عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
دست گیرید و بدستم می گلفام دهید
بادهٔ پخته بدین سوختهٔ خام دهید
چون من از جام می و میکده بدنام شدم
قدحی می بمن می کش بدنام دهید
تا بدوشم ز خرابات به میخانه برند
سوی رندان در میکده پیغام دهید
گر چه ره در حرم خاص نباشد ما را
یک ره ای خاصگیان بار من عام دهید
با شما درد من خسته چو پیوسته دعاست
تا چه کردم که مرا اینهمه دشنام دهید
در چنین وقت که بیگانه کسی حاضر نیست
قدحی باده بدان سرو گلندام دهید
چو از این پسته و بادام ندیدم کامی
کام جان من از آن پسته و بادام دهید
تا دل ریش من آرام بگیرد نفسی
آخرم مژدهئی از وصل دلارام دهید
چهرهٔ ازرق خواجو چو ز می خمری شد
جامه از وی بستانید و بدو جام دهید
بادهٔ پخته بدین سوختهٔ خام دهید
چون من از جام می و میکده بدنام شدم
قدحی می بمن می کش بدنام دهید
تا بدوشم ز خرابات به میخانه برند
سوی رندان در میکده پیغام دهید
گر چه ره در حرم خاص نباشد ما را
یک ره ای خاصگیان بار من عام دهید
با شما درد من خسته چو پیوسته دعاست
تا چه کردم که مرا اینهمه دشنام دهید
در چنین وقت که بیگانه کسی حاضر نیست
قدحی باده بدان سرو گلندام دهید
چو از این پسته و بادام ندیدم کامی
کام جان من از آن پسته و بادام دهید
تا دل ریش من آرام بگیرد نفسی
آخرم مژدهئی از وصل دلارام دهید
چهرهٔ ازرق خواجو چو ز می خمری شد
جامه از وی بستانید و بدو جام دهید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
پندم به چه عقل میدهد پیر
بندم بچه جرم مینهد میر
کز حلقهٔ زلف او دلم را
کس باز نیاورد بزنجیر
تدبیر چه سود از آنکه نتوان
آزاد شدن ز بند تقدیر
ما بی رخ او و نالهٔ زار
او با می لعل و نغمهٔ زیر
در دیده کشم بجای مژگان
گر زآنکه ز شست او بود تیر
بسیار ورق که درخیالش
کردیم بخون دیده تحریر
از دست برون شدم چه درمان
وز پای درآمدم چه تدبیر
هر خواب که دوش دیده بودم
جز چشم تواش نبود تعبیر
تا وقت سحرنگر که خواجو
نالد همه شب چو مرغ شبگیر
بندم بچه جرم مینهد میر
کز حلقهٔ زلف او دلم را
کس باز نیاورد بزنجیر
تدبیر چه سود از آنکه نتوان
آزاد شدن ز بند تقدیر
ما بی رخ او و نالهٔ زار
او با می لعل و نغمهٔ زیر
در دیده کشم بجای مژگان
گر زآنکه ز شست او بود تیر
بسیار ورق که درخیالش
کردیم بخون دیده تحریر
از دست برون شدم چه درمان
وز پای درآمدم چه تدبیر
هر خواب که دوش دیده بودم
جز چشم تواش نبود تعبیر
تا وقت سحرنگر که خواجو
نالد همه شب چو مرغ شبگیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
معلوم نگردد سخن عشق بتقریر
کایات مودت نبود قابل تفسیر
مرغان چمن را به سحر همنفسی نیست
در فصل بهاران به جز از ناله شبگیر
زینگونه چو از درد بمردیم چه درمان
زیندست چو از پای فتادیم چه تدبیر
کوته نکنم دست دل از زلف جوانان
گر زانکه بزنجیر مقید کندم پیر
احوال پریشانی من موی به مو بین
کان سنبل شوریده کند پیش تو تقریر
چون شرح دهم غصهٔ دوری که نگنجد
اسرار غم هجر تو در طی طوامیر
از چشم قلم خون بچکد بر رخ دفتر
هر دم که کنم نسخهٔ سودای تو تحریر
در سنگ اثر میکند آه دل مظلوم
لیکن نکند در دل سنگین تو تاثیر
از پردهٔ تدبیر برون آی چو خواجو
تا خود چه برآید ز پس پردهٔ تقدیر
کایات مودت نبود قابل تفسیر
مرغان چمن را به سحر همنفسی نیست
در فصل بهاران به جز از ناله شبگیر
زینگونه چو از درد بمردیم چه درمان
زیندست چو از پای فتادیم چه تدبیر
کوته نکنم دست دل از زلف جوانان
گر زانکه بزنجیر مقید کندم پیر
احوال پریشانی من موی به مو بین
