عبارات مورد جستجو در ۸۳ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
هرگزت عادت نبود این بیوفایی
غیر ازین نوبت که در پیوند مایی
من هم اول روز دانستم که بر من
زود پیوندی، ولی دیری نپایی
میکنم یادت بهر جایی که هستم
گر چه خود هرگز نمیگویی: کجایی؟
رخ نمودن را نشانی نیست پیدا
نقد میبینم که رنجی مینمایی
گر نپرسی حال من عیبی نباشد
کین شکستن خود نیرزد مومیایی
چشم ما را روشنی از تست و بیتو
هرگزش ممکن نباشد روشنایی
اوحدی بیگانه بود از آستانت
ورنه با هر کس که دیدم آشنایی
غیر ازین نوبت که در پیوند مایی
من هم اول روز دانستم که بر من
زود پیوندی، ولی دیری نپایی
میکنم یادت بهر جایی که هستم
گر چه خود هرگز نمیگویی: کجایی؟
رخ نمودن را نشانی نیست پیدا
نقد میبینم که رنجی مینمایی
گر نپرسی حال من عیبی نباشد
کین شکستن خود نیرزد مومیایی
چشم ما را روشنی از تست و بیتو
هرگزش ممکن نباشد روشنایی
اوحدی بیگانه بود از آستانت
ورنه با هر کس که دیدم آشنایی
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
آغاز ده نامه
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۰۵۵
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بگو ابلیس را از من پیامی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۳
از چرخ بار منت تا کی توان کشیدن
باید بهپای مردی دست از جهان کشیدن
توفان کن و برانگیز گرد از بنای هستی
دامان مقصد آخر خواهی چنان کشیدن
یک نالهٔ سپندت از وهم میرهاند
تا کی به رنگ مجمر دود از دهان کشیدن
اسباب میفزاید بر تشنهکامی حرص
گل را ز جوش آبست چندین زبان کشیدن
ای حرص! وهم بنما، قطع نظرکن از خویش
کاین راه طی نگردد غیر از عنان کشیدن
صید ضعیف ما را از انقلاب پرواز
باید به حلقهٔ دام خط امان کشیدن
آه از هجوم پیری، داد از غم ضعیفی
همچون کمان خویشم باید کمان کشیدن
گردی شکسته بالم پروراز من محالست
دارم سری که نتوان زین آستان کشیدن
محو سجود شوقم در یاد چشم مستی
از جبههٔ خیالم می میتوان کشیدن
زانجلوه هیچ ننمود آیینه جز مثالی
نقاش را محال است تصویر جان کشیدن
گو یأس تا نماید آزادم از دو عالم
تا چند ناز یوسف ازکاروان کشیدن
خاکسترم همان بهکز شعله پیش تازد
مرگ است داغ خجلت از همرهانکشیدن
صد رنگ شور هستی آیینه دار مستی است
نتوان چوگل درین باغ ساغر توانکشیدن
بیدل دلی ز آهن باید در این بیابان
تا یک جرس توانم بار فغان کشیدن
باید بهپای مردی دست از جهان کشیدن
توفان کن و برانگیز گرد از بنای هستی
دامان مقصد آخر خواهی چنان کشیدن
یک نالهٔ سپندت از وهم میرهاند
تا کی به رنگ مجمر دود از دهان کشیدن
اسباب میفزاید بر تشنهکامی حرص
گل را ز جوش آبست چندین زبان کشیدن
ای حرص! وهم بنما، قطع نظرکن از خویش
کاین راه طی نگردد غیر از عنان کشیدن
صید ضعیف ما را از انقلاب پرواز
باید به حلقهٔ دام خط امان کشیدن
آه از هجوم پیری، داد از غم ضعیفی
همچون کمان خویشم باید کمان کشیدن
گردی شکسته بالم پروراز من محالست
دارم سری که نتوان زین آستان کشیدن
محو سجود شوقم در یاد چشم مستی
از جبههٔ خیالم می میتوان کشیدن
زانجلوه هیچ ننمود آیینه جز مثالی
نقاش را محال است تصویر جان کشیدن
گو یأس تا نماید آزادم از دو عالم
تا چند ناز یوسف ازکاروان کشیدن
خاکسترم همان بهکز شعله پیش تازد
مرگ است داغ خجلت از همرهانکشیدن
صد رنگ شور هستی آیینه دار مستی است
نتوان چوگل درین باغ ساغر توانکشیدن
بیدل دلی ز آهن باید در این بیابان
تا یک جرس توانم بار فغان کشیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۵
دل بیمار من ناز مداوا برنمی دارد
گرانی از دم جان بخش عیسی بر نمی دارد
نماند از خون دل چندان که مژگانی کنم رنگین
همان دست از دل آن مژگان گیرا برنمی دارد
مگر با خار دیوارش نظر بازی کنم، ورنه
گل این بوستان بار تماشا برنمی دارد
مبادا هیچ کافر را الهی خصم کم فرصت!
