عبارات مورد جستجو در ۱۵۱ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
تاقامت چو سرو تو بالا کشیده اند
درچشمم آن خیال چه رعنا کشیده اند
دامن کشان به باغ گذر کن که سرو را
دامن ز رشک قد تو در پا کشیده اند
نقش خیال ابروی شوخ کمان وشت
برکارگاه حسن چه زیبا کشیده اند
مستوفیان کشور خوبی چو خطّ تو
حرفی دگر به دور قمر ناکشیده اند
کارم به جان وکارد سوی استخوان رسید
از بس زبان طعن که در ما کشیده اند
این مردمان دیده ی خونین سرشک من
هردم زگریه رخت به دریا کشیده اند
ابن حسام لؤلؤ نظم خوشاب تو
چون رشته در حمایل جوزا کشیده اند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
دوش با زلفت به هم شوریده حالی داشتیم
در سر از سودای ابرویت خیالی داشتم
خط ابروی کجت در چشم من پیوسته بود
راست گویی در نظر شکل هلالی داشتم
گرچه با یاد دهانت عیش بر ما تنگ بود
هر دم از شوق لبت شیرین مقالی داشتم
چند روزی پای بند کلبه ی آب و گلم
من که همچون طایران سدره بالی داشتم
خرّما آن روز کان خورشید بر من تافتی
حبّذا آن شب که با آن مه وصالی داشتم
ای خوشا وقتی که ساقی وقت من خوش داشتی
وز کف او چون می کوثر زلالی داشتم
یاد باد آن روزگار خوش که چون ابن حسام
گاه گاهی بر سر کویت مجالی داشتم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
بس که یاد آن لب و دندان چون دُر می کنم
دامن از اشک چو مروارید تر پُر می کنم
سالها سودای ابروی تو در سر داشتم
بار دیگر آن خیال کج تصور می کنم
از وجودم تا عدم مویی نماند در میان
در میانه چون بباریکی تفکُّر می کنم
باد را مگذار بر زلفت وزیدن زانکه گر
در سر زلف تو پیچد من تغیُّر می کنم
گر دهی فخرم به مقدار شگان کوی خویش
من بدین مقدار بسیاری تفاخُر می کنم
تا شود پروانه شمع رخت ابن حسام
روی سوی روشنایی چون سمندُر می کنم
جبرئیل از منتهای سدره آمین می کند
چون دعای شاه عادل بایسنقر می کنم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
گفتیم: چون زنده مانی در غم هجران من؟
خواستم مرگ خود، اما بر نیامد جان من
درد من عشقست و درمانش بغیر از صبر نیست
چون کنم؟ کز درد مشکل تر بود درمان من
من خود از جان بنده ام فرمان عشقت را، ولی
تا چه فرماید مرا این بخت نافرمان من؟
شمه ای ناگفته از سوز دلم، شهری بسوخت
آه! اگر ظاهر شود این آتش پنهان من!
وه! چه روی آتشینست آن؟ که گاه دیدنش
شعله ها، پندارم افتادست در مژگان من
بس که من مدهوش و حیرانم ز چشم مست او
هر کرا چشمیست می باید شدن حیران من
چون هلالی گوشه چشمی گدایی میکنم
گه گهی سوی گدای خود نگر، سلطان من
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
کیست آن سرو روان؟ کز ناز دامن بر زده
جامه گلگون کرده و آتش بعالم در زده
کرده هر شب ز آتش حسرت دل ما را کباب
با حریفان دگر تا صبح دم ساغر زده
وصف قد نازکش، گر راست میپرسی ز من
سرو آزادیست کز باغ لطافت سر زده
خواب چون آید؟ که شبها بر دل ما تا سحر
هر زمان زنجیر زلفش حلقه ای دیگر زده
خط او بر برگ نسرین گرد مشک آمیخته
خال او بر صفحه گل نقطه از عنبر زده
چشم خونریزش، که دارد هر طرف مژگان تیز
هست قصابی، که بر دور میان خنجر زده
تلخم آید بر لب شیرین او نام رقیب
زانکه بهر کشتنم زهریست در شکر زده
باد، گویا، بی گل رویش، چو من دیوانه شد
ورنه خود را از چه رو بر خاک و خاکستر زده؟
تا هلالی کرد روی زرد خود فرش رهش
توسن او گاه جولان نعلها بر زر زده
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۲
بمجلس اندر کان بت مرا شراب دهد
بمن نشاط و ببد خواه من عذاب دهد
یکی چنانکه خدایش همه عذاب دهد
یکی چنان که خدایش همه صواب دهد
گمان برم که بمن آفتاب خواهد داد
بلی چو ساقی مه باشد آفتاب دهد
اگر بخوانم آن را کجا که دوزخ اوست
هر آینه گل حمری مرا جواب دهد
ز باد حلقۀ زلفین او بر آن رخسار
همی شتاب کند تا مرا شتاب دهد
بدین جهان چه شناسی عجبتر از خط او
که مشک نیست ولی بوی مشک ناب دهد
سیاه و سبز و قوّی است و ماه و مهرش روی
خرد زهر دو نشانی همی صواب دهد
