عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۱
ای نموده تیره تیره سلسله بر ارغوان
وی کشیده خیره خیره، غالیه بر گرد آن
هر زمان زان تیره تیره تیره روی ابر و میغ
هر زمان زان خیره خیره خیره بوی مشک وبان
رسته داری رشته رشته زیر گوهر در ناب
بسته داری پشته پشته زیر کتان پرنیان
هر زمان زان رشته رشته، رشته گوهر خجل
هر زمان زان پشته پشته، پشته نسرین نوان
حقه حقه لعل داری پر در و گوهر نثار
حلقه حلقه زلف داری بر قمر عنبر فشان
هر زمان زان حقه حقه، حقه بارد چشم و دل
هر زمان زان حلقه حلقه، حلقه سازد گوش و جان
گه گشایی نافه نافه، مشک زیر نسترن
گه نمایی توده توده، سیم زیر پرنیان
هر زمان زان نافه نافه، نافه تبت خجل
هر زمان زان توده توده، توده گل ناتوان
خوشه خوشه جعد تر داری به روی مه نگون
حلقه حلقه زلف کج داری به روی گلستان
هر زمان زان خوشه خوشه، خوشه بارم چون عقیق
هر زمان زان حلقه حلقه، حلقه گردم چون کمان
نکته نکته گر بپرسد صدر دین از حال من
اندک اندک پیش او زین حال بگشایم زبان
هر زمان زان نکته نکته، نکته ای گویم غریب
هر زمان زان اندک اندک، اندکی جویم امان
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۲
گویی به گرد روی تو آن زلف دلستان
توده شده است عنبر تر گرد گلستان
یا گرد مه، ز مشک نهاده ست دام دل
بر روی دل ربای تو آن زلف دلستان
چون باغ حسن پر گل تو باغبان نداشت
ایزد بر او زغالیه بگذاشت باغبان
یا دود عود زآتش مجمر برآمده است
خرمن زده است گرد گل لعل ارغوان
آتش ز دود و دود ز آتش جدا نیند
آتش ز دود و دود زآتش دهد نشان
این دیده را به دیدن آن دود راه ده
وین آتش از میانه آنها فرو نشان
از من ببرده ای دل و تا دل ببرده ای
از تو به بوسه ای دل من هست شادمان
زلفت که دل برد نبود جز ندیم دل
از زلفت این دقیقه بیاموز رایگان
آراستم دو دیده به در تا بدیدمت
آراستی به سی و دو در نیم ناردان
نیمی به تحفه بر تو فشانم ز عمر خویش
گر یابم از زبان تو یک لفظ درفشان
وز عمر یک زمان نرود بر مراد من
گر ننگرد دو دیده به سرو تو یک زمان
ای چهره لطیف تو در هر چهار فصل
چشم مرا به رنگ گل تازه میزبان
مهمان من کجایی و کی بیند این دو چشم
از دست من تو را کمری بسته بر میان
وهم مرا به وصف دهان تو راه نیست
یک ره مرا به بوسه نشان ده از آن دهان
با من سخن نگویی و عذر تو ظاهرست
ناید سخن پدید چو باشد دهان نهان
گر زان دهن مراد سخن گفتن افتدت
جز آفرین صدر اجل بر زبان مران
خورشید خاندان نبوت، رئیس شرق
کز آسمان گذشته به او قدر خاندان
دریای علم و تاج معالی علی که هست
جودش خجل کننده دریای بی کران
در بر و بحر ذکر بزرگیش منتشر
درشرق و غرب نام کریمیش داستان
تلقین او به مرتبه ملک رهنمون
تدریس او به ترجمه عقل ترجمان
هم جفت با مخالف او خوف بی رجا
هم وقف با موافق او سود بی زیان
هر ساعتی سعادت از این آسمان پیر
بر فرق او نثار کند دولت جوان
منقاد اوست گنبد دوار در مسیر
مطواع اوست کوکب سیار در قران
ای خرمی ز عدل تو در ساحت بهار
وی ایمنی ز امن تو در راحت امان
