عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۲
کونین مست و بادهٔ نابی ندیده کس
سیراب دو عالم و آبی ندیده کس
مردند تلخ کام جهانی و هیچ گاه
در جام عشوه زهر عتابی ندیده کس
مخمور نیمه مست فراوان بود، فغان
کز جام لطف مست و خرابی ندیده کس
دردا که طفل طالع ما یافت تربیت
در عالمی که فصل شبابی ندیده کس
در عهد جور لطف تو دست امید را
گیرندهٔ عنان و رکابی ندیده کس
فریاد ازین غرور که در صید زیرکان
زان ترک نیم مست شتابی ندیده کس
موسی ندیده ور نه به اکرام یک نگاه
صد جلوه کرد حسن و حجابی ندیده کس
عرفی در آ به زمرهٔ مستان، کزین گروه
آلودهٔ گناه و ثوابی ندیده کس
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
واجب نبود دل به بتی بیهده بستن
کو را نبود شیوه به جز عهد شکستن
هر دوست که با دوست ندارد سر پیمان
میباید از او رشتهٔ پیوند گسستن
چون یار ندارد خبر از یار چه حاصل
نالیدن و خون خوردن و بر خاک نشستن
یاری که وفا بیند و با غیر شود یار
شرطست برو از سر عبرت نگرستن
چون باد خزان آمد و گل رفت به تاراج
ای ابر بهاری چه برآید ز گرستن
هر بنده که بگریخت ز احسان خداوند
آزاد کنش کو نشود رام به بستن
بر زشت نکویی نتوان بست به زنجیر
از مشک سیاهی نتوان برد به شستن
با یار بگویید که از تیر ملامت
انصاف نباشد دل ما این همه خستن
زین پیش همه کام تو می‌جستم و اکنون
امید ندارم به جز از دام تو جستن
جان دادم و افسوس که جان نیست گیاهی
کو زنده شود سال دگر باز به رستن
قاآنی ازین پس ز خیال تو صبورست
با آنکه محالست صبوری ز تو جستن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۰
رفتیم و با غمت دل پر خون گذاشتیم
جان را به صیدگاه تو در خون گذاشتیم
رفتیم و دل رمیده و شبدیز غیر را
با شوق بی عنانی گلگون گذاشتیم
رفتیم و توبه کرده ز میخانهٔ مراد
میل قدح به آن لب میگون گذاشتیم
رفتیم و در زمانه ز غمنامه های تو
نشنودهٔ غم تو به مجنون گذاشتیم
رفتیم و انتقام ستم های غیر را
با عادت طبیعت گردون گذاشتیم
رفتیم عرفی از چمن وصل ناامید
در دل هوای آن قد موزون گذاشتیم
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۶
جان و دل خود فدای جانان کردم
گفتم که مگر محرم جانان گردم
اما دیدم که گرچه گردم خاکش
هرگز نبرد باد به گردش گردم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۰
به چه رو به جلوه آید، طلب نیازمندان
نه دل نیاز خرم، نه لب امید خندان
گله از تهی کمندی، نه روا بود، همین بس
که غزال ما نیفتد به کمند صید بندان
چه کند زبون شکاری، ز چنین شکارگاهی
که خم کمند بوسد، لب عنبرین کمندان
چه گمان باطل است این، که بود عزیز صیدی
که به عجز بسته گردد، به کمند ارجمندان
به کرشمه ای بنازم که ز باد دامن او
زده موج زهر آفت، به گلوی نوشخندان
چه دل است، آه از آن دل، که ز حسن و عشق، در وی
نه علامتی ز ناخن، نه جراحتی ز دندان
نه چنان بتاز عرفی، که رود عنان ز دستت
تو هم این حدیث می گوی، به سبک عنان سمندان
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۰
از سفر می آیی و تاراج عزت کرده ای
کاروان حسن یوسف نیز غارت کرده ای
در کجا هست این چنین معموره ای، انصاف ده
شهر دل ها دیده را یغمای راحت کرده ای
چون گوارا نیستی ای غم چرا در کام ما
همچو آسایش پیا پی بی حلاوت کرده ای
