عبارات مورد جستجو در ۱۴۹ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۸
درشت‌خو سخنش عافیت ثمر نبود
صدای تار رگ سنگ جز شرر نبود
هجوم حادثه با صاف دل چه خواهدکرد
ز سیل خانهٔ آیینه را خطر نبود
غبار وحشت ما از سراغ مستغنی‌ست
به رفتن نگه از نقش پا اثر نبود
به عالمی که ادب محو بی‌نشانیهاست
هوس اگر همه عنقاست نامه‌بر نبود
به‌ کارگاه تآمل همان دل است نفس
گره به رشتهٔ‌ کارم‌ کم از گهر نبود
ز بخت شکوه ندارم‌ که نخل شمع مرا
بهار سوختنی هست اگر ثمر نبود
به رنگ ریگ روان رهنورد سودا را
به غیر آبلهٔ پا گل سفر نبود
در این محیط که هر قطره نقد باختن است
خوش آن حباب ‌که آهیش در جگر نبود
مخواه رنگ حلاوت زگفتگو بیدل
نیی‌ که ناله ‌کند قابل شکر نبود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۵
این انجمن افسانهٔ راز دهنی بود
هر جلوه‌که دیدم نشنیدن سخنی بود
این فرصت ‌هستی‌ که نفس‌ کشمکش ‌اوست
هنگامهٔ بیتاب ‌گسستن رسنی بود
تا پاک برآییم زگرمابهٔ اوهام
قطع نفس از هر من و ما جامه‌کنی بود
جمعیت سر بستهٔ هر غنچه در این باغ
زان پیش‌ که ‌گل در نظر آید چمنی بود
تکرار نفس شد سبب مبحث اضداد
امزوز تو و ماست‌ کزین پیش منی بود
در بیکسی‌ام خفت همچشمی ‌کس نیست
ای بیخبران عالم غربت وطنی بود
امروز جنون تب عشق تو ندارم
صبح ازلم پنبهٔ داغ ‌کهنی بود
ما را به عد نیز همان قید وجود است
زان زلف‌ گرهگبر به هرجا شکنی بود
افسوس که دل را به جلایی نرساندیم
صبح چمن آینهٔ صیقل‌زدنی بود
زین رشته ‌که در کارگه موی سفید است
جولاه امل سسلسله ‌باف کفنی بود
آخربه تپش مردم وآگاه نگشتم
آن چاه‌ که زندانی اویم ذقنی بود
فردا شوی آگاه ز پرواز غبارم
کاین خلعت نازک به بر گل بدنی بود
بیدل فلک از ثابت و سیار کواکب
فانوس خیال من و ما انجمنی بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۱
هر که آمد در جان بیکس‌تر از ما می‌رود
کاروانها زین ره باریک تنها می‌رود
از شکست اعتبار آگاه باید زیستن
نیست بی‌گرد پری راهی ‌که مینا می‌رود
سر خط مضمون زلفش‌ کج رقم افتاده است
شانه‌ گر صد خامه پردازد چلیپا می‌رود
گر سر رفتن بود سوی ‌گریبان رو کنید
شمع زپن محفل برون بی‌زحمت پا می‌رود
بی‌وداع جاه نتوان از دنائت وارهید
سایه با آثار این دیوار یک‌جا می‌رود
طمطراق عالم عبرت تماشاکردنی‌ست
پیش پیشش بانگ خرگرم است مرزا می‌رود
زاهدان بر خود مچینید اینقدر سودای پوچ
ریش و فش آخر چو پشم از کون دنیا می‌رود
انتظار صبح محشر عالمی را خاک‌ کرد
عمرها رفت‌و همین امروز و فردا می‌رود
کاش موهومی به فریاد غبار ما رسد
رنگها باید پری افشاند عنقا می‌رود
در کمین صنعت علم و فنون دیوانگی‌ست
بام و در، بی‌جستجو آخر به صحرا می‌رود
ششجهت واماندهٔ یاس سراغ مدعاست