عدلت همه مقاصد امت کند تمام
علمت همه مصالح ملت کند بیان
در راه محمدت قدم توست مقتدا
بر ملک مکرمت قلم توست قهرمان
گر در موافقت نبرندی گمان نیک
تیغ یقین تو بزدی گردن گمان
ورنه صلاح شکل کمان در کژیستی
انصاف تو کژی ببرد از دل کمان
شاه جهان به خلعت و تشریف و طوق زر
جاه تو را به چرخ رسانید در جهان
او چون نبی به قدر و علی وار پیش او
تو ذوالفقار در کف و دلدل به زیر ران
آن دلدلی که کرد به قیمت چو تاج خویش
گردنش را به وطق مرصع خدایگان
که پیکری که ابر روان است با رکاب
گام آوری که باد وزان است با عنان
گویی عنان او کندی باد را سبک
گویی رکاب او کندی خاک را گران
هر یک مهی دو بار خمیده شود چو طوق
از شوق طوق گردن او ماه آسمان
طوقی که در بدایع او خیره مانده چشم
طوقی که بر طرایف او فتنه شد روان
پیروزه و زبرجد و یاقوت و در و زر
گفته زشرم زینت او ترک بحر و کان
چرخ است زین گزیده کواکب بران مقام
کان است زان گرفته جواهر در آن مکان
لونش به لون لاله سرخ است در بهار
رنگش به رنگ آبی زردست در خزان
گویی به کاربرده در آن بند دلربا
طبع جهان طرایف نوروز و مهرگان
گنج روان شنیدم و این طوق و بارگی
هر کس که دیده، دیده بود گنج را روان
خاک است جای گنج و بر این باد کوه شکل
سلطان به ما نمود یکی گنج شایگان
ور گنج شایگانت همی آرزو کند
آن طوق را نگه کن و این وصف را بخوان
وان تیغ آب داده نگر گویی از خدای
بر فرق دشمنانت بلایی است ناگهان
چون نسبت تو گوهر او خالی از خلل
چون فکرت تو تیزی او خالی از فسان
از بس که دل شکافت، گرفته است نور دل
از بس که جان ربود ربوده است لطف جان
آن جامه و عمامه و آن لطف تار و پود
کردند عز و جاه و جلال تو را ضمان
آثار فضل ایزد و انواع لطف شاه
در تار این مرکب و در پود آن عیان
نشگفت اگر ز شادی این خلعت شریف
چون برگ لاله لعل شود روی زعفران
واندر خزان زبهر ثنای تو بی بهار
شاخ شجر شکوفه فشاند به بوستان
بس راست کرد قاعده کار مملکت
این عزم کار کرده و آن حزم کاردان
هم اهل غرب را زثنای تو جاه و مال
هم خلق شرق را زعطای تو آب و نان
بی فکرت تو نور نباشد در آفتاب
بی نعمت تو مغز نروید در استخوان
هر صعوده ای ز سعی تو بازی شود سپید
هر روبهی زعون تو شیری شود ژیان
توفیق توست بر فلک مکرمت نجوم
ترتیب توست نیزه، دراو مملکت سنان
آنچ آید از بزرگی و دولت تو را به دست
ناید به داستان بزرگان باستان
رایت به هر چه میل نمایی همی رسد
دل را به هر چه میل نماید همی رسان
تا هست بر ولایت تو کام دل روا
کام تو بر ولایت دل باد کامران
عز تو در عنایت منشور لایزال
عمر تو در حمایت توفیق جاودان
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲
همه شراب به یاد بنفشه خواهم خورد
که مر مرا زخط یار یادگار شده ست
چه کس بود که در این روزگار می نخورد
بدین لطیفی و خوبی که روزگار شده ست
طرب ز باده و معشوق و باغ و گل خیزد
طرب گزین تو که هنگام هر چهار شده ست
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۱
پیری ز وجود من برون برد
آن لطف و صفا و آن ظریفی
پیری و جوانی این دو در من
