عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
دل دیوانه ای دارم دمی بی غم نخواهد شد
سر شوریده ای دارم به سامان هم نخواهد شد
دلارام من از روزی که آرام دلم برده
دلم یک دم نیارامد به من همدم نخواهد شد
به زلف خویشتن حال دلم زیر و زبر کردی
چرا مهدر نباشد دل؟ چرا درهم نخواهد شد
مگوی این اشک ریزی چیست اندر آستان من؟
-دل و دینم فدایت- کعبه بی زمزم نخواهد شد
چو با بخت سعید من محمد گشته پشتیبان
یقین زخم دل دیوانه بی مرهم نخواهد شد
«وفایی» گر شود سیراب از آن دریای حق، خوانی
تو حق گویی و می دانی ز دریا کم نخواهد شد
سر شوریده ای دارم به سامان هم نخواهد شد
دلارام من از روزی که آرام دلم برده
دلم یک دم نیارامد به من همدم نخواهد شد
به زلف خویشتن حال دلم زیر و زبر کردی
چرا مهدر نباشد دل؟ چرا درهم نخواهد شد
مگوی این اشک ریزی چیست اندر آستان من؟
-دل و دینم فدایت- کعبه بی زمزم نخواهد شد
چو با بخت سعید من محمد گشته پشتیبان
یقین زخم دل دیوانه بی مرهم نخواهد شد
«وفایی» گر شود سیراب از آن دریای حق، خوانی
تو حق گویی و می دانی ز دریا کم نخواهد شد
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مستانه چو از میکده بیرون آید
خون دل عاشقان چو جیحون آید
در بزم دگر منت ساقی نکشم
آن مغ بچه تا با لب می گون آید
از باد وزان طره به رویش گویی
بر ملک خطا ز چین شبیخون آید
ای خسرو شیرین دهنان! رحمی کن
تا چند ز دیده اشک گلگون آید
اظهار گر دید وجود در عدم است
هر خنده که از لعل تو بیرون آید
از بس به قدت هلاک ابروی توام
خواهم که «الف» نویسم و «نون» آید
تسلیم غم تو مدعی را نرسد
این کار ز عاشقان مفتون آید
تیری که ز شست ناز لیلی بجهد
بگذار که بر دو چشم مجنون آید
گفتم: که «وفایی» صفت قد تو گوید
گفتا: برو این ز طبع موزون آید
خون دل عاشقان چو جیحون آید
در بزم دگر منت ساقی نکشم
آن مغ بچه تا با لب می گون آید
از باد وزان طره به رویش گویی
بر ملک خطا ز چین شبیخون آید
ای خسرو شیرین دهنان! رحمی کن
تا چند ز دیده اشک گلگون آید
اظهار گر دید وجود در عدم است
هر خنده که از لعل تو بیرون آید
از بس به قدت هلاک ابروی توام
خواهم که «الف» نویسم و «نون» آید
تسلیم غم تو مدعی را نرسد
این کار ز عاشقان مفتون آید
تیری که ز شست ناز لیلی بجهد
بگذار که بر دو چشم مجنون آید
گفتم: که «وفایی» صفت قد تو گوید
گفتا: برو این ز طبع موزون آید
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
نگارینم! دل و جانم! حبیبم!
همه درد درونم را طبیبم
شنیدستم غریبان می نوازی
منت هم عاشقستم، هم غریبم
گناه نرگس و زلف دراز است
که من هم ناتوان و هم ناشکیبم
خدایا پرده بردار از رخ وصل
که دایم زین میان من خود حجیبم
مسلمانی ندانم دست من گیر
کرم کن از میان بگشا صلیبم
به دریای کرم زن دفترم را
مکن شرمنده از روز حسیبم
«وفایی» داد از آن دست نگارین
شهید پنجهٔ کف الخضیبم
همه درد درونم را طبیبم
شنیدستم غریبان می نوازی
منت هم عاشقستم، هم غریبم
گناه نرگس و زلف دراز است
که من هم ناتوان و هم ناشکیبم
خدایا پرده بردار از رخ وصل
که دایم زین میان من خود حجیبم
مسلمانی ندانم دست من گیر
کرم کن از میان بگشا صلیبم
به دریای کرم زن دفترم را
مکن شرمنده از روز حسیبم
«وفایی» داد از آن دست نگارین
شهید پنجهٔ کف الخضیبم
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
من که در گوشه کاشانه دلی خوش دارم
پادشاهم دل خویش از چه مشوش دارم
یک طرف نغمه ی نی، یک طرف آوازه ی دف
یک طرف دیده به روی بت مهوش دارم
خلوت دل به خیال رخ و زلف دلبر
هم چو بتخانه ی چین جای منقش دارم
داغم ازحلقه زلف تو به رویت شب و روز
که نسوزم چه کنم؟ نعل در آتش دارم
مطرب خوش نفس و ساقی گل رخ می ناب
چشم بد دور، عجب مجلس بی غش دارم
بنده ی سرو وفادار، منم در عالم
چه کنم جان وفا، روح وفاکش دارم
هر کجا پای «وفایی» است سر آن جا بنهم
این قدر مردم دیوانه نیم، هش دارم
پادشاهم دل خویش از چه مشوش دارم
یک طرف نغمه ی نی، یک طرف آوازه ی دف
یک طرف دیده به روی بت مهوش دارم
خلوت دل به خیال رخ و زلف دلبر
هم چو بتخانه ی چین جای منقش دارم
داغم ازحلقه زلف تو به رویت شب و روز
که نسوزم چه کنم؟ نعل در آتش دارم
مطرب خوش نفس و ساقی گل رخ می ناب
چشم بد دور، عجب مجلس بی غش دارم
بنده ی سرو وفادار، منم در عالم
چه کنم جان وفا، روح وفاکش دارم
هر کجا پای «وفایی» است سر آن جا بنهم
این قدر مردم دیوانه نیم، هش دارم
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
به خیال تو به هر جای که من می نگرم
می نیاید به جز از گلشن و گل در نظرم
تا گل روی تو آرام و قرارم بربود
به هوایت چو نسیم سحری در به درم
بر سر جان من، ای دوست، دل آزرده مباش
نظری کن که فدای تو بود جان و سرم
عاشق روی توام با همه بی مهری تو
گر به خورشید تماشا بکنم بی بصرم
گر به شاهی شوم، ای مرغ همای سر من!
باز در دست تو چون صعوه ی بی بال و پرم
بسته ی زلف تو گشتم به هوای لب تو
طوطی هندم و در دام بلای شکرم
آتشی در دلم افتاده ندانم ز کجا
این قدر هست کزو سوخته جان و جگرم
حجل از کرده ی خویشم، گله از کس نکنم
من که با این همه نزدیکی او،دورترم
دل و دلبر به چه دل بر شکنم بر سر دل
دل گذارم نتوانم که ز دلبر گذرم
در ره عشق بتان، کشته شدن زنده دلی است
ای خوش آن روز که جان در ره جانان سپرم
دل من مشکن ازان عارض و بالای که من
مرغ گلزار ارم، بلبل شاخ شجرم
برو ای زاهد خودبین ز «وفایی» بگذر
پیش من دام مینداز که مرغی دگرم
می نیاید به جز از گلشن و گل در نظرم
تا گل روی تو آرام و قرارم بربود
به هوایت چو نسیم سحری در به درم
بر سر جان من، ای دوست، دل آزرده مباش
نظری کن که فدای تو بود جان و سرم
عاشق روی توام با همه بی مهری تو
گر به خورشید تماشا بکنم بی بصرم
گر به شاهی شوم، ای مرغ همای سر من!
