عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دوش مستی را هم‌آغوش جنون می‌ساختم
بهر خود اسباب رسوایی فزون می‌ساختم
ز آتش می صحبت ما با رقیبان گرم بود
هر زمان افسرده‌ای را گرمخون می‌ساختم
بس که می‌دیدم ز مستی گوش بر حرف خودش
هر دم اظهار محبت را فزون می‌ساختم
گر خبر می‌داشتم از تلخکامیهای بزم
با خمار آلودگیهای برون می‌ساختم
تا شدم افسرده میلی، حیرتی دارم که من
با چنان سوزی تمام عمر چون می‌ساختم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
چون نظر در خواب بر خورشید رخسارش کنم
هر دم از تاب نگاه گرم، بیدارش کنم
او به رغم من نمی‌آید برون، وز اضطراب
هر زمان از انتظار خود خبردارش کنم
آفتاب شوق را چون از وصال آید زوال
گرمتر در آشناییهای اغیارش کنم
طفل من محجوب و من بدنام و خلقی طعنه‌زن
سادگی بنگر که می‌خواهم به خود یارش کنم
آنکه بدمستی به میلی کرد و می با غیر خورد
جای آن دارد اگر صد طعنه در کارش کنم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
هلاک جان خود زان غمزه خونخوار فهمیدم
به جانم کار دارد، از هوای کار فهمیدم
خراب مجلس دوشم، که از اغیار در مستی
شکایت گونه‌ای کردی که صد آزار فهمیدم
گمان وعده دیدار او با کس نمی‌بردم
ز تاب انتظار آوردن اغیار فهمیدم
چنان امیدواری پشتگرمم داشت در بزمش
که صد عذر صریحم گفت و من دشوار فهمیدم
نگاهی کردی و انداختی در بیم و امیدم
چه بود این حرف کز وی مدعا بسیار فهمیدم
ز بدخویی چه کردی با دل آزرده میلی
که امشب داشت آزاری که بی‌اظهار فهمیدم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گر از نوروز، نوشد ماتمم،‌ خاطر مجوییدم
درین ماتم، به مرگ نو، مبارکباد گوییدم
چنان زین گلشن بی‌برگ، بوی مرگ می‌آید
که هر گل با زبان حال می‌‌گوید: مبوییدم
چو با صد آرزو در سینه، جان دادم به ناکامی
دل پر حسرتم را یاد آرید و بموییدم
هم‌آغوش است یاد آن قد و رخسار در خاکم
پی افشای راز ای سرو و گل،‌ از گل مروییدم
کس از بانگ جرسهای دل، آگاهی نمی‌یابد
ره سخت طلب هرچند می‌گوید بپوییدم
مرا هم پوشش نوروز، رنگ‌آمیز می‌باید
شهید تیغ عشقم، خاک و خون از تن مشوییدم
ز شوق روی او گر همچو گل از گل برآرم سر
ز من بوی محبت خواهد آمد گر ببوییدم
ز دلسوزی گر از بهر مبارکباد نوروزی
مرا خواهید، بر درگاه شاهین‌شاه جوییدم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
ترا به کام رقیبان شنوده آمده‌ام
سر هزار شکایت گشوده آمده‌ام
دگر ز کف ندهم دامن وصال ترا
که خویش را به فراق آزموده آمده‌ام
ازان ستیزه‌گریها که دیدم و رفتم
کنون ز شوق تغافل نموده آمده‌ام
ز هجر و وصل فزاید زمان زمان غم دل
به جان ز دست دل غم فزوده آمده‌ام
به جرم هجر ضروری، کم التفات مباش
که عذرخواه گناه نبوده آمده‌ام
منم که در سر میدان عشق چون میلی
ز خصم، گوی محبت ربوده آمده‌ام
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
امروز بس که خواریم، در چشم گلعذاران
خواهیم بود فردا، ننگ گناهکاران
چون آفتاب هرگز یک جا نگیرد آرام
از بس که جای دارد، در جان بی‌قراران
زین سان که از خیالت، دلها در اضطرابند
مشکل که رو بر آرد، داغ امیدواران
دیدی گناه ما را، وز جرم ما گذشتی
داغی دگر نهادی،‌ بر جان شرمساران
میلی نهاد خاطر، بر محنت غریبی
با صد هزار حسرت، رفت از میان یاران
