عبارات مورد جستجو در ۵۹۹ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۵۱۵
چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی
جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
تو از نبات گرو بردهای به شیرینی
به اتفاق ولیکن نبات خودرویی
هزار جان به ارادت تو را همیجویند
تو سنگدل به لطافت دلی نمیجویی
ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد
بیا و گر همه بد کردهای که نیکویی
تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد
بگوی از آن لب شیرین که نیک میگویی
گلم نباید و سروم به چشم درناید
مرا وصال تو باید که سرو گلبویی
هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی
به دست جهد نشاید گرفت دامن کام
اگر نخواهدت ای نفس خیره میپویی
درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت
به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی
همین که پای نهادی بر آستانه عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار بینبویی
جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
تو از نبات گرو بردهای به شیرینی
به اتفاق ولیکن نبات خودرویی
هزار جان به ارادت تو را همیجویند
تو سنگدل به لطافت دلی نمیجویی
ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد
بیا و گر همه بد کردهای که نیکویی
تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد
بگوی از آن لب شیرین که نیک میگویی
گلم نباید و سروم به چشم درناید
مرا وصال تو باید که سرو گلبویی
هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی
به دست جهد نشاید گرفت دامن کام
اگر نخواهدت ای نفس خیره میپویی
درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت
به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی
همین که پای نهادی بر آستانه عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار بینبویی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۵۸
هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری
بار دوم ز بار نخستین نکوتری
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیدهام نه بدین لطف و دلبری
زنار بود هر چه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم به چاکری
از شرم چون تو آدمیان در میان خلق
انصاف میدهد که نهان میشود پری
شمشیر اختیار تو را سر نهادهام
دانم که گر تنم بکشی جان بپروری
جز صورتت در آینه کس را نمیرسد
با صورت بدیع تو کردن برابری
ای مدعی گر آنچه مرا شد تو را شود
بر حال من ببخشی و حالت بیاوری
صید اوفتاد و پای مسافر به گل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری
صبری که بود مایه سعدی دگر نماند
سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری
بار دوم ز بار نخستین نکوتری
انصاف میدهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیدهام نه بدین لطف و دلبری
زنار بود هر چه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم به چاکری
از شرم چون تو آدمیان در میان خلق
انصاف میدهد که نهان میشود پری
شمشیر اختیار تو را سر نهادهام
دانم که گر تنم بکشی جان بپروری
جز صورتت در آینه کس را نمیرسد
با صورت بدیع تو کردن برابری
ای مدعی گر آنچه مرا شد تو را شود
بر حال من ببخشی و حالت بیاوری
صید اوفتاد و پای مسافر به گل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری
صبری که بود مایه سعدی دگر نماند
سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۹
حدیث یا شکر است آن که در دهان داری
دوم به لطف نگویم که در جهان داری
گناه عاشق بیچاره نیست در پی تو
گناه توست که رخسار دلستان داری
جمال عارض خورشید و حسن قامت سرو
تو را رسد که چو دعوی کنی بیان داری
ندانم ای کمر این سلطنت چه لایق توست
که با چنین صنمی دست در میان داری
بسیست تا دل گم کرده باز میجستم
در ابروان تو بشناختم که آن داری
تو را که زلف و بناگوش و خد و قد اینست
مرو به باغ که در خانه بوستان داری
بدین صفت که تویی دل چه جای خدمت توست
فراتر آی که ره در میان جان داری
گر این روش که تو طاووس میکنی رفتار
نه برج من که همه عالم آشیان داری
قدم ز خانه چو بیرون نهی به عزت نه
که خون دیده سعدی بر آستان داری
دوم به لطف نگویم که در جهان داری
گناه عاشق بیچاره نیست در پی تو
گناه توست که رخسار دلستان داری
جمال عارض خورشید و حسن قامت سرو
تو را رسد که چو دعوی کنی بیان داری
ندانم ای کمر این سلطنت چه لایق توست
که با چنین صنمی دست در میان داری
بسیست تا دل گم کرده باز میجستم
در ابروان تو بشناختم که آن داری
تو را که زلف و بناگوش و خد و قد اینست
مرو به باغ که در خانه بوستان داری
بدین صفت که تویی دل چه جای خدمت توست
فراتر آی که ره در میان جان داری
گر این روش که تو طاووس میکنی رفتار
نه برج من که همه عالم آشیان داری
قدم ز خانه چو بیرون نهی به عزت نه
که خون دیده سعدی بر آستان داری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۱
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری
در کس نمیگشایم که به خاطرم درآید
تو به اندرون جان آی که جایگاه داری
ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم
به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری
بر کس نمیتوانم به شکایت از تو رفتن
که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری
گل بوستان رویت چو شقایق است لیکن
چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری
چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری
تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت
چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری
به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را
نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری
به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی
همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری
در کس نمیگشایم که به خاطرم درآید
تو به اندرون جان آی که جایگاه داری
ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم
به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری
بر کس نمیتوانم به شکایت از تو رفتن
که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری
گل بوستان رویت چو شقایق است لیکن
چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری
چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری
تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت
چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری
به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را
نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری
به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی
همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۵
هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری
جان باختن به کویت در آرزوی رویت
دانستهام ولیکن خونخوار ناگزیری
ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان
گر بیگنه بسوزی ور بی خطا بگیری
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت
آیینهات بگوید پنهان که بینظیری
آن کاو ندیده باشد گل در میان بستان
شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان
میرو که خوش نسیمی میدم که خوش عبیری
او را نمیتوان دید از منتهای خوبی
ما خود نمینماییم از غایت حقیری
گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان
ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه
رندی روا نباشد در جامه فقیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری
جان باختن به کویت در آرزوی رویت
دانستهام ولیکن خونخوار ناگزیری
ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان
گر بیگنه بسوزی ور بی خطا بگیری
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت
آیینهات بگوید پنهان که بینظیری
آن کاو ندیده باشد گل در میان بستان
شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان
میرو که خوش نسیمی میدم که خوش عبیری
او را نمیتوان دید از منتهای خوبی
ما خود نمینماییم از غایت حقیری
گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان
ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه
رندی روا نباشد در جامه فقیری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۶
اگر کلاله مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی
اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی
تو با چنین قد و بالا و صورت زیبا
به سرو و لاله و شمشاد و گل نپردازی
کدام باغ چو رخسار تو گلی دارد
کدام سرو کند با قدت سرافرازی
به حسن خال و بناگوش اگر نگاه کنی
نظر تو با قد و بالای خود نیندازی
غلام باد صبایم غلام باد صبا
که با کلاله جعدت همیکند بازی
بگوی مطرب یاران بیار زمزمهای
بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی
که گفته است که صد دل به غمزهای ببری
هزار صید به یک تاختن بیندازی
ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی
اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی
تو با چنین قد و بالا و صورت زیبا
به سرو و لاله و شمشاد و گل نپردازی
کدام باغ چو رخسار تو گلی دارد
کدام سرو کند با قدت سرافرازی
به حسن خال و بناگوش اگر نگاه کنی
نظر تو با قد و بالای خود نیندازی
غلام باد صبایم غلام باد صبا
که با کلاله جعدت همیکند بازی
بگوی مطرب یاران بیار زمزمهای
بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی
که گفته است که صد دل به غمزهای ببری
هزار صید به یک تاختن بیندازی
ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۶
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی
کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی
ان افعل ما تری انی علی عهدی و میثاقی
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو میبندم به سالوسی و زراقی
اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی
مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد
تو را گر خواب میگیرد نه صاحب درد عشاقی
قم املا و اسقنی کأسا و دع ما فیه مسموما
