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
تا ترا غنچه کام از دم پیکان بررست
همه اسباب شکست دل ما گشت درست
رشته زندگی از مرگ تو سخت آمده سست
خاک من زنده به تأثیر هوای لب تست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
سوخت در آتش دل یاد برت خرمن من
برد سیل مژه برتاب رخت گلشن من
نخل بالای تو انگیخته کرد از تن من
خار سودای تو آویخته در دامن من
شرمم آید که به اطراف گلستان نگرم
گر بدین دیده ز دیدار تو وا خواهم ماند
لیک دل برسر خاک تو بجا خواهم ماند
چون صفایی کیت از قید رها خواهم ماند
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
تو چنان دان که همان سعدی کوته نظرم
کز سر نعش تو باید نگران درگذرم
اینک از کوی تو پیش آمده راه سفرم
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
چون روم من که ز غم جان و دلم می پیچد
چون سلیم این تن طاقت گسلم می پیچد
وز سرشک مژگان پا به گلم می پیچد
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فرو بسته ترم
گاه صد لجه خون ز اشک غم اندوز کنم
گاه صد مشعله از ناله ی دلدوز کنم
صبح خون گریم و شام آه فلک سوز کنم
وه که گر برسر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
دل به جان آمد و تن در غم هجران اجل
خرم آندم که زنم چنگ به دامان اجل
شاید ار بعد تو باشم همه جویان اجل
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در غم تو پیرهن جان بدرم
چشم یک چشمزد ار جانب ما باز کنی
با اسیران همه یک لحظه سخن ساز کنی
وانگه از حالت من پرسشی آغاز کنی
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرف ها بینی آلوده به خون جگرم
ناقه را پای به گل از قطره دریا زایم
باز دشمن برد از کوی توام چون یابم
روی در راه و به بالین تو محکم رایم
به قدم رفتم و ناچار به سر باز آیم
گر به دامن نرسد دست قضا و قدرم
برد تا ذل غیاب تو ز دل عز شهود
داد برباد عدم یاد توام خاک وجود
حسرت وصل نشاندم همه در آتش و دود
آتش هجر ببرد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
تا ترا غنچه کام از دم پیکان بررست
همه اسباب شکست دل ما گشت درست
رشته زندگی از مرگ تو سخت آمده سست
خاک من زنده به تأثیر هوای لب تست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
سوخت در آتش دل یاد برت خرمن من
برد سیل مژه برتاب رخت گلشن من
نخل بالای تو انگیخته کرد از تن من
خار سودای تو آویخته در دامن من
شرمم آید که به اطراف گلستان نگرم
گر بدین دیده ز دیدار تو وا خواهم ماند
لیک دل برسر خاک تو بجا خواهم ماند
چون صفایی کیت از قید رها خواهم ماند
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
تو چنان دان که همان سعدی کوته نظرم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶ - مولانا حافظ فرماید
دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بیسرو سامان که مپرس
در جواب او
دارم از بیسرو پائی گله چندان که مپرس
شده بیرخت چنانم من عریان که مپرس
هم زمستان زقضا نیست بپایم شلوار
همه کس طعنه زنان این که مبین آن که مپرس
بهر تشریف کسی مدح لئیمان مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
بیکی جامه فاخر که بپوشم گه گه
میرسد آن بمن از چشم حسودان که مپرس
گفته بودم نکشم جیب بتان لیک ببر
شیوه میکند آن جیب زر افشان که مپرس
از پی پیرهن و داریه و زوده زفارس
تا بحدیست مرا میل سپاهان که مپرس