شادا بادا روحت ای مجنون که هنگام وفا
در حق من، درد بی درمان، نصیحت کرده ای
این صفا اسلامیان را نیست، ای زاهد مکن
با مغان در سومنات امروز طاعت کرده ای
ذرهٔ دنیا به صد جان می فروشم، بیع کن
ای که از بی مایگی اظهار همت کرده ای
عرفی از ننگ شریکان لب فروبستن خطاست
چون توانی ترک شهرت کن که شهرت کرده ای
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۰
نه شکیب توبه از می، نه ادب ز ما به مستی
که به چین زلف ساقی بکنم دراز دستی
چو کشی ز ناز لشکر، تو بگو فدای من شو
که گران نمی فروشد، به تو کس متاع هستی
چه عقوبت است یا رب، من عافیت گزین را
نه گمان زود مردن، نه امید تندرستی
همه نقد جنس ایمان، به تو بر فشاندم اکنون
تو و ننگ آن بضاعت، من و عیش و تنگدستی
ره طاعت تو یا رب، که رود چنانکه شاید
چو نیاید از برهمن، به سزا صنم پرستی
گلهٔ نیامدن ها، گل وعده هاست، ور نه
به همین خوش است عرفی، که تو نامه ای فرستی
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۱
ای کعبه رو این طرف که بی سازی نیست
طوفی و خروشی و تک و تازی نیست
سر تا سر کوچهٔ خرابات مغان
آشفته و مست رو، که طنازی نیست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۷
دردا که اجل رسید و درمان نرسید
توفیق به غور شور بختان نرسید
مرگ آیت یأس خواند در شهر دلم
کفر آمده ساخت دیر، ایمان نرسید
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۲۷
دل کو که به نامه شرح غم آغازم
یا جان ز درد با سخن پردازم
از بی‌دلی و بی‌خبری کاغذ و کلک
می‌گیرم و می‌گریم و می‌اندازم
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۰
چون چرخ به کام یک خردمند نگشت،
خواهی تو فلک هفت شِمُر، خواهی هشت،
چون باید مُرد و آرزوها همه هِشْت،
چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۲
* در پای اجل چو من سرافکنده شوم،
وز بیخ امید عمر بر کنده شوم،
زینهار، گِلَم به جز صراحی نکنید،
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم.
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - ابر و باد
بود مر ابر را اندر کمین باد
برد مر ابر را زین سرزمین باد
چو ابر آید نباریده به صحرا
وز بادی‌، که دیدست این‌چنین باد
نگرید ابر ازین پس زانکه هر روز
گشاید ابر را چین از جبین باد
چو ابر اندر هوا بشتافت‌، دانیم
که باشد در قفای او یقین باد
فلک پیوسته در یک آستینش
بود ابر و به دیگر آستین باد
نفورم من ز باده زآنکه باشد
به لفظش تا به حرف سومین باد
غمی گشتیم از این باد و از این ابر
دو صد لعنت بر این ابر و بر این باد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - کناره گیری از وزارت و شکایت از دوست
حدیث عهد و وفا شد فسانه درکشور
زکس درستی عهد و وفا مجوی دگر
به کارنامهٔ من بین و نیک عبرت گیر
که کارنامهٔ احرار هست پر ز عبر
من آن کسم که چهل ساله خدمتم باشد
بر آسمان وطن ز آفتاب روشن‌تر
ز نظم و نثرکس ار پایه‌ور شدی بودی
مرا به کنگرهٔ تاج آفتاب‌، مقر
بهای خدمت و سعی خود ار بخواستمی
به کوه زربن بایستمی نمود گذر
جهان و نعمت او پیش چشم همت من
چنان بودکه پشیزی به چشم ملیون‌ور
نه چشم دارم ازبن مردمان کوته‌بین
نه بیم دارم ازین روزگار مردشگر
به زبر منت کس یک نفس بسرنبرد
کسی که شصت خزان و بهار برده بسر