باز در دست تو چون صعوه ی بی بال و پرم
بسته ی زلف تو گشتم به هوای لب تو
طوطی هندم و در دام بلای شکرم
آتشی در دلم افتاده ندانم ز کجا
این قدر هست کزو سوخته جان و جگرم
حجل از کرده ی خویشم، گله از کس نکنم
من که با این همه نزدیکی او،دورترم
دل و دلبر به چه دل بر شکنم بر سر دل
دل گذارم نتوانم که ز دلبر گذرم
در ره عشق بتان، کشته شدن زنده دلی است
ای خوش آن روز که جان در ره جانان سپرم
دل من مشکن ازان عارض و بالای که من
مرغ گلزار ارم، بلبل شاخ شجرم
برو ای زاهد خودبین ز «وفایی» بگذر
پیش من دام مینداز که مرغی دگرم
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
گر من سوخته بر شاهد خوبان برسم
پشت شاهین شکند شهپر بال مگسم
عاجز نفس شدم سنگ دل از صحبت او
مرغ باغ ارمم هم نفس خار و خسم
طوطیان در چمن هند به شکر شکنی
من بی چاره گرفتار بلای قفسم
بی خود از ناله فریاد دلم، وای به من
کاروان رفته و غافل ز فغان جرسم
هیچ کس نیست چو من بی خبر افتاده ز راه
دست من گیر خدایا که عجب هیچ کسم
بس که از ناله ی زلف تو شدم نغمه سرا
خواند اکنون همه کس بلبل مسکین نفسم
شاهبازان به تو نازان، به تو پرواز کنند
من با این بال و پر ریخته اندر که رسم؟
کرم دوست به جای است «وفایی» مخروش
جای دارد که برآرند همه ملتمسم
پشت شاهین شکند شهپر بال مگسم
عاجز نفس شدم سنگ دل از صحبت او
مرغ باغ ارمم هم نفس خار و خسم
طوطیان در چمن هند به شکر شکنی
من بی چاره گرفتار بلای قفسم
بی خود از ناله فریاد دلم، وای به من
کاروان رفته و غافل ز فغان جرسم
هیچ کس نیست چو من بی خبر افتاده ز راه
دست من گیر خدایا که عجب هیچ کسم
بس که از ناله ی زلف تو شدم نغمه سرا
خواند اکنون همه کس بلبل مسکین نفسم
شاهبازان به تو نازان، به تو پرواز کنند
من با این بال و پر ریخته اندر که رسم؟
کرم دوست به جای است «وفایی» مخروش
جای دارد که برآرند همه ملتمسم
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ای آفت دل بلای جانم!
آرام روان ناتوانم
رخسار مه تو نوبهارم
زلف سیه تو ضیمرانم
ای روی تو کعبه ی حیاتم
ابروی تو قبله گاه جانم
صید حرم تو حور عینم
قد علم تو خیزرانم
درمان درون مستمندم
داروی جراحت نهانم
اول به زبان آشنایی
کردی به وصال، مهربانم
در وسمه گرفتی ابروان را
چون کسمه بریده شد عنانم
در سرمه کشیدی آهوان را
صد سرمه زدی به خان و مانم
دین بردی و دل به دلربایی
تا شهره شدی به دلستانم
کردی به دو چشم، چشم بندی
بردی به دو ناتوان توانم
امروز به هر طریق دانی
کز عشق تو شهره ی جهانم
در عشق تو آفت زمانه
رسوا شده ی همه زمانم
هر شب ز فراق سرو بالات
صد چشمه ز دیده خون فشانم
عیشم همه درد و درد بر دل
دل در غم و غم در استخوانم
شب هم چو سگان بر آستانت
کرده است غم تو پاسبانم
چون طایف کعبه در گذارت
لبیک بر آید از زبانم
می گریم و رو به خاک مالم
می نالم و نشنوی فغانم!
رحمی ز وفات بر «وفایی»
آخر نه که تازه نوجوانم؟
آرام روان ناتوانم
رخسار مه تو نوبهارم
زلف سیه تو ضیمرانم
ای روی تو کعبه ی حیاتم
ابروی تو قبله گاه جانم
صید حرم تو حور عینم
قد علم تو خیزرانم
درمان درون مستمندم
داروی جراحت نهانم
اول به زبان آشنایی
کردی به وصال، مهربانم
در وسمه گرفتی ابروان را
چون کسمه بریده شد عنانم
در سرمه کشیدی آهوان را
صد سرمه زدی به خان و مانم
دین بردی و دل به دلربایی
تا شهره شدی به دلستانم
کردی به دو چشم، چشم بندی
بردی به دو ناتوان توانم
امروز به هر طریق دانی
کز عشق تو شهره ی جهانم
در عشق تو آفت زمانه
رسوا شده ی همه زمانم
هر شب ز فراق سرو بالات
صد چشمه ز دیده خون فشانم
عیشم همه درد و درد بر دل
دل در غم و غم در استخوانم
شب هم چو سگان بر آستانت
کرده است غم تو پاسبانم
چون طایف کعبه در گذارت
لبیک بر آید از زبانم
می گریم و رو به خاک مالم
می نالم و نشنوی فغانم!
