عبارات مورد جستجو در ۱۰۸ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ماه رویا دوش عزم جام و ساغر کرده ای
خواب دوشین در کنار بار دیگر کرده ای
دشمنم را تا سحر گه شمع مجلس بوده ای
وز فروغ چهره ایوانش منور کرده ای
حلقه های زلف را یکیک زهم بگشوده ای
بزم را از نکهت عنبر معنبره کرده ای
تانگردد همدمت از تلخی می ترش روی
زان لب شیرین دهانش پر زشر کرده ای
دوستان را بر سر می هرکسی یاد آورد
دوش گویی با حریفان یاد چاکر کرده ای
نرگست امروز با رویت گواهی میدهد
کا نچه می گویم شب دوش ایسمن بر کرده ای
از همام احوال دوشین را نمی یاری نهفت
کودکی این شیوه پندارم که کمتر کرده ای
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۲۵
آن همی خواندم همی بوسیدمش
در سواد دیده می مالیدمش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
نمی آید به راه شوخ طنازی که من دارم
به هم چون چشم عینک، دیدهٔ بازی که من دارم
چنین گر چشم لیلی پرده بردارد ز داغ دل
به صحرا می فتدگنجینهٔ رازی که من دارم
توانی پرده ای سنجید اگر راهی به دل داری
نمی آید به گوش از ضعف آوازی که من دارم
شرر بر هستی پا در رکابم خنده ها دارد
رود دست و بغل، انجام و آغازی که من دارم
حزین افسانه کرد آخر به هر محفل غم دل را
به خاموشی زبان شکوه پردازی که من دارم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۶
ایّام غمم، مرا بهار است
مژگان رگ ابر آبدار است
طرح عیشی چرا نریزم؟
دامان دلم پر از غبار است
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۴
صفای وقت، ز دل های بی غبار بجو
طراوت از نفس پاک نوبهار بجو
شکسته حال و پریشان دل و سیه بختم
مرا به حلقهٔ آن زلف تابدار بجو
کنار جدول و جو، جای تشنه کامان است
لب مرا، به لب تیغ آبدار بجو
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
رسوای زمانه «زبانم» کرد
فاش این همه راز نهانم کرد
با این همه نتوانم گفت
عشق تو چنین و چنانم کرد
گیرم که زبان بندم از عشق
با اشک روان چه توانم کرد
آهم چه زبانه کشد بکند
بالاتر از آنچه زبانم کرد
رخسارۀ زرد گواه دلست
کاتش گل سرخ بجانم کرد
سودای تو در بازار جهان
آسوده ز سود و زیانم کرد
شوری بسرم شیرین دهنی
افکند، و شکر بدهانم کرد
من مفتقر پیرم از غم
عشق تو دوباره جوانم کرد
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۴ - خطاب به فاضل خان در حین حرکت از خراسان
مررنا باکناف العقیق فاعشبت. اجارع من آماقنا و مسائل یا منازل یا مناهل انسانیه طول العهد و الم البعد و دهشه الباب فی فرقه الاحباب و هل نعمن من کان اقصر عهدة ثلاثین شهرا فی ثلاثه احوال.
فردا که روز بیست و چهارم است از ارض اقدس حرکت خواهد شد اگر در راه ها عایقی حادث نشود، چهاردهم ماه نو ان شاءالله تعالی ورود دارالخلافه است و هر چه بیشتر بسعادت حضور نزدیک میشوم بواعث شوق زیاده قوت می‌یابد. هرگز این قدرها طول نکشیده بود که ازمطالعه مکاتیب سرکاربل، مشاهده جنات تجری من تحتها الانهار، بی نصیب مانم. قاصدهای عالی جناب فرزند مسعود در راه بودند و پی در پی رفت و آمد می‌کردند و هر بار کاغذی از شما ملاحظه می‌شد رفع کسالت ها بعمل می آمد وگرنه، هر دمم از هجرتست بیم هلاک.