کان سنبل شوریده کند پیش تو تقریر
چون شرح دهم غصهٔ دوری که نگنجد
اسرار غم هجر تو در طی طوامیر
از چشم قلم خون بچکد بر رخ دفتر
هر دم که کنم نسخهٔ سودای تو تحریر
در سنگ اثر میکند آه دل مظلوم
لیکن نکند در دل سنگین تو تاثیر
از پردهٔ تدبیر برون آی چو خواجو
تا خود چه برآید ز پس پردهٔ تقدیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
ترک عالم گیر و عالم را مسخر کرده گیر
و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر
چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت
همچو مه برطارم پیروزه منزل کرده گیر
گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر
روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر
همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده
وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر
خون دل خور چون صراحی و به آب آتشی
آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر
رخ ز مهمانخانهٔ گیتی بگردان چون مسیح
و آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گیر
تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق را
مرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر
بر بزرگان خرده گیری وز بزرگی دم زنی
گر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر
همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانهات
شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر
و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر
چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت
همچو مه برطارم پیروزه منزل کرده گیر
گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر
روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر
همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده
وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر
خون دل خور چون صراحی و به آب آتشی
آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر
رخ ز مهمانخانهٔ گیتی بگردان چون مسیح
و آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گیر
تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق را
مرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر
بر بزرگان خرده گیری وز بزرگی دم زنی
گر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر
همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانهات
شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
به فلک میرسد خروش خروس
بشنو آوای مرغ و نالهٔ کوس
شد خروس سحر ترنم ساز
در ده آن جام همچو چشم خروس
این تذروان نگر که در رفتار
مینمایند جلوهٔ طاوس
ساقیا باده ده که در غفلت
عمر بر باد میرود بفسوس
عالم آن گنده پیر بی آبست
که بر افروخت آتش کاوس
فلک آن پیر زال مکارست
که ز دستان او زبون شد طوس
گر فریبد ترا به بوس و کنار
تا توانی کنار گیر از بوس
زانکه از بهر قید دامادست
که گره میکنند زلف عروس
هر که او دل بدست سلطان داد
گو برو خاک پای دربان بوس
داروی این مرض که خواجو راست
برنخیزد ز دست جالینوس
بشنو آوای مرغ و نالهٔ کوس
شد خروس سحر ترنم ساز
در ده آن جام همچو چشم خروس
این تذروان نگر که در رفتار
مینمایند جلوهٔ طاوس
ساقیا باده ده که در غفلت
عمر بر باد میرود بفسوس
عالم آن گنده پیر بی آبست
که بر افروخت آتش کاوس
فلک آن پیر زال مکارست
که ز دستان او زبون شد طوس
گر فریبد ترا به بوس و کنار
تا توانی کنار گیر از بوس
