عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۴
کوچنان یاری که داند قدر اهل درد چیست
چیست عشق و کیست مرد عشق و درد مرد چیست
گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند
آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست
ای که می‌گویی نداری شاهدی بر درد عشق
جان غم پرورد و آه سرد و روی زرد چیست
آنکه می‌پرسد نشان راحت و لذت ز ما
کاش پرسد اول این معنی که خواب و خورد چیست
گرنه عاشق صبر می‌دارد به تنهایی ز دوست
آنچه می‌گویند از مجنون تنها گرد چیست
وحشی از پی گر نبودی آن سوار تند را
می‌رسی باز از کجا وین چهرهٔ پر گرد چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۸۳
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست
از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست
بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست
در حشر چو بینند بدانند که وحشیست
آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۲
ملول از زهد خویشم ساکن میخانه خواهم شد
حریف ساغر و هم مشرب پیمانه خواهم شد
اگر بیند مرا طفلی به این آشفتگی داند
که از عشق پری رخساره‌ای دیوانه خواهم شد
شدم چون رشتهٔ‌ای از ضعف و دارم شادمانیها
که روزی یار، با آن گوهر یکدانه خواهم شد
به هر جا می‌رسم افسانهٔ عشق تو می‌گویم
به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد
مگو وحشی کجا می‌باشد و منزل کجا دارد
کجا باشم مقیم گوشهٔ ویرانه خواهم شد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۷
چون تو مستغنی ز دل بودی دل آرایی چه بود
بر دل و جان ناز را چندین تقاضایی چه بود
در تصرف چون نمی‌آورد حسنت ملک دل
این حشر بردن به اقلیم شکیبایی چه بود
مشکلی دارم بپرسم از تو ، یا از یارتو
جلوهٔ خوبی چه و منع تماشایی چه بود
بود چون در کیش خوبی عیب عاشق داشتن
جرم چشم ما چه باشد عرض زیبایی چه بود
گشته بودم مستعد عشق ، تقصیر از تو شد
آنچه باشد کم مرا زاسباب رسوایی چه بود
از پی رم کرده آهویی که پنداری‌پرید
کس نمی‌پرسد مراکاین دشت پیمایی چه بود
گر مرا می‌کرد بدخو همنشینیهای خاص
وحشی اکنون حال من در کنج تنهایی چه بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۰
ملک دل را سپه ناز به یغما آمد
دیده را مژده که هنگام تماشا آمد
تا چه کردیم که چون سبزه ز کویی ندمیم
گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد
پرتو طلعت یوسف مگرش خواهد عذر
آنچه بر دیدهٔ یعقوب و زلیخا آمد
غمزه‌اش کرد طمع در دل و چونش ندهم
خاصه اکنون که تبسم به تقاضا آمد
مژدهٔ عمر ابد می‌رسد اکنون ز لبش
صبرکن یک نفس ای دل که مسیحا آمد
منع دل زین ره پر تفرقه کردم نشنید
رفت با یک حشر طاقت و تنها آمد
باش آماده فتراک ملامت وحشی
که تو در خوابی و صیاد ز سد جا آمد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۱
کسی کز رشک من محروم از آن پیمان شکن گرید
اگر در بزم او بیند مرا، بر حال من گرید
به بزم عیش بی دردان به جانم ، کو غم آبادی
که سوزد یک طرف مجنون و یک سو کوهکن گرید
چه می‌پرسی حدیث درد پروردی که احوالش
کسی هرگز نفهمد بسکه هنگام سخن گرید
نشینم من هم از اندوه و، دور از کوی او گریم
غریب و دردمندی هر کجا دور از وطن گرید
برو ای پند گو بگذار وحشی را که این مسکین
دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گرید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۶
