عبارات مورد جستجو در ۱۳۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
برق چون ابر بهار از کشت من گریان گذشت
سیل گردآلود خجلت زین ده ویران گذشت
شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد
می توان با اسب چون از آتش سوزان گذشت
گر چنین تبخال غیرت مهر لب گردد مرا
تشنه لب می باید از سرچشمه حیوان گذشت
ترک دست و پای کوشش کن که در میدان لاف
با همه بی دست و پایی گوی از چوگان گذشت
دست خار دعوی از دامان خود کوتاه کرد
از ریاض آفرینش هر که دست افشان گذشت
کشتی خود را به خشک آورد از دریای خون
هر که بهر نان جو از نعمت الوان گذشت
جمع زاد آخرت از زندگی منظور بود
عمر ما بی حاصلان در فکر آبو نان گذشت
چشم بستن صائب از کنج قناعت مشکل است
ورنه از ملک سلیمان می توان آسان گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۱
هر که را می نگرم سوخته جان افتاده است
این چه برق است درین لاله ستان افتاده است؟
نیست ممکن که به خورشید درخشان نرسد
هر که چون قطره شبنم نگران افتاده است
حال ما رهروان آبله پایی داند
که نفس سوخته در ریگ روان افتاده است
از نهانخانه گوهر چه خبر خواهد داشت؟
خس و خاری که ز دریا به کران افتاده است
ای که در کعبه خبر از دل ما می گیری
روزگاری است که در دیر مغان افتاده است
زود باشد سر خود در سر این کار کند
چون قلم هر که به دنبال زبان افتاده است
در سر کوی تو ای انجمن آرای بهار
چهره زرد چو اوراق خزان افتاده است
وسعت دایره مشرب ما می داند
هر که چون نقطه مرکز به میان افتاده است
جود کن کز دهن خالی موری بسیار
رخنه در ملک سلیمان زمان افتاده است
جسم ما بر سر این عمر سبکرو صائب
برگ سبزی است که در آب روان افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹
از تب رشک تو خورشید هلالی شده است
طوبی از غیرت سرو تو خلالی شده است
(خون ما گر چه حرام است چو می، خوردن آن
پیش این سنگدلان آب حلالی شده است)
آفتاب سخنش گرد جهان می گردد
هر که ز اندیشه باریک هلالی شده است
(مختصر کن سخنم را به شکرخنده لطف
که چراغ گله ام فتنه بالی شده است (کذا))
(خطرم چند چو طاوس بود از پر و بال؟
بر من این نکته رنگین چه وبالی شده است)
بر تن باد صبا پیرهن یوسف مصر
از تب رشک تو فانوس خیالی شده است
(دل آسوده ات از حال به حالی گردد
گر بدانی تو که صائب به چه حالی شده است)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
دل رمیده ما را صدای پا سنگ است
بر آبگینه ما نقش آشنا سنگ است
به بوی سوختگان مغز ما می شود بیدار
اگر چه همچو شرر خوابگاه ما سنگ است
چه شد که باد مخالف ندارد این دریا
که هر نفس زدنی بر حباب ما سنگ است
چنان شده است ز سودا مرا دماغ ضعیف
که داغ بر سر بی مغزم، آسیا سنگ است
امید صبح سعادت چنان گداخت مرا
که استخوان مرا سایه هما سنگ است
همان به پله میزان عشق بی وزنم
اگر چه درد مرا کوه قاف، پا سنگ است
شکستگی است زبان سؤال را پر و بال
وگرنه کاسه دریوزه را سزا سنگ است
مکن شکستگی خود به بیغمان اظهار
که مومیایی این قوم بی حیا سنگ است
ترا چراغ بصیرت ز غفلت است خموش
که چشم بسته بود تا شرار با سنگ است
ز ناله ام دل بلبل به خاک و خون غلطید
که شیشه دل عشاق را نوا سنگ است
خمار خنده بیهوده سخت می باشد
عجب نباشد اگر کبک را غذا سنگ است
مکن به سنگ دل سخت یار را نسبت
که در میانه تفاوت ز شیشه تا سنگ است
علاج خشکی سودا مجو ز صندل تر
که دردهای گرانسنگ را دوا سنگ است
همان به دست کسان است چشم ما صائب
اگر چه همچو فلاخن غذای ما سنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰
سرود مجلس ما جوش مستی ازل است