ولی دربغ که خوردم ز فرط ساده‌دلی
فریب دوستی اندر سیاست کشور
ز بس که بودم نومید از اولیای امور
که جز عوام‌فریبی نداشتند هنر
یکی نگفته صریح ویکی نرفته صحیح
یکی نداده مصاف و یکی نکرده خطر
بر آن شدم که ز صاحبدلان بدست آرم
بزرگمردی بسیارکار و نام‌آور
که با هجوم مخالف مقاومت گیرد
نیفکند بر هر حمله در مصاف‌،‌سپر
به خواجه‌ از سر صدق و خلوص دل بستم
ز پیش آنکه رضا شه به سر نهد افسر
من و مدرس و تیمور و داور و فیروز
زبهر خواجه به مجلس بساختیم محشر
به هفت نامه نوشتم مقالتی هرشب
چنان که از پس آنم نه خواب ماند و نه خور
بسا شباکه نشستم ز شام تا گه بام
به نوک خامه نمودم ز خواجه دفع خطر
نه ماه و هفته‌، گه بگذشت سالیان کامروز
به نام خواجه نمودم هزار گونه اثر
ز خواجه نفع نبردم به عمر خویش ولیک
ز دشمنانش بدیدم هزار گونه ضرر
چه دشمنان همه افسون‌طراز و هرزه‌درای
چه دشمنان همه نیرنگ‌ساز و حیلت گر
همه‌به نفس‌خبیث‌وهمه‌به‌طبع‌شریر
همه به کذب مثال و همه به لؤم سمر
به راه خواجه ز جان عزیز شستم دست
اگرچه نیست ز جان در جهان گرامی‌تر
همین نه روز عمل در وفا فشردم پای
که هم به عزل نپیچیدم از ولایش سر
قوام‌، خانه‌نشین بود و منعزل آن روز
که بانگ سیلی من کرد گوش خصمش کر
قوام بود به زندان و دشمنش برکار
که بست از پی آزادیش بهار کمر
سپس که سوی سفرشد ز بنده یاد نکرد
که چون همی گذرد روزگار ما ایدر
به جرم دوستی خواجه نفی و طرد شدم
ازآن سپس که به هرلحظه بود جان به خطر
چو خواجه آمد و آن آب از آسیاب افتاد
به کوی مهدیه آمد فرود و جست مقر
شدم به دیدن و دادم نشان و نام ولی
به رسم عرف نیامد زخواجه هیچ خبر
نه نوبتی تلفون زد نه بازدید آمد
نه یاد کرد که سویش روم به وقت دگر
به خودگفتم کز بیم شاه پهلوی است
که خواجه می‌نکند یاد از این ستایشگر
بلی چو خواجه بدیدست حبس و نفی مرا
ز بیم شاه بشسته‌ست نامم از دفتر
گذشت بر من و بر خواجه قرب هجده سال
که هر دو بودیم اندر مظان خوف و خطر
چو شاه رفت شدم معتکف به درگه او
میان ببسته و بازو گشاده شام و سحر
به رزم دشمن او با گروهی از یاران
ز خامه پیکان آوردم از زبان خنجر
نوشته‌های من اندر ثنای حضرت او
چو بشمری بود از صد مقالت افزون‌تر
یکی کتاب نبشتم که گر نکو نگری
همه محامد این خواجه است سرتاسر
گر از شکست دل ما برآمدی آواز
شدی ز چشم تو خواب غرور و عشوه بدر
کسی نبودکه تاربخ رفته یاد آرد
شد ازگذشتهٔ مقالات بنده یادآور
ز فر خامه و سحر بنان و کوشش من
به خواجه روی نهادند دوستان دگر
چو یافت مسند دولت ز خواجه زیب و جمال
ز دوستان به بهارش نیوفتاد نظر
به شعر بنده یکی نخل سایه گستر شد
ولی دریغ که از بهر من نداشت ثمر
ز خواجه دل نگرفتم تو این شگفتی بین
که بود آتش مهرش مرا به جان اندر
بدیم همدم روز و شبش من و یاران
به فتنه‌ای که علم گشت در مه آذر
سپس که خانه‌نشین شد به قصدش از هر سو
بساختند حسودان و دشمنان لشگر
بزرگ سنگری اندر حریم حرمت او
بساختم من و بنشستم اندر آن سنگر
درتن حوادث ازو هیچم انتظار نبود
نه پایمردی کار و نه دستگیری زر
بسا شبا که شکایت نمود و نومیدی
کش از امید گشودم به رخ هزاران در
چه نقش‌هاکه نشان دادم از طریق صواب
چه رازهاکه عیان کردم از مزاج بشر
همه شنید و پسندید و کاربست و رسید
بدان مقام که جز وی نبودکس درخور
در‌بغ و درد که هم خواجه اندرین نوبت
