عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۶
شراب نامرادی بی خمارست
به قدر تلخی این می خوشگوارست
جواب خشک ازان لبهای سیراب
به کشت عاشقان ابر بهارست
ازان چشم تو رنجورست دایم
که هم بیمار و هم بیماردارست
ز چشم یار قانع شو به دیدن
که پرسش بر دل بیمار بارست
نمی خیزد سپند از جا ز حیرت
در آن محفل که آن آتش عذارست
صبا را منفعل دارد ز جولان
اگر چه بوی گل دامن سوارست
بود لازم غضب را دل سیاهی
پلنگ از خشم، دایم داغدارست
وصال آفتاب عالم افروز
نصیب شبنم شب زنده دارست
به نرمی کن زبان خصم کوتاه
که عاجز از نمد، دندان مارست
گذشتن مشکل است از سینه صافان
که در گل پای سرو از جویبارست
محک را از سیه رویی برآرد
زر سرخی که کامل در عیارست
رخ مقصود بی پرده است صائب
اگر آیینه دل بی غبارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۳
خرده انجم ندارد رونقی در کوی صبح
مهره خورشید شایسته است بر بازوی صبح
گر چه می آید چو طفلان بوی شیرش از دهان
شکرستان می شود عالم ز گفت و گوی صبح
صادقان را می رسد از عالم بالا مدد
می دهد از اشک انجم، چرخ شست و شوی صبح
در حریم پاکبازان بی وضو رفتن خطاست
تا نشویی دست از دنیا، مرو در کوی صبح
عشق دایم دستبازی با دل روشن کند
آفتاب عالم افروزست دستنبوی صبح
در مصیبت خانه دنیا دل بی داغ نیست
مهر تابان دست افسوسی است بر زانوی صبح
صیقل آیینه دلهای ظلمت دیده است
این اشارتها که پیوسته است با ابروی صبح
از نسیم صبح چون خورشید روشنتر شود
شمع هر کس یافت نور از چربی پهلوی صبح
دست از دامان این دریای رحمت برمدار
تا شود دستت ید بیضا ز آب روی صبح
چشم حیرت بس که بر روی عرقناک تو دوخت
زنگ بست آیینه خورشید بر زانوی صبح
تا غرور پاکدامانی نسازد گمرهش
پنجه خونین کشیدند از شفق بر روی صبح
تا ز نور جبهه ات روی زمین روشن شود
دست و رویی تازه کن چون آفتاب از جوی صبح
در تو تأثیر از دل تاریک نبود آه را
ورنه می گردد سفید از آه سردی موی صبح
صحبت روشن ضمیران ناقصان را کیمیاست
کلک صائب جوی شیری شد ز گفت و گوی صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
خاک از خواب عدم جست ز بیداری صبح
چرخ یک تنگ شکر شد ز شکرباری صبح
دل ازان زلف و بناگوش چه گلها که نچید
بی اثر نیست فغان های شب و زاری صبح
نیست امید سحر عاشق دلسوخته را
شب این طایفه باشد خط بیزاری صبح
پیشتر زن که شود آتش خورشید بلند
بر فروز آتش آهی به طلبکاری صبح
صورت حشر که در پرده غیب است نهان
می توان دید در آیینه بیداری صبح
همچو خورشید دل زنده اگر می خواهی
صائب از دست مده دامن بیداری صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۴
آفاق را کند به نفش مشکبار صبح
باشد بهار عنبر شبهای تار صبح
دم را کنند صاف ضمیران شمرده خرج
از سینه می کشد نفسی را دوباره صبح
تا چشمش از ستاره فشانی نشد سفید
از وصل آفتاب نشد کامکار صبح
دست از طلب مدار درین ره، که می کشد
خورشید را ز صدق طلب در کنار صبح
زینسان که شد زمانه تهی از فروغ صدق
مشکل شود سفید درین روزگار صبح
در نور صدق محو نشود ظلمت دروغ
شب را کند به نیم نفس تارومار صبح
شب پرده پوش و روز سفیدست پرده در
باشد ازان به چشم سیه کار، بار صبح
ما را شبی است از دل فرعون تیره تر
بیهوده می برد ید بیضا به کار صبح
تاریکی لحد نشود از چراغ کم
با خاطر گرفته نیاید به کار صبح
عمرش تمام شد به نفس راست کردنی
