عبارات مورد جستجو در ۱۰۱ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
چو دل به وصل دهم جوریار نگذارد
چو یار رحم کند روزگار نگذارد
کنار من فلک از گریه زان کند جیحون
که آرزوی دلم در کنار نگذارد
تو غنچه لب چو شکفتی ز دست من رفتی
چو گل شکفت کس اورا بخار نگذارد
سموم هجر تو خواهد که تشنه لب میرم
مگر برحمت خود کردگار نگذارد
به بی قراری اهلی رقیب کرده قرار
ولی فلک همه بر یک قرار نگذارد
چو یار رحم کند روزگار نگذارد
کنار من فلک از گریه زان کند جیحون
که آرزوی دلم در کنار نگذارد
تو غنچه لب چو شکفتی ز دست من رفتی
چو گل شکفت کس اورا بخار نگذارد
سموم هجر تو خواهد که تشنه لب میرم
مگر برحمت خود کردگار نگذارد
به بی قراری اهلی رقیب کرده قرار
ولی فلک همه بر یک قرار نگذارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
سایه کی بر خاک من آن سر و چالاک افکند
شمع از آن نبود که هرگز سایه بر خاک افکند
من در عمری ز دلتنگی ندارم خنده یی
عاقبت چون پسته این غم بر دل چاک افکند
تا بکی گرد رهت باد از جبین من برد
کی بود کاین طوطیا در چشم نمناک افکند
دوزخی گردد هر آن منزل که من منزل کنم
بسکه آهم آتشی در خاک و خاشاک افکند
با چنین آه جر سوزی که اهلی میکشد
گر نیابد کام خود آتش با افلاک افکند
شمع از آن نبود که هرگز سایه بر خاک افکند
من در عمری ز دلتنگی ندارم خنده یی
عاقبت چون پسته این غم بر دل چاک افکند
تا بکی گرد رهت باد از جبین من برد
کی بود کاین طوطیا در چشم نمناک افکند
دوزخی گردد هر آن منزل که من منزل کنم
بسکه آهم آتشی در خاک و خاشاک افکند
با چنین آه جر سوزی که اهلی میکشد
گر نیابد کام خود آتش با افلاک افکند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
من آن نیم که دگر می توان فریفت مرا
فریبمش که مگر می توان فریفت مرا
به حرف ذوق نگه می توان ربود مرا
به وهم تاب کمر می توان فریفت مرا
ز ذکر مل به گمان می توان فگند مرا
ز شاخ گل به ثمر می توان فریفت مرا
ز درددل که به افسانه در میان آید
به نیم جنبش سر می توان فریفت مرا
ز سوز دل که به واگویه بر زبان گذرد
به یک دو حرف حذر می توان فریفت مرا
من و فریفتگی هرگز، آن محال اندیش
چرا فریفت، اگر می توان فریفت مرا
خدنگ جز به گرایش گشاد نپذیرد
ازو به زخم جگر می توان فریفت مرا
ز باز نامدن نامه بر خوشم که هنوز
به آرزوی خبر می توان فریفت مرا
شب فراق ندارد سحر ولی یک چند
به گفتگوی سحر می توان فریفت مرا
نشان دوست ندانم جز این که پرده در است
ز در به روزن در می توان فریفت مرا
گرسنه چشم اثر نیستم که در ره دید
به کیمیای نظر می توان فریفت مرا
سرشت من بود این ور نه، آن نیم، غالب
که از وفا به اثر می توان فریفت مرا
فریبمش که مگر می توان فریفت مرا
به حرف ذوق نگه می توان ربود مرا
به وهم تاب کمر می توان فریفت مرا
ز ذکر مل به گمان می توان فگند مرا
ز شاخ گل به ثمر می توان فریفت مرا
ز درددل که به افسانه در میان آید
به نیم جنبش سر می توان فریفت مرا
ز سوز دل که به واگویه بر زبان گذرد
به یک دو حرف حذر می توان فریفت مرا