اما انت الذی تسقی فعین السم تریاقی
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی
سعی فی هتکی الشانی و لما یدر ماشانی
انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی
لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی
و هذا الظبی فی شیراز یسبینی باحداق
نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی
کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی
ان افعل ما تری انی علی عهدی و میثاقی
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو میبندم به سالوسی و زراقی
اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی
مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد
تو را گر خواب میگیرد نه صاحب درد عشاقی
قم املا و اسقنی کأسا و دع ما فیه مسموما
اما انت الذی تسقی فعین السم تریاقی
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی
سعی فی هتکی الشانی و لما یدر ماشانی
انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی
لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی
و هذا الظبی فی شیراز یسبینی باحداق
نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۶
نگویم آب و گل است آن وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی
اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق
گل بهشت مخمر به آب حیوانی
به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم
که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی
وجود هر که نگه میکنم ز جان و جسد
مرکب است و تو از فرق تا قدم جانی
گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد
چو من شوی و به درمان خویش درمانی
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد
چگونه جمع شود با چنان پریشانی
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم
رواست گر بنوازی و گر برنجانی
ولی خلاف بزرگان که گفتهاند مکن
بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی
فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود
برای عید بود گوسفند قربانی
روان روشن سعدی که شمع مجلس توست
به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی
اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق
گل بهشت مخمر به آب حیوانی
به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم
که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی
وجود هر که نگه میکنم ز جان و جسد
مرکب است و تو از فرق تا قدم جانی
گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد
چو من شوی و به درمان خویش درمانی
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد
چگونه جمع شود با چنان پریشانی
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم
رواست گر بنوازی و گر برنجانی
ولی خلاف بزرگان که گفتهاند مکن
بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی
فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود
برای عید بود گوسفند قربانی
روان روشن سعدی که شمع مجلس توست
به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۴
ای که به حسن قامتت سرو ندیدهام سهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رها نمیکنی آمد و ره نمیدهی
شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی
سعدی و عمرو زید را هیچ محل نمینهی
وین همه لاف میزنیم از دهل میان تهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رها نمیکنی آمد و ره نمیدهی
شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی
سعدی و عمرو زید را هیچ محل نمینهی
وین همه لاف میزنیم از دهل میان تهی
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹
صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت
بر در آسمان زنم، حلقهٔ آشناییت
سر به سریر سلطنت، بنده فرو نیاورد
گر به توانگری رسد، نوبتی از گداییت
پرده اگر برافکنی، وه که چه فتنهها رود
چون پس پرده میرود اینهمه دلرباییت
گوشهٔ چشم مرحمت بر صف عاشقان فکن
تا شب رهروان شود، روز به روشناییت
خلق جزای بد عمل، بر در کبریای تو
عرضه همی دهند و ما، قصهٔ بینواییت
سر ننهند بندگان، بر خط پادشاه اگر
سر ننهد به بندگی، بر خط پادشاییت
وقتی اگر برانیم، بندهٔ دوزخم بکن
کاتش آن فرو کشد، گریهام از جداییت
راه تو نیست سعدیا، کمزنی و مجردی
تا به خیال در بود، پیری و پارساییت
بر در آسمان زنم، حلقهٔ آشناییت
سر به سریر سلطنت، بنده فرو نیاورد
گر به توانگری رسد، نوبتی از گداییت
پرده اگر برافکنی، وه که چه فتنهها رود
چون پس پرده میرود اینهمه دلرباییت
گوشهٔ چشم مرحمت بر صف عاشقان فکن
تا شب رهروان شود، روز به روشناییت
خلق جزای بد عمل، بر در کبریای تو
عرضه همی دهند و ما، قصهٔ بینواییت
سر ننهند بندگان، بر خط پادشاه اگر
سر ننهد به بندگی، بر خط پادشاییت
وقتی اگر برانیم، بندهٔ دوزخم بکن
کاتش آن فرو کشد، گریهام از جداییت
راه تو نیست سعدیا، کمزنی و مجردی
تا به خیال در بود، پیری و پارساییت
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵ - تو از سنگ سختتری!