رحمی ز وفات بر «وفایی»
آخر نه که تازه نوجوانم؟
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
بی تو ای دوست ندانی که چه گویم چونم
به جمال تو که چون سوخت در و بیرونم
جلوه ای کن به من و شمع وجودم بردار
وعده ی وصل من آن است بریزی خونم
جانم آزاد کن از واهمه ی وصل و فراق
دست من آر تو در گردن خود یا خونم
من ندانم که ز زلف تو رهایی طلبم
گر ز زنجیر تو سرباز کشم مجنونم
مرد میدان جفای تو «وفایی» است، بیا
خنجر ناز به دل زن که به جان ممنونم
به جمال تو که چون سوخت در و بیرونم
جلوه ای کن به من و شمع وجودم بردار
وعده ی وصل من آن است بریزی خونم
جانم آزاد کن از واهمه ی وصل و فراق
دست من آر تو در گردن خود یا خونم
من ندانم که ز زلف تو رهایی طلبم
گر ز زنجیر تو سرباز کشم مجنونم
مرد میدان جفای تو «وفایی» است، بیا
خنجر ناز به دل زن که به جان ممنونم
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
ای دلبرا! ای دلبرا! جانم فدای جان تو
دین و دل و ایمان من قربان یک فرمان تو
با دین و ایمان مرا، کاری نباشد دلبرا
این بس که باشم روز و شب دیوانه و حیران تو
گر دل به گلشن خوش کنم، ور دیده بر ماه افکنم
از گل مرادم بوی تست، از مه رخ رخشان تو
خوش تر زباغ و بوستان، بهتر ز گلزار جنان
با یاد تو گر جان دهم در گوشه ی زندان تو
از روح اعظم بهتر است، از باغ جنت خوش تر است
بویی که می آید مرا از جانب بستان تو
با این سر آشفته ام، استاده در میدان غم
باشد گهی غلطان شوم، چون گوی در چوگان تو
آسوده جان و دل شود، در سایه ی نور ابد
بر هر که تابد یک زمان، مهر رخ تابان تو
من تشنه و دل سوخته، تو چشمه ای افروخته
بگذار تا جان را دهم، بر چشمه ی حیوان تو
گریم چو بلبل هر زمان، با صد هزاران داستان
شاید که چون گل وا شود بر من لب خندان تو
من بنده ی آواره ام، سرگشته و بی چاره ام
تو پادشاه رحمتی، دست من و دامان تو
با آن که هستم رو سیاه، دارم بسی جرم و گناه
نومید نتوانم شدن از لطف بی پایان تو
گر زانکه بگذاری مرا یا آن که بنوازی مرا
روی من و خاک درت، چشم من و احسان تو
گر من بسی بد کرده ام، من در خور خود کرده ام
باری تو از روی کرم آن کن که باشد شان تو
آخر نگاهی از کرم، بر جان پر درد و الم
سوزد «وفایی» تا به کی در آتش هجران تو؟
دین و دل و ایمان من قربان یک فرمان تو
با دین و ایمان مرا، کاری نباشد دلبرا
این بس که باشم روز و شب دیوانه و حیران تو
گر دل به گلشن خوش کنم، ور دیده بر ماه افکنم
از گل مرادم بوی تست، از مه رخ رخشان تو
خوش تر زباغ و بوستان، بهتر ز گلزار جنان
با یاد تو گر جان دهم در گوشه ی زندان تو
از روح اعظم بهتر است، از باغ جنت خوش تر است
بویی که می آید مرا از جانب بستان تو
با این سر آشفته ام، استاده در میدان غم
باشد گهی غلطان شوم، چون گوی در چوگان تو
آسوده جان و دل شود، در سایه ی نور ابد
بر هر که تابد یک زمان، مهر رخ تابان تو
من تشنه و دل سوخته، تو چشمه ای افروخته
بگذار تا جان را دهم، بر چشمه ی حیوان تو
گریم چو بلبل هر زمان، با صد هزاران داستان
شاید که چون گل وا شود بر من لب خندان تو
من بنده ی آواره ام، سرگشته و بی چاره ام
تو پادشاه رحمتی، دست من و دامان تو
با آن که هستم رو سیاه، دارم بسی جرم و گناه
نومید نتوانم شدن از لطف بی پایان تو
گر زانکه بگذاری مرا یا آن که بنوازی مرا
روی من و خاک درت، چشم من و احسان تو
گر من بسی بد کرده ام، من در خور خود کرده ام
باری تو از روی کرم آن کن که باشد شان تو
آخر نگاهی از کرم، بر جان پر درد و الم
سوزد «وفایی» تا به کی در آتش هجران تو؟
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
شب است این زلف، یا روز جدایی؟
لب است این لعل، یا جان وفایی؟
بتا! نامهربان یارا! نگارا!
بدین سان بی وفا آخر چرایی؟
چه باشد گر به رحمت عاشقان را
یکی از گوشه ی دل رو نمایی
نه شرط دوستی باشد که هر روز
ز نو عهدی ببندی و نپایی
نمی خواهم نشان سلطنت را
که بر خاک درت خوش تر گدایی
جگر خونم ز داغ آشنایان
چه بودی گر نبودی آشنایی؟
خدارا، مهر و مه را سرنگون کن
چه باشد پرده از خود بر گشایی
دلی داریم در عشقت پریشان
سری داریم بر خاکت هوایی
تو ای سرو ریاض جان عالم
تو ی شاه سریر اصطفایی
تو ای چشم و چراغ جان آدم
گل و شمشاد باغ اجتبایی
به ستاری که از عالم گزیدت
به غفاری که دادت انبیایی
به آب پاک ینبوع شفاعت
بشو از روی کارم روسیایی
مران از خود چو آوردم به تو رو
کز این ابرو تو محراب دعایی
خداوندا به حق پاکی خود
به آن لؤلؤی بحر پادشایی
بهر لطفی که داری با عزیزان
ببخشایی همه جرم وفایی
مرا این دل ز آب و گل سرشتند
ترا دلبر ز نور کبریایی
دل من در ازل دلبر گرفته
وگرنه دل کجا دلبر کجایی؟
«وفایی» چون ننالد خون نگرید
که کشت آن دلربایش از جدایی؟
لب است این لعل، یا جان وفایی؟
بتا! نامهربان یارا! نگارا!
بدین سان بی وفا آخر چرایی؟
چه باشد گر به رحمت عاشقان را
یکی از گوشه ی دل رو نمایی
نه شرط دوستی باشد که هر روز
ز نو عهدی ببندی و نپایی
نمی خواهم نشان سلطنت را
که بر خاک درت خوش تر گدایی
جگر خونم ز داغ آشنایان
چه بودی گر نبودی آشنایی؟
خدارا، مهر و مه را سرنگون کن
چه باشد پرده از خود بر گشایی
دلی داریم در عشقت پریشان
سری داریم بر خاکت هوایی
تو ای سرو ریاض جان عالم
تو ی شاه سریر اصطفایی
تو ای چشم و چراغ جان آدم
گل و شمشاد باغ اجتبایی
به ستاری که از عالم گزیدت
به غفاری که دادت انبیایی
به آب پاک ینبوع شفاعت
بشو از روی کارم روسیایی
مران از خود چو آوردم به تو رو
کز این ابرو تو محراب دعایی
خداوندا به حق پاکی خود
به آن لؤلؤی بحر پادشایی
بهر لطفی که داری با عزیزان
ببخشایی همه جرم وفایی
مرا این دل ز آب و گل سرشتند
ترا دلبر ز نور کبریایی
دل من در ازل دلبر گرفته
وگرنه دل کجا دلبر کجایی؟
«وفایی» چون ننالد خون نگرید
که کشت آن دلربایش از جدایی؟
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ای روی تو ابروی تو وان دو لب شیرین
هم قبله و هم کعبه و هم جان وفایی
گر سرو نه ای جلوه ی جان بخش چه داری؟
گر ماه نه ای بر سر این چرخ چرایی؟
گفتند که بر چشمه کند سرو سهی جای
باور نکنم تا به سر چشم نیایی
چون روی بگردانم از ابروی تو جانا!
کارباب وفارا به خدا قبله نمایی
بی نام تو هر چند بود فتح جهان خام
بی خامه ی من هم نبود نامه گشایی
گفتم که بگیرد نمک ساعد شاهم
نامردم اگر باز نگردم چو «وفایی»
هم قبله و هم کعبه و هم جان وفایی
گر سرو نه ای جلوه ی جان بخش چه داری؟
گر ماه نه ای بر سر این چرخ چرایی؟
گفتند که بر چشمه کند سرو سهی جای
باور نکنم تا به سر چشم نیایی
چون روی بگردانم از ابروی تو جانا!