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
جفای یار، چنان برده اعتبار از من
که غیر آید و پرسد نشان یار از من
جواب نامه شوقم حدیث نومیدی‌ست
که قاصد آمد و بگذشت شرمسار از من
مرض عشقم و بیماری‌ام چنان صعب است
که نیست غیر اجل، کس امیدوار از من
امیدواری میلی به صبر بود و کنون
که در میان بلایم، کند کنار از من
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
از آه سردم آخر، رنجید یار از من
آیینه دل او، شد در غبار از من
غافل ز من رقیبی، گستاخ سویش آمد
دل ناامید ازو شد، او شرمسار از من
گویا که شب به مستی، گفتم به او غم دل
کامروز شرمسار است، آن گلعذار از من
از آه من خجل شد، آن گل به پیش مردم
آه این گناه سرزد، بی‌اختیار از من
ناصح مراچو میلی،‌ تکلیف زهد کم کن
من عاشقم، نیاید این کار و بار از من
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
به راه آرزو خاکم، طریق خاکساری بین
مرا سرگشته دارد صرصر غم بی‌قراری بین
دم نظاره بر چشم آستین هرچند می‌مالم
همان دم دیده پر خون می‌شود، بی‌اختیاری بین
جفایت گرچه دارد هر زمانم ناامید از جان
به امید وفایت خوشدلم، امیدواری بین
به امید نگاهی مانده جان، ور باورت ناید
گذر کن بر سر بیمار عشق و جانسپاری بین
به صد خواری چو دامنگیر آن گل می‌شود میلی
به خواری بر سرش پا می‌نهد،‌ خواریّ و زاری بین
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
چون هجوم آرد محبت، شاد نتوان زیستن
در کمند آرزو آزاد نتوان زیستن
عهد یاری با رقیبان بستی و زین اضطراب
گرچه عهد توست بی‌بنیاد، نتوان زیستن
نیم بسمل سازدم چون ذوق شکرّخند او
زهر چشمش گر نباشد یاد، نتوان زیستن
دوستان گویند اهل عشق را غم دشمن است
ای‌خوش آن دشمن که بی‌او شاد نتوان زیستن
زخم‌کاری، بخت نافرمان، شکاری نیم جان
با وجود رحمت صیاد نتوان زیستن
یار، میلی می‌شود بیدادآموز رقیب
فکر مردن کن کزین بیداد نتوان زیستن
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
کنم چو یاد ز بیگانه‌آشنایی تو
یکی هزار شود محنت جدایی تو
ازان ستم که کنی ز اعتماد جان نبرم
که نیم بسملم از عاشق‌آزمایی تو
جز اینکه مایه رنجیدن دگر باشد
نیافتم سبب مهربان‌نمایی تو
به غیر ازانکه فزاید تغافلش ای دل
نتیجه‌ای ندهد آرزوفزایی تو
فریب کی خورد از وعده وفا میلی
که آزموده و دانسته بی‌وفایی تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
می‌نمایم خویش را وارسته از سودای او
تا فریب عشق من، کم سازد استغنای او
همچو صیدی کان به خاک افتاده صیدافکنی‌ست
عقل را دارد زبون عشق،‌ استیلای او
خجلت یار و غم رسوایی از یادم نبرد
شادی نظّاره بی‌طاقتی فرمای او
صد شکایت در دل و ندهد مجال یک سخن
بی‌قراریهای وصل اضطراب‌افزای او
سوی من میلی ندارد یار و ترسم بگسلد
عاقبت زنجیر شوق از زور استغنای او
میلی محروم، کردی صحبت او آرزو
تو کجا و اختلاط آرزوفرسای او
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
من و آرزوی بزمی که ز حال من بپرسی
چو کسی دگر نماند، ز ملال من بپرسی
به حضور غیر، کردی نشنیده پرسشم را
که ازو به این بهانه، ز سوال من بپرسی
ز تخیّل تو چندان شود اضطرابم افزون
که به خاطرم نیاید، چو خیال من بپرسی
ز حیا نظر به سویم نکنی، خوش آنکه از می
تو به حال خود نباشیّ و ز حال من بپرسی
به فراق،‌ آن‌چنانم بگذشت عمر، میلی