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲
میندانم چکنم چاره من این دستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
او به شمشیر جفا خون دلم میریزد
تابه خون دل من رنگ کند دستان را
من بیچاره تهیدستم ازان میترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را
دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پردستان را
هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟
نرگس مست وی آزار دلم میطلبد
آنکه در عربده میآورد او مستان را
گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را
نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
او به شمشیر جفا خون دلم میریزد
تابه خون دل من رنگ کند دستان را
من بیچاره تهیدستم ازان میترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را
دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پردستان را
هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟
نرگس مست وی آزار دلم میطلبد
آنکه در عربده میآورد او مستان را
گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را
نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۷
خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت
ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟
بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را
همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت
یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی
گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت
ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی
هم بکن گر میتوانی یک مهم ما کفایت
آن بت چین و خطا را آن نگار بیوفا را
گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت
شحنهٔ هجر تو هر دم میبرد صبرم به یغما
داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت
جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی
خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت
آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم
نی چه گویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت
در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت
ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت
هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی
قبلهٔ هرکس به جایی قبلهٔ سعدی سرایت
ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟
بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را
همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت
یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی
گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت
ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی
هم بکن گر میتوانی یک مهم ما کفایت
آن بت چین و خطا را آن نگار بیوفا را
گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت
شحنهٔ هجر تو هر دم میبرد صبرم به یغما
داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت
جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی
خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت
آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم
نی چه گویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت
در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت
ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت
هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی
قبلهٔ هرکس به جایی قبلهٔ سعدی سرایت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
اینت گم گشته دهانی که توراست
وینت نابوده میانی که توراست
از دو چشم تو جهان پرشور است
اینت شوریده جهانی که توراست
جادوان را به سخن خشک کنی
خه زهی چربزبانی که توراست
آخر این ناز تو هم در گذرد
چند مانده است زمانی که توراست
گفتی از من شکری باید خواست
اینت آشفته دهانی که توراست
چون بهای شکرت صد جان است
چه کنم نیمهٔ جانی که توراست
مده ای ماه کسی را شکری
که شکر هست زبانی که توراست
خط معزولی حسن تو دمید
سست ازآن گشت عنانی که توراست
قیر شد گرد رخت غالیه گون
خطت از غالیه دانی که توراست
چون خط او بدمد ای عطار
کم شود آه و فغانی که توراست
وینت نابوده میانی که توراست
از دو چشم تو جهان پرشور است
اینت شوریده جهانی که توراست
جادوان را به سخن خشک کنی
خه زهی چربزبانی که توراست
آخر این ناز تو هم در گذرد
چند مانده است زمانی که توراست
گفتی از من شکری باید خواست
اینت آشفته دهانی که توراست
