عبارات مورد جستجو در ۹۰ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
تیغ از نیام بیهده بیرون نکرده کس
ما را به هیچ کشته و ممنون نکرده کس
فرصت ز دست رفته و حسرت فشرده پای
کار از دوا گذشته و افسون نکرده کس
داغم ز عاشقان که ستمهای دوست را
نسبت به مهربانی گردون نکرده کس
یا پیش از این بلای جگرتشنگی نبود
یا چون من التفات به جیحون نکرده کس
یارب به زاهدان چه دهی خلد رایگان؟
جور بتان ندیده و دل خون نکرده کس
جان دادن و به کام رسیدن ز ما ولی
آه از بهای بوسه که افزون نکرده کس
شرمنده دلیم و رضاجوی قاتلیم
ما چون کنیم چاره خود چون نکرده کس؟
پیچد به خود ز وحشت من پیش بین من
تشبیه من هنوز به مجنون نکرده کس
گیرد مرا به پرسش بیرنگی سرشک
گویی حساب اشک جگرگون نکرده کس
غالب ز حسرتی چه سرایی که در غزل
چون او تلاش معنی و مضمون نکرده کس
ما را به هیچ کشته و ممنون نکرده کس
فرصت ز دست رفته و حسرت فشرده پای
کار از دوا گذشته و افسون نکرده کس
داغم ز عاشقان که ستمهای دوست را
نسبت به مهربانی گردون نکرده کس
یا پیش از این بلای جگرتشنگی نبود
یا چون من التفات به جیحون نکرده کس
یارب به زاهدان چه دهی خلد رایگان؟
جور بتان ندیده و دل خون نکرده کس
جان دادن و به کام رسیدن ز ما ولی
آه از بهای بوسه که افزون نکرده کس
شرمنده دلیم و رضاجوی قاتلیم
ما چون کنیم چاره خود چون نکرده کس؟
پیچد به خود ز وحشت من پیش بین من
تشبیه من هنوز به مجنون نکرده کس
گیرد مرا به پرسش بیرنگی سرشک
گویی حساب اشک جگرگون نکرده کس
غالب ز حسرتی چه سرایی که در غزل
چون او تلاش معنی و مضمون نکرده کس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
از حال من مپرس [و] ندامت کشیدنم
خو گشته پشت دست به دندان گزیدنم
هر دم شکست می خورم اما به چشم خلق
از بس شکسته ام ننماید شکستنم
پیچد به خویش دشمن من بیشتر ز پیش
در چشم روزگار چو مو گر شود تنم
ای عقل رو به وادی حیرت نهاد و رفت
هر کس که دید همچو تو از خویش رفتنم
از بس شکست خورد سعیدا دلم ز خلق
رنگ آن قدر نماند به رویم که بشکنم
خو گشته پشت دست به دندان گزیدنم
هر دم شکست می خورم اما به چشم خلق
از بس شکسته ام ننماید شکستنم
پیچد به خویش دشمن من بیشتر ز پیش
در چشم روزگار چو مو گر شود تنم
ای عقل رو به وادی حیرت نهاد و رفت
هر کس که دید همچو تو از خویش رفتنم
از بس شکست خورد سعیدا دلم ز خلق
رنگ آن قدر نماند به رویم که بشکنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
عزلت گزیده ایم به عزت رسیده ایم
صحت شدیم تا که ز صحبت بریده ایم
غافل مشو ز چشم حوادث که در دمی
همچون نگه ز دیدهٔ بینا بریده ایم
هر موج خیز گریهٔ ما بحر خون بود
با نوح، این تلاطم طوفان ندیده ایم
آیینه جام باده و تخت است تخته پوست
ما قصهٔ سکندر و دارا شنیده ایم
در آرزوی خانهٔ آن خانمان خراب
هر کوچه ای که بود به عالم دویده ایم
بد می رسد به گوش، صدای گرفت و گیر
تا از میان خلق چو آهو رمیده ایم
جز خال دانه ای نبود آرزوی ما
در سبزه زار سنبل و ریحان چریده ایم
کردیم گریه گر دم آبی رسیده است
خون خورده ایم تا لب نانی گزیده ایم
خواهی ز طول عمر سعیدا خبر شوی
چون مغربی گذشته و صبحی دمیده ایم
صحت شدیم تا که ز صحبت بریده ایم
غافل مشو ز چشم حوادث که در دمی
همچون نگه ز دیدهٔ بینا بریده ایم
هر موج خیز گریهٔ ما بحر خون بود
با نوح، این تلاطم طوفان ندیده ایم
آیینه جام باده و تخت است تخته پوست
ما قصهٔ سکندر و دارا شنیده ایم
در آرزوی خانهٔ آن خانمان خراب
هر کوچه ای که بود به عالم دویده ایم
بد می رسد به گوش، صدای گرفت و گیر
تا از میان خلق چو آهو رمیده ایم
جز خال دانه ای نبود آرزوی ما
در سبزه زار سنبل و ریحان چریده ایم
کردیم گریه گر دم آبی رسیده است
خون خورده ایم تا لب نانی گزیده ایم
خواهی ز طول عمر سعیدا خبر شوی
چون مغربی گذشته و صبحی دمیده ایم
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۷ - قصر ساختن مه رویان خسرو برای شیرین و نشستن شیرین در قصر