نام فرصت نیست‌کم‌گر بر زبانها می‌رود
حیف دانایی که گردد غافل از آزادگی
در تلاش‌گوهر، آب روی دریا می‌رود
دوستان‌گر مدعا عرض پیام آرزوست
قاصد دیگر چه لازم فرصت ما می‌رود
پی غلط‌ کرده است بیدل آمد و رفت نفس
خلق می‌آید به آیینی‌ که‌ گویا می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۵
خارج ابنای جنس است آنکه موزون می‌شود
قطره چون گردد گهر از بحر بیرون می‌شود
با همه افسردگی گر راه فکری واکنم
جیب ما خمخانهٔ جوش فلاطون می‌شود
شبنم و گل غیر رسوایی چه دارد زین چمن
گریهٔ بیدردی ما خنده مقرون می‌شود
خانه‌داری دیگر و صحرانوردی دیگر است
تاب دلتنگی ندارد آنکه مجنون می‌شود
از جنون‌کرر فر بر چرخ مفرازد سر
کاین صدای کوه آخر گرد هامون می‌شود
باکفن سازید پاک آلایش ننگ جسد
جامه چون شد شوخگین محتاج صابون می‌شود
سعد اگر خوانی چه حاصل طینت منحوس را
همچنان مسخ است اگر بوزینه‌، میمون می‌شود
زین غناها آنچه خواهی از صفای دل طلب
چون به صیقل می‌رسد آیینه قارون می‌شود
بی‌تکلف نیست موقوف دو مصرع وضع بیت
چون دو در مربوط هم‌ شد خانه موزون می‌شود
بر سرم‌ گر سایه افتد زان حنایی نقش پا
چون بهار از سایهٔ من خاک گلگون می‌شود
جهدها باید که جامی زین چمن آری به دست
آب تاگل هرقدم رنگی دگرخون می‌شود
تا کیت قلقل‌نواییهای آهنگ شباب
ای جنون‌پیمای غفلت شیشه واژون می‌شود
بیدل اشعار من از فهم کسان پوشیده ماند
چون عبارت نازک افتد رنگ مضمون می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۵
زندگی افسرد فال شوخی سودا زنید
انتخاب عالم آشوبی ازین اجزا زنید
چند چون‌ گرداب باید بود محو پیچ و تاب
بر امید ساحلی چون موج دست و پا زنید
بر فروغ شمع بیداد نفس تیغ است و بس
چند چون زنگار بر آیینهٔ دلها زنید
شورتوفان حوادث بر محیط افتاده است
بعد ازین چون موج می بر کشتی صهبا زنید
باز آغوش دم تیغی مهیاکرده‌ایم
خنده‌ ای از بخیه می‌ باید به زخم ما زنید
جلوه در کار است غفلت چند ای بیحاصلان
چشم خواب‌آلود خود را یک دو مژگان پا زنید
راحتی ‌گر هست در آغوش ترک مدعاست
احتیاج آشوبها دارد به استغنا زنید
سیر نیرنگ جهان وقف تغافل خوشتر است
نعل واژونی به پای دیدهٔ بینا زنید
شعله‌سان چند از رک‌گردن علم افراشتن
سکهٔ افتادگی بک ره چو تقش پا زنید
بستن مژگان به چندین شمع دامن می‌زند
یک شبیخون برصف اندیشهٔ دنیا زنید
از پر عنقا صدایی می‌رسد کای غافلان
موج بسیار است اگر بیرون این درم‌با زنید
معنی آرام بیدل می‌توان معلوم‌کرد
گر به رنگ موج بر قلب ‌تپیدن‌ها زنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار
جام می‌خواهم در این میخانه یک طاووس‌دار
سوختن می‌بالد آخر از کف افسوس من
دامنی بر آتش خود می‌زند برگ چنار
تیره‌بختی چون سیاهی ناله‌ام را زیر کرد
سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرار
آهم از خاکستر دل سرمه‌آلود حیاست
نالهٔ خاموش داغم چون نسیم لاله‌زار
سعی بیتابم‌ کمند جذبهٔ آسودگی‌ست
از تپیدن می‌رسد هر جزو دریا درکنار
آتش رنگی که دارد این چمن بی‌دود نیست
آب می‌گردد به چشم شبنم از بوی بهار
ای که هوشت نغمه از بال و پری وامی‌کشد
بر شکست شیشهٔ ما هم زمانی ‌گوش دار
دیده‌ها در جلوه‌کاهت زخمی خمیازه‌اند
بادهٔ جام تحیر نیست جز رنگ خمار
عمرها شد در خیال آفتاب و آینه
سایه‌وار از الفت زنگار می‌دزدم کنار
با تن‌آسانی ز ما کم فرصتان نتوان گذشت
برق هم دارد حسابی با خس آتش سوار
انتقام از دشمن عاجز کشیدن کار نیست
گر تو مردی این خیال پوچ از خاطر بدار
از نفس چون صبح نتوان بخیه زد در جیب عمر
روزن این خانه بیدل تا کجا بندد غبار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱
پوچ است سر به سر فلک بی‌مدار مغز
چون شیشه زین ‌کدو مطلب زینهار مغز
راحت‌کند به سختی ایام نرمخو
از استخوان به خویش برآرد حصار مغز
ذوق جفا ز طینت خاصان نمی‌رود
چون پوست مشکل است دهد آشکار مغز
سرها ز بس فشردهٔ افسون وحشت است
چون نارگیل می‌کند از خودکنار مغز
نقد است انتقام شکفتن در این چمن
جوش شکوفه می‌کشد از شاخسار مغز
از بس که دیده در ره تیر تو دوختیم
چون استخوان سفید شد از انتظار مغز
ناصح مکش ترانهٔ عبرت به‌گوش من
دارم سری که کاشته در پنبه‌زار مغز
ناز سبو به سرخوشی باده می‌کشند
آتش به پوست زن‌ که نیاید به‌ کار مغز
عمری‌ست آسمان به هوا چرخ می‌زند
گردش نرفت از این سر بی‌اعتبار مغز
بیمعرفت به فتوی تحقیق کشتنی است
از هر سری که مغز ندارد برآر مغز
کو سر که فال عشرت سامان زند کسی
نبود حباب قابل یک قطره‌وار مغز
بیدل دماغ سوختهٔ طرز فکر را
مانند نال خامه دمد تار تار مغز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۲
عمری خیال پخت سر گیر و دار مغز
زین جوز پوچ هیچ نشد آشکار مغز
در ستر حال‌ کسوت فقری ضرورت است
پیدا کند ز پوست مگر پرده‌دار مغز
زهر است الفت از نگه چشم خشمناک
بادام تلخ را ندهد اعتبار مغز
مخموری می آفت‌، نقدی‌ست‌هوش دار
کز سرگرانیت نشود سنگسار مغز
سرمایهٔ طبیعت بی‌درد کینه است
نتوان ز سنگ یافت به غیر از شرار مغز
سختی کشند چرب‌سرشتان روزگار
از زخم سنگ چاره ندارد چهار مغز
دون‌همتی ‌که ساخت ز معنی به لفظ پوچ
چون سگ بر استخوان نکند اختیار مغز
درخورد عرض جوهر هر چیز موقعی است
در استخوان‌ گو چه فروشد عیار مغز
اسرار در طبیعت کم‌ظرف آفت است
از استخوان بسته برآرد دمار مغز
منعم همان ز پهلوی جا هست تازه‌رو
تاگوشت فربه است بود شیرخوار مغز
از بس به ذوق آتش عشقت‌ گداختیم
شد استخوان ما همه تن شمع‌وار مغز
در هر سری‌ که شور هوای تو جاکند
مانند بوی غنچه نگیرد قرار مغز