زانکه از بهر قید دامادست
که گره میکنند زلف عروس
هر که او دل بدست سلطان داد
گو برو خاک پای دربان بوس
داروی این مرض که خواجو راست
برنخیزد ز دست جالینوس
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
رقم ز غالیه بر طرف لاله زار مکش
ز نافه ختنی نقش بر عذار مکش
به خون دیدهٔ ما ساعد نگارین را
بیا و رنگ کن و زحمت نگار مکش
بقصد کشتن ما خنجر جفا و ستم
اگر چنانکه کشی تیغ انتظار مکش
ز بار خاطرم ای ساربان تصور کن
مکن شتاب و شتر را بزیر بار مکش
چو نیست پای برون رفتنم ز منزل دوست
بخنجرم بکش و ناقه را مهار مکش
چو از رخش گل صد برگ میتوان چیدن
مرو بطرف گلستان و رنج خار مکش
مدام چون ز می عشق مست و مدهوشی
بریز باده و درد سر خمار مکش
گرت ز غیرت بلبل خبر بود چو صبا
ببوستان مرو و جیب شاخسار مکش
بروزگار توان یافت کام دل خواجو
بترک کام کن و جور روزگار مکش
ز نافه ختنی نقش بر عذار مکش
به خون دیدهٔ ما ساعد نگارین را
بیا و رنگ کن و زحمت نگار مکش
بقصد کشتن ما خنجر جفا و ستم
اگر چنانکه کشی تیغ انتظار مکش
ز بار خاطرم ای ساربان تصور کن
مکن شتاب و شتر را بزیر بار مکش
چو نیست پای برون رفتنم ز منزل دوست
بخنجرم بکش و ناقه را مهار مکش
چو از رخش گل صد برگ میتوان چیدن
مرو بطرف گلستان و رنج خار مکش
مدام چون ز می عشق مست و مدهوشی
بریز باده و درد سر خمار مکش
گرت ز غیرت بلبل خبر بود چو صبا
ببوستان مرو و جیب شاخسار مکش
بروزگار توان یافت کام دل خواجو
بترک کام کن و جور روزگار مکش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
خوشا به مجلس شوریدگان درد آشام
بیاد لعل لبش نوش کرده جام مدام
چنین شنیدهام از مفتی مسائل عشق
که مرد پخته نگردد مگر ز باده خام
جفا و نکبت ایام چون ز حد بگذشت
بیار باده که چون باد میرود ایام
خیال زلف و رخت گر معاونت نکند
چگونه شام بصبح آورند و صبح بشام
مرا ز لوح وجود این دو حرف موجودست
دل شکسته چو جیم و قد خمیده چو لام
اگر ببام برآیی که فرق داند کرد
که طلعت تو کدامست و آفتاب کدام
دمی ز وصل تو گفتم مگر به کام رسم
دمم بکام فرو رفت و برنیامد کام
براه بادیه هر کس که خون نکرد حلال
حرام باد مرا و را وصال بیت حرام
اگر بکنیت خواجو رسی قلم درکش
که ننگ باشد ار از عاشقان برآید نام
بیاد لعل لبش نوش کرده جام مدام
چنین شنیدهام از مفتی مسائل عشق
که مرد پخته نگردد مگر ز باده خام
جفا و نکبت ایام چون ز حد بگذشت
بیار باده که چون باد میرود ایام
خیال زلف و رخت گر معاونت نکند
چگونه شام بصبح آورند و صبح بشام
مرا ز لوح وجود این دو حرف موجودست
دل شکسته چو جیم و قد خمیده چو لام
اگر ببام برآیی که فرق داند کرد
که طلعت تو کدامست و آفتاب کدام
دمی ز وصل تو گفتم مگر به کام رسم
دمم بکام فرو رفت و برنیامد کام
براه بادیه هر کس که خون نکرد حلال
حرام باد مرا و را وصال بیت حرام
اگر بکنیت خواجو رسی قلم درکش
که ننگ باشد ار از عاشقان برآید نام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
گر میکشندم ور میکشندم
گردن نهادم چون پای بندم
گفتم ز قیدش یابم رهائی
لیکن چو آهو سر در کمندم
سرو بلندم وقتی در آید
کز در درآید بخت بلندم
بر چشم پرخون چون ابر گریم
بر دور گردون چون برق خندم
پند لبیبان کی کار بندم
زیرا که سودی نبود ز پندم
جور تو سهلست ار میپسندی
لیکن ز دشمن ناید پسندم
گر خون برآنی کز من برانی
از زخم تیغت نبود گزندم
صورت نبندم مثل تو در چین
زیرا که مثلت صورت نبندم
گفتی که خواجو در درد میرد
آری چه درمان چون دردمندم
گردن نهادم چون پای بندم