چون بهای شکرت صد جان است
چه کنم نیمهٔ جانی که توراست
مده ای ماه کسی را شکری
که شکر هست زبانی که توراست
خط معزولی حسن تو دمید
سست ازآن گشت عنانی که توراست
قیر شد گرد رخت غالیه گون
خطت از غالیه دانی که توراست
چون خط او بدمد ای عطار
کم شود آه و فغانی که توراست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
نور ایمان از بیاض روی اوست
ظلمت کفر از سر یک موی اوست
ذره ذره در دو عالم هر چه هست
پردهای در آفتاب روی اوست
هر که را در هر دو عالم قبلهای است
گرچه نیست آگاه آنکس سوی اوست
هر دو عالم هیچ میدانی که چیست
هر دو عکس طاق دو ابروی اوست
چون کمان ابروی او درکشیم
کان کمان پیوسته بر بازوی اوست
آن همه غوغای روز رستخیز
از مصاف غمزهٔ جادوی اوست
رستخیز آری کلمح باالبصر
از خدنگ چشم چون آهوی اوست
هم زمین از راه او گردی است بس
هر فلک سرگشتهای در کوی اوست
زان سیه گردد قیامت آفتاب
تا شود روشن که او هندوی اوست
آسمان را از درش بویی رسید
تا قیامت سرنگون بر بوی اوست
خلق هر دو کون را درد گناه
بر امید ذرهای داروی اوست
تا که بویی یافت عطار از درش
دل نمیداند که در پهلوی اوست
ظلمت کفر از سر یک موی اوست
ذره ذره در دو عالم هر چه هست
پردهای در آفتاب روی اوست
هر که را در هر دو عالم قبلهای است
گرچه نیست آگاه آنکس سوی اوست
هر دو عالم هیچ میدانی که چیست
هر دو عکس طاق دو ابروی اوست
چون کمان ابروی او درکشیم
کان کمان پیوسته بر بازوی اوست
آن همه غوغای روز رستخیز
از مصاف غمزهٔ جادوی اوست
رستخیز آری کلمح باالبصر
از خدنگ چشم چون آهوی اوست
هم زمین از راه او گردی است بس
هر فلک سرگشتهای در کوی اوست
زان سیه گردد قیامت آفتاب
تا شود روشن که او هندوی اوست
آسمان را از درش بویی رسید
تا قیامت سرنگون بر بوی اوست
خلق هر دو کون را درد گناه
بر امید ذرهای داروی اوست
تا که بویی یافت عطار از درش
دل نمیداند که در پهلوی اوست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
اگر دلم ببرد یار دلبری رسدش
وگر بپروردم بندهپروری رسدش
ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق
گرم چو شمع بسوزد به سرسری رسدش
سفید کاری صبح رخش جهان بگرفت
چو شب به طره طلسم سیهگری رسدش
چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است
اگر ز زلف نهد رسم کافری رسدش
چو پشت لشکر حسن است روی صف شکنش
اگر به عمد کند قصد لشکری رسدش
بدید بیخبری روی او و گفت امروز
به حکم با مه گردون برابری رسدش
صد آفتاب مرا روشن است کین ساعت
نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش
چو هست چشمهٔ حیوان زکاتخواه لبش
اگر قیام کند در سکندری رسدش
سکندری چه بود با لب چو آب حیات
که گر چو خضر رود در پیمبری رسدش
فرید چون ز لب لعل او سخن گوید
نثار در و گهر در سخنوری رسدش
وگر بپروردم بندهپروری رسدش
ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق
گرم چو شمع بسوزد به سرسری رسدش
سفید کاری صبح رخش جهان بگرفت
چو شب به طره طلسم سیهگری رسدش
چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است
اگر ز زلف نهد رسم کافری رسدش
چو پشت لشکر حسن است روی صف شکنش
اگر به عمد کند قصد لشکری رسدش
بدید بیخبری روی او و گفت امروز
به حکم با مه گردون برابری رسدش
صد آفتاب مرا روشن است کین ساعت
نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش
چو هست چشمهٔ حیوان زکاتخواه لبش
اگر قیام کند در سکندری رسدش
سکندری چه بود با لب چو آب حیات
که گر چو خضر رود در پیمبری رسدش
فرید چون ز لب لعل او سخن گوید
نثار در و گهر در سخنوری رسدش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
اگر عشقت به جای جان ندارم
به زلف کافرت ایمان ندارم
چو گفتی ننگ میداری ز عشقم
که من معشوق اینم کان ندارم
اگر جانم بخواهد شد ز عشقت
غم عشق تورا فرمان ندارم
تو گفتی رو مکن در من نگاهی
که خوبی دارم و پیمان ندارم
من سرگشته چون فرمان نبردم
از آن بر نیک و بد فرمان ندارم
چو خود کردم به جای خویشتن بد
چرا بر خویشتن تاوان ندارم
کنون ناکام تن در دام دادم
که من خود کرده را درمان ندارم
چو هرکس بوسهای یابند از تو
من بیچاره آخر جان ندارم
بده عطار را یک بوسه بی زر
که زر دارم ولی چندان ندارم
به زلف کافرت ایمان ندارم
چو گفتی ننگ میداری ز عشقم
که من معشوق اینم کان ندارم
اگر جانم بخواهد شد ز عشقت
غم عشق تورا فرمان ندارم
تو گفتی رو مکن در من نگاهی
که خوبی دارم و پیمان ندارم
من سرگشته چون فرمان نبردم
از آن بر نیک و بد فرمان ندارم
چو خود کردم به جای خویشتن بد
چرا بر خویشتن تاوان ندارم
کنون ناکام تن در دام دادم
که من خود کرده را درمان ندارم
چو هرکس بوسهای یابند از تو