چو خسرو سوی ارمن یافت تسکین
شنو دیگر حکایتهای شیرین
که چون او در مداین ساخت منزل
نبودش یک زمان آرام در دل
سراسر حال خسرو کرد معلوم
که از پیش پدر چون رفت زان بوم
دلش آگاه شد کان شاه نیکو
به ارمن شد برای دیدن او
دگر روشن شدش مانند مهتاب
که آن شه بود کو را دید در آب
سرافکند از تغابن نیک در پیش
چو گیسویش فرو پیچید بر خویش
پس آنگه سر برآورد از سر درد
بزد آهی و راز خود عیان کرد
به مه رویان خسرو گفت کاکنون
طریق کار من زین هست بیرون
که قصری بهر من در کوه خارا
بسازند و مرا آنجا بود جا
رهی بی بن که هیچش سر نباشد
هوایی بد کزان بدتر نباشد
روم آنجا من از مردم بریده
نیاید سوی من هیچ آفریده
شوم یک چند گاه از مردمان گم
که پنهان به پری از چشم مردم
در آنجا از غم دل رو به دیوار
نشینم عاقبت تا چون شود کار
پس آنگه آن پری رویان زیبا
طلب کردند استادان بنا
چنان کو گفت قصری ساز کردند
به سوی ارمنش در باز کردند
که تا درگاه و بیگه سوی دلخواه
از آنجا باشد او را چشم بر راه
چو شد پرداخته آن قصر دلگیر
شد آنجا ماه رو با ناله زیر
به سر می برد آنجا با دل تنگ
چو لعلی گشته پنهان در دل سنگ
زمه رویان خسرو هم دو سه نیز
بدو همره شدند از ترس پرویز
به خدمتکاری او گشته راغب
پرستاری او دانسته واجب
شنو دیگر حکایتهای شیرین
که چون او در مداین ساخت منزل
نبودش یک زمان آرام در دل
سراسر حال خسرو کرد معلوم
که از پیش پدر چون رفت زان بوم
دلش آگاه شد کان شاه نیکو
به ارمن شد برای دیدن او
دگر روشن شدش مانند مهتاب
که آن شه بود کو را دید در آب
سرافکند از تغابن نیک در پیش
چو گیسویش فرو پیچید بر خویش
پس آنگه سر برآورد از سر درد
بزد آهی و راز خود عیان کرد
به مه رویان خسرو گفت کاکنون
طریق کار من زین هست بیرون
که قصری بهر من در کوه خارا
بسازند و مرا آنجا بود جا
رهی بی بن که هیچش سر نباشد
هوایی بد کزان بدتر نباشد
روم آنجا من از مردم بریده
نیاید سوی من هیچ آفریده
شوم یک چند گاه از مردمان گم
که پنهان به پری از چشم مردم
در آنجا از غم دل رو به دیوار
نشینم عاقبت تا چون شود کار
پس آنگه آن پری رویان زیبا
طلب کردند استادان بنا
چنان کو گفت قصری ساز کردند
به سوی ارمنش در باز کردند
که تا درگاه و بیگه سوی دلخواه
از آنجا باشد او را چشم بر راه
چو شد پرداخته آن قصر دلگیر
شد آنجا ماه رو با ناله زیر
به سر می برد آنجا با دل تنگ
چو لعلی گشته پنهان در دل سنگ
زمه رویان خسرو هم دو سه نیز
بدو همره شدند از ترس پرویز
به خدمتکاری او گشته راغب
پرستاری او دانسته واجب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
هر گل که پس از مردنم از خاک بر آمد
خاریست که از عشق گلی بر جگر آمد
تا خواجه پی ریختن طرح سرا بود
هنگام عزیمت به سرای دگر آمد
ایمن بود از سنگ حوادث پر و بالم
زیرا که مرا تیر تو تعویذپر آمد
یک تیر خطا شد بدلم آنچه فکندی
صد تیر زدی لیک یکی کارگر آمد
ز آن پیش که از تیغ و سپرم نام و نشا بود
جان و دل من تیغ بلا را سپر آمد
از بخت بد آن مایه ی عمر آه که وقتی
آمد بسر من که مرا عمر سر آمد
در عالم عزلت چو (سحاب) آنکه نظر کرد
در دیده ی او هر دو جهان مختصر آمد
خاریست که از عشق گلی بر جگر آمد
تا خواجه پی ریختن طرح سرا بود
هنگام عزیمت به سرای دگر آمد
ایمن بود از سنگ حوادث پر و بالم
زیرا که مرا تیر تو تعویذپر آمد
یک تیر خطا شد بدلم آنچه فکندی
صد تیر زدی لیک یکی کارگر آمد
ز آن پیش که از تیغ و سپرم نام و نشا بود
جان و دل من تیغ بلا را سپر آمد
از بخت بد آن مایه ی عمر آه که وقتی
آمد بسر من که مرا عمر سر آمد
در عالم عزلت چو (سحاب) آنکه نظر کرد
در دیده ی او هر دو جهان مختصر آمد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
من بغم خو کرده ام جز غم نمی باید مرا
ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمی باید مرا
گر گریزانم ز خود در دشت عزلت دور نیست