به‌ رغم من به دگر قوم گشت مستظهر
مرا به شغل وزارت بخواند خواجه ولی
به صورتی که از آنم فتاد خون به جگر
صریح گفت که شه را وزارت تو بد است
از آن وزیر نگشتی و ماندی از پس در
چو نزد شاه برای معرفی رفتیم
بکرد درحق من خواجه ضنتی بیمر
نداشت حرمت پیری نداشت حرمت نام
ندید قدر شرافت ندید قدر هنر
زمام کار جهان را به سفله‌ای بسپرد
که کس بدو نسپردی زمام استر و خر
سفیه و غره و نااعتماد و جاه‌طلب
حسود و سفله و نیرنگ‌ساز و افسونگر
بر آن شد از سر نامردمی که یاران را
ز گرد خواجه کند دور از ایمن و ایسر
سپس چو گشت موفق به خواجه یازد دست
شود به بازی بیگانه در جهان سرور
چو میل خواجه بدو بود بنده تاب نداشت
کناره جست و به عزلت فتاد در بستر
گذشت شش مه و از بنده خواجه یاد نکرد
دربغ از آن ‌همه سودا که پختم اندر سر
خدا نخواست که ایران شود ز خواجه تهی
وگرنه سفله بسنجیده بود این منکر
بر آن شدم که از ایران برون روم چندی
مگرکه این تن رنجور توشه یابد و فر
به نزد خواجه شدم رخصتم نداد و جواز
بگفت باش و به مجلس شو و مساز سفر
به امر خواجه بماندم ولی ازین ماندن
همی تو گویی افتاده‌ام به قعر سقر
فتاده‌ام به مغاکی درون کژدم و مار
نه راه چاره همی بینم و نه راه مفر
جهانیان را هرگز نرفته است از یاد
که بیست سال بدم خواجه را حمایتگر
وپر خواجه بدم هم وکیل حزب وبم‌
وزین دو رتبه چه بالاتر است و والاتر؟
ولی ندانند اینان که بین خواجه و من
فتاده فاصله‌ای سخت بی‌حد و بیمر
گرفته‌اند گروهی حریم حضرت او
که ره نیابد از آنجا نسیم جان‌ پرور
همه به طبع لئیم وهمه به نفس خبیث
همه به معنی ابله همه به جنس ابتر
هم از فضیلت دور و هم از شرافت عور
هم از دقایق کور و هم از حقایق کر
دروغگوی چو شیطان‌، دسیسه کار چو دیو
فراخ‌روده چو یابو، چموش چون استر
معاونند و وزبر و کمیته‌ساز و وکیل
گهی ز توبره تناول کنند و گه ز آخور
کسان ز فرط گرانی و قلت مرسوم
کنند ناله و اینان به عیش و عشرت در
من این میانه نگه می کنم بر این عظما
چو اشتری که بود نعلبندش اندر بر
عجب‌تر آنکه بدین حال و روز و این پک و پوز
به نزد خواجه بد ما همی کنند از بر
گمان برند که ما فرصتی همی جوییم
که جای ایشان گیریم وطی شود چرچر
دربغ از آنکه ندانند کاشیان عقاب
به کوهسار بلند است نی در آخور خر
دربغ از آنکه ندانندکه افتخار همای
به خردکردن ستخوان بود نه قند وشکر
دربغ از آنکه ندانند کاین سیهکاری
به هیچ روی نیابد خلاص ازکیفر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - شکوه از بخت
غم زمانه به سختی گرفته دامانم
ز بی‌ وفایی این بخت سست پیمانم
ببسته بود به من بخت‌، این چنین میثاق
که من بخوابم و اوخود بود نگهبانم
کنون بخفته مرا بخت و من چو مشتاقان
نشسته بر سر او لای لای می‌خوانم
چو بخت‌ شوم مرا چرخ‌ بیند اندر خواب
به روی غم غم دیگر نهد فراوانم
ایا سپهر طرب کاه غم‌فزای آخر
ازین باده با شکنج غم مرنجانم
کنون به مشت توام من ولیک در مشتت
مقاومت را سرسخت‌تر ز سندانم
به باغ نظم کنون همچو عندلیبم من
صریر کلک بود دلنواز دستانم
بلی چو نقد هنر هست مایهٔ دستم
از آن‌ جهت بود اینسان کساد دکانم
به دور دهر بخوشیده کشت امیدم
به کلک و خامه بود گرچه ابر نیسانم
به روزگار بخشکیده خود لب ذوقم
اگرچه هست کنون طبع‌، بحر عمانم
اگر به کلک من اندر نه ابر نیسانست