به ترک سرفلک دست از سرما برنمی دارد
به می اصلاح سودا می کنم هر چند می دانم
که خامی را زعنبر جوش دریا برنمی دارد
ز نامردان به مردان زال دنیا بیشتر پیچد
که دست از دامن یوسف زلیخا بر نمی دارد
بدان هرگز نمی گردند خوب از صحبت نیکان
ز سوزن تنگ چشمی قرب عیسی بر نمی دارد
وطن هر چند دلگیرست بر غربت شرف دارد
به آهن، دل شرار از سنگ خارا بر نمی دارد
تو می اندیشی از خار ملامت، ورنه صاحبدل
نیارد در نظر تا خار را پا بر نمی دارد
اگرچه دامن ما بر فلک چون ابر می ساید
همان خار علایق دست از ما برنمی دارد
به هر نقش و نگاری کی مقید می شود صائب؟
دلی کز سرکشی عبرت ز دنیا برنمی دارد
گرانی از دم جان بخش عیسی بر نمی دارد
نماند از خون دل چندان که مژگانی کنم رنگین
همان دست از دل آن مژگان گیرا برنمی دارد
مگر با خار دیوارش نظر بازی کنم، ورنه
گل این بوستان بار تماشا برنمی دارد
مبادا هیچ کافر را الهی خصم کم فرصت!
به ترک سرفلک دست از سرما برنمی دارد
به می اصلاح سودا می کنم هر چند می دانم
که خامی را زعنبر جوش دریا برنمی دارد
ز نامردان به مردان زال دنیا بیشتر پیچد
که دست از دامن یوسف زلیخا بر نمی دارد
بدان هرگز نمی گردند خوب از صحبت نیکان
ز سوزن تنگ چشمی قرب عیسی بر نمی دارد
وطن هر چند دلگیرست بر غربت شرف دارد
به آهن، دل شرار از سنگ خارا بر نمی دارد
تو می اندیشی از خار ملامت، ورنه صاحبدل
نیارد در نظر تا خار را پا بر نمی دارد
اگرچه دامن ما بر فلک چون ابر می ساید
همان خار علایق دست از ما برنمی دارد
به هر نقش و نگاری کی مقید می شود صائب؟
دلی کز سرکشی عبرت ز دنیا برنمی دارد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۵
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۹
آه ازین تنگ قبایان شده تنگم دامان
که نه سر ماند مرا در غم ایشان نه امان
لب گشایند و نباتی ندهندم، آری
کام خود را نتوان یافتن از خودکامان
گر برم در برشان دست، بدزدند اندام
سیم دزدی عجبی نیست ز سیم اندامان
رخ چو آتش بنمایند و جگر پخته کنند
این دل پخته من سوخته شد زین خامان
خسرو از بهر تو بدنام شد، از وی بگریز
نیکنامی نبود در روش بدنامان
که نه سر ماند مرا در غم ایشان نه امان
لب گشایند و نباتی ندهندم، آری
کام خود را نتوان یافتن از خودکامان
گر برم در برشان دست، بدزدند اندام
سیم دزدی عجبی نیست ز سیم اندامان
رخ چو آتش بنمایند و جگر پخته کنند
این دل پخته من سوخته شد زین خامان
خسرو از بهر تو بدنام شد، از وی بگریز
نیکنامی نبود در روش بدنامان
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - وله ایضاً
غلّه کامسال خواجه داد مرا
گر نبد جمله، بود اکثر خاک
اندر انبار من بدولت تو
هست از بادیه فزون تر خاک
نان ازین غلّه خشت پخته بود
زانکه اجزاش هست یکسر خاک
دانه ها در جوال چون خصمش
کرده مفرش زخاک و بستر خاک
گندمش باز چون مصیبتیان
با گریبان چاگ بر سر خاک
زرد و بی مغز و سست و پوسیده
صورت جو چو مردگان در خاک
وجه نانم نکرد روشن و نیز
کرد آب رخم مکدّر خاک
اگر آن گندمست پس ما را
ارتفاعست سخت بی مر خاک
نسبت خاک و گندمش با هم
همچنان بد که تخم اندر خاک
گفتم از بهر که گلم دادست
زانکه مشتی کهست و دیگر خاک
چون چنین بود بیشتر بایست
که نه باری بند مسیر خاک
راستی را چه گرد بر خیزد
با سخایش ازین محقّر خاک؟
اگر خاک پای خود دادی