بیدل ز بس ضعیف مزاجیم همچو نی
از استخوان ما نشود آشکار مغز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۱
رستن چه ممکنست زقید جهان لاف
وامانده‌ایم همچو الف در میان لاف
از انفعال کوشش معذور ما مپرس
پر می‌زنیم چون مژه در آشیان لاف
گرد نفس چو صبح به ‌گردون رسانده‌ایم
زه کرده است تیر هوایی‌ کمان لاف
آخر ز خودفروشی اجناس ما و من
لب بستن است تخته نمودن دکان لاف
در عالمی‌که دعوی تحقیق باطل است
صدق مقال ماست همان ترجمان لاف
خجلت متاع ما و من از خویش می‌رویم
دارد همین صدای جرس‌ کاروان لاف
زحمت مبر در آرزوی امتداد عمر
فرصت چه لازم است‌ کفیل زمان لاف
این است اگر سواد و بیاض ‌کتاب دهر
بی‌خاتم است تا به ابد داستان لاف
ما را تردد نفس از شرم آب ‌کرد
تا کی شود کسی طرف امتحان لاف
از آفت ایمن است سپردار خامشی
مفکن به لب محرف تیغ زبان لاف
شور غبار ما به فنا نیز کم نشد
دیگر کسی چه خاک کند در دهان لاف
بیدل به خوان دعوی هستی نشسته‌ایم
اینجا به جز قسم چه خورد میهمان لاف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۷
نام شاهان کز نگین گل کرده کر و فر به چنگ
عبرتی بیرون چکیده‌ست از فشار چشم تنگ
صدر استغنای یار آمادهٔ تعظیم ماست
یک قدم‌ گر بگذرپم از چوب دربانان ننگ
دهر بی‌باک‌ست اما قابل بیداد کیست
همت از مینا طلب درکوه بسیار است سنگ
فضل اگر رهبر بود اوهام انوار هداست
ابر رحمت خضر می‌رویاند از صحرای بنگ
تا اثر چون ناله از صید اجابت نگذرد
پر برون می‌آرد اینجا سعی منقار خدنگ
از هوس عمریست چون آیینه مژگان بسته‌ایم
کم نگردد از سر ما سایهٔ دیوار زنگ
خاک می‌لیسد دم بیدستگاهی لاف مرد
سرمه آهنگ است در آب تنک هوی نهنگ
گرمی آغوش بیرنگی برودت مایه نیست
همچو بوی‌گل چه شد زیر پرم نگرفت رنگ
چشم بدمست‌ که زد بر سنگ مینای مرا
کز غبارم تا قیامت صوت خیزاند ترنگ
امتحان هستی از دل رونق تحقیق برد
از نفس‌کردیم آخر خانهٔ آیینه تنگ
آسمان بیدل ندانم تا کجا می‌راندم
این فلاخن می‌زند عمریست از دورم به سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۰
تأخیر ندارد خط فرمان نجاتم
در کاغذ آتش زده ثبت است براتم
آثار بقایم عرق روی حبابست
شرم آینه دارد به‌کف از موت و حیاتم
هستی به هوس تک زدن‌ گرد فسوس است
مانند نفس سخت ندامت حرکاتم
عجزم ز نم جبهه ‌گذشتن نپسندید
زین یکدو عرق شد پل جیحون و فراتم
گرد نفس و فال اقامت چه خیالست
پرواز گرفته‌ست سر راه ثباتم
خطی به هوا می‌کشم از فطرت مجهول
در مشق جنون خامه نوا کرده دواتم
چون نشئه ندانم به‌ کجا می ‌روم از خویش
دارد خط پیمانه شمار درجاتم
هیهات نبردم اثر از نشئهٔ تحقیق
دین رفت به باد هوس صوم و صلاتم
محتاج نی‌ام لیک چو آیینه ز حیرت
هر جلوه‌ که آمد به نظر داد زکاتم
خاموشی‌ام آن نیست‌که جوشم به تکلم