در بهاران دلم از جامه کرباس گرفت
اشتیاقست مرا با رخ کتان که مپرس
فتنه میکند آن گوی در و زر قاری
در بر اطلس و کمخای گلستان که مپرس
که چنان زو شده ام بیسرو سامان که مپرس
در جواب او
دارم از بیسرو پائی گله چندان که مپرس
شده بیرخت چنانم من عریان که مپرس
هم زمستان زقضا نیست بپایم شلوار
همه کس طعنه زنان این که مبین آن که مپرس
بهر تشریف کسی مدح لئیمان مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
بیکی جامه فاخر که بپوشم گه گه
میرسد آن بمن از چشم حسودان که مپرس
گفته بودم نکشم جیب بتان لیک ببر
شیوه میکند آن جیب زر افشان که مپرس
از پی پیرهن و داریه و زوده زفارس
تا بحدیست مرا میل سپاهان که مپرس
در بهاران دلم از جامه کرباس گرفت
اشتیاقست مرا با رخ کتان که مپرس
فتنه میکند آن گوی در و زر قاری
در بر اطلس و کمخای گلستان که مپرس
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
کس نیست که از لعل تو دشنام شنیده است
وز حسرت آن لب، لب خود را نگزیده است
رخ سرخ و لبت سبز و کبود است و بگور است
آن روی که بوئیده و آن لب که مکیده است
آن لعل ز گفتار بگو بهر چه رفته است
و آن رنگ ز رخسار بگو از چه پریده است
می خورده و ساغر زده و عربده کرده
بیخود شده وز خانه ببازار دویده است
صد بار بدو گفته ام از صحبت نا اهل
پرهیز کن، اما چه کنم خود نشنیده است
این خانه به تاراج شد این خیمه بیغما
چون خانه خدا سفره چنین عام کشیده است
این میوه خورد آنکه چنین رخنه نموده است
این گنج برد آنکه چنین نقب بریده است
شیرین شده آن غوره که دیروز ترش بود
فرداش بچینند که امروز رسیده است
یکروز ببینی که گریبان تو گیرد
این خون که بدامان من از دیده چکیده است
یکروز بپرسی که بپای تو خلد باز
این خار که در چشم من از مژه خلیده است
غیر از دل مجروح حبیبت که در آنشهر
زآمیزش اغیار ز کوی تو رسیده است
صیدی دگر از قید کمند تو نجسته است
مرغی دگر از دام هوایت نپریده است
وز حسرت آن لب، لب خود را نگزیده است
رخ سرخ و لبت سبز و کبود است و بگور است
آن روی که بوئیده و آن لب که مکیده است
آن لعل ز گفتار بگو بهر چه رفته است
و آن رنگ ز رخسار بگو از چه پریده است
می خورده و ساغر زده و عربده کرده
بیخود شده وز خانه ببازار دویده است
صد بار بدو گفته ام از صحبت نا اهل
پرهیز کن، اما چه کنم خود نشنیده است
این خانه به تاراج شد این خیمه بیغما
چون خانه خدا سفره چنین عام کشیده است
این میوه خورد آنکه چنین رخنه نموده است
این گنج برد آنکه چنین نقب بریده است
شیرین شده آن غوره که دیروز ترش بود
فرداش بچینند که امروز رسیده است
یکروز ببینی که گریبان تو گیرد
این خون که بدامان من از دیده چکیده است
یکروز بپرسی که بپای تو خلد باز
این خار که در چشم من از مژه خلیده است
غیر از دل مجروح حبیبت که در آنشهر
زآمیزش اغیار ز کوی تو رسیده است
صیدی دگر از قید کمند تو نجسته است
مرغی دگر از دام هوایت نپریده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
رفتی و رخ خوب تر اسیر ندیدیم
از گلشن حسن تو گلی تازه نچیدیم
این لقمه بکام دگران بود، چرا ما
از حسرت او این همه انگشت مزیدیم
اغیار زلعل تو دو صد بوس ربودند
ما خود لب خود را بصد افسوس گزیدیم
مرغان همگی آمده در دام فتادند
سنگی بپر ما زدی از بام پریدیم
گویا همه افسانه و افسون زسخن بود
هر وعده که از لعل لب دوست شنیدیم
تا شیر نخواهی تو ز پستان چنین زال