وحشیم جنس بنی آدم نمی باید مرا
کس نمی خواهم که بینم گر همه چشم منست
اختلاط مردم عالم نمی باید مرا
ساقیا چون می دهی بخش مرا بر خاک ریز
می نمی نوشم دل خرم نمی باید مرا
می دهد رخت نشاطم را به سیلاب سرشک
بی جمالت دیده پر نم نمی باید مرا
با سفالی قانعم پر درد در کوی مغان
مسند جمشید و جام جم نمی باید مرا
با جفای او فضولی از وفا مستغنیم
با جراحت خوشدلم مرهم نمی باید مرا
ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمی باید مرا
گر گریزانم ز خود در دشت عزلت دور نیست
وحشیم جنس بنی آدم نمی باید مرا
کس نمی خواهم که بینم گر همه چشم منست
اختلاط مردم عالم نمی باید مرا
ساقیا چون می دهی بخش مرا بر خاک ریز
می نمی نوشم دل خرم نمی باید مرا
می دهد رخت نشاطم را به سیلاب سرشک
بی جمالت دیده پر نم نمی باید مرا
با سفالی قانعم پر درد در کوی مغان
مسند جمشید و جام جم نمی باید مرا
با جفای او فضولی از وفا مستغنیم
با جراحت خوشدلم مرهم نمی باید مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
چیده ایم از اختلاط خلق دامان هوس
نه کسی پروای ما دارد نه ما پروای کس
عاشقان دارند شوق گلرخان نه زاهدان
گل به بلبل می زند آتش نه در هر خار و خس
مردم چشمم ز مژگان اشک می ریزد ولی
آب دریا کم نمی گردد بمنقار مگس
عزلتی دارم که در خلوت سرای بی کسی
با مسیحا هم نمی خواهم که باشم همنفس
عمر شد آخر دلا از ناله کردن در گذر
راه چون طی گشت باید گر فغان افتد جرس
نیستم بلبل که هر ساعت سرایم بر گلی
اهل توحیدم گلی دارم درین گلزار و بس
می رسد فریاد من هر شب فضولی بر فلک
گر چه رو آن مه نمی گردد مرا فریادرس
نه کسی پروای ما دارد نه ما پروای کس
عاشقان دارند شوق گلرخان نه زاهدان
گل به بلبل می زند آتش نه در هر خار و خس
مردم چشمم ز مژگان اشک می ریزد ولی
آب دریا کم نمی گردد بمنقار مگس
عزلتی دارم که در خلوت سرای بی کسی
با مسیحا هم نمی خواهم که باشم همنفس
عمر شد آخر دلا از ناله کردن در گذر
راه چون طی گشت باید گر فغان افتد جرس
نیستم بلبل که هر ساعت سرایم بر گلی
اهل توحیدم گلی دارم درین گلزار و بس
می رسد فریاد من هر شب فضولی بر فلک
گر چه رو آن مه نمی گردد مرا فریادرس
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
عهد کردم که دیگر بیهده کاری نکنم
سوی خوبان جفا پیشه گذاری نکنم
کردم از عشق بتان توبه چه خواهد بودن
غایتش این که دگر ناله زاری نکنم
چند بیداد رقیبان بداندیش کشم
به از آن نیست که میلی بنگاری نکنم
تا بکی زحمت اغیار کشم می خواهم
بعد ازین آرزوی صحبت یاری نکنم
بکناری کشم از صحبت رندان خود را
ز بتان آرزوی بوس و کناری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
بعد ازین مصلحت اینست که کنجی گیرم
چو فضولی هوس باغ و بهاری نکنم
سوی خوبان جفا پیشه گذاری نکنم
کردم از عشق بتان توبه چه خواهد بودن
غایتش این که دگر ناله زاری نکنم
چند بیداد رقیبان بداندیش کشم
به از آن نیست که میلی بنگاری نکنم
تا بکی زحمت اغیار کشم می خواهم
بعد ازین آرزوی صحبت یاری نکنم
بکناری کشم از صحبت رندان خود را
ز بتان آرزوی بوس و کناری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
بعد ازین مصلحت اینست که کنجی گیرم
چو فضولی هوس باغ و بهاری نکنم
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۷
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۱
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
چند فارغ از نشاط درد و درمان زیستن
همچو خون مرده زیر پوست پنهان زیستن
شوق و این ناآشنایی؟ عشق و این بی نسبتی؟
تشنه دیدار وانگه در بیابان زیستن
خوبی از اندازه بیرون می بری انصاف نیست
دشمن جان بودن و شیرین تر از جان زیستن
دیده پراشک و زبان پر شکر مشکل حالتیست
با چنین نازک دلی ها سخت پیمان زیستن
عیش میخواران مفلس را چراغ خلوتم
بایدم از خانه همسایه پنهان زیستن
تا سحر با ساز و صحبت تا به شب در گشت و سیر