تو و هر روز و بزم عشرت خویش
من و شبها و کنج محنت خویش
منم با محنت روی زمین خوش
نگه دار آسمان گو راحت خویش
ز هجران مردم و بر سر ندیدم
کسی را غیر سنگ تربت خویش
مکش زحمت برای راندن ما
که ما خواهیم بردن زحمت خویش
به زیر تیغ او نالید وحشی
فتادش سربه پیش از خجلت خویش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۶
کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و نالهٔ زاری نداشتم
تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آنروز آمدی که نثاری نداشتم
گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری نداشتم
شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم
پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم
در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم
وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۹
یک همدم و همنفس ندارم
می‌میرم و هیچ کس ندارم
گویند بگیر دامن وصل
می‌خواهم و دسترس ندارم
دارم هوس و نمی‌دهد دست
آن نیست که این هوس ندارم
گفتی گله‌ای ز ما نداری
دارم گله از تو پس ندارم
وحشی نروم به خواب راحت
تا تکیه به خار و خس ندارم
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۸ - ده بافق
ایا آفتاب معلا جناب
که از سایه‌ات آسمان پایه جوست
در اظهار انعام حکام بافق
سخن بر لب و گریه‌ام در گلوست
در آن ده مجاور شدم هفت ماه
نپرسید حالم ،نه دشمن نه دوست
جواب سلامم ندادند باز
از آن رو که اطلاق دادن پراوست
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - در خیال تو
چو وحشی سر به زانو دوش بودم در خیال تو
که شبها چیست شغلت ، در کجایی، کیست پهلویت
دراین اندیشه خفتم دیدمت در خلوتی تنها
قدح در دست و می درسر، صراحی پیش زانویت
وحشی بافقی : ترکیبات
سوگواری بر مرگ برادر
آه ای فلک ز دست تو و جور اخترت
کردی چو خاک پست مرا، خاک بر سرت
جز عکس مدعا ز تو کس صورتی ندید
تاریک باد آینهٔ مهر انورت
مشمار برق آه جگر سوز من به هیچ
با خاک تیره گر ننمایم برابرت
شد کشته عالم و تو همان در مقام جنگ
ای تیز جنگ کند نگردید خنجرت
تا چند تلخ کام جهان را کنی هلاک
هرگز تهی نمی‌شود از زهر ساغرت
سد داد خواه هر طرفی ایستاده لیک
دست که می‌رسد به عنان تکاورت
چندین شکست کار من دلشکسته چیست
ای هرزه گرد نیست مگر کار دیگرت
کشتی مرا ز کینه به تیغ زبون کشی
گویا نشد دچار کس از من زبون ترت
بادا سپاه روز تو یارب که هیچ یار
نور وفا نیافت زشمع مه وخورت
چون جویم از تو مهر که برخاکش افکنی
گیرد اگر چه مهر جهانگیر در برت
بگسل طناب خیمهٔ لعبت که سوختم
زین بازی ملال فزای مکررت
گو زرد از خزان فنا شو که هیچ بار
جز بار دی ندید کس از چرخ اخضرت
نسبت به من غریب طریقی گزیده‌ای
گویا هنوز شعله آهم ندیده‌ای
یاران رفیق و همنفس و یار من کجاست
مردم ز غم ، برادر غمخوار من کجاست
من بیخودانه سینه بسی کنده‌ام زدرد
گویید مرهم دل افکار من کجاست
دارم تنی به صورت طاووس داغ داغ
توتی زبان نادره گفتار من کجاست
بگداختم چنانکه نشستم به روز شمع
آتش نشان آه شرربار من کجاست
بی یار و بی‌کسم ، چه کنم چیست فکر من
آنکس که بود یار وفادار من کجاست
بیمار بود آنکه غمش ساخت بیخودم
آگاهیم دهید که بیمار من کجاست
با خواب نور دیده به سیلاب گریه رفت
آن نوربخش دیده بیدار من کجاست
دل زار شد ز نوحه من نامراد را