بط شراب در اینجا خروس بی محل است
بسا شکست کز او کارها درست شود
کلید رزق گدا، پای لنگ و دست شل است
ز حال سوختگان بو کجا توانی برد؟
ترا که گل به گریبان و مشک در بغل است
جهان چو دیده سوزن بود بر آن غافل
که تار و پود حیاتش ز رشته امل است
حدیث مرده دلان را به گوش راه مده
که رخنه لب این قوم، رخنه اجل است
به من که پاکتر از چشم عشقبازانم
مدار چرخ مشعبد به مهره دغل است
به غیر سایه دیوار خاکساری نیست
عمارتی که درین روزگار بی خلل نیست
جنون طرازی ما نیست صائب امروزی
میان ما و جنون آشنایی ازل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۸
حریم میکده پر جوش از خروش من است
شراب تلخ گوارا ز نوش نوش من است
شراب من چه عجب خشت اگر ز خم برداشت
که سقف میکده ها را خطر ز جوش من است
مشو ز بلبل آتش نوای من غافل
که جوش خون گل و لاله از خروش من است
به خون چو لاله کشد صد هزار پرده گوش
ترانه ای که نهان در لب خموش من است
به آه سرد بود زندگی مرا چون صبح
اگر به خواب روم این علم به دوش من است
ازان گلی که ازین باغ بیخبر چیدم
هنوز نوحه مرغ چمن به گوش من است
ز گوشه گیری خال لب تو معلوم است
که آن بلای سیه در کمین هوش من است
هزار ناله بی پرده در جگر دارم
ترحم است بر آن کس که پرده پوش من است
اگر چه هست گران، ظرفهای پر صائب
سبو ز می چو تهی شد گران به دوش من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۱
شراب کهنه که روشنگر روان من است
مصاحب من و پیر من و جوان من است
ز فیض بیخودی از هر دو کون آزادم
خط پیاله ز غم ها خط امان من است
ز انفعال گنه دل نمی توان برداشت
وگرنه جذبه توفیق همعنان من است
چه حاجت است به دریوزه ملال مرا؟
خمیر مایه غم، مغز استخوان من است
ازان چو باد صبا گشته ام پریشان سیر
که دست زلف بلند تو در میان من است
دگر چه کار کند سعی طالع وارون؟
که خضر در پی پیچیدن عنان من است
چراغ مرده من آفتاب چون نشود؟
که یک جهان دل روشن نگاهبان من است
به هر روش که فلک سیر می کند شادم
که این سمند سبکسیر، زیر ران من است
بهار در پس دیوار باغ پنهان شد
ز بس که منفعل از چشم خونفشان من است
چگونه سر ز خجالت برآورم از خاک؟
گلی نچید ز من آنکه باغبان من است
نکرده صید ازین صیدگاه چون نروم؟
که گر هما فکنم، زور بر کمان من است
بهار با نفس آتشین لاله و گل
کباب گرمی هنگامه خزان من است
نظر به نعمت الوان روزگارم نیست
چو شمع، توشه من جسم ناتوان من است
بساط سحر کلامان به یکدگر پیچید
عصای موسی من کلک ناتوان من است
ز پاره گشتن پیوند جسم معلوم است
که ماه در ته پیران کتان من است
درین غزل به تأمل نگاه کن صائب
که بهترین غزلهای اصفهان من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۲
شد مدتی که خشت سر خم کتاب ماست
موج شراب، سرخی سرهای باب ماست
مرغابی ایم و عالم آب است جان ما
در مجلسی که باده نباشد سراب ماست
از بس کتاب در گرو باده کرده ایم
امروز خشت میکده ها از کتاب ماست
خود را به تلخ و شور برآورده ایم ما
در آب اگر بود رگ تلخی، گلاب ماست
هرگز کباب ما نمکی بر جگر نداشت
دایم ز بخت شور، نمک در شراب ماست
در زیر پای سرو، شکرخواب می زنیم
چندان که شیشه بر سر بالین خواب ماست
با آن که غیر باد نداریم در گره
لب تشنه تیغ موج به خون حباب ماست
نی می کند به ناخن دشمن شکست ما
آتش کباب کرده مرغ کباب ماست
در دفتر معامله ما خلاف نیست
آن روز عید ماست که روز حساب ماست
از پیچ و تاب زلف مگوئید پیش ما
موی میان، گداخته پیچ و تاب ماست
یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس
خال بیاض گردن او انتخاب ماست
هر مصرعی که گوشه ابرو کند بلند