مادر عوضش خون ز دل خویش مکیدیم
غیر از طمع خام نشد پخته در این دیگ
هر چیز در او زاتش سودا بپزیدیم
نه شوق بسر آمد و نه راه بپایان
هر چند حبیبا به ره دوست دویدیم
از گلشن حسن تو گلی تازه نچیدیم
این لقمه بکام دگران بود، چرا ما
از حسرت او این همه انگشت مزیدیم
اغیار زلعل تو دو صد بوس ربودند
ما خود لب خود را بصد افسوس گزیدیم
مرغان همگی آمده در دام فتادند
سنگی بپر ما زدی از بام پریدیم
گویا همه افسانه و افسون زسخن بود
هر وعده که از لعل لب دوست شنیدیم
تا شیر نخواهی تو ز پستان چنین زال
مادر عوضش خون ز دل خویش مکیدیم
غیر از طمع خام نشد پخته در این دیگ
هر چیز در او زاتش سودا بپزیدیم
نه شوق بسر آمد و نه راه بپایان
هر چند حبیبا به ره دوست دویدیم
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
گمانم اینکه دل دوست نیست مایل ما
که روزگار نگردد به خواهش دل ما
به غیر حسرت و اندوه ودرد ورنج وتعب
ز زندگانی دنیا چه بوده حاصل ما
ملک به تربت ما سجده گر برد نه عجب
که عشق دوست عجین گشته است درگل ما
هم از پیام توآسوده گشته خاطر ما
هم ازکلام تو آسان شده است مشکل ما
همی ز ما طلبد وصل یار و عیش و نشاط
فغان از این دل پر آرزوی غافل ما
دگر چه حاجت شمع وچراغ ومهتاب است
ز نور روی تو روشن شود چومنزل ما
شویم فارغ وآسوده وبلنداقبال
اگر شود به جهان لطف یار شامل ما
که روزگار نگردد به خواهش دل ما
به غیر حسرت و اندوه ودرد ورنج وتعب
ز زندگانی دنیا چه بوده حاصل ما
ملک به تربت ما سجده گر برد نه عجب
که عشق دوست عجین گشته است درگل ما
هم از پیام توآسوده گشته خاطر ما
هم ازکلام تو آسان شده است مشکل ما
همی ز ما طلبد وصل یار و عیش و نشاط
فغان از این دل پر آرزوی غافل ما
دگر چه حاجت شمع وچراغ ومهتاب است
ز نور روی تو روشن شود چومنزل ما
شویم فارغ وآسوده وبلنداقبال
اگر شود به جهان لطف یار شامل ما
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
سزد بلبل به گل گر در گلستان هم نفس باشد
چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد
چومرغی کز قفس باشد هوای گلشنش بر سر
به سیر عالم علوی مرا در دل هوس باشد
ز جان منچه سزد کاین چنین شد پای بست تن
به مستی فی المثل ماند که در قیدعسس باشد
ز جسمانی علایق دمبدم کاهد همی جانم
چو حلوایی که گردش روز وشب مور ومگس باشد
دلا آسایش ار خواهی بیفکن پیرهن از تن
که بار پیرهن برتن تو را از پوست بس باشد
بلند اقبال جسمش آن چنان کاهیده شد از غم
که هر گه دلبر او را دید گوید این چه کس باشد
چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد
چومرغی کز قفس باشد هوای گلشنش بر سر
به سیر عالم علوی مرا در دل هوس باشد
ز جان منچه سزد کاین چنین شد پای بست تن
به مستی فی المثل ماند که در قیدعسس باشد
ز جسمانی علایق دمبدم کاهد همی جانم
چو حلوایی که گردش روز وشب مور ومگس باشد
دلا آسایش ار خواهی بیفکن پیرهن از تن
که بار پیرهن برتن تو را از پوست بس باشد
بلند اقبال جسمش آن چنان کاهیده شد از غم
که هر گه دلبر او را دید گوید این چه کس باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
آری اگر ای بادز دلبر خبری کو
داری اگر این تیره شب از پی سحری کو
جانم به لب از حسرت وعمرم به سرآمد
ای نخل امید ار دهی آخر ثمری کو
تا زر کنداز گوشه چشمی مس ما را
جویا ز که گردیم که صاحب نظری کو
گویند که چون سروبودقامت جانان
طالع به سر سرو فروزان قمری کو