زدمی در دو چشم اختر خاک
فلک از من برای سرمۀ چشم
بخریدی بنرخ گوهر خاک
خاک و گندم یکیست در نظرش
همچنان کش یکیست بازر خاک
خاک مردم خورد، ندانستم
که خورد مردم ای را در خاک
کردم اندیشه تا چرا فرمود
خواجه با گندمم برابر خاک
یا بفرمان شرع می پاشد
در دو رخسار مدح گستر خاک
یا همی خواست تا بینبارد
چشمۀ آب طبع چاکر خاک
یا اشارت بدان همی فرمود
که چو چیزیت نیست میخور خاک
نه نه، به زین تو حکمتی بشنو
که چرا داد صدر سرور خاک
آدمی را چو خاک سیر کند
کرد وجه غذای من برخاک
با چنین بخشش و چنین انعام
بر سر شعر و کلک و دفتر خاک
گر نبد جمله، بود اکثر خاک
اندر انبار من بدولت تو
هست از بادیه فزون تر خاک
نان ازین غلّه خشت پخته بود
زانکه اجزاش هست یکسر خاک
دانه ها در جوال چون خصمش
کرده مفرش زخاک و بستر خاک
گندمش باز چون مصیبتیان
با گریبان چاگ بر سر خاک
زرد و بی مغز و سست و پوسیده
صورت جو چو مردگان در خاک
وجه نانم نکرد روشن و نیز
کرد آب رخم مکدّر خاک
اگر آن گندمست پس ما را
ارتفاعست سخت بی مر خاک
نسبت خاک و گندمش با هم
همچنان بد که تخم اندر خاک
گفتم از بهر که گلم دادست
زانکه مشتی کهست و دیگر خاک
چون چنین بود بیشتر بایست
که نه باری بند مسیر خاک
راستی را چه گرد بر خیزد
با سخایش ازین محقّر خاک؟
اگر خاک پای خود دادی
زدمی در دو چشم اختر خاک
فلک از من برای سرمۀ چشم
بخریدی بنرخ گوهر خاک
خاک و گندم یکیست در نظرش
همچنان کش یکیست بازر خاک
خاک مردم خورد، ندانستم
که خورد مردم ای را در خاک
کردم اندیشه تا چرا فرمود
خواجه با گندمم برابر خاک
یا بفرمان شرع می پاشد
در دو رخسار مدح گستر خاک
یا همی خواست تا بینبارد
چشمۀ آب طبع چاکر خاک
یا اشارت بدان همی فرمود
که چو چیزیت نیست میخور خاک
نه نه، به زین تو حکمتی بشنو
که چرا داد صدر سرور خاک
آدمی را چو خاک سیر کند
کرد وجه غذای من برخاک
با چنین بخشش و چنین انعام
بر سر شعر و کلک و دفتر خاک
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۴ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۸ - وله ایضا
ز روزگار بیک ره کرانه می جویم
ملول گشته ام از خود بهانه می جویم
چهار حدّ وجودم مخالفان دارند
ره برون شو خود زان میانه می جویم
بان سوهان بر تیغ می زنم خود را
خلاص خویش ز چنگ زمانه می جویم
به پای خویش به دام بلا نهادم سر
گمان مبر که در این دام دانه می جویم
خلاف طبع جهان از جهان طمع دارم
نه جایگاه منست این، کرانه می جویم
فلک بمن دل غمگین همی بنگذارد
من از زمانه دل شادمانه می جویم
اگر چه مرغ دلم را شکسته شد پر و بال
فراز قبّۀ چرخ آشیانه می جویم
دلم از این ظلمات حواس بگرفتست
ره گریز از این بالکانه می جویم
بمانده ام متحیّر درین نشیمن خاک
غریب و سر زده ام راه خانه می جویم
طمع ببین که بدین پنج روزه مایة عمر
سریر مملکت جاودانه می جویم
ز تنگنای زمینم هزار آسیبست
برای عیش فراخ آسمانه می جویم
سلامتی، پس اگر نیست ،بازگشتی خوب
به آرزوی یکی زین دوگانه می جویم
چو آستانۀ راه منست هستی من
بچابکی گذر از آستانه می جویم
ملول گشته ام از خود بهانه می جویم
چهار حدّ وجودم مخالفان دارند
ره برون شو خود زان میانه می جویم
بان سوهان بر تیغ می زنم خود را
خلاص خویش ز چنگ زمانه می جویم
به پای خویش به دام بلا نهادم سر
گمان مبر که در این دام دانه می جویم