هر چه از آذربایجان یافته بودیم در خراسان باختیم، فارغ الکیس و صفر الوطاب رضیت من الغنیمه بالایاب. راجع نجفی حنین هستیم یعنی سردار و ایلخانی و با این همه بهمین خورسندیم که الحمدالله یک مشت آبروئی که بود بر خلاف معتقد عالمی الی حال ریخته نشده، تا با این تهی دستی در دارالخلافه چه شود؟ از احوال دوستان صادق الوداد بپرسند و از فرزندان عزیزم غافل نشوند ان شاءالله تعالی.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۵۳ - خطاب به میرزا بزرگ نوری وزیر نواب
ای جفا پیشه یار دیرینه
که فزون باد با منت یاری
رقیمه سرکار را که خواندم گویا درهای بهشت را بر روی این دور افتاده مسکین گشودند و چندان خوشوقت و شادکام شدم که فلک نعوذبالله اگر فکر انتقام کند؛ آنقدر از مراحم و اشفاق نواب شاهزاده نوشته بودید که عالمی را بنده و برده کردید؛ خصوصا من و نواب نایب السلطنة روحی فداه را آنقدر واثق و معتقد ساختید که عالیشان محمدحسین بیک بهتر خبر دارد. بلی حق این است که همت والا نهمت فرمودند و ما همگی را از خاک برداشتند.
خدا عمر و توفیق ببنده و شما بدهد که خدمتی در تلافی این همه مرحمت توانیم کرد. هر چه خواستم وضع رضامندی خودم را از برادر گرامی مهربانم میرزا نبی خان اظهار کنم عبارتی یافتم که از آنچه در ضمیر دارم تعبیر بدان کنم، لابد سکوت اختیار کردم اما سکوتی بیان عنده و تکلم.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶١۵
شرح شوق و نیازمندی خویش
می نیارم که در بیان آرم
با کنار ار رسم ز بحر فراق
جان بشکرانه در میان آرم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
نمی خواهم کسی با نازنین من سخن گوید
اگرچه قاصد من باشد و پیغام من گوید
جواب درد دل گر نشنوم ز آن که عجب نبود
جوابی نشنود دیوانه چون با من سخن گوید
به ترک خواب پیمان بسته بودم میرم و ترسم
که آن پیمان شکن در محشرم پیمان شکن گوید
من و بلبل شکایت هر دو از گل می کنیم اما
من اندر بیت احزان نالم و او در چمن گوید
نه مرغ نامه برخواهد نه قاصد ای خوشا بلبل
که خود در پیش یار خویشتن حال خویشتن گوید
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
در دام تو هر دم کشم آزار دگر
ای کاش کند در قفسم بار دگر
از دام قفس به که نخواهم دیدن
در پهلوی خویشتن گرفتار دگر
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
دانم کنم آرزو حیرانی خویش
سامان کسان و نابسامانی خویش
من عادت زلف یار دارم خواهم
جمعیت دل ها و پریشانی خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ز می برآمده، آن رنگ آل تا چکند
حضور عیش و غرور جمال تا چکند
گره فگنده بر ابرو و کج نهاده کلاه
هزار عربده دارد خیال تا چکند
لبش بخنده ی جان بخش صد قیامت کرد
ملاحت خط و انگیز خال تا چکند
کند نگاه و من از پی روم رمیده ز خود
بدام میکشدم آن غزال تا چکند
خیال میوه ی وصل تو می پزد عاشق
دلی گماشته بر آن نهال تا چکند
ز چشم زخم زمان ایمنست صحبت ما
ولی نتیجه ی روز وصال تا چکند
ملالتیست عجب در دلم ز بیرحمی
بجان بیخبرم این ملال تا چکند
رقم کشد که بدستم هلاک خواهی شد
بروزگار من این نیک فال تا چکند
بهر بهانه بر اشفت مست و بیرون شد
غم فغانی آشفته حال تا چکند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
خورشید من امروز بشکل دگری باز