من و فریفتگی هرگز، آن محال اندیش
چرا فریفت، اگر می توان فریفت مرا
خدنگ جز به گرایش گشاد نپذیرد
ازو به زخم جگر می توان فریفت مرا
ز باز نامدن نامه بر خوشم که هنوز
به آرزوی خبر می توان فریفت مرا
شب فراق ندارد سحر ولی یک چند
به گفتگوی سحر می توان فریفت مرا
نشان دوست ندانم جز این که پرده در است
ز در به روزن در می توان فریفت مرا
گرسنه چشم اثر نیستم که در ره دید
به کیمیای نظر می توان فریفت مرا
سرشت من بود این ور نه، آن نیم، غالب
که از وفا به اثر می توان فریفت مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
تا چند خبر پرسی از بی سر و سامانها
دیوانه کجا باشد در کوه و بیابانها
شوریده تر ای قمری آشفته تر ای مجنون
او سرو گلستانها من خار بیابانها
آشفته شوم بی تو آسوده شوی بی من
دیدار پرستی ها منت کش حرمانها
آمیزش یکرنگی آیینه تماشا کن
گرد من و بوی گل سرکار چراغانها
دلتنگی عالم را ضامن شده ام بی تو
خاکم نزند آبی بر روی گلستانها
عشق من و خوی تو آیینه رسوایی
رنگ گل و جوش می پیدایی و پنهانها
سرکرده گلهایی دیوانه اسیر از تو
تا کی نشود نظمش سر دفتر دیوانها
دیوانه کجا باشد در کوه و بیابانها
شوریده تر ای قمری آشفته تر ای مجنون
او سرو گلستانها من خار بیابانها
آشفته شوم بی تو آسوده شوی بی من
دیدار پرستی ها منت کش حرمانها
آمیزش یکرنگی آیینه تماشا کن
گرد من و بوی گل سرکار چراغانها
دلتنگی عالم را ضامن شده ام بی تو
خاکم نزند آبی بر روی گلستانها
عشق من و خوی تو آیینه رسوایی
رنگ گل و جوش می پیدایی و پنهانها
سرکرده گلهایی دیوانه اسیر از تو
تا کی نشود نظمش سر دفتر دیوانها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تا روغن چراغ دلم درد غربت است
اسباب خانه وطنم گرد غربت است
کی می شود شکنجه کش دامن وطن
پای طلب که آبله پرورد غربت است
هر جا که می روم سفر کعبه من است
از فیض عشق خضر رهم گرد غربت است
آزاد کرده سفر بی تکلفم
در دل مرا خیال وطن درد غربت است
آتش دلیل،داغ جگر توشه،گریه آب
با عشق هرکه کرد سفر مرد غربت است
مانند گردباد غریب است در وطن
هرکس که در میانه جهانگرد غربت است؟
گردد جهان نورد اگر بشنود اسیر
این سرگذشت ما که ره آورد غربت است
اسباب خانه وطنم گرد غربت است
کی می شود شکنجه کش دامن وطن
پای طلب که آبله پرورد غربت است
هر جا که می روم سفر کعبه من است
از فیض عشق خضر رهم گرد غربت است
آزاد کرده سفر بی تکلفم
در دل مرا خیال وطن درد غربت است
آتش دلیل،داغ جگر توشه،گریه آب
با عشق هرکه کرد سفر مرد غربت است
مانند گردباد غریب است در وطن
هرکس که در میانه جهانگرد غربت است؟
گردد جهان نورد اگر بشنود اسیر
این سرگذشت ما که ره آورد غربت است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
دلم زیاد نگاهت به شود می آید
چراغ خلوتم از بزم طور می آید
وداع هستی خود می کنم قرارم نیست
همین بس است که دیدم ز دور می آید
غبار راه قناعت که پیک اهل دل است
ز پایتخت سلیمان مور می آید
گذشت مدت عمرم به عجز و غافل از این
که خاکساری عشق از غرور می آید
به سویم از دل آواره نامه ای دارد