ماه تو پری باشد و باب تو فرشته
ور نیست چنین چون تو به عالم بشری کو
من چون برم ازدست سر زلف تو دل را
چون زلف تو تیره دلی تیره دلی وخیره سری کو
در خیل بتان چون تو جفاجوئی اگر هست
در حلقه عشاق چومن خون جگری کو
اقبال بلنداست ز عشق تو مرا لیک
درحلقه زلفت ز من آشفته تری کو
داری اگر این تیره شب از پی سحری کو
جانم به لب از حسرت وعمرم به سرآمد
ای نخل امید ار دهی آخر ثمری کو
تا زر کنداز گوشه چشمی مس ما را
جویا ز که گردیم که صاحب نظری کو
گویند که چون سروبودقامت جانان
طالع به سر سرو فروزان قمری کو
ماه تو پری باشد و باب تو فرشته
ور نیست چنین چون تو به عالم بشری کو
من چون برم ازدست سر زلف تو دل را
چون زلف تو تیره دلی تیره دلی وخیره سری کو
در خیل بتان چون تو جفاجوئی اگر هست
در حلقه عشاق چومن خون جگری کو
اقبال بلنداست ز عشق تو مرا لیک
درحلقه زلفت ز من آشفته تری کو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
بتا دیر آمدی و زود رفتی
چو آتش آمدی چون دود رفتی
مگر بخت من و عمر منی تو
که هم دیر آمدی هم زود رفتی
رود چون آب رود اشک از کنارم
ز چشمم تا چو آب رود رفتی
مگر گل بودی ای ماه دو هفته
که یک هفته نکرده بود رفتی
توئی ماه تمام و من سیه شب
چرا ای ماه تا شب بود رفتی
نکو کردی که از مهر آمدی باز
چه بد دیدی که خشم آلود رفتی
بلند اقبال جز اندوه و حسرت
ز دیدارت ندیده سود رفتی
چو آتش آمدی چون دود رفتی
مگر بخت من و عمر منی تو
که هم دیر آمدی هم زود رفتی
رود چون آب رود اشک از کنارم
ز چشمم تا چو آب رود رفتی
مگر گل بودی ای ماه دو هفته
که یک هفته نکرده بود رفتی
توئی ماه تمام و من سیه شب
چرا ای ماه تا شب بود رفتی
نکو کردی که از مهر آمدی باز
چه بد دیدی که خشم آلود رفتی
بلند اقبال جز اندوه و حسرت
ز دیدارت ندیده سود رفتی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
مشق شوخی میکند طفلی به قصد جان ما
بادهای در غوره دارد ساقی دوران ما
شوخی حسن ترا نازم که در هجران و وصل
جلوه از هم نگسلد در دیدة حیران ما
گرچه ما خون میخوریم اما ز گردون ایمنیم
عشق ما شد هم بلا و هم بلاگردان ما
در برون آسمان بهتر که جایی خوش کنیم
شورش سیل فنا ره کرد در ایوان ما
ما ز دلگیری چه میکردیم در دیر وجود
گر عدم را ره نمیدادند در بنیان ما؟
عمرها شد تا رگ خواهش گشودیم و هنوز
خون حسرتهای فاسد جوشد از شریان ما
ما قبای هستی خود واژگون پوشیدهایم
ابرهاش مضمون ما و آستر عنوان ما
یوسف کنعان عقلیم و زلیخا نفس شوم
چاه ما دنیا و ابنای زمان اخوان ما
نوبت پرسش نمیافتد به دست هیچکس
در قیامت داور ما گر کند دیوان ما
زین خجالتها که ما را از گناهان حاصل است
زهد زاهد را نیارد در نظر عصیان ما
عهد ما از بیوفاییها نگردد رخنهدار
کرده با ایمان ما همطینتی پیمان ما
وه که ما چشم قبول از عشق داریم و هنوز
پر نکرد از خامسوزی رنگ کفر ایمان ما
غرق نافرمانییم و طرفهتر این کز کرم
میبرد فرمانروای ما همان فرمان ما
هست خط تیرهرو در مصحف روی بتان
در بیان تیرهروزی آیهای در شان ما
ما کجا و طالع صید مراد دل کجا
همسری با آسمان! کی گنجد این در شان ما؟
تا به کی فیّاض بر ما ظلم و بیداد فراق
گو رعیتپروری بهتر کند سلطان ما
بادهای در غوره دارد ساقی دوران ما
شوخی حسن ترا نازم که در هجران و وصل
جلوه از هم نگسلد در دیدة حیران ما
گرچه ما خون میخوریم اما ز گردون ایمنیم
عشق ما شد هم بلا و هم بلاگردان ما