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۳۵
ای ترک میر ، فتنۀ بغما و خلخی
هم سر و مشک زلفی و هم ماه گلرخی
همچون بهار خرّم دردیده خرمی
همچون همای فرّخ بر بنده فرخی
در جادویی معلم پیران بابلی
در نیکوئی مقدم ترکان خلخی
مشکین خطی پس از چه سبب سیم عارضی
شیرین لبی پس از چه سبب زهر پاسخی
خارج شود ز نعت خطت طبع عنصری
عاجز شود ز وصف لبت و هم فرخی
تا همچو یوسفی بلطیفی و خرمی
بر جمع خلق حجت اهل تنا سخی
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
اندر خوبی تو را فزودست جمال
در قبضۀ آن کمان ابروی تو خال
از مشک ستاره ایست بر چرخ جلال
کز غالیه در دو ظرف دارد و هلال
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد
از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد
بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست
بر دل من قفل بود قفل درم چون‌گشاد
داد من از دلبری است کاو ندهد داد من
گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد
نازگری خوش‌زبان پاک‌بری شوخ‌چشم
عشوه دهی دلفریب‌ بوالعجبی اوستاد
آن‌که ازو شوخ‌تر چشم زمانه ندید
وان که ازو خوب‌تر خلق زمانه نزاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
نه پسته چون دهنِ تنگِ یارِ من دارد
نه باغ چون رخِ گل رنگِ یارِ من دارد
به حسن و ناز و به غمز و کرشمه سرو به باغ
همی خرامد اگر [ سنگِ ] یارِ من دارد
خروش زهره ز بامِ سیم فلک به صبوح
گمان برم که شش آهنگِ یارِ من دارد
هزار صید بر آویخته ست فتنۀ عشق
به هر کمند که بر چنگِ یارِ من دارد
دگر تحمّلِ خون خوردنم نخواهد بود
که طاقتِ دلِ چون سنگِ یارِ من دارد
مرا حدیثِ نزاری خوش آمده ست از آنک
حلاوتِ دهنِ تنگِ یارِ من دارد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
زهی از روی تو گل شرمساری
بنفشه از سر زلف تو تاری
کشیده خطبت از عنبر هلالی
گرفته لعلت از باده عیاری
ز لشکرگاه خوبی بر نیامد
بدل بردن چو تو چابک سواری
بنا میزد!رخی داری و قدّی
چو بر سروی شکفته لاله زاری
سر زلفت چو عقد حسن گیرد
نیاید آفتاب اندر شماری
رخ و خطّت بچشم من چنانست
که بر گلبرگ از عنبر غباری
ز قدّ تو بمانده پای در گل
کجا سروی بود در جویباری
ز شرم روی تو هر روز خورشید
برآید سرخ همچون شرمساری
ز بهر بندگیّت ماه هر ماه
شود در گوس گردون گوشواری
چو تیغ و غمزة تو یار کردند
نماند زندگانی را قراری
همه لطفی سراسر، چشم بد دور
نباشد از تو خرّم تر نگاری
مرا در دولت وصل تو می رفت
باقبال تو خوش روزگاری
دل من شاد بود آخر که هر روز
بخدمت می رسیدم یک دوباری
فلک چون زلف تر بر من بشورید
چو رخسارت برونق کار و باری
مرا از خدمتت بگسست ایّام
همین صنعت کند ایّام آری
جهان را در جهان کام دل اینست
که می گردد جدا یاری ز یاری
پی هر تندیی آرد نشیبی
پی هر مستیی آرد خماری
بقصد جان من برخاست اکنون
سپاه حادثات از هر گناری
کنون تا تو بشادی باز گردی
من و درد دلی و انتظاری
چو ابروی تو پیوسته بلایی
چو زلفین تو در هم بسته کاری
نه جز وصل تو مارا هیچ درمان
نه جز یاد تو ما را غمگساری
خبر پرسان و آب از دیده ریزان
نشسته بر سر هر رهگذاری
منم کز مهربانی بر نتابم
بسمّ اسب تو اسیب خاری
بنامه گه گهی یاد آور از من
که نه ننگی ازین خیزد نه عاری
مکن یکبارگی ما را فراموش
که چون من بد نباشد دوستاری
اگر من زنده مانم خیره، ورنی
بود این گفته از من یادگاری
سلامت همرهت بادا همه راه
سعادت یار تو در هر دیاری
ز هر گامی که اسبت برگرفته
گشاده چشمه یی در مرغزاری
مرادت حاصل و باز آمدن زود
مبارک آمده هر اختیاری
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
داری ز پی چشم بد ای درّ خوشاب
یک نرگس ناشکفته در زیر نقاب
وین از همه طرفه تر که از بادۀ حسن
یک چشم تو مستت ودگر چشم خواب
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۶
در هم زده یی ز زلف و رخ رنگی خوش
بر برده بطاق ابرو آهنگی خوش
تنگست دلم همچو دهان تو ولیک
این تنگی ناخوش است و آن تنگی خوش
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