کارباب وفارا به خدا قبله نمایی
بی نام تو هر چند بود فتح جهان خام
بی خامه ی من هم نبود نامه گشایی
گفتم که بگیرد نمک ساعد شاهم
نامردم اگر باز نگردم چو «وفایی»
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
گفتم به بت ساده: که ای ترک خجندی
ای هر خم زلف تو مرا بند و کمندی
شیرین تر از این قامت و بالا نشنیدم
چون گلبن نورسته نه پستی نه بلندی
با این لب شیرین چو در آیی به شکرخند
گویند: که شور شکری فتنه ی قندی
گفت: از لب شیرین من این بوالعجبی نیست
خاصه که بود بوسه گه بهجت افندی
گفتم: که بگو قیمت یک بوسه ازان گفت:
این نکته ندارد صفت چونی و چندی
جان بهر تو غم نیست ولی واهمه دارم
کین جان محقر ز «وفایی» نپسندی
ای هر خم زلف تو مرا بند و کمندی
شیرین تر از این قامت و بالا نشنیدم
چون گلبن نورسته نه پستی نه بلندی
با این لب شیرین چو در آیی به شکرخند
گویند: که شور شکری فتنه ی قندی
گفت: از لب شیرین من این بوالعجبی نیست
خاصه که بود بوسه گه بهجت افندی
گفتم: که بگو قیمت یک بوسه ازان گفت:
این نکته ندارد صفت چونی و چندی
جان بهر تو غم نیست ولی واهمه دارم
کین جان محقر ز «وفایی» نپسندی
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
شنیدم کز وفایی لطف کردی یاد فرمودی
ز شاهی کم مبادت بنده ای را شاد فرمودی
به غمزه گر دلم بردی، به نازم باز دل دادی
جزاک الله، خرابم کردی و آباد فرمودی
پی تسخیر عالم خرق عادت جز تو کس ننمود
به خنده شکرستان از عدم ایجاد فرمودی
به فتح دل خط آوردی و پشتیبان گیسو شد
به بیت الله حبش را از خطا امداد فرمودی
ندانستم کدامین بود از خال و خطت قاتل
همین دانم نگاهی کردی و جلاد فرمودی
به هر یک غمزه صد خون ریختن نشنیده ام، جانا
به این چشم کمان ابرو تو این بیداد فرمودی
ز استغنای ناز، ای خسرو خوبان، چه ها کردی
لب شیرین گشادی قتل صد فرهاد فرمودی
به گلشن سرورا از حسرت بالای خود کشتی
کرم کردی که این پا بسته را آزاد فرمودی
هوا گلساز و شکر خیز و مشکین شد نمی دانم
چه حرفی از زبان گل به گوش باد فرمودی
به چشم تر غبار از دل بشو، گفتی «وفایی» را
پیاپی جام می ده چون شط بغداد فرمودی
ز شاهی کم مبادت بنده ای را شاد فرمودی
به غمزه گر دلم بردی، به نازم باز دل دادی
جزاک الله، خرابم کردی و آباد فرمودی
پی تسخیر عالم خرق عادت جز تو کس ننمود
به خنده شکرستان از عدم ایجاد فرمودی
به فتح دل خط آوردی و پشتیبان گیسو شد
به بیت الله حبش را از خطا امداد فرمودی
ندانستم کدامین بود از خال و خطت قاتل
همین دانم نگاهی کردی و جلاد فرمودی
به هر یک غمزه صد خون ریختن نشنیده ام، جانا
به این چشم کمان ابرو تو این بیداد فرمودی
ز استغنای ناز، ای خسرو خوبان، چه ها کردی
لب شیرین گشادی قتل صد فرهاد فرمودی
به گلشن سرورا از حسرت بالای خود کشتی
کرم کردی که این پا بسته را آزاد فرمودی
هوا گلساز و شکر خیز و مشکین شد نمی دانم
چه حرفی از زبان گل به گوش باد فرمودی
به چشم تر غبار از دل بشو، گفتی «وفایی» را
پیاپی جام می ده چون شط بغداد فرمودی
وفایی مهابادی : قصاید
شمارهٔ ۵
ندانم با وفاداران جفا کاری چرا کردی؟
چه نیکی از جفا دیدی که بر جای وفا کردی؟
مگر ابروت بنمودت ره و رسم کمان بازی
مگر آن غمزه فرمودت که خون ها بی بها کردی
که گفتت عندلیبی را ز باغ گل برون فرما؟
که فرمودت غرابی را در ایوان هما کردی؟
به حرف دشمنان فتوای خون ما چرا دادی
به قول مدعی قصد دل ما را چرا کردی؟
سگ کوی تو بودم پای دل بستی بر آن گیسو
به جان صید حرم بودم گرفتار بلا کردی
چو در عشق زنخدان تو لنگر بست جان من
چه بنویسم جفاهایی کز آن زلف دو تا کردی
وفا این بود کاندر کشتی [مواج زلفانت]
درین گردابه شیدا مشربی را ناخدا کردی
به دام زلف و تیرش زد به تیغ غمزه صید دل
گرفتی خستی و بستی و جستی پس رها کردی
نمی شد دل گرفتار تو، داد از دست مژگانت
در آن محراب ابرو هر چه کردی از دعا کردی
ز تاب آفتاب چشم من سیماب خیز آمد
مگر چشم مرا تعلیم علم سیمیا کردی
به مژگانم خستی به چشمانم دوا گفتی
نه زخمم را به هم بستی، نه دردم را دوا کردی
شکستی قلب ما گفتی، درستت می دهم دیدم
نه حکم مومیا دادی، نه کاری کیمیا کردی
به قامت جلوه دادی ریختی خون «وفایی» را
پی یک قطره خون بنگر قیامت را رها کردی
چه نیکی از جفا دیدی که بر جای وفا کردی؟
مگر ابروت بنمودت ره و رسم کمان بازی
مگر آن غمزه فرمودت که خون ها بی بها کردی
که گفتت عندلیبی را ز باغ گل برون فرما؟
که فرمودت غرابی را در ایوان هما کردی؟
به حرف دشمنان فتوای خون ما چرا دادی
به قول مدعی قصد دل ما را چرا کردی؟
سگ کوی تو بودم پای دل بستی بر آن گیسو
به جان صید حرم بودم گرفتار بلا کردی
چو در عشق زنخدان تو لنگر بست جان من
چه بنویسم جفاهایی کز آن زلف دو تا کردی
وفا این بود کاندر کشتی [مواج زلفانت]
درین گردابه شیدا مشربی را ناخدا کردی
به دام زلف و تیرش زد به تیغ غمزه صید دل
گرفتی خستی و بستی و جستی پس رها کردی
نمی شد دل گرفتار تو، داد از دست مژگانت
در آن محراب ابرو هر چه کردی از دعا کردی
ز تاب آفتاب چشم من سیماب خیز آمد
مگر چشم مرا تعلیم علم سیمیا کردی
به مژگانم خستی به چشمانم دوا گفتی
نه زخمم را به هم بستی، نه دردم را دوا کردی
شکستی قلب ما گفتی، درستت می دهم دیدم
نه حکم مومیا دادی، نه کاری کیمیا کردی
به قامت جلوه دادی ریختی خون «وفایی» را
پی یک قطره خون بنگر قیامت را رها کردی
وفایی مهابادی : قصاید
شمارهٔ ۶
سیبا به نزاکت تو نازم
گویی نسب از نگار داری
آمیخته ای به آب و آتش
وین معجز از آن نگار داری
دل می بری از لطافت، آری
مذهب ز صفات یار داری