ای همدمان مراد دل زار من کجاست
روز خزان نهاد گلستان عمر من
آن گل که بود رونق گلزار من کجاست
گوهرشناس و جوهری نظم و نثر کو
جوهر فزای گوهر اشعار من کجاست
یاری نماند و کار من از دست می‌رود
آن یار را که بود غم کار من کجاست
در خاک رفت گنج مرادی که داشتیم
ما را نماند خاطر شادی که داشتیم
وحشی بافقی : ناظر و منظور
بیان ظلمت شب دوری و اظهار محنت مهجوری و شرح حال ناظر دور از وصال منظور و صورت احوال او در پایداری
اسیر درد شبهای جدایی
چنین نالد ز درد بینوائی
که شد چون مشعل مهر منور
نگون از طاق این فیروزه منظر
برآمد دود از کاشانهٔ خاک
سیاه از دود شد ایوان افلاک
در آن شب ناظر از هجران منظور
به کنجی ساخت جا از همدمان دور
ز روی درد افغان کرد بنیاد
که فریاد از دل پر درد فریاد
مرا این درد دل از پا درآورد
مبادا هیچکس را یارب این درد
چه می‌داند کسی تا درد من چیست
چه دردی دارم وهمدرد من کیست
نه همدردی که درد خویش گویم
از و درمان درد خویش جویم
نه همرازی که گویم راز با او
دمی خود را کنم دمساز با او
نه یاری تا در یاری گشاید
زمانی از در یاری درآید
نمی‌بینم چو کس دمساز با خویش
همان بهتر که گویم راز با خویش
منم در گوشهٔ دوری فتاده
سری بر کنج رنجوری نهاده
فلک با من ندانم بر سر چیست
که با جورش چنین می‌بایدم زیست
همینش با منست آزار جویی
کسی از من زبون‌تر نیست گویی
سپهرا کینه جویی با منت چند
به این آیین زبون کش بودنت چند
بگو با جان من چندین جفا چیست
چه می‌خواهی ز جانم مدعا چیست
به آزارم بسی خود را میزار
اگر خواهی هلاکم تیغ بردار
بکش از خنجر کین بی‌درنگم
که من هم پر ز عمر خود به تنگم
چه ذوق از جان که بی‌دلدار باشد
دل از عمر چنین بیزار باشد
بیا ای سیل از چشم تر من
فکن این کلبهٔ غم بر سر من
که آنکو همچو من غمناک باشد
همان بهتر که زیر خاک باشد
که آن کو چون من خاکی نشیند
همان بهتر که کس گردش نبیند
بدینسان تا به کی بر خاک گردم
اجل کو تا دهد بر باد گردم
در این تاریک شب خود را رساند
به یک دم شمع عمرم را نشاند
سرا پایم بسان شمع بگداخت
غم این تیره شب از پایم انداخت
شد آخر عمر و شب آخر نگردید
نشان صبحدم ظاهر نگردید
همای صبح را آیا چه شد حال
مگر بستند از تار خودش بال
به گردون طفل خور ظاهر نگردید
مگر زین دیو زنگی چهره ترسید
خروسا نالهٔ شبگیر بردار
مرا بی‌همزبان در ناله مگذار
هم آواز منی بردار فریاد
چو لب بستی ترا آخر چه افتاد
چه در خوابی چنین برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی
تویی صوفی سرشت زهد پیشه
ردا افکنده در گردن همیشه
به شب خیزی بلند آوازه گشته
به ذکر از خواب خوش شبها گذشته
ز خرمنگاه گردون غم اندوز
به مشت جو قناعت کرده هر روز
چرا پیراهن آغشته در خون
به سر پیچیدی ای مرغ همایون
بگو کاین جامهٔ خونینت از چیست
سحرگاهان فغان چندینت از چیست
مگر رحم آمدت بر حال زارم
به این زاری چو کشت اندوه یارم
بیان آتشین جانسوز می‌کرد
به این افسانه شب را روز می‌کرد
بلایی نیست همچون ماتم هجر
نبیند هیچکس یارب غم هجر
به بزم وصل اگر عمری درآیی
نمی‌ارزد به یک ساعت جدایی
جفای هجر دشوار است بسیار
بر آن کس خاصه کو خو کرده با یار
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در حکایت گفتگوی آن بی‌خبر از مقامات عشق با مجنون و جواب دادن مجنون
شنیدم عاقلی گفتا به مجنون
که برخود عشق را بستی به افسون
که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ
ترا تن فربه است و چهره گلرنگ
جوابش داد آن دلدادهٔ عشق
به غرقاب فنا افتادهٔ عشق
که بینی هرکجا رنجور عاشق
نباشد عشق با طبعش موافق
مرا این عاشقی دلکش فتاده‌ست
محبت با مزاحم خوش فتاده‌ست
به طبع آتشین ناخوش نماید
که عشق آبست اگر آتش نماید
چو من در عاشقی چون خاک پستم
کجا از آب عشق آید شکستم
اگر چهرم چو گل بینی چه باک است
نبینی کاصل گل از آب و خاک است
تو نیز ای در خمار از بادهٔ عشق
مزاج خویش کن آماده عشق
که چون عشق گرامی سرخوش افتد
به طبعت سرکشیهایش خوش افتد
سخن را تاکنون پیرایه‌ای بود
که با صاحب سخن سرمایه‌ای بود
از آن گفتار شیرین میسرودم
کزان لبهای شیرین می‌شنودم
کنون می‌بایدم خاموش بنشست
که دلدارم لب از گفتار بربست
و گر گویم هم از خود باز گویم
حدیث از طالع ناساز گویم
ز دلبر گویم و ناسازگاریش
هم از دل گویم و افغان و زاریش
ز جانان گویم و پیوند سستش
هم از دل گویم و عهد درستش
که دیده‌ست اینچنین یار جفاکیش
جفای او همه با بیدل خویش
که دیده‌ست اینچنین ماه دل آزار
ستیز او همه با عاشق زار
برید از خلق پیوندم به یکبار
که جای مست دل با غیر مگذار
چو دل خالی شد از هر خویش و پیوند
بگفتا هم تو رخت خویش بربند
که من خوش دارم از تنها نشینی
که تنها باشم اندر نازنینی
فریب او ز خویش آواره ام ساخت
چنین بی خانمان بیچاره‌ام ساخت
کنون با هر که بینم سازگار است
ز پیوند منش ننگ است و عار است
چو گل با هر خس و خاری قرین است
چو با من می‌رسد خلوت نشین است
به من سرد است و با دشمن به جوش است
باو در گفتگو، با من خموش است
نمی‌پرسد ز شبهای درازم
نمی‌بیند به اندوه و گدازم
نمی‌گوید اسیری داشتم کو
به حرمان دستگیری داشتم کو
نپرسد تا ز من بیند خبر نیست
نجوید تا ز من یابد اثر نیست
نبیند تا ببیند غرق خونم
نگوید تا بگویم بی تو چونم
نخواند تا بخوانم شرح هجران
نیاید تا زنم دستش به دامان
نه چون مینا درآید در کنارم
نه چون ساغر کند دفع خمارم
نه چون چنگم نوازد تا خروشم
نه چون بربط خروشد تا بجوشم
لبش برلب نه تا چون نی بنالم
ز اندوه و فراق وی بنالم
نه دستی تا که خار از پا در آرم
نه پایی تا ره کویش سپارم
نه دینی تا باو در بند باشم
دمی از طاعتی خرسند باشم
کنون این بی دل و دینم که بینی
حکایت مختصر اینم که بینی
عجب تر آنکه گر غیرت گذارد
که دل شرحی ز جورش برشمارد
ز بیم رنجش آن طبع سرکش
زنم از دل به کلک و دفتر آتش
همان بهتر که باز افسانه خوانم
ز حال خود سخن در پرده رانم
بیا ساقی از آن صهبای دلکش
بزن آبی بر این جان پرآتش
که طبع آتشین چون خوش فروزد
مبادا در جهان آتش فروزد
شرابی ده چو روی خرم دوست
به دل شادی فزا یعنی غم دوست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
در سایهٔ غم شکست روزم
خورشید سیاه شد ز سوزم
از دود جگر سلاح کردم
تا کین دل از فلک بتوزم
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا بگاه روزم
گاهی بکشم به آه سردش
گاه از تف سینه برفروزم
یک اهل نماند پس چرا چشم
زین پرده در آن فرو ندوزم
خاقانی دل شکسته‌ام، باش
تا عمر چه بردهد هنوزم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
از هستی خود که یاد دارم
جز سایه نماند یادگارم
ور سایه ز من بریده گردد
هم نیست عجب ز روزگارم
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم
از هم‌نفسان مرا چراغی است
زان هیچ نفس زدن نیارم
زان بیم که از نفس بمیرد
در کام نفس شکسته دارم
چون هم‌نفسی کنم تمنا