رخساره نازنینت ای سرو سهی
هم نام سعادت است و هم روز بهی
پهلو که کند ازو چو زلف تو بهی؟
کورا نه چو خال تو بود روسیهی؟
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
گوشه چشم پر خمارش بین
سر دستان پر نگارش بین
خط سبز زمردین نگرش
سر دندان آبدارش بین
نرگس مست دل رباش نگر
لب لعل شکر نثارش بین
در خم زلف مشک افشانش
نیفه نافه تتارش بین
سرو سیمین برش نگر عمدا
بر سر سرو لاله زارش بین
گل نسرین عارضش دیدی
نوک مژگان هم چو خارش بین
از میانش مگو نزاری باز
گو میان بی میان کنارش بین
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آشنا منما به گیسوی پریشانه شانه را
آگه از سر دل خلقی مکن بیگانه را
دل به خال کنج ابرویت قانعت کرده است
مرغ من دیگر ندارد میل آب و دانه را
اشک چشمم باعث آبادی تن گشته است
ای که گفتی سیل ویران می‌نماید خانه را
آن که رسم شعله افروزی نشان شمع داد
شیوه پرسوختن آموختن او پروانه را
من دل از کف داده محراب ابروی توام
بعد از این کاریندارم کعبه و بتخانه را
دل به زلف آخر از شور جنون پیوسته شد
آگهی لازم بود دیوانگری دیوانه را
یک دم از راحت ندارم بهره گویا ریخته است
طرح ریز (صامت) از غم طرح این کاشانه را
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
در شهر بگویید چه فریاد و فغان است
آن سرو مگر باز به بازار روان است
قومی بدویدند به نظاره رویش
وان راکد قدم سست شداز پی نگران است
در هر قدمش از همه فریاد بر آمد
آهسته که بر ره دل صاحب نظران است
از شاهد اگر میل به آن است شما را
این است جمالی که سراسر همه آن است
لب ها به امیدند که یک بار ببوسند
خاکی که برو از قدم دوست نشان است
ای دیده در آن شکل و شمایل نظری کن
گرزان که تو را آرزوی دیدن جان است
رویی و در و چشم جهانی متحیر
زلفی که پریشانی احوال جهان است
چون جان همام است در آن دام گرفتار
گر خاطر پیر است و گر طبع جوان است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دلم شکست بدان زلف های پر شکنش
که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد
هزار جان گرامی فدای یک نفسش
که رهگذر نفسش زان لب و دهن دارد
گرفتم از لب لعلش حکایتی گویم
نشان چگونه دهم ز آنچه در سخن دارد
بسی لطیفتر آمد ز جان ما تن او
کسی نشان ندهد کان نگار تن دارد
چو قامتش بخرامد جهانیان گویند
چرا صبا هوس سرو و نارون دارد
چو نقش او ننگارند صورتی در چین
زهی جمال که آن لعبت ختن دارد
نصیحتم بنوشید هیچ مگذارید
که دوست آینه نزدیک خویشتن دارد
گر او در آینه عکس جمال خود بیند
ز حسن خویش چه پروای مرد و زن دارد
هزار جان به لب آمد ز آرزوی لبش
که در فریفتن دل هزار فن دارد
که دزدد از لب او بوسه یی به صد حیله
ز سر و هشته فرو زلف چون رسن دارد
به خاک بوس درش راضیم که باشد دل
که با لبش هوس عشق باختن دارد
به تحفه پیش من آرید خاک پای کسی
که نسبتی به سر کوی یار من دارد
شود همام کسی کار به عمر خویش دمی
ز خوابگاه سگان درش وطن دارد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
چه می خورده است چشم نیم خوابش
که او مست است وهشیاران خرابش
زهی بیداری بختم در آن شب
که آید خواب تا بینم به خوابش
اگر پرسد که بی ما زنده چونی
نخواهد بود جز حیرت جوابش
اگر آن زلف چون شب های هجران
نگشتی سایه بان آفتابش
نظر را کی بدی ز اشراق رویش
مجالی با جمال بی نقابش
همام از باده مستغنی ست ساقی
که می خورد از لب چون لعل نابش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
نبود عجب که از دل ما شور شد بلند
جایی که دود حوصلهٔ طور شد بلند
شد موج زن ز جلوهٔ او سیل فتنه ای
گرد خرابی از دل معمور شد بلند
هرگز نبود عمر فراق این قدر دراز
از یاد زلف او شب دیجور شد بلند
کوته کند فسانهٔ گلبانگ عندلیب
هر جا حدیث آن رخ مستور شد بلند
یک چند راز عشق ز خامان نهفته بود
باز این ترانه از لب منصور شد بلند
یا رب که دید سرو سهی پیکر تو را
کآوازه اش چو مصرع مشهور شد بلند؟
بانگ دراست قافله درد را حزین
هر ناله ای که از دل رنجور شد بلند