عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۴
داغم که سر زلف توام زود شد از کف
آتش به دلم در زد و چون دود شد از کف
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۵
از بس که بی نصیب در ایام پیری ام
دارد عصا مضایقه در دستگیری ام
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۳۲
ناز بر اغیار کرد، من چه بنازم به او؟
او که نسازد به من، من چه بسازم به او؟
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲
گرفت گریه ما کوه و دشت و صحرا را
دگر ز دیده به دل سر دهیم دریا را
تو چون به چشم سیه مست باده‌پیمایی
می کرشمه یوسف کشد زلیخا را
ز جوش گریه تلخم نه دیده ماند و نه دل
چه باده بود که بگداخت چشم مینا را
به چین ابروی ناصح ز گریه بس نکنیم
کسی نبسته به زنجیر موج دریا را
گذشت عمر و ندیدم فروغ صبحدمی
به خاک برد شبم آرزوی فردا را
ز آه گرم فصیحی حذر کنید که دوش
چو داغ لاله در آتش نشاند فردا را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آن قطره‌ام که بحر به دور افکند مرا
ظلمت ز ننگ بر در نور افکند مرا
من خانه‌زاد دیده دردم چو طفل اشک
گرداب غم به موج سرور افکند مرا
بر عشق مهربان شده ترسم که عاقبت
در قحط سال وعده طور افکند مرا
ایزد جزای مستی من چون دهد مگر
لب‌تشنه در سراب شعور افکند مرا
رحمت بهانه‌جوست مبادا نسیم لطف
در صیدگاه طره حور افکند مرا
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
پامال ترکتاز خزان شد بهار ما
ای تیره روز ما و سیه روزگار ما
از تیره‌روزگاری ما ره نمی‌برد
دست سحر به دامن شبهای تار ما
بر خلق عید خویش مبارک که دهر خواند
تاریخ فوت غصه ز لوح مزار ما
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
امشب از شعله آهم جگر غم می‌سوخت
بر من و زندگی من دل ماتم می‌سوخت
برق شوقی که ز خاکستر بلبل می‌جست
ذوق آرایش گل در دل شبنم می‌سوخت
مرهم از زخم دل خون جگر سوختگان
درد می‌چید و دل از غیرت مرهم می‌سوخت
دم عیسی شد و رسوایی اعجاز کشید
دود آن شمع که در خلوت مریم می‌سوخت
مست یکرنگی عشقیم فصیحی کامشب
در یک آتشکده نامحرم و محرم می‌سوخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ساقی که می‌ خود همه در جام شمار ریخت
مستی همه در باده و پیمانه ما ریخت
من چون مژه از نشو و نما مانده و چشمم
سرمایه صد ابر برین خشک گیا ریخت
مغرور کرم گلشن خود را به عبث سوخت
کآتش بود آن آب که از روی گدا ریخت
رفتم که کف پای سگان تو ببوسم
رنگ از رخ گلهای گلستان حیا ریخت
غم دید که بی دانه فصیحی نشود صید
آورد کفی اخگر و در دام بلا ریخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
شناخت ذوق بهار آنکه گل به دامان ریخت
چو چید از جگر لاله داغ بر جان ریخت
ز بی‌مروتی ابر این چمن سوزم
که بر من آتش و بر خار و خس گلستان ریخت
چه نا‌امیدی در خواب دیده آمد دوش
که جای اشک همه شب نگه ز مژگان ریخت
چه چشم بد دگر این روزگار برهم زد
که دسته دسته مرا نیش بر رگ جان ریخت
کسی ز تشنگی راه کعبه ایمن شد
که خونش از مژه هم در سر بیابان ریخت
نظر ز داغ جگر یافت دیده‌ام کامشب
ز نیم قطره سرشک آبروی طوفان ریخت
ز بیم صاحب گلشن سحر فصیحی چید
ز جیب لاله و گل چاک در گریبان ریخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
هجر تو جزو اول دیوان محنتست
وین چاکهای سینه گل باغ فرقتست
غمهای مرده در دل ما زنده کرد هجر
گویا شب فراق تو روز قیامتست
دیریست که نظاره ما پرده‌نشین است
بی دوست در اقلیم وفا رسم چنین است
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
کی ز ماتمخانه ما دود افغان برنخاست
کی غم از بالین ما با چشم گریان برنخاست
در زمین سیل‌خیز دیده گریان ما
کی نشست اشکی که چون برخاست طوفان برنخاست
صد نسیم آمد ز مصر و بوی پیراهن رساند
ناتوانی بین که گردی زین بیابان برنخاست
من ندانم بود چشم خون‌فشانی یا نبود
این قدر دانم که این طوفان ز دامان برنخاست
ذوق بی‌سامانیم هر چند بر بالین نشست
این سر آشفته‌بخت از خواب سامان برنخاست
یک جهان زخم از دم تیغ تو بر هر مو شکفت
از سر جان کشته تیغ تو آسان برنخاست
شکر فیض نوبهار غم فصیحی چون کنم
کز گلم یک لاله بی چاک گریبان برنخاست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
کارم چو زلف یار پریشان و در هم است
صد بحر خفته در جگر و دیده بی‌نم است