نیمی ز تو سرخ و نیمه ای زرد
حیران توام چه کار داری؟
یا داده ای دل به یار از آن رو
چون من دل داغدار داری
یا بهر نثار دلستانت
از جان، رخ شرمسار داری
امروز که می روی به سویش
جان در قدمش نثار داری
زنهار به یادم آور ای سیب
در بارگهی که یار داری
در چهره ی آفتاب لغزی
یعنی به رخش گذار داری
بر تنگ لبش نهی سر و پای
یعنی به لبش گذار داری
و آن گاه به آه و ناله ی زار
چندان که تو اقتدار داری
بوسی دو سه زن به خاک پایش
هر جا که تو اختیار داری
عرضم بگذار کای دلارام
ای کز دو رخان بهار داری
از کز دو رخان عالم آرا
مهر و مهی در حصار داری
پا بسته به حسن، مشتری را
در سنبل تابدار داری
و زآهوی نرگسان به شوخی
شیران جهان شکار داری
در کوی تو اوفتاده یعنی
یک عاشق خاکساری داری
تا کی چو کمند مشکبارش
سرگشته و بی قرار داری
دانی که خدای برندارد
جور و ستمی که کار داری
تا کی دل خسته ی «وفایی»
چون نرگس خویش زار داری
و آن گاه به وی ده این غزل را
گر طاقت زینهار داری
گویی نسب از نگار داری
آمیخته ای به آب و آتش
وین معجز از آن نگار داری
دل می بری از لطافت، آری
مذهب ز صفات یار داری
نیمی ز تو سرخ و نیمه ای زرد
حیران توام چه کار داری؟
یا داده ای دل به یار از آن رو
چون من دل داغدار داری
یا بهر نثار دلستانت
از جان، رخ شرمسار داری
امروز که می روی به سویش
جان در قدمش نثار داری
زنهار به یادم آور ای سیب
در بارگهی که یار داری
در چهره ی آفتاب لغزی
یعنی به رخش گذار داری
بر تنگ لبش نهی سر و پای
یعنی به لبش گذار داری
و آن گاه به آه و ناله ی زار
چندان که تو اقتدار داری
بوسی دو سه زن به خاک پایش
هر جا که تو اختیار داری
عرضم بگذار کای دلارام
ای کز دو رخان بهار داری
از کز دو رخان عالم آرا
مهر و مهی در حصار داری
پا بسته به حسن، مشتری را
در سنبل تابدار داری
و زآهوی نرگسان به شوخی
شیران جهان شکار داری
در کوی تو اوفتاده یعنی
یک عاشق خاکساری داری
تا کی چو کمند مشکبارش
سرگشته و بی قرار داری
دانی که خدای برندارد
جور و ستمی که کار داری
تا کی دل خسته ی «وفایی»
چون نرگس خویش زار داری
و آن گاه به وی ده این غزل را
گر طاقت زینهار داری
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۱ - تجدید مطلع
الا، نطقم نطاق شعر بست اکنون چو جوزایی
که طالع شد زشرق طبع هر شعری چو شعرایی
تویی آن کنز مخفی در ازل ای خسرو خوبان
تویی «احبت» را، معنی و بل معنای معنایی
چگویم من مگر گویم تویی آدم تویی خاتم
تویی نوح و خلیل الله تو موسایی تو عیسایی
نشد آن چیز بر، یحیی که شد بر چاکران تو
به قرآن قصّه ی یحیی مثل باشد تو یحیایی
تو هم مطلوب و هم طالب تو هم مجذوب و هم جاذب
تویی سلمی تویی سلما، تویی وامق تو عذرایی
تجلّی در ازل بوده است حُسن لایزالی را
تو هستی جلوه ی آن حُسن واصل آن تجلاّیی
نباشد در دو عالم غیر خاک آستان تو
برای انبیا و اولیا، مأوا و ملجایی
چنان کت بنده می دانم نگویم زانکه می ترسم
حسین اللهی ام خوانند یا مجنون و سودایی
تویی خون خدا، آری که هم سرّی و هم ثاری
به حق حضرت باری که در هر چیز یکتایی
لعمرک مصطفی را آمد از هر چیز بالاتر
تو جانی مصطفی را بلکه از جان نیز بالایی
شفیعان صف محشر شفاعت خواه هر مضطر
ولی دارند امّید شفاعت از تو یکجایی
پیمبر جدّ پاکت «رحمةٌ للعالمین» آمد
ولیکن مظهر رحمت تو در دنیا وعقبایی
بود خاک درت صد بار، ز آب زندگی بهتر
بود آب فراتت مر مرا خوشتر ز هر مایی
ز دردائیل و فُطرس باز پرسم قدر و مقدارت
که جز تو نیست کس فریاد رس بر درد و بر، دایی
اگر، اشک عزای تو نمی بودی نمی بودی
به سوی جنّت المأوا، کسی را جا و مأوایی
تویی آن گوهر یکتای دریای عبودیّت
چنان کت می توان گفتن که اصل اصل دریایی
«وفایی» ای شه خوبان به عشقت می سپارد جان
چه باشد کز ره احسان نظر بر، وی بفرمایی
مرا حُبّ تو بس باشد چه در دنیا چه در عقبی
بر این گر چیز دیگر، می فزایی اهل اعطایی
شها اغماض تا کی یک نگاهی گوشه ی چشمی
وگرنه کار ما خواهد کشید آخر به رسوایی
جهان چون چشم سوزن تنگ شد بر عالی و دانی
تو می دانی و می تانی گره زین رشته بگشایی
به حق تشنگی هایت که از این تشنگی ما را
رهایی ده بده بر، ابر رحمت حکم سقّایی
جز این بس درد، بی درمان به جان داریم از این گردون
بیان کردن چه حاجت چون تو دانایی تو بینایی
تو هم ای مهدی هادی مگر ما را، زکف دادی
بیا از پرده بیرون آخر از بهر تماشایی
به طور راستی گویم که یا باید برون آیی
و یا بر حال ما بیچارگان یکسر ببخشایی
مرا، یک خانه یی بایست در ارض غری ای شه
پسند طبع غرّا، زود باید لطف فرمایی
بود، هر بیت را بیتی عوض در آخرت دانم
ولی یک بیت را باید عوض با بیت دنیایی
که طالع شد زشرق طبع هر شعری چو شعرایی
تویی آن کنز مخفی در ازل ای خسرو خوبان
تویی «احبت» را، معنی و بل معنای معنایی
چگویم من مگر گویم تویی آدم تویی خاتم
تویی نوح و خلیل الله تو موسایی تو عیسایی
نشد آن چیز بر، یحیی که شد بر چاکران تو
به قرآن قصّه ی یحیی مثل باشد تو یحیایی
تو هم مطلوب و هم طالب تو هم مجذوب و هم جاذب
تویی سلمی تویی سلما، تویی وامق تو عذرایی
تجلّی در ازل بوده است حُسن لایزالی را
تو هستی جلوه ی آن حُسن واصل آن تجلاّیی
نباشد در دو عالم غیر خاک آستان تو
برای انبیا و اولیا، مأوا و ملجایی
چنان کت بنده می دانم نگویم زانکه می ترسم
حسین اللهی ام خوانند یا مجنون و سودایی
تویی خون خدا، آری که هم سرّی و هم ثاری
به حق حضرت باری که در هر چیز یکتایی
لعمرک مصطفی را آمد از هر چیز بالاتر
تو جانی مصطفی را بلکه از جان نیز بالایی
شفیعان صف محشر شفاعت خواه هر مضطر