هر چند بست پا ز شفق در نگار صبح
پیوند تیرگی به شب من زیاده شد
چندان که برد تیغ دو دم را به کار صبح
از چشم شور، خون شفق شد، به خاک ریخت
شیری که داشت در قدح زرنگار صبح
صائب زمین پاک کند دانه را گهر
از ابر دیده، قطره چندی ببار صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۵
از بس مکدرست درین روزگار صبح
از دل نمی کشد نفس بی غبار صبح
رخسار نو خط تو خوش آمد به دیده اش
از شب کشید سرمه دنباله دار صبح
باشد نظر به زنده دلان، شیرخواره ای
هر چند آمده است به دنیا دو بار صبح
جان می دهد نسیم خوشش اهل درد را
دارد مگر نفس ز لب لعل یار صبح؟
از دفتر صباحت آن آفتاب روی
یک فرد باطل است درین روزگار صبح
از شرم هیچ جا نتواند سفید شد
تا دیده است چاک گریبان یار صبح
گردد در آفتاب پرستی دو تیغه باز
بیند اگر به چهره آن گلعذار صبح
مهر قبول بر ورقش آفتاب زد
تا لوح ساده کرد ز نقش و نگار صبح
خورشید بوسه بر قدم شبروان زند
سر بر زند ز دیده شب زنده دار صبح
سالک میان خوف و رجا سیر می کند
مانده است در کشاکش لیل و نهار صبح
بتوان به قصر شیرین از جوی شیر رفت
باشد دلیل گمشدگان را به یار صبح
زان کمترست عمر که گیرند ازو حساب
بیهوده می کند نفس خود شمار صبح
تخم زمین پاک، یکی می شود هزار
از ابر دیده قطره چندی ببار صبح
گلدسته بهشت برین، روی تازه است
برگ شکوفه ای است ازین شاخسار صبح
هر شام، دور جام شکرخند از کسی است
هر روز سر برآورد از یک کنار صبح
از خط صفای عارض او شد یکی هزار
در موسم بهار بود بی غبار صبح
زنگار غم به باده روشن چه می کند؟
از خنده ای برآورد از شب دمار صبح
تر می کند به خون شفق نان آفتاب
از راستی چه می کشد از روزگار صبح
هر کس شبی به کوی خرابات زنده داشت
دید از بیاض گردن مینا هزار صبح
هر کار را حواله به وقتی نموده اند
شام است وقت ساغر و وقت شکار صبح
تا این غزل ز خامه صائب علم کشید
شد شیر مست خنده بی اختیار صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۰
زان پیش کآفتاب بگیرد گلوی صبح
روی خود از می شفقی کن چو روی صبح
زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود
لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح
خورشید چشم آب دهد از نظاره اش
چون شبنم آن که چشم گشاید به روی صبح
در چشم منکران قیامت نمونه ای است
از جوی شیر گلشن فردوس، جوی صبح
تو خفته ای و می شکند خار آتشین
در پای آفتاب ز بس جستجوی صبح
چون شمع اگر چه مرگ من از نوشخند اوست
صد پیرهن گداختم از آرزوی صبح
ای دل سیاه، عزت پیران نگاه دار
در خون مکش ز باده گلرنگ موی صبح
خواهی که سرخ روی شوی در بسیط خاک
چون گل به آب دیده خود کن وضوی صبح
چون آفتاب خامه صائب علم کشید
پر نور کرد عالمی از گفتگوی صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۲
تا بر لب تو افتاد چشم ستاره صبح
شد آب از خجالت قند دوباره صبح
از سرمه دل شب روشن شود چراغش
هر کس ز خواب خیزد پیش از ستاره صبح
تا آتشین نکرده است از آفتاب پستان
آبی به روی خود زن ای شیرخواره صبح
نقد حیات خود را صرف پری رخان کن
کز وصل آفتاب است عمر دوباره صبح
در سینه های صاف است دلهای زنده را جای
خورشید شیر مست است در گاهواره صبح
در بحر و بر عالم شبها دلیل گردد
چشمی که شد چو انجم محو نظاره صبح
پیران صاف طینت رای صواب دارند
صائب مگرد غافل از استشاره صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۱