از حرف تو بر لب شکری بست نباتم
بیدل نفسم‌ کارگه حشر معانی‌ست
چون غلغلهٔ صور قیامت کلماتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۶
نی سر تعمیر دل دارم نه تن می‌پرورم
مشت خاکی را به ذوق خون شدن می‌پرورم
با نگاه دیدهٔ قربانیانم توأمی است
بی‌نفس عمری‌ست خود را درکفن می‌پرورم
صبر دارم تا کجا آتش به فریادم رسد
تخم نومیدی سپندم سوختن می‌پرورم
سایه وار آسودگیهایم همان آوارگی‌ست
تیره روزم شام غربت در وطن می‌پرورم
پیرم و شرمم نمی‌آید ز افسون امل
عبرتی در سایهٔ نخل‌کهن می‌پرورم
بسته‌ام دل را به یاد چین‌ گیسوی‌ کسی
در دماغ نافه‌ای فکر ختن می‌پرورم
اختیار گوشهٔ خاموشیم بیهوده نیست
قدردان معنی‌ام ربط سخن می‌پرورم
بی‌تماشایی نمی‌باشد تعلق زار جسم
در قفس زین مشت پرگل در چمن می‌پرورم
اشک مجنون آبیار انتظار عبرتی‌ست
می‌دمد لیلی نهالی را که من می‌پرورم
بیدل این رنگی ‌که عریانی ز سازش‌ کم نبود
در قیاس ناز آن‌ گل پیرهن می‌پرورم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۰
نشنیده حرف چند که ما گوش‌ کرده‌ایم
تا لب گشوده‌ایم فراموش کرده‌ایم
درد دلیم ء‌مور دو عالم غبار ماست
اما زیارت لب خاموش کرده‌ایم
تسلیم ما قلمرو جولان ناز کیست
سیر نُه آسمان به خم دوش کرده‌ایم
آفات دهر چاره‌گرش یک تغافلست
توفان به بستن مژه خس پوش کرده‌ایم
شوری دگر نداشت خمستان اعتبار
خود را چو درد می سبب جوش‌کرده‌ایم
حیرت سحر دماندهٔ طرز نگاه ماست
صد چاک سینه نذر یک آغوش‌کرده‌ایم
طاووس رنگ ما ز نگاه ‌که می‌کش است
پرواز را به‌ جلوه قدح نوش کرده‌ایم
بر وضع ما خطای جنونی دگر مبند
کم نیست این که پیروی هوش کرده‌ایم
مردم به دستگاه بقا ناز می‌کنند
ما تکیه بر فنای خطا پوش کرده‌ایم
بیدل حدیث بیخبران ناشنیدنی است
بودیم معنیی که فراموش کرده‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۷
پایمالیم و فارغ ازگله‌ایم
سر به بالین شکر آبله‌ایم
منزل و مقصدی معین نیست
لیک در فکر زاد و راحله‌ایم
همه چون اشک می‌رویم به خاک
سرنگونی متاع قافله‌ایم
از سجود دوام وضع نیاز
فرض خوان نماز نافله‌ایم
یک نفس ساز و صد جنون آهنگ
کس چه داند که در چه سلسله‌ایم
پهلوی عجز ما مگردانید
چون زمین خوابگاه زلزله‌ایم
عبرت از بند بند ما پیداست
شکل مربوط جمله فاصله‌ایم
امتحان گلفروش راز مباد
غنچه‌سان یکدلیم و ده دله‌ایم
آخر از یکدگر گسیختن است
خوش معاشان بد معامله‌ایم
ناقبولی رواج معنی ماست
هرزه‌گویان دم زن صله‌ایم
شرم‌دار ازکمال ما بیدل
قطره ظرف و حباب حوصله‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۳
بی شبهه نیست هستی از بسکه ناتوانیم
یا نقش آن تبسم یا موی آن میانیم
نی منزلی معین نی جاده‌ای مبرهن
عمریست چون مه و سال بی مدعا روانیم