نگاه قاصدم از راه دور می آید
شراب از غم لعلش اسیر بسکه گداخت
به بزم باده کشان بی حضور می آید
چراغ خلوتم از بزم طور می آید
وداع هستی خود می کنم قرارم نیست
همین بس است که دیدم ز دور می آید
غبار راه قناعت که پیک اهل دل است
ز پایتخت سلیمان مور می آید
گذشت مدت عمرم به عجز و غافل از این
که خاکساری عشق از غرور می آید
به سویم از دل آواره نامه ای دارد
نگاه قاصدم از راه دور می آید
شراب از غم لعلش اسیر بسکه گداخت
به بزم باده کشان بی حضور می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
نمیدانم کسی در کوی او دارد گذریانه
اگر دارد گذر از حال دل دارد خبر یا نه
اثر در سنگ خارا دارد افغانم نمیدانم
که او را دل بود از سنگ خارا سخت تر یا نه
به کویش جرأت فریادم ار باشد ز بیدادش
رسد یا رب به فریاد من آن بیدادگر یا نه
نهالی را کز آب دیده عمری پرورش دادم
ندانم بر مرادم عاقبت بخشد ثمر یا نه
پس از عمری که اذن یک نگه دارم نمیدانم
که گردد مانع نظاره آب چشم تر یا نه
نمی پرسی (سحاب) آمد به کویت یا نه ور آمد
تواند دیدت از بیم رقیبان یک نظر یا نه
اگر دارد گذر از حال دل دارد خبر یا نه
اثر در سنگ خارا دارد افغانم نمیدانم
که او را دل بود از سنگ خارا سخت تر یا نه
به کویش جرأت فریادم ار باشد ز بیدادش
رسد یا رب به فریاد من آن بیدادگر یا نه
نهالی را کز آب دیده عمری پرورش دادم
ندانم بر مرادم عاقبت بخشد ثمر یا نه
پس از عمری که اذن یک نگه دارم نمیدانم
که گردد مانع نظاره آب چشم تر یا نه
نمی پرسی (سحاب) آمد به کویت یا نه ور آمد
تواند دیدت از بیم رقیبان یک نظر یا نه
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۷
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دلتنگم و پرواز گلستان هوسم نیست
گلزار به آسایش کنج قفسم نیست
می گریم و چون شمع امیدی ز کسم نیست
می نالم ومانند جرس دادرسم نیست
در هجر تو بایست که یک عمر بنالم
افسوس که از ضعف بجز یک نفسم نیست
گرم است ز بس صحبت دستم بگریبان
مخمورم و بر ساغر می دسترسم نیست
بر هم زدم از ذوق اسیری پروبالی
ورنه سر پرواز ز کنج قفسم نیست
چیند همه کس دامن گل زین چمن و من
چون غنچه بجز چیدن دامان هوسم نیست
از قطره شبنم ز گلستان چه درآید
از بهر تماشای تو این دیده بسم نیست
دل،بسکه طبیب، از غم عشقش شده روشن
بر خاطر آئینه غبار از نفسم نیست
گلزار به آسایش کنج قفسم نیست
می گریم و چون شمع امیدی ز کسم نیست
می نالم ومانند جرس دادرسم نیست
در هجر تو بایست که یک عمر بنالم
افسوس که از ضعف بجز یک نفسم نیست
گرم است ز بس صحبت دستم بگریبان
مخمورم و بر ساغر می دسترسم نیست
بر هم زدم از ذوق اسیری پروبالی
ورنه سر پرواز ز کنج قفسم نیست
چیند همه کس دامن گل زین چمن و من
چون غنچه بجز چیدن دامان هوسم نیست
از قطره شبنم ز گلستان چه درآید
از بهر تماشای تو این دیده بسم نیست
دل،بسکه طبیب، از غم عشقش شده روشن
بر خاطر آئینه غبار از نفسم نیست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
روزی که پیش خویش نبینم حبیب را
دارم هزار شوق که بینم رقیب را