همچو گل طرفی نبستم از پریشان زیستن
مشت خاشاک «نظیری » شعله ای کرد و نشست
باد شمع انجمن را تا به پایان زیستن
همچو خون مرده زیر پوست پنهان زیستن
شوق و این ناآشنایی؟ عشق و این بی نسبتی؟
تشنه دیدار وانگه در بیابان زیستن
خوبی از اندازه بیرون می بری انصاف نیست
دشمن جان بودن و شیرین تر از جان زیستن
دیده پراشک و زبان پر شکر مشکل حالتیست
با چنین نازک دلی ها سخت پیمان زیستن
عیش میخواران مفلس را چراغ خلوتم
بایدم از خانه همسایه پنهان زیستن
تا سحر با ساز و صحبت تا به شب در گشت و سیر
همچو گل طرفی نبستم از پریشان زیستن
مشت خاشاک «نظیری » شعله ای کرد و نشست
باد شمع انجمن را تا به پایان زیستن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
زیر گل بودن، بسی خوشتر، که زیر منتی
وای اگر در عهد ما میبود صاحب همتی
تا کشیدم پا بدامان جنون، فارغ شدم
حلقه طفلان بگردم شد، کمند وحدتی
سوی شهرستان عزلت، خیمه بیرون زد دلم
رفتم از یاد شما، ای همنشینان همتی
هر گیاهی کز زمین سر میزند، دانی که چیست؟
از آسودگان خاک، آه حسرتی
تا چو واعظ در بروی آرزوها بسته ایم
خاطر آسوده یی داریم و، کنج خلوتی
وای اگر در عهد ما میبود صاحب همتی
تا کشیدم پا بدامان جنون، فارغ شدم
حلقه طفلان بگردم شد، کمند وحدتی
سوی شهرستان عزلت، خیمه بیرون زد دلم
رفتم از یاد شما، ای همنشینان همتی
هر گیاهی کز زمین سر میزند، دانی که چیست؟
از آسودگان خاک، آه حسرتی
تا چو واعظ در بروی آرزوها بسته ایم
خاطر آسوده یی داریم و، کنج خلوتی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
تا به کی پیوسته وصف طرّة پر خم کنم
خواهم این سودا دگر از خاطر خود کم کنم
نغمة ساز طرب با من نمیسازد دگر
گوش را خواهم که وقف حلقة ماتم کنم
مینهم از دور بینی پنبهای در گوش داغ
چون به بیدردان حدیثِ صحبت مرهم کنم
رام خود نتوان شدن با آشنائیهای غیر
وحشتی دارم کزین بیگانه خویان رم کنم
صحبت این مردمان وحشی کند فیّاض کو
اختلاط وحشیان تا خویش را آدم کنم
خواهم این سودا دگر از خاطر خود کم کنم
نغمة ساز طرب با من نمیسازد دگر
گوش را خواهم که وقف حلقة ماتم کنم
مینهم از دور بینی پنبهای در گوش داغ
چون به بیدردان حدیثِ صحبت مرهم کنم
رام خود نتوان شدن با آشنائیهای غیر
وحشتی دارم کزین بیگانه خویان رم کنم
صحبت این مردمان وحشی کند فیّاض کو
اختلاط وحشیان تا خویش را آدم کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
روز محشر بزم دست سوی افسر خویش
بید مجنونم و خود سایه کنم بر سر خویش
صدف من نگشادست دهن پیش سحاب
خاک مالیده حبابم به لب ساغر خویش
ناله دور است ز زنجیر در گوشه نشین
نیستم منفعل از حلقه گوش کر خویش
غنچه خسپیست مرا کار چو مرغان قفس
خواب آسایش من هست به زیر پر خویش
زاد راه سفر ملک عدم ایثار است
در چمن دوخته گل چشم به مشت زر خویش
سر خود در قدم دشمن خود بگذارم
می زنم بوسه کف پای ملامت گر خویش
غنچه ام خاطرم از گفت و شنودن جمع است
روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش
سیدا لعل ز کان آمد و شد صاحب نام
بهتر آنست هنرور رود از کشور خویش
بید مجنونم و خود سایه کنم بر سر خویش
صدف من نگشادست دهن پیش سحاب
خاک مالیده حبابم به لب ساغر خویش
ناله دور است ز زنجیر در گوشه نشین
نیستم منفعل از حلقه گوش کر خویش
غنچه خسپیست مرا کار چو مرغان قفس
خواب آسایش من هست به زیر پر خویش
زاد راه سفر ملک عدم ایثار است
در چمن دوخته گل چشم به مشت زر خویش
سر خود در قدم دشمن خود بگذارم
می زنم بوسه کف پای ملامت گر خویش
غنچه ام خاطرم از گفت و شنودن جمع است
روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش
سیدا لعل ز کان آمد و شد صاحب نام
بهتر آنست هنرور رود از کشور خویش
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
پاسها از شب گذشته است
پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده.اوست خسته.