تحقیق ما محالست فهمیدن انفعالست
دیگر بگو چه حالست فریاد بی‌زبانیم
افسانهٔ من و ما نشنیدن است اولی
تا پنبه نیست پیدا بر گوش خود گرانیم
زین جنسهاکه چون صبح غیر از نفس ندارد
چیدن چه احتمالست بر چیدن دکانیم
منع عروج مقصد پیچ وخم نفسهاست
از خود بر آمدن کو حیران نردبانیم
قید خیال هستی افسون نارسایی‌ست
پرنیست ورنه یک سر بیرون آشیانیم
در خاک تیره بوده است هنگامهٔ تعین
از یک چراغ خاموش صد انجمن عیانیم
تحقیق نارسایان چندین قیاس دارد
حرف نگفته‌ای را صد رنگ ترجمانیم
یادی ز نقش پاکن بر بیش و کم حیاکن
ما را به خود رها کن تخفیف امتحانیم
دردا که جوهر چشم از فهم ما نهان ماند
نامحرم زمینیم هر چند آسمانیم
گلشن هوا ندارد صحرا فضا ندارد
امید جا ندارد دامن‌ کجا فشانیم
با خود اگر نسازیم بر الفت‌ که نازیم
پر بی‌کسیم ناچار بر خویش مهربانیم
ار کاف و نون دمیدیم غیر از عدم چه دیدیم
چیزی ز ما مخواهید ما حرف این دهانیم
بیدل سراغ عنقا حرفیست بر زبانها
ماییم و نامی و هیچ بسیار بی نشانیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۶
تا بگذرم به صد سر و گردن ز آسمان
مشتی به جبهه مالم از آن خاک آستان
زین محفل جنون چقدر ربط می‌دهد
آیینه محو حیرت و تمثال پر فشان
غافل مشو ز ساز نیستان اعتبار
بی‌مغز نیست ناله کش درد استخوان
عرفان به‌کسب علم میسر نمی‌شود
از سرمه روشنی نبرد چشم سرمه‌دان
از سیر ریشه گیر عیار کمال تخم
آیینهٔ حقیقت دل نیست جز زبان
سرکن به کج ادایی ابنای روزگار
آتش مزن به راستی از طبع بدگمان
زبنهار از تواضع دشمن مخور فریب
بر شیشه ظلم سنگ جز افتادگی مدان
سیر شکسته رنگی ما هم غنیمت است
دارد شکفتنی به رگ و ربشه زعفران
تنزیه خواهی از در تشبیه نگذری
رنگست عالمی ‌که ز بو می‌دهد نشان
یک ناوک تو بی‌اثر موج می نبود
خواندیم خط ساغر از آن حلقهٔ کمان
ناموس آگهی چقدر عجز پرورست
کوه است سایهٔ مژه بر چشم پاسبان
آب بقای ما الم مرگ تلخ‌کرد
سود هوس زیان شد از اندیشهٔ زیان
خون خور به فقر و بار دل دوستان مباش
در عرض احتیاج نفس می‌شود گران
یوسف توان خرید به مژگان‌ گشودنی
آیینه باش جلوه متاعست کاروان
محمل به دوش اشک ازین عبرت انجمن
بیدل چو شمع می‌بردم چشم خونچکان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۱
نفس عمارت دل دارد و شکستنش است این
کجاست جوهر آیینه سینه خستنش است این
هزار تفرقه جمع است در طلسم حواست
شکسته بر گل رنگی ‌که دسته بستنش است این
نفس ‌کدام و چه دل ای جنون تخیل هستی
در آتش است سپندی ‌که ‌گرم جستنش است این
به حیرت‌ آینه بشکن نفس به سرمه‌ گره زن
که نقش عافیتی داری و نشستنش است این
عدم شمار وجودت غبارگیر نمودت
جهان شکنجهٔ وهمست و طور رستنش است این
بلندی مژه سامان کن از مراتب همت