گفتم ز قیدش یابم رهائی
لیکن چو آهو سر در کمندم
سرو بلندم وقتی در آید
کز در درآید بخت بلندم
بر چشم پرخون چون ابر گریم
بر دور گردون چون برق خندم
پند لبیبان کی کار بندم
زیرا که سودی نبود ز پندم
جور تو سهلست ار میپسندی
لیکن ز دشمن ناید پسندم
گر خون برآنی کز من برانی
از زخم تیغت نبود گزندم
صورت نبندم مثل تو در چین
زیرا که مثلت صورت نبندم
گفتی که خواجو در درد میرد
آری چه درمان چون دردمندم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
نشان روی تو جستم به هر کجا که رسیدم
ز مهر در تو نشانی ندیدم و نشنیدم
چه رنجها که نیامد برویم از غم رویت
چه جورها که ز دست تو در جهان نکشیدم
هزار نیش جفا از تو نوش کردم و رفتم
هزار تیر بلا از تو خوردم و نرمیدم
کدام یار جفا کز تو احتمال نکردم
کدام شربت خونابه کز غمت نچشیدم
ترا بدیدم و گفتم که مهر روز فروزی
ولی چه سود که یک ذره مهر از تو ندیدم
بجای من تو اگر صد هزار دوست گزیدی
بدوستی که بجای تو دیگری نگزیدم
جهان بروی تو میدیدم ار چه همچو جهانت
وفا و مهر ندیدم چو نیک در نگردیدم
بسی تو عهد شکستی که من رضای تو جستم
بسی تو مهر بریدی که از تو من نبریدم
از آن زمان که چو خواجو عنان دل بتو دادم
بجان رسیدم و هرگز بکام دل نرسیدم
ز مهر در تو نشانی ندیدم و نشنیدم
چه رنجها که نیامد برویم از غم رویت
چه جورها که ز دست تو در جهان نکشیدم
هزار نیش جفا از تو نوش کردم و رفتم
هزار تیر بلا از تو خوردم و نرمیدم
کدام یار جفا کز تو احتمال نکردم
کدام شربت خونابه کز غمت نچشیدم
ترا بدیدم و گفتم که مهر روز فروزی
ولی چه سود که یک ذره مهر از تو ندیدم
بجای من تو اگر صد هزار دوست گزیدی
بدوستی که بجای تو دیگری نگزیدم
جهان بروی تو میدیدم ار چه همچو جهانت
وفا و مهر ندیدم چو نیک در نگردیدم
بسی تو عهد شکستی که من رضای تو جستم
بسی تو مهر بریدی که از تو من نبریدم
از آن زمان که چو خواجو عنان دل بتو دادم
بجان رسیدم و هرگز بکام دل نرسیدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
تا چند به شادی می غمهای تو نوشم
از خلق جهان کسوت سودای تو پوشم
هر چند که زلفت دل من گوش ندارد
من سلسلهٔ زلف ترا حلقه بگوشم
عیبم مکن ار دود دلم در جگر افتاد
با این همه آتش نتوانم که نجوشم
چون چنگ زه جان کشدم چون نخراشم
چون عود ره دل زندم چون نخروشم
خلقی ز فغانم به فغانند ولیکن
این طرفه که مینالم و پیوسته خموشم
دیشب خبرم نیست که شاگرد خرابات
چون از در میخانه بدر برد بدوشم
پر کن قدحی زهر هلاهل که بیکدم
بر یاد لب لعل تو چون شهد بنوشم
تا جان بودم زان می چون خون سیاوش
جامی بهمه مملکت جم نفروشم
در میکده گر زهد فروشم چو تو خواجو
دانم که بیک جو نخرد باده فروشم
از خلق جهان کسوت سودای تو پوشم
هر چند که زلفت دل من گوش ندارد
من سلسلهٔ زلف ترا حلقه بگوشم
عیبم مکن ار دود دلم در جگر افتاد
با این همه آتش نتوانم که نجوشم
چون چنگ زه جان کشدم چون نخراشم
چون عود ره دل زندم چون نخروشم
خلقی ز فغانم به فغانند ولیکن
این طرفه که مینالم و پیوسته خموشم
دیشب خبرم نیست که شاگرد خرابات
چون از در میخانه بدر برد بدوشم
پر کن قدحی زهر هلاهل که بیکدم
بر یاد لب لعل تو چون شهد بنوشم
تا جان بودم زان می چون خون سیاوش
جامی بهمه مملکت جم نفروشم
در میکده گر زهد فروشم چو تو خواجو
دانم که بیک جو نخرد باده فروشم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم
ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم
همچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان
در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم
مرد و زن برسر اگر تیغ زنندم سهلست
من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنم
هر کرا جان بود از تیغ بگرداند روی
وانکه جان میدهد از حسرت تیغ تو منم
تن من گر چه شد از شوق میانت موئی
نیست بی شور سر زلف تو موئی ز تنم
اثری بیش نماند از من و چون باز آئی
این خیالست که بینی اثری از بدنم
عهد بستی و شکستی و ز ما بگسستی
عهد کردم که دگر عهد تو باور نکنم
چون توانم که دمی خوش بزنم کاتش عشق
نگذارد که من سوخته دل دم بزنم
اگر از خویشتنم چند ز درد دل خویش
دفتر از خون دلم پرشد و تر شد سخنم
اگر از خویشتنم هیچ نمیآید یاد
دوستان عیب مگیرید که بی خویشتنم
مینوشتم سخنی چند ز درد دل خویش
دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنم
ایکه گفتی که بغربت چه فتادی خواجو
چکنم دور فلک دور فکند از وطنم
در پی جان جهان گرد جهان میگردم
تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم
ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم
همچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان
در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم
مرد و زن برسر اگر تیغ زنندم سهلست
من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنم
هر کرا جان بود از تیغ بگرداند روی
وانکه جان میدهد از حسرت تیغ تو منم
تن من گر چه شد از شوق میانت موئی
نیست بی شور سر زلف تو موئی ز تنم
اثری بیش نماند از من و چون باز آئی
این خیالست که بینی اثری از بدنم
عهد بستی و شکستی و ز ما بگسستی
عهد کردم که دگر عهد تو باور نکنم
چون توانم که دمی خوش بزنم کاتش عشق
نگذارد که من سوخته دل دم بزنم
اگر از خویشتنم چند ز درد دل خویش
دفتر از خون دلم پرشد و تر شد سخنم
اگر از خویشتنم هیچ نمیآید یاد
دوستان عیب مگیرید که بی خویشتنم
مینوشتم سخنی چند ز درد دل خویش
دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنم
ایکه گفتی که بغربت چه فتادی خواجو
چکنم دور فلک دور فکند از وطنم
در پی جان جهان گرد جهان میگردم
تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
من بیدل نگر از صحبت جانان محروم
تنم از درد به جان آمده وز جان محروم
خضر سیراب و من تشنه جگر در ظلمات
چون سکندر ز لب چشمهٔ حیوان محروم
آن نگینی که بدو بود ممالک بر پای
در کف دیو فتادست و سلیمان محروم
ای طبیب دل مجروح روا میداری
جان من خون شده از رنج و ز درمان محروم
خاشه چینان زمین روب سراپردهٔ انس
همه در بندگی و بنده ازینسان محروم
همچو پروانه نگر مرغ دل ریش مرا
بال و پر سوخته وز شمع شبستان محروم
ای مقیمان سر کوی سلاطین آخر
بنده تا کی بود از حضرت سلطان محروم
رحمت آرید برآن مرغ سحر خوان چمن
کو بماند ز گل و طرف گلستان محروم
عیب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزیز
همچو یعقوب شد از یوسف کنعان محروم
تنم از درد به جان آمده وز جان محروم
خضر سیراب و من تشنه جگر در ظلمات
چون سکندر ز لب چشمهٔ حیوان محروم
آن نگینی که بدو بود ممالک بر پای
در کف دیو فتادست و سلیمان محروم
ای طبیب دل مجروح روا میداری
جان من خون شده از رنج و ز درمان محروم
خاشه چینان زمین روب سراپردهٔ انس
همه در بندگی و بنده ازینسان محروم
همچو پروانه نگر مرغ دل ریش مرا
بال و پر سوخته وز شمع شبستان محروم
ای مقیمان سر کوی سلاطین آخر
بنده تا کی بود از حضرت سلطان محروم
رحمت آرید برآن مرغ سحر خوان چمن
کو بماند ز گل و طرف گلستان محروم