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
زمستان1336
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده.اوست خسته.
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
زمستان1336
احمد شاملو : هوای تازه
رُکسانا
بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.
بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوختهام، گورِ خود را کندهام...
□
اگرچه نسیموار از سرِ عمرِ خود گذشتهام
و بر همه چیز ایستادهام و در همه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛
اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیدهام:
همهیِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبالِ خود کشیدهام
و زیرِ این پردهی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتابسوختهی من است پنهان کردهام، ــ
اما من هیچ کدامِ اینها را نخواهم گفت
لامتاکام حرفی نخواهم زد
میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندهی عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پردهی زیتونی رنگ پنهان کنم:
همهی حوادث و ماجراها را،
عشقها را و رنجها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پردهی ضخیم به چاهی بیانتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسی حرفی نزنم...
بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شدهام!
بگذار هیچکس نداند، هیچکس! و از میانِ همهی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
و بهکلی مثلِ این که اینها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیموار از سرِ اینها همه نگذشتهام و بر اینها همه تأمل نکردهام،
اینها همه را ندیدهام...
بگذار هیچکس نداند،
هیچکس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمنها و جنگلها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدینگونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.
چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را میفرساید و دلهره میآورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...
و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبهی چوبینِ ساحلی نمیگنجید،
و من بیوجودِ رُکسانا ــ بیتلاش و بیعشق و بیزندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمیتوانستم بود...
□
...سرانجام، در عربدههای دیوانهوارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقههای رعد، زندگی را در جامهی قارچهای وحشی به دامنِ کوهستان میریخت؛
دیرگاه از کلبهی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوانهای مرا لرزاند.
اما سایهی درازِ پاهایم که بهدقت از نورِ نیمرنگِ فانوس میگریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب میپیوست، به رفتوآمد تعجیل میکرد.
و من شتابم را بر او تحمیل میکردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگچینِ ساحل لبپَر میزد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را میمانستم که به مجلسِ عشرتهای شوقانگیز میرفت.
اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس میکردم.
و باد، مرا از پیشرفتن مانع میشد...
کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوبپایه جدا کردم.
و در واپسرفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمتآشوب پارو کشیدم.
و در ولولهی موج و باد ــ در آن شبِ نیمهخیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش میدوید.
موج از ساحل بالا میکشید
و دریا گُرده تهی میکرد
و من در شیبِ تهیگاهِ دریا چنان فرو میشدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسههایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس میکردم.
اما میدیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندکاندک خود را به آشفتهگیِ دنیایِ خیس و تلاشکارِ بیرون وامیگذارد.
و آرامآرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس میکردم.
لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر میزد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده میکشید...
و من دیدم که آسایشی یافتهام
و اکنون به حلزونی دربهدر میمانم که در زیروزِبَررفتِ بیپایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و میدیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بیدغدغه مانندهام که درد را از آن روی که طلیعهتازِ نیروانا میداند به دلاسودگی برمیگزارد.
اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمکسودِ شبِ خفتنجایِ ماهیخوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زندهوارِ دریا، مرا بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مردهوارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در مییافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمیگردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیمرنگِ فانوس، سرکشیِ کوهههای بیتاب را
مینگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب میرفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر میزد و بهسانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده میکشید.
□
در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خود یافتهام.
یک چند، سنگینیِ خُردکنندهی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بیجوش،
بر بیتابیِ روحِ آشفتهیی که به دنبالِ آسایش میگشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه میگیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زندهوارِ آنکه خواهشی پُرتپش در هر موجِ بیتابش گردن میکشید،
مایهی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خویش بهدست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من میتافت، چهرهیی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزابها، کنارِ قایقِ بیقرارِ بیآرام در تبِ سردِ خود میسوختند.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در تودههایِ عظیم دود دَمَند، چهرهی او را برآشفت.
و این غریو،
رخسارهی رویاییِ او را بهسانِ روحِ گنهکاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیدهدمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پردهی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندانهایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و بهسانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانهی توفانِ دیوانه را در زمینهی خود پُررنگتر مینمود
و برجستهتر میساخت و برهنهتر میکرد، گفت:
«ــ من همین دریای بیپایانم!»