ولی دارند امّید شفاعت از تو یکجایی
پیمبر جدّ پاکت «رحمةٌ للعالمین» آمد
ولیکن مظهر رحمت تو در دنیا وعقبایی
بود خاک درت صد بار، ز آب زندگی بهتر
بود آب فراتت مر مرا خوشتر ز هر مایی
ز دردائیل و فُطرس باز پرسم قدر و مقدارت
که جز تو نیست کس فریاد رس بر درد و بر، دایی
اگر، اشک عزای تو نمی بودی نمی بودی
به سوی جنّت المأوا، کسی را جا و مأوایی
تویی آن گوهر یکتای دریای عبودیّت
چنان کت می توان گفتن که اصل اصل دریایی
«وفایی» ای شه خوبان به عشقت می سپارد جان
چه باشد کز ره احسان نظر بر، وی بفرمایی
مرا حُبّ تو بس باشد چه در دنیا چه در عقبی
بر این گر چیز دیگر، می فزایی اهل اعطایی
شها اغماض تا کی یک نگاهی گوشه ی چشمی
وگرنه کار ما خواهد کشید آخر به رسوایی
جهان چون چشم سوزن تنگ شد بر عالی و دانی
تو می دانی و می تانی گره زین رشته بگشایی
به حق تشنگی هایت که از این تشنگی ما را
رهایی ده بده بر، ابر رحمت حکم سقّایی
جز این بس درد، بی درمان به جان داریم از این گردون
بیان کردن چه حاجت چون تو دانایی تو بینایی
تو هم ای مهدی هادی مگر ما را، زکف دادی
بیا از پرده بیرون آخر از بهر تماشایی
به طور راستی گویم که یا باید برون آیی
و یا بر حال ما بیچارگان یکسر ببخشایی
مرا، یک خانه یی بایست در ارض غری ای شه
پسند طبع غرّا، زود باید لطف فرمایی
بود، هر بیت را بیتی عوض در آخرت دانم
ولی یک بیت را باید عوض با بیت دنیایی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۱ - قصیده در مدح و منقبت حضرت صاحب الزمان (عج)
نمود خور چو رُخ اندر نقاب شب پنهان
مفاد سوره ی واللّیل شد زمین و زمان
گشود گیسو بر چهره دخت شاه حبش
چو پادشاه خُتن شد به زیر خاک نهان
نمود زال فلک جامه ی سیه در بر
فشاند بالِ ملک مشکِ سوده بر کیهان
مگر تو گفتی با صد کرشمه بانوی هند
گرفته بر، زبر تختِ آبنوس مکان
دماغ دهر شد آشفته از، رگِ سودا
چو رفت از رخ ایّام زردی یَرَقان
به تیرگی همه آفاق همچو پرّ غراب
غریب نیست اگر خوانمش شب هجران
شبی بعینه چون بخت عاشقان تیره
شبی بعینه چون چشم دلبران فتّان
به روی خویش فروبسته در، در آن شب تار
زنائبات زمان و طوارق حدثان
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
خزیده بودم در کنج بی کسی نالان
به غیر فکر حبیبم نبود در خاطر
به جز خیال خلیلم نبود در دل و جان
نبود در سر من جز هوای او شوری
نکرد در دل من جز خیال او خلجان
نوشتم از پی تحبیب نسخه ی احضار
به نعل پاره و کردم در آتشش پنهان
به یادگار چون این نسخه داشتم از پیر
به کار بردم تا کار دل شود آسان
کنون بگویمت آن نسخه بود آیه ی صبر
به جای نعل دل و عشقم آتش سوزان
نرفته بود ز شب آنقدر، که جذبه ی شوق
نمود او را، بی اختیار و کرد روان
ز ره رسید و بزد، در گشودمش در و شد
ز نور کُلبه ی من رشک قلّه ی فاران
شد آفتاب جمالش به نیمه شب طالع
چنانکه در ظلمات آب چشمه ی حیوان
ز روی او همه ایوان و کاخ من روشن
ز موی او همه اسرار عشق گشت عیان
قدی به خوبی یا «بارک الله» چون طوبی
رخی به خوبی یا «لوحش الله» چون رضوان
به روشنی رُخ او بود، یک فلک خورشید
به راستی قد او یک چمن ز سرو چمان
چو سُرخ دید دو بادام من ز خون جگر
گشود لب به سخن آن نگار پسته دهان
نهان ز عشوه و پنهانی از کرشمه و ناز
پی تفقّد دل همچو غنچه شد خندان
بگفت ای ز غم هجرم اخگرت در دل
بگفتا ای ز فراق من آذرت بر جان
چگونه بود ترا دل در آتش دوری
چگونه بود ترا دل به بوته ی حرمان
بگفتمش که مرا عشق کرده خار و ذلیل
بگفت عشق چنین است و کار عشق چنان
بگفتمش همه عمرم گذشت در تب و تاب
بگفت غم مخور امشب بود شب هجران
بگفتمش که مرا جان رسیده است به لب
بگفت جان نه متاعی بود، که گویی از آن
بگفتمش بنگر بر رُخ اشک خونینم
بگفت عشق نخواهد دلیل یا برهان
غرض ز لوح دلم می سُترد زنگ فراق
به بذله گویی آن نگار چرب زبان
که ناگهان ز پس پرده فالق الاصباح
نمود پرتو انوار صبح را تابان
خروس صبح خروشید و بلبل سحری
به شاخ گُلبن صوری همی بزد دستان
سحر گرفت گریبان صبح صادق را
چو جیب عاشق صادق درید تا دامان
مرا شد از افق طبع مطلعی طالع
بسان طلعت جانان و کوکب رخشان
مفاد سوره ی واللّیل شد زمین و زمان
گشود گیسو بر چهره دخت شاه حبش
چو پادشاه خُتن شد به زیر خاک نهان
نمود زال فلک جامه ی سیه در بر
فشاند بالِ ملک مشکِ سوده بر کیهان
مگر تو گفتی با صد کرشمه بانوی هند
گرفته بر، زبر تختِ آبنوس مکان
دماغ دهر شد آشفته از، رگِ سودا
چو رفت از رخ ایّام زردی یَرَقان
به تیرگی همه آفاق همچو پرّ غراب
غریب نیست اگر خوانمش شب هجران
شبی بعینه چون بخت عاشقان تیره
شبی بعینه چون چشم دلبران فتّان
به روی خویش فروبسته در، در آن شب تار
زنائبات زمان و طوارق حدثان
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
خزیده بودم در کنج بی کسی نالان
به غیر فکر حبیبم نبود در خاطر
به جز خیال خلیلم نبود در دل و جان
نبود در سر من جز هوای او شوری
نکرد در دل من جز خیال او خلجان
نوشتم از پی تحبیب نسخه ی احضار
به نعل پاره و کردم در آتشش پنهان
به یادگار چون این نسخه داشتم از پیر
به کار بردم تا کار دل شود آسان
کنون بگویمت آن نسخه بود آیه ی صبر
به جای نعل دل و عشقم آتش سوزان
نرفته بود ز شب آنقدر، که جذبه ی شوق
نمود او را، بی اختیار و کرد روان
ز ره رسید و بزد، در گشودمش در و شد
ز نور کُلبه ی من رشک قلّه ی فاران
شد آفتاب جمالش به نیمه شب طالع
چنانکه در ظلمات آب چشمه ی حیوان
ز روی او همه ایوان و کاخ من روشن
ز موی او همه اسرار عشق گشت عیان
قدی به خوبی یا «بارک الله» چون طوبی