عیب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزیز
همچو یعقوب شد از یوسف کنعان محروم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی
گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی
گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی
گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت خاموش که ما را بفغان آوردی
گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست
گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی
گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی
گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی
گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت پیداست که برگرد قفس میگردی
گفتمش کز می لعل تو چنین بیخبرم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی
گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی
گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی
گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی
گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت خاموش که ما را بفغان آوردی
گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست
گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی
گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی
گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی
گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت پیداست که برگرد قفس میگردی
گفتمش کز می لعل تو چنین بیخبرم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
صبح وصل از افق مهر بر آید روزی
وین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزی
دود آهی که بر آید ز دل سوختگان
گرد آئینهٔ روی تو در آید روزی
هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت
سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی
وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق
تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی
میرسانم بفلک ناله و میترسم از آن
که دعای سحرم کارگر آید روزی
عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه
هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی
هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم
خبری سوی من بیخبر آید روزی
بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر
گرم آن جان جهان در نظر آید روزی
همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز
که گل باغ امیدت ببر آید روزی
وین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزی
دود آهی که بر آید ز دل سوختگان
گرد آئینهٔ روی تو در آید روزی
هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت
سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی
وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق
تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی
میرسانم بفلک ناله و میترسم از آن
که دعای سحرم کارگر آید روزی
عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه
هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی
هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم
خبری سوی من بیخبر آید روزی
بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر
گرم آن جان جهان در نظر آید روزی
همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز
که گل باغ امیدت ببر آید روزی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
من کیم زاری نزار افتادهئی
پر غمی بیغمگسار افتادهئی
دردمندی رنج ضایع کردهئی
مستمندی سوگوار افتادهئی
مبتلائی در بلا فرسودهئی
بیقرینی بیقرار افتادهئی
باد پیمائی به خاک آغشتهئی
خسته جانی دل فگار افتادهئی
نیمه مستی بیحریفان ماندهئی
میپرستی در خمار افتادهئی
بیکسی از یار غایب گشتهئی
ناکسی از چشم یار افتادهئی
اختیار از دست بیرون رفتهئی
بیخودی بیاختیار افتادهئی
عندلیبی از گل سوری جدا
خستهای دور از دیار افتادهئی
پیش چشم آهوان جان دادهئی
بر ره شیران شکار افتادهئی
دست بردل خاک بر سر ماندهئی
بر سر ره خاکسار افتادهئی
رو بغربت کرده فرقت دیدهئی
بیعزیزان مانده خوار افتادهئی
بیدل و بییار رحلت کردهئی
بی زر و بی زور زار افتادهئی
همچو خواجو پای در گل ماندهئی
بر سر پل مانده بار افتادهئی
پر غمی بیغمگسار افتادهئی
دردمندی رنج ضایع کردهئی
مستمندی سوگوار افتادهئی
مبتلائی در بلا فرسودهئی
بیقرینی بیقرار افتادهئی
باد پیمائی به خاک آغشتهئی
خسته جانی دل فگار افتادهئی
نیمه مستی بیحریفان ماندهئی
میپرستی در خمار افتادهئی
بیکسی از یار غایب گشتهئی
ناکسی از چشم یار افتادهئی
اختیار از دست بیرون رفتهئی
بیخودی بیاختیار افتادهئی
عندلیبی از گل سوری جدا
خستهای دور از دیار افتادهئی
پیش چشم آهوان جان دادهئی
بر ره شیران شکار افتادهئی
دست بردل خاک بر سر ماندهئی
بر سر ره خاکسار افتادهئی
رو بغربت کرده فرقت دیدهئی
بیعزیزان مانده خوار افتادهئی
بیدل و بییار رحلت کردهئی
بی زر و بی زور زار افتادهئی
همچو خواجو پای در گل ماندهئی
بر سر پل مانده بار افتادهئی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
بیا، که خانهٔ دل پاک کردم از خاشاک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک
هزار دل کنی از غم خراب و نندیشی
هزار جان به لب آری، ز کس نداری باک
کدام دل که ز جور تو دست بر سر نیست؟
کدام جان که نکرد از جفات بر سر خاک؟
دلم، که خون جگر میخورد ز دست غمت،
در انتظار تو صد زهر خورده بی تریاک
کنون که جان به لب آمد مپیچ در کارم
مکن، که کار من از تو بماند در پیچاک
نه هیچ کیسهبری همچو طرهات طرار
نه هیچ راهزنی همچو غمزهات چالاک
به طره صید کنی صدهزار دل هر دم
به غمزه بیش کشی هر نفس دو صد غمناک
دل عراقی مسکین، که صید لاغر توست
چو می کشیش میفگن، ببند بر فتراک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک
هزار دل کنی از غم خراب و نندیشی
هزار جان به لب آری، ز کس نداری باک
کدام دل که ز جور تو دست بر سر نیست؟
کدام جان که نکرد از جفات بر سر خاک؟
دلم، که خون جگر میخورد ز دست غمت،
در انتظار تو صد زهر خورده بی تریاک
کنون که جان به لب آمد مپیچ در کارم
مکن، که کار من از تو بماند در پیچاک
نه هیچ کیسهبری همچو طرهات طرار
نه هیچ راهزنی همچو غمزهات چالاک
به طره صید کنی صدهزار دل هر دم
به غمزه بیش کشی هر نفس دو صد غمناک
دل عراقی مسکین، که صید لاغر توست
چو می کشیش میفگن، ببند بر فتراک
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
تا کی از دست تو خونابه خورم؟
رحمتی، کز غم خون شد جگرم
لحظه لحظه بترم، دور از تو
دم به دم از غم تو زارترم
نه همانا که درین واقعه من
از کف انده تو جان ببرم
چه شود گر بگذری تا من
چون سگان بر سر کویت گذرم؟
آمدم بر درت از دوستیت
دشمن آسا مکن از در، بدرم
دم به دم گرد درت خواهم گشت
تا مگر بر رخت افتد نظرم
خود چنین غرقه به خون در، که منم
کی توانم که به رویت نگرم؟
تا من از خاک درت دور شدم