افسر به فرقش از رقم انتخاب ماست
چون خصم مضطرب نشود از سؤال ما؟
درمانده کوه طور به فکر جواب ماست
صائب بر آستان قناعت نشسته ایم
گردون غلام همت عالی جناب ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۲
این کوه غم که در دل دیوانه من است
سنگ ملامت ابجد طفلانه من است
جوش گل از ترانه مستانه من است
هر جا سری است گرم ز پیمانه من است
پیوسته هست در دل من گریه ای گره
سیلاب، پا شکسته ویرانه من است
جز خانه کمان در دیگر چرا زنم؟
پیکان تیر، آب من و دانه من است
باشد ز زخم تیغ زبان فتح باب من
هر رخنه ای ز دل در میخانه من است
نعلم بود در آتش دیگر، وگرنه شمع
یک مصرع از سفینه پروانه من است
چون بت پرست، روی دل من به سنگ نیست
بیت الحرام خلق صنمخانه من است
در دل ز توبه زنگ ملالی که مانده است
موقوف یک دو گریه مستانه من است
از داغ نیست بر دل من زنگ کلفتی
این جغد، خال چهره ویرانه من است
کنجی گرفته، از قفس و دام فارغم
بال و پر شکسته پریخانه من است
ناقوس من بود ز دل چاک چاک خود
رنگ شکسته صندل بتخانه من است
گلگل شکفته می شوم از سنگ کودکان
باغ و بهار من دل دیوانه من است
تا ترک آشنایی عالم گرفته ام
عالم تمام معنی بیگانه من است
چون گوهر از محیط به یک قطره قانعم
در دل شود چو گریه گره، دانه من است
دور و دراز شد سفر من ز حرف پوچ
خوابیده راه عشق ز افسانه من است
داغ من از تبسم گل تازه می شود
روی شکفته برق سیه خانه من است
مشق جنون من به نهایت کجا رسد؟
دشت جنون قلمرو دیوانه من است
در زیر چرخ، دل چه پر و بال وا کند؟
تنگ این صدف به گوهر یکدانه من است
می گردد از سیاهی چشم غزال بیش
این وحشتی که در دل دیوانه من است
دشتی که طی کند نفس برق و باد را
میدان نی سواری طفلانه من است
صائب رهی که قطع نگردد به عمرها
یک گام پیش همت مردانه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۳
دریا سواد سینه بی کینه من است
موج شکست، جوهر آیینه من است
از سادگی به شیشه خود سنگ می زند
سنگین دلی که دشمن آیینه من است
خواهد خدای گیر شدن خصم شوخ چشم
زین مصحف غبار که در سینه من است
صبح جزا که شنبه خلق جهان بود
از طفل مشربی شب آدینه من است
زنگ غمی که ناخن صیقل کبود ازوست
چون سبزه فرش خانه آیینه من است
خونی که عطسه ریز کند مغز سنگ را
چون نافه زیر خرقه پشمینه من است
گردون که آفتاب بود شمع مجلسش
صائب کباب صحبت دوشینه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۶
چشم برق از اشتیاق خرمن من می پرد
در پی آزار زخم چشم سوزن می پرد
شعله آتش اگر سیلی خور خوی تو نیست
از چه رودایم چراغ از چشم گلخن می پرد؟
داغ ناسور مرا تحریک کس در کار نیست
آتش ما کی به بال طرف دامن می پرد؟
فتنه دستی زآستین برکرد کاندر شهر و کوی
بی محرک سنگ از چنگ فلاخن می پرد
بلبل ما چون کند آهنگ دوری از چمن
آب و رنگ اعتبار از روی گلشن می پرد
صائب از نظاره ات گلزار اگر شد دور نیست
در تماشای تو رنگ از روی گلشن می پرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۴
مهر خاموشی مرا گنجینه اسرار کرد
دامنم را چون صدف پر گوهر شهوار کرد
از زبان پیوسته خاری بود در پیراهنم
بی زبانی دامنم را پرگل بی خار کرد
نیستی بر خاطر آزاده من بار بود
زندگی را عشق او بر گردن من بار کرد
می تواند جذبه مجنون صحرا گرد من
کعبه را چون محمل لیلی سبکرفتار کرد
سنگلاخ آفرینش داشت با من کارها
بیخودی این راه ناهموار را هموار کرد
مستی غفلت زخواب نیستی بالاترست
گوشمال حشر نتواند مرا بیدار کرد
دست می شستند از ما چاره جویان جهان
درد خود را می توانستیم اگر اظهار کرد
آتشی کز عشق شیرین در دل فرهاد هست