بر آینه چشم برگمارم
ترسم ز نفاق آینه هم
زان نتوانم که دم برآرم
خاقانی‌وار وام ایام
از کیسهٔ عمر می‌گزارم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
دل بشد از دست دوست را به چه جویم
نطق فروبست، حال دل به چه گویم
نیست کسم غم‌گسار، خوش به که باشم
هست غمم بی‌کنار لهو چه جویم
چون به در اختیار نیست مرا بار
گرد سرا پردهٔ مراد چه پویم
زخم بلا را چو کعبتین همه چشمم
زنگ عنا را چو آینه همه رویم
از در من عافیت چگونه درآید
چون نشود پای محنت از سر کویم
بس که شدم کوفته در آتش اندوه
گوئی مردم نیم که آهن و رویم
تیره شد آبم ز بس درنگ در این خاک
کاش اجل سنگ بر زدی به سبویم
بخت ز من دست شست شاید اگر من
نقش امید از رخ مراد بشویم
چون دل خود را به غم سپارم ازین روی
دشمن خاقانیم مگر که نه اویم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
ز باغ عافیت بوئی ندارم
که دل گم گشت و دل‌جویی ندارم
بنالم کرزوبخشی ندیدم
بگریم کشنارویی ندارم
برانم بازوی خون از رگ چشم
که با غم زور بازویی ندارم
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت جویی ندارم
بسازم مجلسی از سایهٔ خویش
که آنجا مجلس آشویی ندارم
چه پویم بر پی مردان عالم
کز آن سر مرحباگویی ندارم
بهر مویی مرا واخواست از کیست
که اینجا محرم مویی ندارم
گر از حلوای هر خوان بی‌نصیبم
نه سکبای هر ابرویی ندارم
در این عالم که آب روی من رفت
بدان عالم شدن رویی ندارم
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم
نه خاقانی من است و من نه اویم
که تاب درد چون اویی ندارم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
غصهٔ آسمان خورم دم نزنم، دریغ من
در خم شست آسمان بسته منم، دریغ من
چون دم سرد صبح‌دم کآتش روز بردهد
آتش دل برآورد دم زدنم، دریغ من
بین که پل جفا فلک بر دل من شکست و من
این پل آب رنگ را کی شکنم، دریغ من
برکنم از زمین دل بیخ امل به بیل غم
خار اجل ز راه جان برنکنم، دریغ من
هستم باد گشته سر از پی نیستی دوان
هستی هر تنم ولی نیست تنم، دریغ من
دیده‌ای آنکه چون کند باد ز گرد پیرهن
بادم و گرد بیخودی پیرهنم، دریغ من
هر چه من آورم ز طبع آب حیات در دهن
تف دل آتش آورد در دهنم، دریغ من
آب ز چشمهٔ خرد خوردم و پس ز بیم جان
سنگ به چشمهٔ خرد درفکنم، دریغ من
جم صفتان ز خوان من ریزه چنند، پس چرا
موروش از ره خسان ریزه چنم، دریغ من
سنگ سیاه کعبه را بوسه زده پس آنگهی
دست سفید سفلگان بوسه زنم، دریغ من
تاجورم چو آفتاب اینت عجب که بی‌بها
بر سر خاک عور تن نور تنم، دریغ من
پیش حیات دوستان گر سپرم عجب‌تر آنک
کز پس مرگ دشمنان در حزنم، دریغ من
کو سر تیغ تا بدو باز رهم ز بند سر
کر جگر پر آبله چون سفنم، دریغ من
من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن
رستم و کورهٔ سفر شد وطنم، دریغ من
چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من
چشمهٔ خون فرو دود بر ذقنم، دریغ من
چشم گریست خون و دل گفت که یاس من نگر
زانکه خزان وصل را یاسمنم، دریغ من
آه برآمد از جهان گفت مرا که ریگ خور
نیست گیاهی از کرم در چمنم دریغ من
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در تحسر و تالم از مرگ کافی افدین عمربن عثمان عموی خود گوید
راه نفسم بسته شد از آه جگر تاب
کو هم نفسی تا نفسی رانم ازین باب
از هم نفسان نیست مرا روزی ازیراک
در روزن من هم نرود صورت مهتاب