به‌ صفحه پس ز چه رو در و گوهر افشانم
وگر به طبع من اندر نه بحر عمانست
ز بهر چیست سخن همچو در غلطانم
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵
خامشی جُستم که حاسد مرده پندارد مرا
وز سر رشگ و حسدکمتر بیازارد مرا
زنده درگور سکوتم من‌، مگر زین بیشتر
روزگار مرده‌پرور خوار نشمارد مرا
مردمان از چشم بد ترسند و من از چشم خوب
حق ز چشم خوب مهرویان نگهدارد مرا
مرگ شاعر زندگی‌بخش خیال اوست کاش
این خموشی در شمار مردگان آرد مرا
سینه‌ام زآه پیاپی چاک شد، کو آن طبیب
کز تشفی مرهمی بر سینه بگذارد مرا
تا مگر تأثیر بخشد ناله‌های زار من
آرزوی مرگ حالی بسته‌لب دارد مرا
شد امید از شش‌ جهت ‌مقطوع‌ و نومیدی ‌رسید
بو که نومیدی به دست مرگ بسپارد مرا
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
شاهدی کز پی او دیدهٔ گریانی نیست
نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست
گر شبانگه نشود دیدهٔ ابری گریان
بامدادان به چمن غنچه ی خندانی نیست
الله الله مکن ای ابر چنین سنگدلی
کز عطش در دل افسرده ی ما جانی نیست
گرتوبر سبزه وربحان نکنی مرحمتی
برلب جوی دگر سبزه وریحانی نیست
آتش جور عدو بس‌، تو دگر باد مدم
مستان آب کسی را که به کف نانی نیست
ای‌بهار ار به‌حقیقت رسی اولی است که چرخ
سنگ بارد به چنین شهرکه انسانی نیست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - دختر ناکام
چه شد که نرگس مستش ز آب دیده تر است
چه شد که لالهٔ رویش به رنگ معصفر است
چرا سعادت از‌بن تازه دختر ناکام
بریده مهر و از او سال و ماه بی‌خبر است
نه روی خانه - نه یارای دیدن یاران
اسیر کنج خرابات و خوار و دربدر است
ز بیوفایی صیاد بلهوس این مرغ
از آشیانه جدا، خسته‌بال و کنده‌پر است
چه شد که این چمن نوشکفته گشته خراب
«‌بهار» این همه تقصیر مادر و پدر است
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - در مرثیهٔ عشقی
وه که عشقی در صباح زندگی
از خدنگ دشمن شبرو بمرد
پرتوی بود ازفروغ آرزو
آن فروغ افسرد وآن پرتو بمرد
شاعری نوبود وشعرش نیزنو
شاعر نو رفت و شعر نو بمرد
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - طبیبان وطن
ز بس گفتند ایران بی‌حساب است
ز بس گفتند ایرانی خراب است
ز بس گفتند این ملت فضولند
ز بس گفتند این مردم جهولند
ز بس گفتند ملت جان ندارد
مریض مملکت درمان ندارد
کنون پر گشته گوش ما از این ساز
دگر نبود اثر در هیچ آواز
طبیبانی که دانایان رازند
مریضان را ز درد آگه نسازند
نگویند این‌ مرض‌ صعب‌ و خطیر است
دربغاکاین‌مریض‌از عمر سیر است
نگوبند آه ای بیچاره ناخوش
تو امشب‌ مرد خواهی‌،‌ساعت‌شش
اگر خون آید از حلقش‌، بشویند
وگر نبضش شودکاهل‌، نگویند
بگویندش مباش این‌قدر مرعوب
مهیا شوکه فردا می‌شوی خوب
وزپن سو، دست بر درمان شایند
ز روی علم درمانش نمایند
چو دردش گوبی و درمان نگویی
یقین می‌دان تو عزرائیل اویی
طبیبانی که در بالین مایند
به عزرائیل دلالی نمایند
چو تبخالی زند از غلظت خون
بگویند آه طاعون است‌، طاعون
کر استفراغکی بینند در ما
بگویند آخ « کلرا» واخ « کلرا»
چنین گویند تا آنگه که بیمار
ببازد دل‌، بیفتد خسته و زار
نه خود یک‌لحظه درمانش پذیرند
وگر درمان کنی دستت بگیرند
طبیبان وطن زین ساز و این بر
نمی‌سازند معجونی به جز مرگ