در برون آسمان بهتر که جایی خوش کنیم
شورش سیل فنا ره کرد در ایوان ما
ما ز دلگیری چه میکردیم در دیر وجود
گر عدم را ره نمیدادند در بنیان ما؟
عمرها شد تا رگ خواهش گشودیم و هنوز
خون حسرتهای فاسد جوشد از شریان ما
ما قبای هستی خود واژگون پوشیدهایم
ابرهاش مضمون ما و آستر عنوان ما
یوسف کنعان عقلیم و زلیخا نفس شوم
چاه ما دنیا و ابنای زمان اخوان ما
نوبت پرسش نمیافتد به دست هیچکس
در قیامت داور ما گر کند دیوان ما
زین خجالتها که ما را از گناهان حاصل است
زهد زاهد را نیارد در نظر عصیان ما
عهد ما از بیوفاییها نگردد رخنهدار
کرده با ایمان ما همطینتی پیمان ما
وه که ما چشم قبول از عشق داریم و هنوز
پر نکرد از خامسوزی رنگ کفر ایمان ما
غرق نافرمانییم و طرفهتر این کز کرم
میبرد فرمانروای ما همان فرمان ما
هست خط تیرهرو در مصحف روی بتان
در بیان تیرهروزی آیهای در شان ما
ما کجا و طالع صید مراد دل کجا
همسری با آسمان! کی گنجد این در شان ما؟
تا به کی فیّاض بر ما ظلم و بیداد فراق
گو رعیتپروری بهتر کند سلطان ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
از ناتوانی میکشد دوش نفس بار مرا
هر شب نسیمی میبرد آشفته دستار مرا
صیتم پس از من میکشد صوتی به گوش آسمان
جز در گسستن نالهای قسمت نشد تار مرا
یارست با من سرگردان، یاران همه نامهربان
کو مرگ تا هم در زمانآسان کند کار مرا
کو دل که غمخواری کند، کو گریه تا زاری کند
کو ناله کز یاری کند از من خبر یار مرا
من مرد عشرت نیستم، درخورد صحبت نیستم
جز باب حسرت نیستم ها مژده دلدار مرا
حسرت کشیده در برم، محنت گرفته بر سرم
عشقت رواج طرفهای دادست بازار مرا
بختم چه دلسوزی کند، ماتم چه نوروزی کند
خواهم خدا روزی کند صبحی شب تار مرا
هرگز نگشتم بهرهور، نه از کلاه و نه کمر
ژولیده مویی تا ز سر افکنده دستار مرا
آخر ز آه سرد من، بر باد دادی گرد من
خواهم به روز درد من بنشانی اغیار مرا
گر دل ز زلف آن نکو بیبهره شد از آرزو
فیض بهار خطّ او گل میکند خار مرا
فیّاض تا کی این چنین حسرت برم بر آن و این
کو مرگ کز دوش زمین بردارد این بار مرا
هر شب نسیمی میبرد آشفته دستار مرا
صیتم پس از من میکشد صوتی به گوش آسمان
جز در گسستن نالهای قسمت نشد تار مرا
یارست با من سرگردان، یاران همه نامهربان
کو مرگ تا هم در زمانآسان کند کار مرا
کو دل که غمخواری کند، کو گریه تا زاری کند
کو ناله کز یاری کند از من خبر یار مرا
من مرد عشرت نیستم، درخورد صحبت نیستم
جز باب حسرت نیستم ها مژده دلدار مرا
حسرت کشیده در برم، محنت گرفته بر سرم
عشقت رواج طرفهای دادست بازار مرا
بختم چه دلسوزی کند، ماتم چه نوروزی کند
خواهم خدا روزی کند صبحی شب تار مرا
هرگز نگشتم بهرهور، نه از کلاه و نه کمر
ژولیده مویی تا ز سر افکنده دستار مرا
آخر ز آه سرد من، بر باد دادی گرد من
خواهم به روز درد من بنشانی اغیار مرا
گر دل ز زلف آن نکو بیبهره شد از آرزو
فیض بهار خطّ او گل میکند خار مرا
فیّاض تا کی این چنین حسرت برم بر آن و این
کو مرگ کز دوش زمین بردارد این بار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
غنچه را از حسرت لعل تو دل در بر بسوخت
رشک یاقوت لبت خون در رگ گوهر بسوخت
حسرت بزم تو خورشید فلک را داغ کرد
پرتو شمع تو این پروانه را هم پر بسوخت
بسکه با یاد لبت لبهای خود را میمکید
آب حسرت در دهان چشمة کوثر بسوخت
یارب این آتش که بر ما زد که بعد از سوختن
گرمی خاکستر ما پهلوی اخگر بسوخت!
