عبارات مورد جستجو در ۱۹۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
عشقت آتش ز جان برانگیزد
رستخیز از جهان برانگیزد
باد سودات بگذرد بر دل
زمهریر از روان برانگیزد
خیل عشقت به جان فرود آید
سیل خون از میان برانگیزد
تا قیامت غلام آن عشقم
که قیامت ز جان برانگیزد
از برونم زبان فرو بندد
وز درونم فغان برانگیزد
تب نهانی است از غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد
ناله پیدا از آن کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد
شحنهٔ وصل کو که هجران را
از سرم یک زمان برانگیزد
هجر بر سر موکل است مرا
از سرم گرد از آن برانگیزد
آه خاقانی از تف عشقت
آتش از آسمان برانگیزد
چون حدیثی کند دل از دهنت
باد آتش فشان برانگیزد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم
وز راه هوای تو گذشتن نتوانم
درجان من اندیشهٔ تو آتشی افکند
کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم
صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو
مهری که نبوده است سرشتن نتوانم
تا بودم بر قاعدهٔ مهر تو بودم
تا باشم ازین قاعده گشتن نتوانم
چون نامه نویسم به تو از درد دل خویش
جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
تو را در دوستی رائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
چو راز اندر دلت جائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
تمنا می‌کنم هر شب که چون یابم وصال تو
ازین خوشتر تمنائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
به هر مجلس که بنشینی توئی در چشم من زیرا
که چون تو مجلس آرائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
به هر اشکی که از رشکت فرو بارم به هر باری
کنارم کم ز دریائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
اگر تو سرو بالائی تو را من دوست می‌دارم
که چون تو سرو بالائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار می‌نالم
که زحمت را محابائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
در این صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید
بجز رویت تماشائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
چگونه نغمه خاقانی نسازم عندلیب‌آسا
چو او گل گلشن آرائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
در این میدان جانبازان اگر انصاف می‌خواهی
چو خاقانیت شیدائی نمی‌بینم، نمی‌بینم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
هست به دور تو عقل نام شکسته
کار شکسته دلان تمام شکسته
عشق تو بس صادق است آه که دل نیست
باده عجب راوق است و جام شکسته
صبح امید مرا به تاختن هجر
برده و در تنگنای شام شکسته
گوهر عمرم شکسته شد ز فراقت
ایمه به صد پاره شد کدام شکسته
از تو وفا چون طلب کنم که در این عهد
هست طلسم وفا مدام شکسته
زیر فلک نیست جنس و گر هست
هست به نوعی ز دهر نام شکسته
گویی کی بینم من آسیای فلک را
آب زده، سنگ سوده، بام شکسته
ای دل خاقانی از سخن چه گشاید
رو که شد اهل سخن تمام شکسته
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
تب‌ها کشم از هجر تو شب‌های جدائی
تب‌ها شودم بسته چو لب‌ها بگشایی
با آنکه دل و جانم دانی که تو را اند
عمرم به کران رفت و ندانم تو که رایی
از غیرت عشق تو به دندان بگزم لب
گر در دلم آید که در آغوش من آیی
گفتی ببرم جان تو، اندیشه در این نیست
اندیشه در آن است که بر گفته نپایی
شد ناخن من سفته ز بس کز سر مژگان
انگشت مرا پیشه شد الماس ربایی
خاقانی از اندیشهٔ عشق تو در آفاق
چون آب روان کرد سخن‌های هوایی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۸
سوزی که در آسمان نگنجد دارم
وان ناله که در دهان نگنجد دارم
گفتی ز جهان چه غصه داری آخر