از فسون عالم اسباب خوابم می برد
پیش پای یک جهان سیلاب خوابم می برد
سبزه خوابیده را بیدار سازد آب و من
چون شوم مست از شراب ناب خوابم می برد
از سرم تا نگذرد می کم نگردد رعشه ام
همچو ماهی در میان آب خوابم می برد
در مقام فیض غفلت زور می آرد به من
بیشتر در گوشه محراب خوابم می برد
نیست غیر از گوشه عزلت مرا جایی قرار
در صدف چون گوهر سیراب خوابم می برد؟
من که چون جوهر به روی تیغ دارم پیچ و تاب
کی به روی سبزه سیراب خوابم می برد
پیش ازین بر روی خاک تیره آرامم نبود
این زمان بر بستر سنجاب خوابم می برد
غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود
رفته رفته زین صدای آب خوابم می برد
اضطراب راهرو را قرب منزل کم کند
در کنار خنجر قصاب خوابم می برد
در حریم وصل حیرت می کند غافل مرا
در چمن چون نرگس شاداب خوابم می برد
چون کباب در نمک خوابیده شور من بجاست
گاه گاهی گر شب مهتاب خوابم می برد
دارد از لغزش مرا صائب گرانی بی نصیب
در کف آیینه چون سیماب خوابم می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۲
مرگ نتواند به ارباب سخن بیداد کرد
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
ما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایم
ورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کرد
خط آزادی گرفت از گوشمال روزگار
هر که روی خویش وقف سیلی استاد کرد
داغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندید
دوستان را هر که در ایام دولت یاد کرد
می زند زخم نمایان موج جوهر در دلم
کاوش مژگان چه با این بیضه فولاد کرد
یادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقص
لاف شاگردی مرا شرمنده استاد کرد
روی سرو از سیلی بال تذروان شد کبود
سنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرد
از شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دام
ناتوانیها مرا شرمنده صیاد کرد
شست آب زندگی از چهره اش گرد سفر
هر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کرد
شد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخن
هر که از روح فغانی صائب استمداد کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۸
سیل اشک من بساط سبزه را پامال کرد
گوشمال ناله من بلبلان را لال کرد
التفاتی هست با نازک خیالان حسن را
ساغر خود را هلال از مهر مالامال کرد
عندلیب ما زقید بیضه تا آزاد شد
در دبستان قفس مشق شکست بال کرد
در حریم کعبه فانوس، دیگر ره نیافت
تا صبا خاکستر پروانه را پامال کرد
شکوه بیطاقتان یاقوت را سازد کباب
لعلش از آتش زبانیهای ما تبخال کرد
خنده ات مهر خموشی بر لب پیمانه زد
چشم شوخت شیشه آتش زبان را لال کرد
صائب از چشم و دلم افتاد ماه و آفتاب
تا به صید من نگاه گرم او اقبال کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۰
دین و دل در کار آن زلف دو تا خواهیم کرد
عمر اگر باشد به عهد خود وفا خواهیم کرد
قصه شبهای هجران نیست اینجا گفتنی
روز محشر این سر طومار وا خواهیم کرد
چشم ما چون شبنم گل لایق دیدار نیست
صلح از آن گلشن به بوی آشنا خواهیم کرد
شبنم گل تکمه پیراهن خورشید شد
ما نمی دانیم کی نشو و نما خواهیم کرد
رعشه بر بازوی موج افتاد در دریای عشق
ما به این بی دست و پایی چون شنا خواهیم کرد؟
آنچه از آب و گل مازندران بر ما گذشت
گرد و خاک اصفهان را توتیا خواهیم کرد!