داشت چشم آینه خورشید بر خاکسترم
غیرت عشق تو زانم مشت خاکستر بسوخت
در ته پیراهن خاکستر خود داشتیم
آنقدر آتش که دل تا دامن محشر بسوخت
شب که بیفیّاض در بزم تو ساغر میزدیم
شیشه از تبخالة حسرت لب ساغر بسوخت
رشک یاقوت لبت خون در رگ گوهر بسوخت
حسرت بزم تو خورشید فلک را داغ کرد
پرتو شمع تو این پروانه را هم پر بسوخت
بسکه با یاد لبت لبهای خود را میمکید
آب حسرت در دهان چشمة کوثر بسوخت
یارب این آتش که بر ما زد که بعد از سوختن
گرمی خاکستر ما پهلوی اخگر بسوخت!
داشت چشم آینه خورشید بر خاکسترم
غیرت عشق تو زانم مشت خاکستر بسوخت
در ته پیراهن خاکستر خود داشتیم
آنقدر آتش که دل تا دامن محشر بسوخت
شب که بیفیّاض در بزم تو ساغر میزدیم
شیشه از تبخالة حسرت لب ساغر بسوخت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ما به این بیاعتباری چرخ سرگردان ماست
با هزاران دیده هر شب آسمان حیران ماست
با وجود آنکه مُهر از نامة ما برنداشت
هیچ مکتوبی ندارد آنچه در عنوان ماست
بر سر خوان هوس عمریست مهمان خودیم
خوان رنگارنگ حسرت نعمت الوان ماست
از پی تحصیل خون دل هزاران غم خوریم
میزبان حسرتیم و آرزو مهمان ماست
گرچه ما در تنگنای دیدهها موریم لیک
آنچه در وی وسعت دنیا نگنجدشان ماست
دشتپیمایی نمیدانیم چون مجنون ولی
آنچه صحرا را نیارد در نظر دامان ماست
دامن وصل نکویان دادهایم از دست لیک
آنچه دستاویز هجران جیب بیدامان ماست
گرچه وصلش فکر بیسامانی ما را نکرد
لیک دایم هجر در فکر سروسامان ماست
دوش دل را سوخت شیرینی مگر وصل تو بود
میکشد امروز این تلخی مگر هجران ماست
گر به گردون میرسد فیّاض را سر، دور نیست
قدردانیهای عهد خان عالیشان ماست
با هزاران دیده هر شب آسمان حیران ماست
با وجود آنکه مُهر از نامة ما برنداشت
هیچ مکتوبی ندارد آنچه در عنوان ماست
بر سر خوان هوس عمریست مهمان خودیم
خوان رنگارنگ حسرت نعمت الوان ماست
از پی تحصیل خون دل هزاران غم خوریم
میزبان حسرتیم و آرزو مهمان ماست
گرچه ما در تنگنای دیدهها موریم لیک
آنچه در وی وسعت دنیا نگنجدشان ماست
دشتپیمایی نمیدانیم چون مجنون ولی
آنچه صحرا را نیارد در نظر دامان ماست
دامن وصل نکویان دادهایم از دست لیک
آنچه دستاویز هجران جیب بیدامان ماست
گرچه وصلش فکر بیسامانی ما را نکرد
لیک دایم هجر در فکر سروسامان ماست
دوش دل را سوخت شیرینی مگر وصل تو بود
میکشد امروز این تلخی مگر هجران ماست
گر به گردون میرسد فیّاض را سر، دور نیست
قدردانیهای عهد خان عالیشان ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
گلِ بیرنگِ عشق چیدة ماست
ساغر زهر غم کشیدة ماست
رخش امّید تا به کی تازیم
وحشی مدّعا رمیدة ماست
خاطرش از طرب مرنجانید
ای دل و دیده، غم رسیدة ماست
آنچه ز اسباب عشق مانده به ما
آرزوی به خون تپیدة ماست
در ره عشق هر کجا بینی
نقش پای سر بریدة ماست
داده از خاک پای یار نشان
منّت توتیا به دیدة ماست
زیب تابوت ما شود فیّاض
هر گل حسرتی که چیدة ماست
ساغر زهر غم کشیدة ماست
رخش امّید تا به کی تازیم
وحشی مدّعا رمیدة ماست
خاطرش از طرب مرنجانید
ای دل و دیده، غم رسیدة ماست
آنچه ز اسباب عشق مانده به ما
آرزوی به خون تپیدة ماست
در ره عشق هر کجا بینی
نقش پای سر بریدة ماست
داده از خاک پای یار نشان
منّت توتیا به دیدة ماست
زیب تابوت ما شود فیّاض
هر گل حسرتی که چیدة ماست