و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود...
فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود میسوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا میدوید
و در دلِ من آتش بود
و زنِ مهآلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ میگرفت
و من سایهی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس میکردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهرهآور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش شعله میزند!»
«رُکسانا!»
«ــ اگر میتوانستی بیایی، تو را با خود میبردم.
تو نیز ابری میشدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش میجَست و دریا و آسمان را روشن میکرد...
در فریادهای توفانیِ خود سرود میخواندیم
در آشوبِ امواجِ کف کردهی دورگریزِ خود آسایش مییافتیم
و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود میزیستیم...
اما تو نمیتوانی بیایی، نمیتوانی
تو نمیتوانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم»...
«ــ میتوانستی، اما اکنون نمیتوانی
و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند...»
«ــ رُکسانا...»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمیزد.
«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانههای زندگی را از تو بازنستاندهاند
چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوبپایهی ساحل بگسلد
بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بیوقفهگردی کنی...
با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا میگرید
شورابِ اشک را از چهرهات بشوید.
تا اگر روزی،
آفتابی که باید بر چمنها و جنگلها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بیآب و بیثمر کرد، تو نیز بهسانِ قایقی برخاکافتاده بیثمر گردی
و بدینگونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیکتری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هماکنون میتوانی
به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
نمیتوانی، نمیتوانی!»
«ــ رُک... سا... نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچهیی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.
و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریدهاش عربده میزد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همهی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمیآمد
در تبِ زندهی خود غریو میکشید:
«ــ شاید به هم بازرسیم:
روزی که من بهسانِ دریایی خشکیدم،
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند».
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم...»
«ــ نمیتوانی!
نمیتوانی»
«ــ رُکسانا...»
خواهشِ متضرعی در صدایم میگریست
و در دریا آشوب بود.
«ــ اگر میتوانستی تو را با خود میبردم
تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاشکار میشدی
و آنگاه در التهابِ شبهایِ سیاه و توفانی
که خواهشی قالبشکاف در هر موجِ بیتابِ دریا گردن میکشد،
در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهههای تلاش، زندگی میگرفتیم.»
بیتاب در آخرین حملهی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزابها کنارِ قایقِ بیقرارِ بیسکون در تبِ سردِ خود میسوختند.
و روحِ تلاشندهی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم میافسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد بههم برآید،
با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینهی خود برجستهتر میکرد فریاد میکشید:
«ــ نمیتوانی!
و هرکس آنچه را که دوست میدارد در بند میگذارد.
و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس میدارد،
و زنجیرهای گران را من بر پایت نهادهام،
ورنه پیش از آنکه به من رسی طعمهی دریای بیانتها شده بودی
و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
بلعِ صدفها شده بود...
تو نمیتوانی بیایی
نمیتوانی بیایی!
تو میباید به کلبهی چوبینِ ساحلی بازگردی
و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بیثمر نکرده است،
کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»
□
من در آخرین شعلهی زردتابِ فانوس،
چکشِ باران را بر آبهای کف کردهی بیپایانِ دریا دیدم
و سحرگاهان مردانِ ساحل،
در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...
□
بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!
من اکنون در کلبهیِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده میکشد
و باران از درزِ تختههای دیوارش به درون نشت میکند،
از دریچه به دریای آشوب مینگرم
و از پسِ دیوارِ چوبین،
رفتوآمدِ آرام و متجسسانهی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
احساس میکنم.
و میشنوم که زیرِ لب با یکدیگر میگویند:
«ــ هان گوش کنید،
دیوانه هماکنون با خود سخن خواهد گفت».
و من از غیظ لب به دندان میگزم
و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله میزند.
و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد میزنم:
«رُکسانا!»
و غریوِ بیپایانِ رُکسانا را میشنوم
که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی خیزابهای دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش گردن میکشد،
یکریز فریاد میزند:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!»...
مشت بر دیوارِ چوبین میکوبم
و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد میشوند
و سایهشان که به درزِ تختهها میافتد حدودِ هیکلِشان را مشخص میکند،
نهیب میزنم:
«ــ میشنوید؟
بدبختها
میشنوید؟»
و سایهها از درزِ تختههای دیوار به زمین میافتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
فریادِ رُکسانا را میشنوم که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی امواجِ خویش،
همراهِ بادی که از فرازِ آبهای دوردست میگذرد،
یکریز فریاد میکشد:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!».
۱۳۲۹
بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوختهام، گورِ خود را کندهام...
□
اگرچه نسیموار از سرِ عمرِ خود گذشتهام
و بر همه چیز ایستادهام و در همه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛
اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیدهام:
همهیِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبالِ خود کشیدهام
و زیرِ این پردهی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتابسوختهی من است پنهان کردهام، ــ
اما من هیچ کدامِ اینها را نخواهم گفت
لامتاکام حرفی نخواهم زد
میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندهی عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پردهی زیتونی رنگ پنهان کنم:
همهی حوادث و ماجراها را،
عشقها را و رنجها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پردهی ضخیم به چاهی بیانتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسی حرفی نزنم...
بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شدهام!
بگذار هیچکس نداند، هیچکس! و از میانِ همهی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
و بهکلی مثلِ این که اینها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیموار از سرِ اینها همه نگذشتهام و بر اینها همه تأمل نکردهام،
اینها همه را ندیدهام...
بگذار هیچکس نداند،
هیچکس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمنها و جنگلها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدینگونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.
چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را میفرساید و دلهره میآورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...
و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبهی چوبینِ ساحلی نمیگنجید،
و من بیوجودِ رُکسانا ــ بیتلاش و بیعشق و بیزندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمیتوانستم بود...
□
...سرانجام، در عربدههای دیوانهوارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقههای رعد، زندگی را در جامهی قارچهای وحشی به دامنِ کوهستان میریخت؛
دیرگاه از کلبهی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوانهای مرا لرزاند.
اما سایهی درازِ پاهایم که بهدقت از نورِ نیمرنگِ فانوس میگریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب میپیوست، به رفتوآمد تعجیل میکرد.
و من شتابم را بر او تحمیل میکردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگچینِ ساحل لبپَر میزد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را میمانستم که به مجلسِ عشرتهای شوقانگیز میرفت.
اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس میکردم.
و باد، مرا از پیشرفتن مانع میشد...
کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوبپایه جدا کردم.
و در واپسرفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمتآشوب پارو کشیدم.
و در ولولهی موج و باد ــ در آن شبِ نیمهخیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش میدوید.
موج از ساحل بالا میکشید
و دریا گُرده تهی میکرد
و من در شیبِ تهیگاهِ دریا چنان فرو میشدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسههایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس میکردم.
اما میدیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندکاندک خود را به آشفتهگیِ دنیایِ خیس و تلاشکارِ بیرون وامیگذارد.
و آرامآرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس میکردم.
لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر میزد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده میکشید...
و من دیدم که آسایشی یافتهام
و اکنون به حلزونی دربهدر میمانم که در زیروزِبَررفتِ بیپایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و میدیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بیدغدغه مانندهام که درد را از آن روی که طلیعهتازِ نیروانا میداند به دلاسودگی برمیگزارد.
اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمکسودِ شبِ خفتنجایِ ماهیخوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زندهوارِ دریا، مرا بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مردهوارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در مییافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمیگردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیمرنگِ فانوس، سرکشیِ کوهههای بیتاب را
مینگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب میرفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر میزد و بهسانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده میکشید.
□
در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خود یافتهام.
یک چند، سنگینیِ خُردکنندهی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بیجوش،
بر بیتابیِ روحِ آشفتهیی که به دنبالِ آسایش میگشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه میگیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زندهوارِ آنکه خواهشی پُرتپش در هر موجِ بیتابش گردن میکشید،
مایهی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خویش بهدست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من میتافت، چهرهیی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزابها، کنارِ قایقِ بیقرارِ بیآرام در تبِ سردِ خود میسوختند.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در تودههایِ عظیم دود دَمَند، چهرهی او را برآشفت.
و این غریو،
رخسارهی رویاییِ او را بهسانِ روحِ گنهکاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیدهدمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پردهی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندانهایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و بهسانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانهی توفانِ دیوانه را در زمینهی خود پُررنگتر مینمود
و برجستهتر میساخت و برهنهتر میکرد، گفت:
«ــ من همین دریای بیپایانم!»
و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود...
فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود میسوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا میدوید
و در دلِ من آتش بود
و زنِ مهآلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ میگرفت
و من سایهی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس میکردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهرهآور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش شعله میزند!»
«رُکسانا!»
«ــ اگر میتوانستی بیایی، تو را با خود میبردم.
تو نیز ابری میشدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش میجَست و دریا و آسمان را روشن میکرد...
در فریادهای توفانیِ خود سرود میخواندیم
در آشوبِ امواجِ کف کردهی دورگریزِ خود آسایش مییافتیم
و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود میزیستیم...
اما تو نمیتوانی بیایی، نمیتوانی
تو نمیتوانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم»...
«ــ میتوانستی، اما اکنون نمیتوانی
و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند...»
«ــ رُکسانا...»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمیزد.
«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانههای زندگی را از تو بازنستاندهاند
چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوبپایهی ساحل بگسلد
بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بیوقفهگردی کنی...
با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا میگرید
شورابِ اشک را از چهرهات بشوید.
تا اگر روزی،
آفتابی که باید بر چمنها و جنگلها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بیآب و بیثمر کرد، تو نیز بهسانِ قایقی برخاکافتاده بیثمر گردی
و بدینگونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیکتری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هماکنون میتوانی
به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
نمیتوانی، نمیتوانی!»