بی هم نفسی خوش نتوان زیست به گیتی
بی‌دست شناور نتوان رست ز غرقاب
امید وفا دارم و هیهات که امروز
در گوهر آدم بود این گوهر نایاب
جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم
جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب
آزردهٔ چرخم نکنم آرزوی کس
آری نرود گرگ گزیده ز پی آب
امروز منم روز فر رفته و شب نیز
سرگشته ازین بخت سبک‌پای گران خواب
نالنده و دل مرده تر از مرغ به شبگیر
لرزنده و نالنده‌تر از تیر به پرتاب
گرم است دمم چون نفس کورهٔ آهن
تنگ است دلم چون دهن کوزهٔ سیماب
با این همه امید به بهبود توان داشت
کان قطرهٔ تلخ است که شد لل خوشاب
راحت ز عنا زاید و شک نی که به نسبت
زان حصرم خام است چنین پخته می‌ناب
از دادهٔ دهر است همه زادهٔ سلوت
از بخشش چاه است همه ریزش دولاب
ای مرد سلامت چه شناسد روش دهر
از مهر خلیفه که نویسد زر قلاب
از حادثه سوزم که برآورد ز من دود
وز نائبه نالم که فرو برد به من ناب
سرگشته چه گویم که سر و پای ندارم
خسته به گه خرط و شکسته گه طبطاب
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره
گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب
حاجت به جوال است و جوم نیست ولیکن
دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب
چون زال به طفلی شده‌ام پیر ز احداث
زآن است که رد کردهٔ احرارم و احباب
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب
همت به سرم گفت که جاه آمد مپذیر
عزلت به درم کوفت که فقر آمد دریاب
زان دل که در او جاه بود ناید تسلیم
زان نی که ازو نیشه کنی ناید جلاب
مگزین در دونان چو بود صدر قناعت
منگر مه نخشب چو بود ماه جهان تاب
ایام به نقصان و تو را کوشش بیشی
خورشید به سرطان و تو را پوشش سنجاب
کی فربهی عیش دهد آخور ایام
کی پرورش پیل بود جانب سقلاب
تکیه نکند بر کرم دهر خردمند
سکه ننهد بر درم ماهی ضراب
دهرا چه کشی دهره به خون ریختن من
خود ریخته گردد تو مکش دهره و مشتاب
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی
خود کشته شود ماهی بی‌حربهٔ قصاب
هان ای دل خاقانی اگرچه ستم دهر
برتافتنی نیست مشو تافته برتاب
نقدی که قدر بخشد چه قلب، چه رایج
لفظی که قضا راند چه سلب، چه ایجاب
خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس
دل طاق کن از هستی و بر طاق نه اسباب
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب
تحقیق سخن گوی نخیزد ز سخن دزد
تعلیق رسن باز نیاید ز رسن تاب
کو آنکه سخندان مهین بود به حکمت
کو آنکه هنر بخش بهین بود به آداب
کو صدر افاضل شرف گوهر آدم
کو کافی دین واسطهٔ گوهر انساب
کو آنکه ولی نعمت من بود و عم من
عم نه که پدر بود و خداوند به هر باب
آن فخر من و مفتخر ماضی اسلاف
آن صدر من و مصدر مستقبل اعقاب
آن خاتمهٔ کار مرا خاتم دولت
آن فاتحهٔ طبع مرا فاتح ابواب
در دولت عم بود مرا مادت طبعم
آری ز دماغ است همه قوت اعصاب
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب
زآن عقل بدو گفته که ای عمر عثمان
هم عمر خیامی و هم عمر خطاب
ادریس قضا بینش و عیسای شفا بخش
داده لقبش در دو هنر واضح القاب
از نعش هدی تختش و از تیر فلک میل
وز قوس قزح زیجش وز ماه سطرلاب
دانم که دگرباره گهر دزدد ازین عقد
آن طفل دبستان من آن مردک کذاب
هندو بچه‌ای سازد ازین ترک ضمیرم
زآن تا نشناسند بگرداند جلباب
چون خیمهٔ ابیات چهل پنج شد از نظم
بگسست طناب سخن از غایت اطناب