هر نمازی کز صراحی در صفاهان فوت شد
بی هوای ابر در اشرف قضا خواهیم کرد
تا در اقلیم قناعت سایه دیوار هست
اجتناب از سایه بال هما خواهیم کرد
کیمیای صبر صائب خون آهو مشک ساخت
نفس رهزن را به فرصت رهنما خواهیم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۴
هر که چون آب روان آیینه خود ساده کرد
سرو را چون بندگان در پیش خود استاده کرد
کی به گرد من رسد مجنون، که کوه و دشت را
دور باش وحشت من از غزالان ساده کرد
نغمه رنگین نبرد از جای خود زهاد را
گرچه خم را پایکوبان نشأه این باده کرد
شد به چشمم توتیا گرد یتیمی تا محیط
از صدف گهواره در یتیم آماده کرد
از ملاحت مستی آن لعل میگون کم نشد
کار صد بیهوشدارو این نمک با باده کرد
پاک کرد از آرزوها عشق صادق سینه را
صبح از نقش پریشان آسمان را ساده کرد
تا شود بر پیروان آسان ره دیوانگی
دشت را مجنون صحراگرد من پر جاده کرد
عاشقان پیش تو بیقدرند، ورنه شمع را
انتظار صحبت پروانه ها استاده کرد
کم نشد چون غنچه صائب برگ عیش از خلوتش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۶
آب حیوان دید لعلت را و ایمان تازه کرد
از دهان موج بیتابانه صد خمیازه کرد
از پریشان گردی گلشن زهم پاشیده بود
دام، اوراق پر و بال مرا شیرازه کرد
خنده شادی چه می جویی درین ماتم سرا؟
گل تمامی عمر خود را صرف یک خمیازه کرد
شرکت فیض شهادت بر نتابد رشک عشق
کشتن پرویز داغ کوهکن را تازه کرد
طوق زنار گلوی قمریان را پاره ساخت
سرو پیش قد موزون تو ایمان تازه کرد
با بزرگان باش صائب تا شود نامت بلند
خم فلاطون را درین عالم بلندآوازه کرد
پیش ازین هر چند شهرت داشت در ملک عراق
سیر ملک هند صائب را بلندآوازه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۰
می برون زان چهره شاداب گل می آورد
از زمین پاک بیرون آب گل می آورد
چون کتان تاب وصالم نیست، ورنه بی طلب
بهر جیب و دامنم مهتاب گل می آورد
باده را موقوف فصل گل مکن کز خرمی
هر قدر باید شراب ناب گل می آورد
می شود روشن چراغ خاکساران عاقبت
بر مزار بیکسان مهتاب گل می آورد
از خجالت آب چون شبنم شود آن ساده دل
کز چمن در حلقه احباب گل می آورد
نیست دربار من خونین جگر جز لخت دل
در کنار از کشتیم گرداب گل می آورد
هر که افتاده است صادق در محبت همچو صبح
در کنار از مهر عالمتاب گل می آورد
نیست ممکن گل نچیند عاشق از بیطاقتی
رشته در آغوش پیچ و تاب گل می آورد
اشک و آه ماست بی حاصل، وگرنه از چمن
باد بوی گل برون و آب گل می آورد
زاهدی را کان بهشتی روی باشد در نظر
در زمستان صائب از محراب گل می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۷
از ملامت عاقبت مجنون بیابان گیر شد
از زبان خلق پنهان در دهان شیر شد
می فزاید هایهوی می پرستان را سرود
شورش مجنون زیاد از ناله زنجیر شد
در تماشاگاه عالم دیده حیران ما
واله یک نقش چون آیینه تصویر شد
شبنم از دامان گلها خون بلبل را نشست
کی به شستن می رود خونی که دامنگیر شد؟
دل زبی اشکی به مژگان می رساند خویش را
می مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شد
آبهای مرده می گردد نصیب جویبار
در گلو گردد گره اشکی که بی تأثیر شد
حلقه ماتم شد از هجران او آغوش من
دیده حسرت شود دامی که بی نخجیر شد
گفتم از خاموشی من خون رحم آید به جوش
عذر من از بی زبانی عاقبت تقصیر شد
زود در روشندلان صحبت سرایت می کند
آب با آن لطف، خونریز از دم شمشیر شد
شد ز آزادی زبان ناقصان بر من دراز
عید طفلان است چون دیوانه بی زنجیر شد
نیست از نور حقیقت هیچ چشمی بی نصیب
از که رو پنهان کند حسنی که عالمگیر شد
تشنه دیدار را سیراب کردن مشکل است
صائب از نظاره خوبان نخواهد سیر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۹
حسن خط با حسن خلق و مردمی انباز شد
رفته رفته آخر حسنش به از آغاز شد
حرفی از گیرایی مژگان او کردم رقم
نامه بر بال کبوتر چنگل شهباز شد
بلبل ما گر چنین گرم نواسنجی شود
تخم گل خواهد سپند شعله آواز شد
تا برآمد بر سپهر شاخ، گلچینش ربود
شوخی گل چون شرر آخر به یک پرواز شد
بس که حسرتهای رنگین دل به روی هم نهاد
رفته رفته سینه ام چون کلبه بزاز شد