که خجل شوم چو حرفی ز وصال من بپرسی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
به بالین من در تب غم نیایی
وگر جان سپارم به ماتم نیایی
به پرسیدنم بس که تقصیر کردی
کنون از خجالت به سویم نیایی
مرا کشتی و بهر دفع گمان هم
به پرسیدن اهل ماتم نیایی
چنان زار کشتی مرا کز خجالت
کنون برسر خاک ما هم نیایی
دلا همچو میلی برون می‌بری جان
اگر سوی آن زلف پرخم نیایی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
شب مژده وصال شنیدم، نیامدی
بسیار انتظار کشیدم، نیامدی
تا غیر شاد گردد و من منفعل، ترا
هرچند سوی خود طلبیدم، نیامدی
در وصل، خویش را نرساندی اجل به من
زهر فراق تا نچشیدم، نیامدی
دی می‌گذشتی از در محنت‌سرای من
هرچند از پی تو دویدم، نیامدی
تا آمدی، رسید به جان میلی از غمت
تا از غمت به جان نرسیدم، نیامدی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
همانا در میان با غیر، حرف قتل من داری
که سویم گوشه چشمی دراثنای سخن داری
چه بد کردم که واگردانمش، من کیستم باری
که از کین هر زمان اندیشه‌ای با جان من داری
به یکبار از درون آزردگان خار در بستر
مباش آسوده دل، هر چند گل در پیرهن داری
هنوز ای دل نه‌ای نومید از پرسیدنش، گویا
که در اثنای جان دادن، امید زیستن داری
ازان زلف سیه‌پوش تو شد چون حلقه ماتم
که از دلها مصیبت‌خانه‌ها در هر شکن داری
به وقت گفت‌وگویم روی برتابیّ و من خود را
دهم تسکین که شاید گوش برآواز من داری
ز تنها ماندگی‌ها این فراغت یافتی میلی
که اکنون با غمش هم‌خوابگی‌ها در کفن داری
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ممدوح شناخته نیست
غمکدهٔ چشم را، دیدهٔ گریان شکست
سست‌بنا‌خانه‌ام، از نم توفان شکست
در دم افغان مرا، خوی تو آمد به یاد
در دل آزرده‌ام، ناوک افغان شکست
سینهٔآزرده‌ام، بس که ز افغان پر است
نخل خدنگ ترا، غنچهٔ پیکان شکست
شد به ره آرزو، پای سلامت فگار
بس که ز سنگ بتان، شیشهٔ ایمان شکست
آنکه به باغ کرم، کی به دل خصم هم
خار تمنّا ازان گلبن احسان شکست
ژاله‌فشان ، ابر زد با کف تو لاف جود
برق زدش بر دهان، کش همه دندان شکست
کوه وقارش فکند سایه چو بر آسمان
گشت دو تا پشت قوس، کفّهٔ میزان شکست
ابر وقار ترا، سایه چو لنگر فکند
دُرج گهر چون حباب، در دل عمّان شکست
کاسته گردد چو بدر، بی‌سر و پا چون سپهر
هرکه به خوانت نمک خورد و نمکدان شکست
میرزا قلی میلی مشهدی : ترکیبات
در رثای سلطان حسن، پسر خان احمد گیلانی
باز این خرابه را سپه غم گرفته است
افلاک، رنگ حلقه ماتم گرفته است
زان خرمن زمانه نسوزد ز برق آه
کز گریه آسمان و زمین نم گرفته است
عالم سیاه گشته، همانا که صبح را
آیینه زنگ ز آه دمادم گرفته است
بر بی‌دلان، سراچه عالم درین بلا
تنگ است چون دلی که ز عالم گرفته است
چندان نگین ملک ازین غصّه کنده روی
کش با دو دست حلقه ماتم گرفته است
هرگز ملال ماه صفر این قَدَر نبود
گویا که قسمتی ز محرّم گرفته است
زیر و زبر زمانه اگر ازین عزاست
در زیر خاک، خسرو روی زمین چراست؟
دردا که شمع خانه دولت تباه شد
عالم سیاه از اثر دود آه شد
شد مهر چاشتگاه چو شمع سحر تباه
روز هزار سوخته کوکب سیاه شد
این است خلق را سبب زندگی (که) مرگ
رفت از میان زبس که خجل زین گناه شد
ظلّ همای کز سر شهزاده پا کشید
هرجا افتاد، بار دل و خاک راه شد