آن غصه که در جهان نگنجد دارم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۶
روز از پی هجر تو بفرسود دلم
شب در پی روز وصل نغنود دلم
بس روز که چون روز روان بود دلم
تا با تو شب شبی بیاسود دلم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۶
ای چشم بد آمده میان من و تو
داده به کف هجر عنان من و تو
از نطق فروبست زبان من و تو
من دانم و تو درد نهان من و تو
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۷
دل هرچه کند عشق فزون آید از او
شد سوخته بوی صبر چون آید از او
شاید که سرشک خون برون آید از او
کان رنگ بزد که بوی خون آید از او
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
دل بی‌تو به صدهزار زاریست
جان در کف صدهزار خواریست
در عشق تو ز اشک دیده دل را
الحق ز هزار گونه یاریست
در راه تو خوارتر ز حاکم
ای بخت بد این چه خاکساریست
کردیم به کام دشمن ای دوست
دانم که نه این ز دوستاریست
هجران سیه‌گر توام کشت
این نیز هم از سپیدکاریست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
حسن تو گر بر همین قرار بماند
قاعدهٔ عشق استوار بماند
از رخ تو گر بر این جمال بمانی
بس غزل تر که یادگار بماند
هر نفس از چرخ ماه را به تعجب
چشم در آن روی چون نگار بماند
بی‌تو مرا در کنارم ار بنمانی
خون دل و دیده در کنار بماند
از غم تو در دلم قرار نمانده‌ست
با غم تو در دلی قرار بماند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
جان وصال تو تقاضا می‌کند
کز جهانش بی‌تو سودا می‌کند
بالله ار در کافری باشد روا
آنچه هجران تو با ما می‌کند
در بهای بوسه‌ای از من لبت
دل ببرد و دین تقاضا می‌کند
بارها گفتم که جان هم می‌دهم
همچنان امروز و فردا می‌کند
غارت جان می‌کند چشم خوشت
هیچ تاوان نیست زیبا می‌کند
زلف را گو یاری چشمت مکن
کانچه بتوان کرد تنها می‌کند
چند گویی راز پیدا می‌کنی
راز من ناز نو پیدا می‌کند
آتش دل گرچه پنهان می‌کنم
آب چشمم آشکارا می‌کند
آنچنان شوخی که گر گویند کیست
کانوری را عشق رسوا می‌کند
گرچه می‌دانم ولیکن رغم را
گویی ای مرد آن به عمدا می‌کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را
فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را
باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه
چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را
روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن
پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را
شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی سزد
چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را
در بازجست سر ما چندین مکوش، ای مدعی
گر حالتی داری چون من، تا با تو گویم حال را
گر صرف مالی می‌کنی در پای او منت منه
جایی که باشد جان فدا، قدری ندارد مال را
دل چو ببندم در رخش سر چون کشم؟ کان بی‌وفا
دام دل من ساختست آن زلف همچون دال را
نشگفت اگر بال دلم، بشکست ازین سودا، که من
مرغی نمی‌دانم که او این جا نریزد بال را
با او چو گفتم درد دل، گفت: اوحدی، این شیوه تو
بسیار می‌دانی، ولی حدیست قیل و قال را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
عشق روی تو نه در خورد دل خام منست
کاول حسن تو و آخر ایام منست
از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی
راه عشقت نه به پای دل در دام منست
مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه
بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست
من حذر می‌کنم از عشق، ولی فایده نیست
حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست
آفت سیل به همسایه رساند روزی
سخت باریدن این ابر که بر بام منست
روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!
درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست
تا قبای تو بر اندام تو دیدم، ز حسد
خارشد هر سر مویی، که بر اندام منست
نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر
هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست
گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر
اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
گل ز روی او شرمسار شد
دل چو موی او بی‌قرار شد
ماه بر زمینش نهاده رخ
چون بر اسب خوبی سوار شد
وانکه دید روی نگار من
ز اشک دیده رویش نگار شد
سر به خاک پایش در افکنم
چون که دست عقلم ز کار شد
می که نوشیدم، آتشی بر زد
غم که پوشیدم، آشکار شد
همرهان من، گو: سفر کنید
کاوحدی به دامی شکار شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
سر نگردانم ازو، گر به سرم گرداند
بنهم گردن، اگر خاک درم گرداند
نه چنان بستهٔ مهرم که بپیچانم رخ
وقت شمشیر زدن گر سپرم گرداند
روی بنمود و چو مشتاق شدم، بار دگر
باز پوشید، که مشتاق ترم گرداند
گاه آنست که: یاد لب شیرینش باز
همچو فرهاد به کوه و کمرم گرداند
ای نسیم سحر، از خود به فغانم، برسان
خبر او، که ز خود بی‌خبرم گرداند
پیش ازینم خبر از پا و سر خود می‌بود
وقت آنست که بی‌پا و سرم گرداند
اوحدی در غمش ار ناله چنین خواهد کرد
زود باشد که به گیتی سمرم گرداند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود
روزی چنان شوی که ندانم ترا ز خود
من آشنای روی تو بودم، مرا ز چه
بیگانه می‌کنی دگر، ای آشنا، ز خود؟
هر گه که پر شود ز خیالت ضمیر من
پر بینم این محله و شهر و سرا ز خود
وقتی به حال خود نظرم بود و این زمان
گشتم چنان، که یاد نیاید مرا ز خود
چون عاشق توام، چه برم نام خویشتن؟
چون درد من ز تست، چه جویم دوا ز خود؟
ای اوحدی، اگر نه جدایی ز سر کار
او را بکوش تا نشناسی جدا ز خود
غیر از تو هیچ کس نشناسم بلای تو
سعیی بکن، که دور کنی این بلا ز خود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
ما بغیر از یار اول کس نمیگیریم یار
اختیار اولین یارست و کردیم اختیار
هر زمان مهری و پیوندی نباشد سودمند
هر زمان عهدی و پیمانی نیاید سازگار
سر یکی داریم و دریک تن نمیباید دو سر
دل یکی داریم و در یکدل نمی‌گنجد دو یار
دل چه باشد؟ عشق میباید که باشد بر مزید
سر چه باشد؟ مهر میباید که باشد برقرار
ای نصیحت کن، ملامت چند و چند؟ از دست تو
صد گریبان پاره کردم، دستم از دامن بدار
گر تو هم در سینه داری غیرتی، رشکی ببر
ور تو هم در دیده داری حیرتی اشکم ببار
عاشقم، گر عاشقی شوریده بینی در گذر
بیدلم، گر بیدلی آشفته بینی در گذار
دامنم را چون تهی دیدی ز گل، خاری منه
دلبرم را چون بری دیدی ز من، خوارم مدار
اوحدی، از یار هر جایی چه نالی بیش ازین؟
با تو میگفتم که: این کارت نمی‌آید به کار
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
گر او پیدا شود بر من به شیدایی کشد کارم
و گر من زو شوم پنهان به پیدایی کشد زارم
دو رنگی در میان ما به یک بار آن چنان کم شد
که غیر از نقش یک رنگی، نه او دارد، نه من دارم
دلم گر چشم اقراری براندازد بغیر او
دو چشم او برانگیزد جهانی را به انکارم
مرا از بس که او دم داد و دل غم دید در عشقش
غمش بگسیخت تسبیحم، دمش دربست زنارم
میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال او
از آن شب واله و حیران، نه در خوابم، نه بیدارم
تو از هر چاردیواری نشان من چه می‌پرسی؟
که یار از شش جهت بیرون و من در صحبت یارم
کسی کو جان من باشد چه با او دوستی ورزم؟
نباشد دوستی با او که خود را دوست میدارم
ز باغ ورد او دوری نخواهم کرد تا هستم
بهل، تا داغ ورد او بسوزد اوحدی‌وارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم
که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم
اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست
مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم
مرا که روز و شب اندیشهٔ تو باید کرد
نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟
به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟
که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم
دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من
به خردهای چنان با تو ماجرا دارم
ز آشنا دل مردم درست گردد و من
شکسته دل شدن از یار آشنا دارم
قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهٔ عقل
به من مگوی، که من درد بی‌دوا دارم