بیستون را می تواند زر دست افشار کرد
خودفروشی با کمال بی نیازی مشکل است
آب شد تا یوسف ما روی در بازار کرد
گر نداری چون هوسناکان تمنای دگر
می توان سیر چمن از رخنه دیوار کرد
هر که صائب چون هوسناکان تکلف پیشه ساخت
زندگی و مرگ را بر خویشتن دشوار کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۷
غارت صبر از دلم آن آتشین رو می کند
گرمی خورشید گل را مفلس بو می کند
چشم مجنون بس که از وحشی نگاهان پر شده است
چشم لیلی را خیال چشم آهو می کند
آن که چون شبنم زگل بالین و بستر ساختی
این زمان چون غنچه بالین را ز زانو می کند
چشم میگونی که من زان باده پیما دیده ام
درد می را در قدح بیهوشدارو می کند
چون صبوحی کرده در گلشن درآیی عندلیب
خرده گل را سپند آن گل رو می کند
حرف پهلودار اگر از خط چنین سر می زند
رفته رفته کار را با زلف یکرو می کند
صائب از بخت سیاه خود ندارم شکوه ای
هر چه با من می کند آن خال هندو می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۴
می کند یادش دل بیتاب و از خود می رود
می برد نام شراب ناب و از خود می رود
هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد
می شود از آتش گل آب و از خود می رود
از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب
می زند یک دور چون گرداب و از خود می رود
پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست
یاد دریا می کند سیلاب و از خود می رود
شوخی میخانه مشرب نمی باشد مدام
می زند جوشی شراب ناب و از خود می رود
بیخودی می آورد با گلرخان همخانگی
می نماید چشم او در خواب و از خود می رود
هر که در گلزار بیدردانه خندد، می زند
غوطه در خون چون گل سیراب و از خود می رود
زاهد خشک از هوای جلوه مستانه اش
می کشد خمیازه چون محراب و از خود می رود
وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت
موج می غلطد به روی آب و از خود می رود
نیست این پروانه را سامان شمع افروختن
می کند نظاره مهتاب و از خود می رود
گر فتد زاهد به فکر قامت او در نماز
می گذارد پشت بر محراب و از خود می رود
ماهیی کز ورطه قلاب یک ره جسته است
می شمارد موج را قلاب و از خود می رود
لوح خاک آیینه، سیمابند روشن گوهران
اضطرابی می کند سیماب و از خود می رود
دست و پایی می زند هر کس درین دریا چو موج
بر امید گوهر نایاب و از خود می رود
هر که یابد لذت تنها روی و بیخودی
همرهان را می کند در خواب و از خود می رود
هر که آگاه است چون شبنم ز تعجیل بهار
می دهد چشم از رخ گل آب و از خود می رود
بی شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی
جای صهبا می کشد خوناب و از خود می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۲
جوش گل شد، باده گلرنگ می باید کشید
انتقام از چرخ پر نیرنگ می باید کشید
غبغب جام و گلوی شیشه می باید گرفت
دامن ساقی و زلف چنگ می باید کشید
بوی خون می آید از جام شراب لاله گون
در هوای تر، می بیرنگ می باید کشید
چنگ و عود و بربط و قانون مکرر گشته است
نغمه از مرغان سیر آهنگ می باید کشید
موسم پای گل است و سایه بید و چنار
پای از مسجد به عذر لنگ می باید کشید
می زداید زنگ از دل سبزه زنگارگون
منت روشنگران زین زنگ می باید کشید
در فضای عقل بال بیخودی نتوان گشود
رخت بیرون زین جهان تنگ می باید کشید
پرده شرم و حیا در پرده شب چون نسیم
از رخ گلهای رنگارنگ می باید کشید
تا رگ ابر بهاران می کشد مشق جنون
خط به عقل و دانش و فرهنگ می باید کشید
همچو مجنون، دامن صحرا اگر افتد به دست
بهر بازیگاه طفلان سنگ می باید کشید
بر رگ جان نواپرداز صائب همچو چنگ