یک دیده از برای تماشا کفایتست
لیک از برای گریه هزار ار بود کم است
با انقلاب دهر چه سازم که درد دوست
دیروز ریش بوده و امروز مرهم است
نشکفته بهترم بگذار ای صبا مرا
کاین غنچه همچو داغ پر از دود ماتم است
آگه نیم ز آمدن و رفتن بهار
دانم همین قدر که همه موسم غم است
در بار اشک بند نظر را که نزد دوست
نامحرم است دیده ولی گریه محرم است
نازم به فیض باغ جمالت که یک نگاه
بر گل سموم و بر گل روی تو شبنم است
دل پر ز مهر تست عزیزش نگاه دار
جام از من است لیک پر از باده جم است
یک پرده بیش نیست فصیحی نوای عشق
پندار گوش ماست که گه زیر و گه بم است
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ناله رازی‌ست که در سینه نهفتن ستم است
گوهر گوش بدین نیش نسفتن ستم است
خواب نامحرم و در دیده رخش پرده‌نشین
گر همه بر دم تیغ است که خفتن ستم است
راز حسن از دم روح‌القدس آزرده شود
سر هر موی زبان کردن و گفتن ستم است
دیده خمیازه کشد بی می نظاره او
ورنه بی دوست برین غنچه شکفتن ستم است
نوبهار جگر ریش فصیحی غم اوست
گرد اندوه ازین غمکده رفتن ستم است
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
برون شدن ز دلم درد را چه امکانست
که درد شوخ عنان ناله تنگ میدانست
درون کعبه حرم جوی را بیابانهاست
که هجر گام نخستین این بیابانست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نهفته در دم شمشیر نوبهاری هست
شهید شو اگرت با طرب شماری هست
به ذوق حلقه ماتم ندیدم انجمنی
به هر طرف نگرم چشم اشکباری هست
دلم شکفت کجا شد خلیل تا بیند
که در هر آتش سوزنده لاله‌زاری هست
شکست کشتی‌ام از موج سعی و دانستم
که در میانه این بحر هم کناری هست
به باغ رفتم و رشک نسیم سوخت مرا
که غیر این دل سرگشته بیقراری هست
به نیم‌دل که ربودی ز من مشو خرسند
مرا به هر سر مویی دل فگاری هست
به ملک عشق مجو لذت تهی‌دستی
وصال اگر نبود درد انتظاری هست
ز بوی عافیت گل دلم به جان آمد
هزار شکر که آشوب نیش خاری هست
به زیر خاک فصیحی به چشم گریان رفت
مزار اوست به هر جا که نیش خاری هست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
در می‌زنم چه شد که گشایش پدید نیست
قفل مرا معامله‌ای با کلید نیست
صد ابر رحمت آمد و دل شبنمی ندید
گویا که این گیاه خدا آفرید نیست
سهو کتاب رسم فزون از حدست لیک
سهوی چو سهو تهنیت روز عید نیست
صد بحر خون زهر مژه طی کردم و هنوز
پایان کار گریه شوقم پدید نیست
بعد از وداع دوست فصیحی شهید عشق
گر نیم لحظه زنده بماند شهید نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
آتش به از گلی‌ست کش آسیب خار نیست
خون بهتر از میی‌ست که آن را خمارنیست
از بس هجوم گریه ز دریای چشم من
هر قطره لجه‌ای‌ست که آن را کنار نیست
بر گلستان غیر بهارست چار فصل
باغ مراد ماست که هیچش بهار نیست
ای هوشمند صحبت می‌ مغتنم شمار
جز می درین دو میکده یک هوشیار نیست
خوش گلشنی‌ست عافیت اما در آن چمن
گلهای داغ بر سر جان فگار نیست
ساقی مده شراب که در کام عیش ما
بی خون گر آب خضر بود خوش گوار نیست
گویا ازین خرابه فصیحی کشید رخت
کامروز آسمان و زمین سوگوار نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
تب دوش از ملال تو از خود خبر نداشت
ظالم به خود گمان ستم این قدر نداشت
گفتم به دل بگیردت اندر بدن گرفت
آه نکرده کار وقوف اثر نداشت
حسنت هزار شعبده در عرضه داشت لیک
تب خال درد بر لب تنگ شکر نداشت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
نوبهاران از در این باغ و بستان بازگشت
خنده نومید از لب گلهای خندان بازگشت
وای بر یعقوب ما کز بعد چندین انتظار
کاروان مصر از نزدیک کنعان بازگشت
هر نگه کز موجه خون جگر بیرون فتاد
بی‌جمال دوست سوی چشم گریان باز گشت
بی تو هر شب را به عمری دل به روز آورده بود
بخت برگردید و آن شبهای هجران بازگشت
شمع‌سان گویی فصیحی شد کفن پیراهنم
ز‌‌ آنکه خورشید امشبم دست از گریبان بازگشت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
از دل هزار لخت به چشم نثار رفت
جز داغ هر چه بود درین لاله‌زار رفت
ضعفم چنان گداخت که طوفان اشک دوش
صد جا نشست از مژه تا در کنار رفت
آن دیده گو ذخیره دیدار می‌نهاد
نیرنگ بخت بین که به دنبال یار رفت
بگذشت عمر و غنچه ما ناشکفته ماند
این ماتم دگر که ز باغم بهار رفت
ای کاش پیشتر ز فصیحی نمردمی
تا دیدمی چه بر سرش از هجر یار رفت