در پیش گل مشاهده ی خار می کند
چون رشک مضطرب نکند عندلیب را
دانسته ام که عارضه عشق بی دواست
بیهوده درد سر چه رسانم طبیب را
امید نیست منقطع از وصل دوست لیک
صبری نمانده است من ناشکیب را
گفتم دل من از ذقنت قوتی گرفت
خندید و گفت منفعت اینست سیب را
از خوان وصل یار که فیضیست بی دریغ
یارب نصیب بخش من بی نصیب را
گفتم جان دهم به تو جانی نداشتم
دادم فریب آن صنم دل فریب را
جز کوی یار نیست فضولی مراد ما
خاک وطن به از همه عالم غریب را
دارم هزار شوق که بینم رقیب را
در پیش گل مشاهده ی خار می کند
چون رشک مضطرب نکند عندلیب را
دانسته ام که عارضه عشق بی دواست
بیهوده درد سر چه رسانم طبیب را
امید نیست منقطع از وصل دوست لیک
صبری نمانده است من ناشکیب را
گفتم دل من از ذقنت قوتی گرفت
خندید و گفت منفعت اینست سیب را
از خوان وصل یار که فیضیست بی دریغ
یارب نصیب بخش من بی نصیب را
گفتم جان دهم به تو جانی نداشتم
دادم فریب آن صنم دل فریب را
جز کوی یار نیست فضولی مراد ما
خاک وطن به از همه عالم غریب را
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بر سر ره نشسته ام، قاصد کوی یار کو؟!
دیده سفید کرده ام، گردی از آن دیار کو؟!
غیر ببزم آن پسر، محرم و من برون در؛
گر نکند دعا اثر، بازی روزگار کو؟!
روز جزا، فرشته یی، کز بدو نیک پرسدم
گریه کنان بدامنش، دست زنم که یار کو؟!
از پی قتل دوستان، تیغ کشد چو از میان؛
گر نشوم ز پی روان، طاقت انتظار کو؟!
یار و رقیب همنشین، آذر تنگدل غمین؛
دشمنی سپهر این، دوستی نگار کو؟!
دیده سفید کرده ام، گردی از آن دیار کو؟!
غیر ببزم آن پسر، محرم و من برون در؛
گر نکند دعا اثر، بازی روزگار کو؟!
روز جزا، فرشته یی، کز بدو نیک پرسدم
گریه کنان بدامنش، دست زنم که یار کو؟!
از پی قتل دوستان، تیغ کشد چو از میان؛
گر نشوم ز پی روان، طاقت انتظار کو؟!
یار و رقیب همنشین، آذر تنگدل غمین؛
دشمنی سپهر این، دوستی نگار کو؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
طغرل احراری : دوبیتیها
شمارهٔ ۳
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۴
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
برآ ز خانه، که از خان و مان خویش برآیم
بحرف زودتر آ، تا بخویش دیرتر آیم
اگر عتاب نمایی تو، من بتاب در افتم
اگر ز جای در آیی تو، من ز پای درآیم
بدست و پا زدن این ره نمیرسد بنهایت
مگر تمام شود عمر و، در رهت به سر آیم
ز رشک اینکه مبادا ترحمت به دل آید
چنین شکسته نمیخواهمت که در نظر آیم
ز حیرت گل رویت، اگر ز کار نیفتم
بگو، ز عهده، بی طاقتی چگونه برآیم؟!
چسان ز دیدن واعظ دل چو سنگ تو سوزد؟
نمانده آن قدر از هستیم، که در نظر آیم!
بحرف زودتر آ، تا بخویش دیرتر آیم
اگر عتاب نمایی تو، من بتاب در افتم
اگر ز جای در آیی تو، من ز پای درآیم
بدست و پا زدن این ره نمیرسد بنهایت
مگر تمام شود عمر و، در رهت به سر آیم
ز رشک اینکه مبادا ترحمت به دل آید
چنین شکسته نمیخواهمت که در نظر آیم
ز حیرت گل رویت، اگر ز کار نیفتم
بگو، ز عهده، بی طاقتی چگونه برآیم؟!