من بیچاره آخر جان ندارم
بده عطار را یک بوسه بی زر
که زر دارم ولی چندان ندارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
چون قصهٔ زلف تو دراز است چگویم
چون شیوهٔ چشمت همه ناز است چگویم
این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست
هر قصه که این نیست مجاز است چگویم
خورشید که او چشم و چراغ است جهان را
از شوق رخت در تک و تاز است چگویم
چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب
بی روی تو در سوز و گداز است چگویم
تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم
چون زلف توام کار دراز است چگویم
گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر
لعل لب تو بنده نواز است چگویم
المنهلله که دلم گرچه ربودی
از زلف تو در پردهٔ راز است چگویم
گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم
کار من دلخسته نیاز است چگویم
گفتم که در بسته مرا چند نمایی
گفتی که درم بر همه باز است چگویم
گر بر همه باز است در وصل تو جانا
چون بر من سرگشته فراز است چگویم
عطار درین کوی اگر نیک و اگر بد
پروانهٔ آن شمع طراز است چگویم
چون شیوهٔ چشمت همه ناز است چگویم
این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست
هر قصه که این نیست مجاز است چگویم
خورشید که او چشم و چراغ است جهان را
از شوق رخت در تک و تاز است چگویم
چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب
بی روی تو در سوز و گداز است چگویم
تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم
چون زلف توام کار دراز است چگویم
گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر
لعل لب تو بنده نواز است چگویم
المنهلله که دلم گرچه ربودی
از زلف تو در پردهٔ راز است چگویم
گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم
کار من دلخسته نیاز است چگویم
گفتم که در بسته مرا چند نمایی
گفتی که درم بر همه باز است چگویم
گر بر همه باز است در وصل تو جانا
چون بر من سرگشته فراز است چگویم
عطار درین کوی اگر نیک و اگر بد
پروانهٔ آن شمع طراز است چگویم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
ای سراسیمه مه از رخسار تو
سرو سر در پیش از رفتار تو
ذرهای است انجم زخورشید رخت
نقطهای است افلاک از پرگار تو
گل که باشد پیش رخسارت از آنک
عقل کل جزوی است از رخسار تو
پر شکر شد شرق تا غرب جهان
از شکرریز شکر گفتار تو
چشم گردد ذره ذره در دو کون
بر امید ذرهای دیدار تو
گنج پنهانی تو ای جان و جهان
جان شعاع تو جهان آثار تو
چون تو هستی هر زمان در خورد تو
پس که خواهد بود جز تو یار تو
چون کسی را نیست یارا در دو کون
هست هر دم تیزتر بازار تو
صد هزاران جان فروشد هر نفس
کس نیامد واقف اسرار تو
بیش میدانم هزار و صد هزار
از فلک سرگشتهتر در کار تو
دم به دم میآفریند آنچه هست
و آفریدن نیست جز اظهار تو
خود نمیاستد دمی یک ذره چیز
تا نثار تو شود ایثار تو
هر زمانی صد هزاران عالم است
کان نثار توست انمودار تو
تا ابد هرگز نبیند ذرهای
خواری و غم هر که شد غمخوار تو
زان حسین از دار تو منصور شد
کز هزاران تخت بهتر دار تو
گر همه آفاق عالم پر گل است
زان همه گل خوشترم یک خار تو
صد سپه هرلحظه گر ظاهر شود
برهم اندازم به استظهار تو
میبچربد بر جهانی خوش دلی
در دل من ذرهای تیمار تو
روی گردانید عطار از دو کون
در لحد آورد و در دیوار تو
عالمی در هستی خود ماندهاند
زین جهت شد نیست خود عطار تو
سرو سر در پیش از رفتار تو
ذرهای است انجم زخورشید رخت
نقطهای است افلاک از پرگار تو
گل که باشد پیش رخسارت از آنک
عقل کل جزوی است از رخسار تو
پر شکر شد شرق تا غرب جهان
از شکرریز شکر گفتار تو
چشم گردد ذره ذره در دو کون
بر امید ذرهای دیدار تو
گنج پنهانی تو ای جان و جهان
جان شعاع تو جهان آثار تو
چون تو هستی هر زمان در خورد تو
پس که خواهد بود جز تو یار تو
چون کسی را نیست یارا در دو کون
هست هر دم تیزتر بازار تو
صد هزاران جان فروشد هر نفس
کس نیامد واقف اسرار تو
بیش میدانم هزار و صد هزار
از فلک سرگشتهتر در کار تو
دم به دم میآفریند آنچه هست
و آفریدن نیست جز اظهار تو
خود نمیاستد دمی یک ذره چیز
تا نثار تو شود ایثار تو
هر زمانی صد هزاران عالم است
کان نثار توست انمودار تو
تا ابد هرگز نبیند ذرهای
خواری و غم هر که شد غمخوار تو
زان حسین از دار تو منصور شد
کز هزاران تخت بهتر دار تو
گر همه آفاق عالم پر گل است
زان همه گل خوشترم یک خار تو
صد سپه هرلحظه گر ظاهر شود
برهم اندازم به استظهار تو
میبچربد بر جهانی خوش دلی
در دل من ذرهای تیمار تو
روی گردانید عطار از دو کون
در لحد آورد و در دیوار تو
عالمی در هستی خود ماندهاند
زین جهت شد نیست خود عطار تو