رخی به خوبی یا «لوحش الله» چون رضوان
به روشنی رُخ او بود، یک فلک خورشید
به راستی قد او یک چمن ز سرو چمان
چو سُرخ دید دو بادام من ز خون جگر
گشود لب به سخن آن نگار پسته دهان
نهان ز عشوه و پنهانی از کرشمه و ناز
پی تفقّد دل همچو غنچه شد خندان
بگفت ای ز غم هجرم اخگرت در دل
بگفتا ای ز فراق من آذرت بر جان
چگونه بود ترا دل در آتش دوری
چگونه بود ترا دل به بوته ی حرمان
بگفتمش که مرا عشق کرده خار و ذلیل
بگفت عشق چنین است و کار عشق چنان
بگفتمش همه عمرم گذشت در تب و تاب
بگفت غم مخور امشب بود شب هجران
بگفتمش که مرا جان رسیده است به لب
بگفت جان نه متاعی بود، که گویی از آن
بگفتمش بنگر بر رُخ اشک خونینم
بگفت عشق نخواهد دلیل یا برهان
غرض ز لوح دلم می سُترد زنگ فراق
به بذله گویی آن نگار چرب زبان
که ناگهان ز پس پرده فالق الاصباح
نمود پرتو انوار صبح را تابان
خروس صبح خروشید و بلبل سحری
به شاخ گُلبن صوری همی بزد دستان
سحر گرفت گریبان صبح صادق را
چو جیب عاشق صادق درید تا دامان
مرا شد از افق طبع مطلعی طالع
بسان طلعت جانان و کوکب رخشان
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۴ - در مدح حضرت ابوالفضل (ع)
امید راستی از چرخ کجمدار مدار
به راستان بود از کین به کجرویش مدار
به کینه بسته کمر از مجرّه تنگ همی
پی شکستن دلها جریست این جرّار
نمی توان به زمین پای را نهاد از بیم
ز بسکه شیشه ی دلها شکسته این غدّار
ز صدر زین به زمین زد، هزار رستم را
پیاده کرد زکین صد هزار، سامِ سوار
فشرد بسکه دلم را، فسرده شد که دراو
نمانده قطره ی خونی که نوشد این خونخوار
نه دست آنکه پی اش بر، ستیزه برخیزم
نه جای زیستنم در جهان نه پای فرار
ز دست ساقی دوران و گردش گردون
به ساغر است مرا خون دل به جای غفار
دگر، نه جان شکیبا مرا نه قلب صبور
نه تن که بار کشد هرچه او نماید بار
به غیر ناله نماند از وجود من اثری
که هست بی اثر، آن ناله نیز در دل یار
زیار بس گلّه دارم ولی شکایت او
به غیر او نکنم زانکه ننگ باشد و عار
کنم شکایت او هم مگر به حضرت او
که راز یار بباید نهفت از اغیار
به دوستی قسم ای دوست از تو خورسندم
به هر چه می کنی امّا مشو زمن بیزار
اگر بُرند، به شمشیر بند از بندم
به تیغم ار بنمایند تارتار، اوتار
به جان دوست که از دوست نگسلم پیوند
به زلف یار که دل بر ندارم از دلدار
ولی نه شرط محبّت بود، که بگذارند
کمینه چاکر خود را قرین عیب و عوار
که تا حسود به من نکته گیرد و گوید
چو یار تست جفاکار دل از او بردار
شود زبان حسودان دراز برمن و تو
به این روش اگر ای دوست می کنی رفتار
به دست خویش اگر بر سرم زنی خنجر
بزن ولی مگذارم به چرخ ناهنجار
که چرخ را به من از کین عداوتیست قدیم
حدیث کجروی اش بسکه کرده ام تکرار
اگر تو دوست شوی او به من نیابد دست
و گر تو یار شوی او به من ندارد کار
به تار زلف تو سوگند اگر تو یار شوی
برآورم من از این چرخ کجمدار دمار
به انتقام برآیم ز یُمن همّت دوست
به بینی اش کنم از رشته های نظم مهار
به سیرِ سرِّ ولای تو با ثبات قدم
نه از ثوابت او کمترم نه از سیّار
اگر احاطه به من دارد او تو می دانی
مرا، احاطه بر او بیش از اوست چندین بار
وجود او بود اندر وجود من مطوی
نه آشکار و نه پنهان بسان سنگ و شرار
به روی و موی تو سوگند اگر اشاره کنی
شبش به دیده کنم روز و روز چون شب تار
مرا، زعقرب کورش چه غم که می دانم
هزار منظر و افسون برای اژدر و مار
به دل ز خنجر مرّیخ او هراسم نیست
چو هست ناوک مژگان یار با من یار
ز سعد و نحس وی ام هیچ قبض و بسطی نیست
که قبض و بسط مرا، بسته شد به زلف نگار
اگر که میل کند طبعم از پی نخجیر
مرا بود حمل و جدی او کمینه شکار
همیشه باد در انکار و جهل چون بوجهل
کسی که فضل ابوالفضل را کند انکار
چنانکه بود پیمبر تویی برای حسین
نظیر جعفر طیّار و حیدر کرّار
روا بود، که به بی دستی افتخار کند
چو با تو آمده همدوش جعفر طیّار
اگر چه قابل یاری نیم ولی خواهم
به فضل خویش تفضّل کنی تو بر من زار
ببین که طبع چسان شد به مطلعی دیگر
بسان مطلع رویش مطالع الانوار
به راستان بود از کین به کجرویش مدار
به کینه بسته کمر از مجرّه تنگ همی
پی شکستن دلها جریست این جرّار
نمی توان به زمین پای را نهاد از بیم
ز بسکه شیشه ی دلها شکسته این غدّار
ز صدر زین به زمین زد، هزار رستم را
پیاده کرد زکین صد هزار، سامِ سوار
فشرد بسکه دلم را، فسرده شد که دراو
نمانده قطره ی خونی که نوشد این خونخوار
نه دست آنکه پی اش بر، ستیزه برخیزم
نه جای زیستنم در جهان نه پای فرار
ز دست ساقی دوران و گردش گردون
به ساغر است مرا خون دل به جای غفار
دگر، نه جان شکیبا مرا نه قلب صبور
نه تن که بار کشد هرچه او نماید بار
به غیر ناله نماند از وجود من اثری
که هست بی اثر، آن ناله نیز در دل یار
زیار بس گلّه دارم ولی شکایت او
به غیر او نکنم زانکه ننگ باشد و عار
کنم شکایت او هم مگر به حضرت او
که راز یار بباید نهفت از اغیار
به دوستی قسم ای دوست از تو خورسندم
به هر چه می کنی امّا مشو زمن بیزار
اگر بُرند، به شمشیر بند از بندم
به تیغم ار بنمایند تارتار، اوتار
به جان دوست که از دوست نگسلم پیوند
به زلف یار که دل بر ندارم از دلدار
ولی نه شرط محبّت بود، که بگذارند
کمینه چاکر خود را قرین عیب و عوار
که تا حسود به من نکته گیرد و گوید
چو یار تست جفاکار دل از او بردار
شود زبان حسودان دراز برمن و تو
به این روش اگر ای دوست می کنی رفتار
به دست خویش اگر بر سرم زنی خنجر
بزن ولی مگذارم به چرخ ناهنجار
که چرخ را به من از کین عداوتیست قدیم
حدیث کجروی اش بسکه کرده ام تکرار