چسان ز دیدن واعظ دل چو سنگ تو سوزد؟
نمانده آن قدر از هستیم، که در نظر آیم!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۳
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴ - از قول سیدی اردستانی به اردستان نوشته
گرامی برادر من، دیری است پیمان نامه نگاری فراموش است، و خامه شیوا سخن از پرسش روزگار دور افتادگان خاموش. با آنها که از راه خویش بر ما پیشی و بیشی ندارند هر روزت پیک و پیام است، و شمارخیز و راه انجام، بهر گامی اندر نامه در راه است و نامه رسان بر گذرگاه. مگر ما که یکباره از یاد شدیم و خاک آسا در تاختگاه نامهربانی بر باد. سرگرانی تا چند، دل نگرانی تا کی؟ با این همه سردی که با من کردی، و گرمی که بادگران آوردی، همچنانت بدل دوستدارم و از جان خریدار. بی امید یک پاسخ خروارها نگارش کنم و اگر هوش دهی یا پنبه در گوش نهی، خرمن ها گزارش.
بار خدا را ستایش، آغاز ماه صفر است، در مرز ری و تختگاه کی به کنجی از آشوب مردم آسوده روزگاری دارم و با نگارش چاپی شماری. کار زندگانی بر هنجار هست و بود به کام است، و روان از اندیشه بیش جوئی و پیشه شکم انباری درنگ اندیش و آرام.اگر گاه گاهی از سرکار آن مهربان برادر که پیش من با دو جهان برابر است، نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید، کوه اندوهم دو جهان برابر است، نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید، کوه اندوهم کاه و گوهر شب چراغم ماه گردد، کی باشد نوازش یاران را خم اندر پشت و خامه در انگشت آورده چون دیگر دوستان به نگارش و گزارش یاد و شادم فرمایند.
بار خدا را ستایش، آغاز ماه صفر است، در مرز ری و تختگاه کی به کنجی از آشوب مردم آسوده روزگاری دارم و با نگارش چاپی شماری. کار زندگانی بر هنجار هست و بود به کام است، و روان از اندیشه بیش جوئی و پیشه شکم انباری درنگ اندیش و آرام.اگر گاه گاهی از سرکار آن مهربان برادر که پیش من با دو جهان برابر است، نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید، کوه اندوهم دو جهان برابر است، نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید، کوه اندوهم کاه و گوهر شب چراغم ماه گردد، کی باشد نوازش یاران را خم اندر پشت و خامه در انگشت آورده چون دیگر دوستان به نگارش و گزارش یاد و شادم فرمایند.
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
غمی دارم به دل مدغم که در عالم نمیگنجد
دلی دارم به غم توأم که در آدم نمیگنجد
ز مرهمها، جراحتها، پذیرند التیام آخر
مرا جانسوز زخمی، کاندر او مرهم نمیگنجد
الهی ای غم دلبر، فزون گردی به دل گرچه،
مرا هرگز ز دلتنگی به دل جز غم نمیگنجد
دهانت قطره و در سینهام دل، لجهای پرخون
عجب دارم چرا کان قطره اندر یم نمیگنجد
به دریا کی توانم داد جا سیل سرشکم را
بوّد پیدا بر دانا، که یم در یم نمیگنجد
برون افتاد افسر، طفل فکر بکرت از پرده
که عیسی تا ابد در دامن مریم نمیگنجد
دلی دارم به غم توأم که در آدم نمیگنجد
ز مرهمها، جراحتها، پذیرند التیام آخر
مرا جانسوز زخمی، کاندر او مرهم نمیگنجد
الهی ای غم دلبر، فزون گردی به دل گرچه،
مرا هرگز ز دلتنگی به دل جز غم نمیگنجد
دهانت قطره و در سینهام دل، لجهای پرخون
عجب دارم چرا کان قطره اندر یم نمیگنجد
به دریا کی توانم داد جا سیل سرشکم را
بوّد پیدا بر دانا، که یم در یم نمیگنجد
برون افتاد افسر، طفل فکر بکرت از پرده
که عیسی تا ابد در دامن مریم نمیگنجد