دستی ای دلدار زرین چنگ می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۲
به ذوقی تکیه بر شمشیر جسم لاغرم دارد
که شبنم در کنار گل حسد بر بسترم دارد
به دریای پر از شور حوادث آن صبورم من
که بی آرامی دریا خطر از لنگرم دارد
ندارد بزم جانان محرمی محرومتر از من
ادب لب تشنه در آغوش آب کوثرم دارد
فروغ عشق خورشیدی است در ابر وجود من
که نیل چشم زخم از بخت چون نیلوفرم دارد
من آن یاقوت سیرابم که گر رو در محیط آرام
صدف دست تهی در پیش آب گوهرم دارد
به این تردامنی در حشر اگر از خاک برخیزم
خطرها آتش دوزخ زدامان ترم دارد
دل موری نشد مجروح از تیغ زبان من
چرا در پیچ و خم گردون چو زلف جوهرم دارد؟
نمی گردد به کشتن صاف با من سینه گردون
که این آیینه چشم صیقل از خاکسترم دارم
نظر در دامن دریای خم وا کرده ام صائب
کی از دست سبو چشم نوازش ساغرم دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۵
خمار باده مهر دوستان را کینه می سازد
کدورت صبح شنبه را شب آدینه می سازد
غباری از لباس فقر بر دل نیست صوفی را
به روی تازه به با خرقه پشمینه می سازد
رخش از حلقه خط می کند پیدا نظربازان
چه طوطیها زموم سبز این آیینه می سازد
ندارد نشأه سرجوش درد عالم امکان
مرا جان تازه یاد مردم پیشینه می سازد
صدف را دل دو نیم از گوهر دریا شکوهم شد
مرا از دیده ها مستور کی گنجینه می سازد؟
به نسبت آشنایی کن که با ناجنس پیوستن
ترا با خوش قماشی در نظرها پینه می سازد
به آسانی قدم بر اوج عزت می نهد صائب
گرانقدری که از حفظ مراتب زینه می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۵
چه میان است که دایم چو دل من لرزد
اینقدر مور مگر بر سر خرمن لرزد؟
عجبی نیست ز تأثیر نظربازیها
که دل چشمه خورشید به روزن لرزد
سخن از موی میان و سر زلفش مکنید
مپسندید کز این بیش دل من لرزد
دانه ام خال لب کشت شد از سوختگی
در زمینی که دل برق به خرمن لرزد
تنگ چشمی اگر (از) خاک چنین گیرد اوج
دل عیسی به سر سوزن آهن لرزد
لرزش مردم عالم به سر دین و دل است
دل صائب به سر طره پرفن لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳۷
رفع دلتنگی من نشأه صهبا نکند
هیچ کس غنچه پیکان به نفس وا نکند
از سپر، تیر قضا روی نمی گرداند
سیل از خانه در بسته محابا نکند
گر شود دامن پیراهن یوسف صد چاک
رخنه در پرده ناموس زلیخا نکند
سعی در خون خود از خصم فزونتر دارد
هرکه با دشمن خونخوار مدارا نکند
شود از گوهر عبرت صدفش سینه بحر
دوربینی که نگه خرج تماشا نکند
می کند زلف دراز تو به دلهای حزین
آنچه با خسته روانان شب یلدا نکند
سخن تلخ نگردد به تبسم شیرین
چاره تلخی می قهقه مینا نکند
هرکه چون شانه نسازد دل خود را صد چاک
پنجه در پنجه آن زلف چلیپا نکند
سنگ دارند ز دیوانه دریغ اطفالش
چون ازین شهر کسی روی به صحرا نکند؟
سوز عشق از سر عاشق به مداوا نرود
که علاج تب خورشید مسیحا نکند
می رسد روزیش از عالم بالا صائب
چون صدف هرکه دهن باز به دریا نکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۳
به کف شعله اگر نقد شرر می آید
دل رم کرده ما هم ز سفر می آید
دست پیچیدن و دل بردن و پنهان گشتن
هرچه می گویی ازان موی کمر می آید
چرخ را آه شرربار من از جا برداشت
دیگ کم حوصلگان زود بسر می آید
هست تا بر فلک از اختر سیار اثر
سنگ بر شیشه ارباب هنر می آید
ای خوشا عالم امید و برومندی او
نخل این باغ به یک روز به بر می آید
این نه دریاست، که از کاوش این سنگدلان
اشک تلخی است که از چشم گهر می آید
لاله دارد خبر از برق سکبسیر بهار
که نفس سوخته از خاک بدر می آید
صائب از سیر گلستان سخن می آیم
گل خورشید مرا کی به نظر می آید؟