خلاف طبع جهان از جهان طمع دارم
نه جایگاه منست این، کرانه می جویم
فلک بمن دل غمگین همی بنگذارد
من از زمانه دل شادمانه می جویم
اگر چه مرغ دلم را شکسته شد پر و بال
فراز قبّۀ چرخ آشیانه می جویم
دلم از این ظلمات حواس بگرفتست
ره گریز از این بالکانه می جویم
بمانده ام متحیّر درین نشیمن خاک
غریب و سر زده ام راه خانه می جویم
طمع ببین که بدین پنج روزه مایة عمر
سریر مملکت جاودانه می جویم
ز تنگنای زمینم هزار آسیبست
برای عیش فراخ آسمانه می جویم
سلامتی، پس اگر نیست ،بازگشتی خوب
به آرزوی یکی زین دوگانه می جویم
چو آستانۀ راه منست هستی من
بچابکی گذر از آستانه می جویم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
خیز کاندر دلبری بر عهد و پیمان نیستی
وه که اندر دوستی یکروی و یکسان نیستی
از لبت کس بوسهای نستد کزو جان نستدی
با چنین دندان مرا باری به دندان نیستی
هر نفس جنگی بر آری، هر زمان صلحی کنی
کافرا تا چند ازین، آخر مسلمان نیستی؟
گفتی آنگه دست گیرم کت در آید دل ز پای
شد ز دست این کار و تو هم بر سر آن نیستی
وه که اندر دوستی یکروی و یکسان نیستی
از لبت کس بوسهای نستد کزو جان نستدی
با چنین دندان مرا باری به دندان نیستی
هر نفس جنگی بر آری، هر زمان صلحی کنی
کافرا تا چند ازین، آخر مسلمان نیستی؟
گفتی آنگه دست گیرم کت در آید دل ز پای
شد ز دست این کار و تو هم بر سر آن نیستی
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۹
ای صدر بکن هر چه توانی ز تغافل
تا روز خود از وعده تو می شمرم من
باشد که ادب گیرم و جایی ننشینم
چون سیلی مطل تو فراوان بخورم من
از شعر و تقاضا دل و مغزم به خلل شد
در وعده بی مغز تو تا کی نگرم من؟
در کیسه ندارم درم قلب و گر نی
خود را به خود از غصه تو باز خرم من
کو دادگری کز سر انصاف تو زند دم؟
تا پیرهن از جور تو در پای درم من
تا روز خود از وعده تو می شمرم من
باشد که ادب گیرم و جایی ننشینم
چون سیلی مطل تو فراوان بخورم من
از شعر و تقاضا دل و مغزم به خلل شد
در وعده بی مغز تو تا کی نگرم من؟
در کیسه ندارم درم قلب و گر نی
خود را به خود از غصه تو باز خرم من
کو دادگری کز سر انصاف تو زند دم؟
تا پیرهن از جور تو در پای درم من
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۳
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۹ - در شکایت دوستی گفت
قبول بین که در این سال سعد دولت و دین
به مهر و کین بر من یک غلام نفرستاد
بلند و پست حدیث مرا محل ننهاد
دروغ و راست به من یک پیام نفرستاد
نهاده گردن و بگشاده لب براق ظفر
در این چه دید که زین و لگام نفرستاد
هزار گوهر نو سفته هدیه می کردم
یکی دو رشته برای نظام نفرستاد
برای صید چو من بلبل همایون فال
حدیث دانه میندیش دام نفرستاد
من آن نیم که شکایت کنم معاذالله
که سعد رفت و سعادت تمام نفرستاد
چو از عراق فرستاده ایم در باقی
چرا به من زرفانی ز شام نفرستاد
من آن نگویم گویم که پر تحیت باد
چرا تحیت مسکین بوام نفرستاد
چو کرد حج و زیارت سلیم باشد اگر
به سوی آل محمد سلام نفرستاد
حرام باشد می خورد نزد مخموران
که یک دو جرعه ز باقی جام نفرستاد
به مهر و کین بر من یک غلام نفرستاد
بلند و پست حدیث مرا محل ننهاد
دروغ و راست به من یک پیام نفرستاد
نهاده گردن و بگشاده لب براق ظفر
در این چه دید که زین و لگام نفرستاد