می خورده نهان گرم ز ما می گذری باز
افروخته رخسار و جبین کرده عرقناک
از حال دل تشنه لبان بیخبری باز
دانم چه نظرهاست در آندم که بشوخی
پنهان ز برم می روی و می نگری باز
ایدل ز جنون خودی آواره ز بزمش
بی فایده می سوز که بیرون دری باز
شاید که ز بویش دم دیگر بخود آیم
ای غیر ز بالین من این گل نبری باز
امروز بما چشم ترحم نگشودی
چونست بعشاق نداری نظری باز
در خون منی گرم ز اظهار وفایش
بیخود سخنی گفته ام ای دیده تری باز
بس شیفته می بینمت امروز فغانی
دانم که ز بیداد که خونین جگری باز
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۵۶
در من نگرم زپای تا سر هیچم
چون ذرّه بر مهر منوّر هیچم
نه عقل نه دل نه صبر نه حال نه مال
حاصل همه این است که من بر هیچم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
زخم ناسورم من و از لطف مرهم شرمسار
چون گل پژمرده ام از روی شبنم شرمسار
بهره ای جز اشک و آه از من نصیب کس نشد
حاصلم دارد مرا چون نخل ماتم شرمسار
خلق را کوتاهی از خویش است و ما را از فلک
عالمی شرمنده اند از ما و ما هم شرمسار
کاسه ی سر را قدح کن، می ز جام خود بنوش
تا به کی باشد کی از ساغر جم شرمسار
تا سلیم از بی وفایی های او دم می زنم
می کند آن تیغ خونریزم به یک دم شرمسار
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
منم که با می و مطرب همیشه در جنگم
چو شمع می دهد از حال من خبر، رنگم
ز باغ، خنده ی گل کبک را به کوه جهاند
مرا چو غنچه ندانم چه شد که دلتنگم
به فیض بخشی ره بین، که می کشد از دور
به چشم سرمه، سیاهی میل فرسنگم
به یک پیاله رخم لاله گون شود، گویی
به دست ساقی بزم است چون حنا، رنگم
چو عندلیب حقیرم مبین سلیم که من
اگرچه مرغ ضعیفم، ولی خوش آهنگم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
کبوتر را ره آگاهی از احوال خود بستم
که حسرت نامه ام را بر شکست بال خود بستم
سخن از عرش گوید مرغ دل تا آستانش را
به سرو قامت آه بلند اقبال خود بستم
به رنگ صبح کی افسرده از تهمت پیری
کمر از نور فیض جام مالامال خود بستم
زخجلت خویشتن را از دل خود هم نهان دارم
در این آیینه ره بر صورت احوال خود بستم
ز بس رخساره ام در گرد کلفت شد نهان جویا
به روی آینه دیواری از تمثال خود بستم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
زهی ز عارض تو گلرخان حجاب زده
شکسته رنگ چو گلهای آفتاب زده
رخ تو گلشن حسن است و نرگس مستت
میان لاله و نسرین فتاده خواب زده
من از لب تو خرابم همآن دوای منست
که هم شراب یرد زحمت شراب زده
ز شور و گریه و خونابه دلم پیداست
که خنده تو نمک بر دل کباب زده
خیال سبز خطی بست دیده اهلی
نظر کنید که نقشی عجب بر آب زده
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
جنون نمی کند از خویشتن جدا ما را
چه احتیاج به یاران آشنا ما را
اگر چه ساده خیالیم ساده لوح نه ایم
کدام وعده چه دل دیده ای کجا ما را
کشیده تیغ و تغافل گرفته دامانش
کجا شناخته آن ترک میرزا ما را
خجل ز همرهی مستی و خمار شدیم
بگو چه رنگ برآرد دگر وفا ما را
اگر شویم نهان در غبار ساختگی
سراغ می دهد از رنگ ما حیا ما را
کسی نداشت که سررشته را نگه دارد
کرایه کرد زدیوانگی وفا ما را
چنان به عربده سر می کند که پنداری
خریده است جنون برهنه پا ما را
اگر اسیر دیار فرنگ هم گردیم
نمی خرد کسی از دولت حیا ما را