اگر تو دوست شوی او به من نیابد دست
و گر تو یار شوی او به من ندارد کار
به تار زلف تو سوگند اگر تو یار شوی
برآورم من از این چرخ کجمدار دمار
به انتقام برآیم ز یُمن همّت دوست
به بینی اش کنم از رشته های نظم مهار
به سیرِ سرِّ ولای تو با ثبات قدم
نه از ثوابت او کمترم نه از سیّار
اگر احاطه به من دارد او تو می دانی
مرا، احاطه بر او بیش از اوست چندین بار
وجود او بود اندر وجود من مطوی
نه آشکار و نه پنهان بسان سنگ و شرار
به روی و موی تو سوگند اگر اشاره کنی
شبش به دیده کنم روز و روز چون شب تار
مرا، زعقرب کورش چه غم که می دانم
هزار منظر و افسون برای اژدر و مار
به دل ز خنجر مرّیخ او هراسم نیست
چو هست ناوک مژگان یار با من یار
ز سعد و نحس وی ام هیچ قبض و بسطی نیست
که قبض و بسط مرا، بسته شد به زلف نگار
اگر که میل کند طبعم از پی نخجیر
مرا بود حمل و جدی او کمینه شکار
همیشه باد در انکار و جهل چون بوجهل
کسی که فضل ابوالفضل را کند انکار
چنانکه بود پیمبر تویی برای حسین
نظیر جعفر طیّار و حیدر کرّار
روا بود، که به بی دستی افتخار کند
چو با تو آمده همدوش جعفر طیّار
اگر چه قابل یاری نیم ولی خواهم
به فضل خویش تفضّل کنی تو بر من زار
ببین که طبع چسان شد به مطلعی دیگر
بسان مطلع رویش مطالع الانوار
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۱
بسته ام باز، به پیمانهٔ می پیمان را
تا ز پیمانهٔ می تازه کنم ایمان را
جز دل من که زند، یکتنه بر آن خم زلف
کس ندیدهست که گو لطمه زند چوگان را
دل ربودی ز من و جان به تو خواهم دادن
منّت از بخت کشم چون بسپارم جان را
دید تا چاه زنخدان تو را یوسف دل
برگزید از همه آفاق چه و زندان را
گر رسد دست به آن زلف درازم روزی
مو به مو شرح دهم با تو شب هجران را
دوش گفتی بطلب هر چه که خواهی از ما
از تو بهتر چه بود تا که بخواهم آن را
گر اشاره ز لبت هست که جان باید داد
پیش مرجان تو قدری نبود مر جان را
به جحیمم مبر ای دوست که از همّت عشق
رشک فردوس به یاد تو کنم نیران را
گر به جنّت بروم باز تو را می جویم
طالب دوست «وفایی» چه کند رضوان را
تا ز پیمانهٔ می تازه کنم ایمان را
جز دل من که زند، یکتنه بر آن خم زلف
کس ندیدهست که گو لطمه زند چوگان را
دل ربودی ز من و جان به تو خواهم دادن
منّت از بخت کشم چون بسپارم جان را
دید تا چاه زنخدان تو را یوسف دل
برگزید از همه آفاق چه و زندان را
گر رسد دست به آن زلف درازم روزی
مو به مو شرح دهم با تو شب هجران را
دوش گفتی بطلب هر چه که خواهی از ما
از تو بهتر چه بود تا که بخواهم آن را
گر اشاره ز لبت هست که جان باید داد
پیش مرجان تو قدری نبود مر جان را
به جحیمم مبر ای دوست که از همّت عشق
رشک فردوس به یاد تو کنم نیران را
گر به جنّت بروم باز تو را می جویم
طالب دوست «وفایی» چه کند رضوان را
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۵
دل زاهدان فریبد لب لعل پر فریبت
که نماند هیچ کس را، به جهان سر شکیبت
دل من بگیر و بربند، به چین زلف یارا
چه شود اگر ز غربت به وطن رسد غریبت
تو چو شمع دلفروزی همه جمع عاشقان را
به خدا که هیچ پروا، نکنم من از لهیبت
به سپهر خوبرویی چو زناز بذله گویی
تو ادیب مهروماهی که توان شدن ادیبت
بگداخت جان عشّاق زآفتاب رویت
چو یخ فسرده برجا دل بوالهوس رقیبت
ز جراحتم چه پروا، که رسد هزار مرهم
ز تفقّدات افزون ز شماره و حسیبت
تو چو آفتاب طلعت نشنیدم و ندیدم
که مباد، هرگز از مطلع دلبری مغیبت
مگر، ای نهال دلکش ز ریاض جنّتی تو
که به باغ دلبری دیده ندیده به زسیبت
مکن ای کمندِ زلفش به من اینهمه تطاول
که مراست دست کوته ز فراز و از نشیبت
ز نشاط باده مستان به نوا، و شور و دستان
بدرند پرده ی جان که نگردد او حجیبت
چه غم ار، زناز ما را تو زقُرب خود برانی
که دل نیازمندان همه جا بود قریبت
چه تفاوتی گر، از قهر ز خویشتن برانی
که یکیست نزد عشّاق عنایت و عتیبت
زفراق رویت ای گل به دلم خلیده خاری
تو مگر خبر نداری که چه شد به عندلیبت
مگر آنکه دست گیری تو ز دست رفته یی را
که مرا نمی رسد دست به دامن رکیبت
تو که هستی ای «وفایی» بطلب ز مور کمتر
نه گمان که هرگز از شهد لبش شود نصیبت
مگر آنکه در همه عمر مریض عشق باشی
نه هراسی ار که باشد تب هجر او طبیبت
که نماند هیچ کس را، به جهان سر شکیبت
دل من بگیر و بربند، به چین زلف یارا
چه شود اگر ز غربت به وطن رسد غریبت
تو چو شمع دلفروزی همه جمع عاشقان را
به خدا که هیچ پروا، نکنم من از لهیبت
به سپهر خوبرویی چو زناز بذله گویی
تو ادیب مهروماهی که توان شدن ادیبت
بگداخت جان عشّاق زآفتاب رویت
چو یخ فسرده برجا دل بوالهوس رقیبت
ز جراحتم چه پروا، که رسد هزار مرهم
ز تفقّدات افزون ز شماره و حسیبت
تو چو آفتاب طلعت نشنیدم و ندیدم
که مباد، هرگز از مطلع دلبری مغیبت
مگر، ای نهال دلکش ز ریاض جنّتی تو
که به باغ دلبری دیده ندیده به زسیبت
مکن ای کمندِ زلفش به من اینهمه تطاول
که مراست دست کوته ز فراز و از نشیبت
ز نشاط باده مستان به نوا، و شور و دستان
بدرند پرده ی جان که نگردد او حجیبت
چه غم ار، زناز ما را تو زقُرب خود برانی
که دل نیازمندان همه جا بود قریبت
چه تفاوتی گر، از قهر ز خویشتن برانی
که یکیست نزد عشّاق عنایت و عتیبت
زفراق رویت ای گل به دلم خلیده خاری
تو مگر خبر نداری که چه شد به عندلیبت
مگر آنکه دست گیری تو ز دست رفته یی را
که مرا نمی رسد دست به دامن رکیبت
تو که هستی ای «وفایی» بطلب ز مور کمتر
نه گمان که هرگز از شهد لبش شود نصیبت
مگر آنکه در همه عمر مریض عشق باشی
نه هراسی ار که باشد تب هجر او طبیبت