«ــ رُک... سا... نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچهیی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.
و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریدهاش عربده میزد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همهی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمیآمد
در تبِ زندهی خود غریو میکشید:
«ــ شاید به هم بازرسیم:
روزی که من بهسانِ دریایی خشکیدم،
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند».
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم...»
«ــ نمیتوانی!
نمیتوانی»
«ــ رُکسانا...»
خواهشِ متضرعی در صدایم میگریست
و در دریا آشوب بود.
«ــ اگر میتوانستی تو را با خود میبردم
تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاشکار میشدی
و آنگاه در التهابِ شبهایِ سیاه و توفانی
که خواهشی قالبشکاف در هر موجِ بیتابِ دریا گردن میکشد،
در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهههای تلاش، زندگی میگرفتیم.»
بیتاب در آخرین حملهی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزابها کنارِ قایقِ بیقرارِ بیسکون در تبِ سردِ خود میسوختند.
و روحِ تلاشندهی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم میافسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد بههم برآید،
با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینهی خود برجستهتر میکرد فریاد میکشید:
«ــ نمیتوانی!
و هرکس آنچه را که دوست میدارد در بند میگذارد.
و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس میدارد،
و زنجیرهای گران را من بر پایت نهادهام،
ورنه پیش از آنکه به من رسی طعمهی دریای بیانتها شده بودی
و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
بلعِ صدفها شده بود...
تو نمیتوانی بیایی
نمیتوانی بیایی!
تو میباید به کلبهی چوبینِ ساحلی بازگردی
و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بیثمر نکرده است،
کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»
□
من در آخرین شعلهی زردتابِ فانوس،
چکشِ باران را بر آبهای کف کردهی بیپایانِ دریا دیدم
و سحرگاهان مردانِ ساحل،
در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...
□
بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!
من اکنون در کلبهیِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده میکشد
و باران از درزِ تختههای دیوارش به درون نشت میکند،
از دریچه به دریای آشوب مینگرم
و از پسِ دیوارِ چوبین،
رفتوآمدِ آرام و متجسسانهی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
احساس میکنم.
و میشنوم که زیرِ لب با یکدیگر میگویند:
«ــ هان گوش کنید،
دیوانه هماکنون با خود سخن خواهد گفت».
و من از غیظ لب به دندان میگزم
و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله میزند.
و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد میزنم:
«رُکسانا!»
و غریوِ بیپایانِ رُکسانا را میشنوم
که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی خیزابهای دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش گردن میکشد،
یکریز فریاد میزند:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!»...
مشت بر دیوارِ چوبین میکوبم
و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد میشوند
و سایهشان که به درزِ تختهها میافتد حدودِ هیکلِشان را مشخص میکند،
نهیب میزنم:
«ــ میشنوید؟
بدبختها
میشنوید؟»
و سایهها از درزِ تختههای دیوار به زمین میافتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
فریادِ رُکسانا را میشنوم که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی امواجِ خویش،
همراهِ بادی که از فرازِ آبهای دوردست میگذرد،
یکریز فریاد میکشد:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!».
۱۳۲۹
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
سخنی نیست...
به اِولین و ثمین باغچهبان
چه بگویم؟ سخنی نیست.
میوزد از سرِ امید، نسیمی،
لیک، تا زمزمهیی ساز کند
در همه خلوتِ صحرا
به رهاش
نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست.
□
پُشتِ درهای فروبسته
شب از دشنه و دشمن پُر
به کجاندیشی
خاموش
نشستهست.
بامها
زیرِ فشارِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
خستهست.
□
چه بگویم؟ ــ سخنی نیست.
در همه خلوتِ این شهر، آوا
جز ز موشی که دَرانَد کفنی، نیست.
وندر این ظلمتجا
جز سیانوحهی شومُرده زنی، نیست.
ور نسیمی جُنبد
به رهاش
نجوا را
نارونی نیست.
چه بگویم؟
سخنی نیست...
۲۷ آذرِ ۱۳۳۹
چه بگویم؟ سخنی نیست.
میوزد از سرِ امید، نسیمی،
لیک، تا زمزمهیی ساز کند
در همه خلوتِ صحرا
به رهاش
نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست.
□
پُشتِ درهای فروبسته
شب از دشنه و دشمن پُر
به کجاندیشی
خاموش
نشستهست.
بامها
زیرِ فشارِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
خستهست.
□
چه بگویم؟ ــ سخنی نیست.
در همه خلوتِ این شهر، آوا
جز ز موشی که دَرانَد کفنی، نیست.
وندر این ظلمتجا
جز سیانوحهی شومُرده زنی، نیست.
ور نسیمی جُنبد
به رهاش
نجوا را
نارونی نیست.
چه بگویم؟
سخنی نیست...
۲۷ آذرِ ۱۳۳۹