نامد از تو که بپرسی خبرم؟
کرمت نیز نگفت از سر لطف
که: غم کار عراقی بخورم
رحمتی، کز غم خون شد جگرم
لحظه لحظه بترم، دور از تو
دم به دم از غم تو زارترم
نه همانا که درین واقعه من
از کف انده تو جان ببرم
چه شود گر بگذری تا من
چون سگان بر سر کویت گذرم؟
آمدم بر درت از دوستیت
دشمن آسا مکن از در، بدرم
دم به دم گرد درت خواهم گشت
تا مگر بر رخت افتد نظرم
خود چنین غرقه به خون در، که منم
کی توانم که به رویت نگرم؟
تا من از خاک درت دور شدم
نامد از تو که بپرسی خبرم؟
کرمت نیز نگفت از سر لطف
که: غم کار عراقی بخورم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
تا کی همه مدح خویش گوییم؟
تا چند مراد خویش جوییم؟
بر خیره قصیده چند خوانیم؟
بیهوده فسانه چند گوییم؟
ای دیده بیا، که خون بگرییم
وی بخت، بیا، که خوش بموییم
ما را چو به کام دشمنان کرد
آن یار که دوستدار اوییم
نگذاشت که با سگان کویش
گرد سر کوی او بپوییم
دانم که روا ندارد آن خود
کز باغ رخش گلی ببوییم
زین به نبود، کز آب دیده
خیزیم و گلیم خود بشوییم؟
گردی است به راه در، عراقی
آن گرد ز راه خود بروبیم
تا چند مراد خویش جوییم؟
بر خیره قصیده چند خوانیم؟
بیهوده فسانه چند گوییم؟
ای دیده بیا، که خون بگرییم
وی بخت، بیا، که خوش بموییم
ما را چو به کام دشمنان کرد
آن یار که دوستدار اوییم
نگذاشت که با سگان کویش
گرد سر کوی او بپوییم
دانم که روا ندارد آن خود
کز باغ رخش گلی ببوییم
زین به نبود، کز آب دیده
خیزیم و گلیم خود بشوییم؟
گردی است به راه در، عراقی
آن گرد ز راه خود بروبیم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
تا زخوبی دل ز من بربودهای
کمترک بر جان من بخشودهای
تا مرا بر خویش عاشق کردهای
روی خوب خود به من ننمودهای
بر من مسکین نمیبخشی، مگر
نالههای زار من نشنودهای؟
از وفا و دوستی کم کردهای
در جفا و دشمنی افزودهای
کی خبر باشد تو را از حال من؟
من چنین در رنج و تو آسودهای
کاشکی دانستمی باری که تو
هیچ با من یک نفس خوش بودهای؟
تا در خود بر عراقی بستهای
صد در از محنت برو بگشودهای
کاشکی دانستمی باری که تو
با عراقی یک نفس خوش بودهای؟
کمترک بر جان من بخشودهای
تا مرا بر خویش عاشق کردهای
روی خوب خود به من ننمودهای
بر من مسکین نمیبخشی، مگر
نالههای زار من نشنودهای؟
از وفا و دوستی کم کردهای
در جفا و دشمنی افزودهای
کی خبر باشد تو را از حال من؟
من چنین در رنج و تو آسودهای
کاشکی دانستمی باری که تو
هیچ با من یک نفس خوش بودهای؟
تا در خود بر عراقی بستهای
صد در از محنت برو بگشودهای
کاشکی دانستمی باری که تو
با عراقی یک نفس خوش بودهای؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
پیش ازینم خوشترک میداشتی
تا چه کردم؟ کز کفم بگذاشتی
باز بر خاکم چرا میافگنی؟
چون ز خاک افتاده را برداشتی
من هنوز از عشق جانی میکنم
تو مرا خود مردهای انگاشتی
تا نیابم یک دم از محنت خلاص
صد بلا بر جان من بگماشتی
تا شبیخونی کنی بر جان من
صد علم از عاشقی افراشتی
من ندارم طاقت آزار تو
جنگ بگذار، آشتی کن، آشتی
هان! عراقی، خون گری کامید تو
آن چنان نامد که میپنداشتی
تا چه کردم؟ کز کفم بگذاشتی
باز بر خاکم چرا میافگنی؟
چون ز خاک افتاده را برداشتی
من هنوز از عشق جانی میکنم
تو مرا خود مردهای انگاشتی
تا نیابم یک دم از محنت خلاص
صد بلا بر جان من بگماشتی
تا شبیخونی کنی بر جان من
صد علم از عاشقی افراشتی
من ندارم طاقت آزار تو
جنگ بگذار، آشتی کن، آشتی
هان! عراقی، خون گری کامید تو
آن چنان نامد که میپنداشتی