وقت جهانگشایی او بود، از غرور
مانند آفتاب جدا از سپاه شد
او از هزار تفرقه آسود و سود کرد
امّا درین معامله، نقصان شاه شد
زین پس به داد کس که رسد، چون به روزگار
بیداد دیده، دادرس و دادخواه شد
آتش به عالمی زد و آسود جان او
بس دور بود این ز دل مهربان او
خلقی جنازه با دل غمناک می‌برند
آب حیات را به سوی خاک می‌برند
یا آنکه تنگ بود جهان از شکوه او
او را مسیح‌وار بر افلاک می‌برند
نی‌نی پی علاج به مأوای دیگرش
از بیم این هوای خطرناک می‌برند
آلودگی نیافته از گرد معصیت
آورده‌اند پاک (و) همان پاک می‌برند
آن تازیان برق عنان را کشان کشان
چون آهوان بسته به فتراک می‌برند
جانها ز بیخودی سر پا بر بدن زنند
سر بر سر جنازه سلطان حسن زنند
فکری برای درد دل زار او کنید
زانجا قیاس مردن دشوار او کنید
بر گوشه جنازه او افکنید چشم
نظّاره گلِ سرِ دستار او کنید
در پای آن جنازه که مستانه می‌رود
یاد شمایل (و) قد و رفتار او کنید
در خاک یافت با دل پر آرزو قرار
اندیشه تحمّل بسیار او کنید
از دل هنوز بر نتواند گرفت دست
آیید و چاره دل افگار او کنید
او را به جان خرید و ازو بهره‌ای ندید
اندیشه زیان خریدار او کنید
آه از دم وداع که در اضطراب بود
با شاه کامیاب، دلش در خطاب بود
کای عمر برگذشته، وفا را گذاشتی
آخر ز ما گذشتی و ما را گذاشتی
رفتی که جرعه‌خوار می عافیت شوی
پیمانه‌نوش زهر بلا را گذاشتی
با من که در فراق تو بودم چراغ صبح
طغیان تندباد فنا را گذاشتی
رفتیّ و جذبهٔ اجلم سوی خود کشید
با برگ کاه، کاهربا را گذاشتی
با من خدا عذاب فراقت روا نداشت
تو داشتّی و راه خدا را گذاشتی
امروز دست من ز عنان تو کوته است
چون ماجرای روز جزا را گذاشتی؟
ای آنکه چون تو دادرسی در جهان نبود
بیداد این‌چنین ز تو کس را گمان نبود
معذور دار اگر نیّم اندر رکاب تو
کان قوّتم نماند که آیم به خواب تو
جان می‌دهم به سختی ازین غم که مردنم
ترسم شود وسیلهٔ چشم پرآب تو
ترسم ز حسرت دل خود گر خبر دهم
چون بشنوی، شود سبب اضطراب تو
بیرون نخواهم آمدن ای آّب زندگی
از خاک تا به روز حساب از حجاب تو
کاین جان که در عنان اجل می‌رود، چرا
بر باد همچو گرد نشد در رکاب تو؟
افغان ز بخت خانه برانداز من که هست
آباد عالمی ز تو و من خراب تو
بود این حکایتش به زبان تا خموش شد
خاموشیی که عالم ازو پر خروش شد
امّا ز گوهری که به دُرج عدم شود
از بحر، غیر قطرهٔ آبی چه کم شود
بسیار باشد اینکه فزاید هوای باغ
نخلی اگر بریده به تیغ ستم شود
در باغ، سرفراز ز آزادگی‌ست سرو
از بار میوه باشد اگر نخل خم شود
ایّام مهربان و شهنشاه نوجوان
این ماجرا عجب که سبب‌ساز غم شود
یارب که سهل بگذرد این ماجرای صعب
چندان‌که خصم را سبب صد الم شود
صبری دهد خدای درین غصّه شاه را
کز خوشدلی به کین ستم متّهم شود
افزون شود ز مردن فرزند، دولتش
چندان‌که مرگ شهره به یُمن قدم شود
یارب فتور عافیت سرمدی مباد
یعنی زوال دولت خان‌احمدی مباد
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵
امشب منم آزرده‌دل و سینه‌فگار
جان بر لب و جسم زار (من) در آزار
نی طاقت بیداری و نی راحت خواب
نی قوت اضطراب و نی تاب قرار
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶
امروز منم ز زندگی در آزار
هم کار ز دست رفته، هم دست از کار
لب خشک و جگر پر آتش و سینه کباب
جان خسته و دل شکسته و تن بیمار