صائب از خون جگر خوردن نیاسودم دمی
تا به روی داغ همچون لاله چشمم باز شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۹
آبها آیینه سرو خرامان تواند
بادها مشاطه زلف پریشان تواند
رعدها آوازه احسان عالمگیر تو
ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند
شاخ گلها دست گلچین بهارستان تو
غنچه ها از زله بندان سر خوان تواند
سروها از طوق قمری سربسر گردیده چشم
دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند
قدسیان پروانه شمع جهان افروز تو
آسمانها طوطیان شکرستان تواند
شب نشینان عاشق افسانه های زلف تو
صبح خیزان واله چاک گریبان تواند
سبزپوشان فلک چون سرو با این سرکشی
سبزه خوابیده طرف گلستان تواند
نافه های مشک کز سودا بیابانی شدند
از هواخواهان زلف عنبر افشان تواند
بی نیازانی که بر فردوس دست افشانده اند
در هوای چیدن سیب زنخدان تواند
از گداز عشق، دلهایی که نازک گشته اند
پرده فانوس شمع پاکدامان تواند
سینه هایی کز خس و خار علایق پاک شد
شاهراه جلوه سرو خرامان تواند
آتشین رویان که می بردند از دلها قرار
چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند
چون صدف جمعی که گوهر می فشاندند از دهن
حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند
خوش خرامانی که زیر پا نکردندی نگاه
همچو نقش پا سراسر محو جولان تواند
مغزهایی کز پریشانی به خود پیچیده اند
گردباد دامن پاک بیابان تواند
صائب افکار تو دل را زنده می سازد به عشق
زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
چون زتاب می رخت بر لاله پهلو می زند
غنچه در پیش گل روی تو زانو می زند
چون شود از عارضش آب طراوت موج زن
از خجالت دست خود آیینه بر رو می زند
از شبیخون خزان سنگش به مینا می خورد
باغ کز بادام خواب چارپهلو می زند
در خلاف وعده ابرویت سرآمد گشته است
در کجیها این ترازو راستی مو می زند
کیست تا همچشم یار شوخ چشم ما شود؟
هر نگاهش بر صف صد دشت آهو می زند
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آب گوهر از صبا کی چین بر ابرو می زند؟
صائب از بس سینه را از مهر صیقل داده ایم
پیش ما صافی دلان آیینه زانو می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۴
هر که آن لبهای میگون را تماشا می کند
چشم می پوشد زحیرانی دهن وا می کند
از نگاهی می دهد جان چشم او عشاق را
نرگس بیمار اینجا کار عیسی می کند
روی آتشناک خون بوسه می آرد به جوش
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
بی حجابی آرزو را می کند مطلق عنان
خنده گل دست گلچین را به خود وا می کند
اینقدر تعجیل در دلسوزی عاشق چرا؟
بیش ازین با چوب خشک آتش مدارا می کند
چون گل از خمیازه آغوش می ریزد زهم
هر که آن سرو خرامان را تماشا می کند
از صراحی گرد نان دارد کسی را در نظر
شاخ گل دستی که در گلزار بالا می کند
آن که رو در خلوت آیینه تنها کرده است
کاش می دانست تنهایی چه با ما می کند
کوه غم بر سینه من ابر رحمت می شود
در دل من داغ کار چشم بینا می کند
هر سرخاری چو مجنون گردنی افراخته است
ناقه لیلی مگر آهنگ صحرا می کند؟
صائب این حسن بسامانی که من دیدم ازو
دیده آیینه را سیر از تماشا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۶
دل در آن زلف زره سان جای خود وا می کند
شست چون صاف است پیکان جانی خود وا می کند
موشکافان زود در دلها تصرف می کنند
شانه در زلف پریشان جای خود وا می کند
طوطی از شیرین زبانی محرم آیینه شد
در دل آهن سخندان جای خود وا می کند
شد خراباتی گل از روی گشاد خویشتن
بوسه در لبهای خندان جای خود وا می کند
روی شرم آلود در گلزار جنت محرم است
گل در آن چاک گریبان جای خود وا می کند
ناخن جوهر شود در بیضه فولاد بند
در دل آن خط چو ریحان جای خود وا می کند
از هوا گیرند چشم پاک را سیمین بران
شبنم ما در گلستان جای خود وا می کند
حرف روشن گوهران هرگز نیفتد بر زمین
در صدفها اشک نیسان جای خود وا می کند
از سخن آخر به دولت می رسند اهل سخن
مور در دست سلیمان جای خود وا می کند
دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را
برق صائب در نیستان جای خود وا می کند