به دامنی که تو داری نظر شکستنش است این
نیافت سعی تأمل ز شور معنی بیدل
جز اینکه نغمهٔ ساز ز خود گسستنش است این
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۵
تار پیراهن حیاست نگاه
کاسهٔ چشم را صداست نگاه
حیرت آیینهٔ زمینگیری‌ست
مژه تا نیست بی‌عصاست نگاه
شبنم من به وصل گل چه کند
که ز چشم ترم جداست نگاه
همه آفاق نرگسستان‌ست
چشم گو باز شو کجاست نگاه
بی‌تمیزی تمیزها دارد
کور را مسح دست و پاست نگاه
نیست نقشی برون پردهٔ خاک
حیرتست این‌که بر هواست نگاه
حاصل ما در این تماشاگاه
انتها حیرت‌، ابتداست نگاه
مژهٔ بسته آشیان غناست
ورنه هر جا رسد گداست نگاه
فطرتت پای در رکاب هواست
که ترا بر پر هماست نگاه
کثرت جلوه مفت دیدنها
گر کند احولی بجاست نگاه
شمع فانوس انتظار توایم
گرد پرواز رنگ ماست نگاه
زندگی ساز جلوه مشتاقی‌ست
شمع را رشتهٔ بقاست نگاه
بس که عالم بهار جلوهٔ اوست
بر رخ اوست هرکجاست نگاه
بید‌ل از جلوه قانعم به خیال
چه توان کرد نارساست نگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۹
هزار نغمه به‌ساز شکست ماست‌گره
به موی‌ کاسهٔ چینی ‌دل صداست گره
ز موج باز نشد عقدهٔ دل‌گرداب
به‌کار ما همه دم ناخن آزماست‌ گره
به‌کوشش ازسرمقصدگذشتن آسان نیست
چو جاده رشتهٔ ما را در انتهاست‌گره
ز خبث‌گریه‌ام ای غافلان نفس دزدید
به برشگال دم اسب را رواست‌ گره
قناعتم نکشد خجلت زبان طلب
ز فرق تا قدمم یک‌گهر حیاست‌ گره
به وادیی‌که پر افشانده است‌کلفت من
زگرد بادیه پیشانی هواست گره
چو تار سبحه در این دامگاه حیرانی
فلک به‌کار من افکند هرکجاست گره
ز خویش مگذر و کوتاه کن ره اوهام
به تار جادهٔ این دشت نقش پاست گره
که غنچه‌گشت‌ که آغوش‌ گل نکرد ایجاد
به صبر کوش‌ که اینجا گره‌گشاست گره
تعلق من و ما سهل نشمری بیدل
تاملی‌ که به تار نفس چهاست ‌گره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۰
حیرت حسن‌ که زد نشتر به ‌چشم آینه
خشک می‌بینم رگ جوهر به چشم آینه
چارهٔ مخموری دیدار نتوان یافتن
دیده‌ام خمیازهٔ دیگر به چشم آینه
برق حیرت دستگاه جرات نظاره سوخت
تاب روی‌کیست آتشگر به چشم آینه
عجز بینش آشیان پرداز چندین جلوه است
بشکن ای نظاره بال و پر به چشم آینه
اینقدر گستاخ رویی دور از ساز حیاست
کاش مژگان بشکند جوهر به چشم آینه
صافی دل بر نمی‌دارد تمیز نیک و بد
گرد موهومی‌ست خیروشربه چشم آینه
عرض حال خویش وقف بی‌تمیزی‌کرده‌ام
داده‌ام رنگ خیالی گر به‌ چشم آینه
نقش امکان در بهار حیرتم رنگی نبست
شسته‌ام عمری‌ست این دفتر به چشم آینه
گر همه وهم است بیداری‌، طرب مفت خیال
می‌کشد تمثال هم ساغر به چشم آینه
گرد عمر رفته هم از عالم دل جسته است
گر نفس پی‌گم‌کند بنگر به چشم آینه
رنج بینش بود بیدل هستی موهوم ما
مو شدیم از پیکر لاغر به چشم آینه