هزار گوهر نو سفته هدیه می کردم
یکی دو رشته برای نظام نفرستاد
برای صید چو من بلبل همایون فال
حدیث دانه میندیش دام نفرستاد
من آن نیم که شکایت کنم معاذالله
که سعد رفت و سعادت تمام نفرستاد
چو از عراق فرستاده ایم در باقی
چرا به من زرفانی ز شام نفرستاد
من آن نگویم گویم که پر تحیت باد
چرا تحیت مسکین بوام نفرستاد
چو کرد حج و زیارت سلیم باشد اگر
به سوی آل محمد سلام نفرستاد
حرام باشد می خورد نزد مخموران
که یک دو جرعه ز باقی جام نفرستاد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
نقش دیبا چنان کشید فرنگ
که ز من برد دانش و فرهنگ
کفر از عشق و عشق از ایمان
چیست این فتنه ها و این نیرنگ
زمزمم سوخته است گو هندو
مشت خاکسترم فشان بر گنگ
وه که بر ما نوشته باده فروش
باده را سنگ و جام را پا سنگ
چند کورانه دست اندازیم
دامن کس نیاید اندر چنگ
زو همه نقش ها و او بی نقش
زو همه رنگ ها و او بی رنگ
گله در دوستی نمی گنجد
بس که شد راه دوستداری تنگ
به قضا تن دهم که در دریا
شادی گوهرست و خوف نهنگ
تو مکن ضرب زخمه را خارج
گر «نظیری » غلط کند آهنگ
که ز من برد دانش و فرهنگ
کفر از عشق و عشق از ایمان
چیست این فتنه ها و این نیرنگ
زمزمم سوخته است گو هندو
مشت خاکسترم فشان بر گنگ
وه که بر ما نوشته باده فروش
باده را سنگ و جام را پا سنگ
چند کورانه دست اندازیم
دامن کس نیاید اندر چنگ
زو همه نقش ها و او بی نقش
زو همه رنگ ها و او بی رنگ
گله در دوستی نمی گنجد
بس که شد راه دوستداری تنگ
به قضا تن دهم که در دریا
شادی گوهرست و خوف نهنگ
تو مکن ضرب زخمه را خارج
گر «نظیری » غلط کند آهنگ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم
کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
کند از سختی مرد است دم تیغ عدو
زرهی نیست به از جوهر خود مردان را
از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ
کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم
کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
کند از سختی مرد است دم تیغ عدو
زرهی نیست به از جوهر خود مردان را
از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ
کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۰ - به دوستی نگاشته
برخی جانت شوم بیشتر مردم روزگار دیر پیوند و زود سیرند و سست مهر و سخت گیر. پاک یزدان را ستایش که گوهر سرکاری را پاک از این آلودگی ها سرشته و در روزنامه زندگانی چیز دیگر بر سر نوشته، چون شد که آزموده یاران را به چیزهای هیچ مایه که یکی در پای بردن کیش نامه نگاری است رنجه میداری و شکنجه می فرمائی تاکنون سه چهار نامه که رسید همه را آگاهم یک پاسخ از فرگاه مهربانی نگارش نیفتاد و جز راه و روش بیگانگی و بیزاری به کار نرفت زبان را به گله گزاری باز مخواه و این رشته را به موئی توان بست دراز مکن. نکوهش آئین درویشی نیست و کاوش بیگانه وار هنجار پیوند خویشی نه، اگر نه دست کیفر را نبسته اند و کلک باد افراه را نی در ناخن نشکسته، کاری توان کرد و شماری آورد که از این پس کرده های پیشین را پیرامون نگردی و این اندیشه بد پیشه را که تیشه ریشه کن است در نوردی. اگر بیش از این سرایم و دردهای نهفته که گرد دل و پیرامون زبان همی گردد باز نمایم، کارت از فرزانگی ساز دیوانگی آرد و خانه هوشت از آبادی سر در ویرانگی نهد.