این کرد بهاری آن خریفی
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۲
مرا هوای سحرگه پیام آورد
نسیم بوی بهشتی از آن دیار آورد
دلم به مقدم او پر زلعل و در طبقی
به دست مردم چشمم پی نثار آورد
غلام فصل بهارم که هر ورق زگلش
مرا به تازه پیامی زروی یار آورد
کجاست بلبل خوش نغمه گو بیا و ببین
که باد صبح نسیمی زنوبهار آورد
به صد زبان نتوان گفت شکر این نعمت
اگر چه از پس صد ساله انتظار آورد
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۶
مرغزاری کاندر آن باشد گذر یکسر تو را
چشمه حیوان شود هر چشمه آن مرغزار
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۹
قهرت چو فرو بارد در معرکه سطوت
از بید کشد خنجر وز غنچه کند پیکان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
گل خلعت نو داد دگر شاخ کهن را
بر سلطنت حسن سجل ساخت چمن را
شاخ گل خوش بو به ره باد سحرگاه
بگشود سر نافه غزالان ختن را
شد لاله به خمیازه به یاد می لعلت
از باده لبالب چو قدح دید دهن را
افراخت صراحی سر و گردن به توجه
تا خوش به کف مست دهده جام ذقن را
سر تا قدم نی به تماشا نگران شد
تا خوب دهد چنگ به مطرب برو تن را
حوران بهاری به نثار می و مطرب
در بوسه گرفتند سراپای چمن را
در عهد می و نغمه ز بس دید درستی
سنبل ز خم جعد برون کرد شکن را
گلبرگ بناگوش رخت بود مناسب
گل دست شد و بست بر او زلف رسن را
بر گوش خورد نعره احسنت «نظیری »
پرسی اگر از مرده صدساله سخن را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
دلی دارم که طاقت کار او نیست
تحمل غیر عیب و عار او نیست
دلی دارم که قلزم های مواج
حریف آه آتش بار او نیست
دل سختم به راحت می ستیزد
فلک را دست بر آزار او نیست
نشاط عندلیب از بوی و رنگست
نوای ما ز موسیقار او نیست
کجا صنعان کجا بغداد مستان؟
انا الحق گو سری بر دار او نیست
کجا باشد به بند و قید دستار؟
سر مجنون، که جز سربار او نیست
مریض عشق را مردن علاجست
دوای درد در بازار او نیست
سر مرغی نپرد در کمینگاه
که آب و دانه در منقار او نیست
زبان بازی کند سوسن از آنست
که آب شرم در رخسار او نیست
به این شد کعبه از کوی تو ممتاز
که رشکی بر در و دیوار او نیست
«نظیری » این عبیر از عشق سازد
کدامین عطر کز گلزار او نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
هوا بدیهه رسانست و باغ موزون است
به هر ترنم مرغی هزار مضمون است
زبان بلبل شوخ از سخن نمی افتد
اگر چه خورده گل همچو در مکنون است
بهوش زی که تو گر از برون نمی بینی
درون پرده ببینند هرچه بیرون است
اگر به لذت لطف نهان رسی دانی
که اندک تو ز بیشت چگونه افزون است
به شور وادی و فریاد سیل خروش داریم
کز اهل سلسله ماست هر که مجنون است
ز روی دوست هویدا بود سعادت دوست
نوشته اند به عنوان که خاتمت چون است
نشان ذوق حقیقت به نازکان ندهند
چه شد که فاخته خوش گوی و سرو موزون است
اگر کنار بیابان عشق دریابی
ز خون کشته ببینی هزار جیحون است
به هیچ کاسه چشم گدای پر نشود
مگر ز کاسه آزادگان که وارون است
چو نام توبه گرفتم، قدح به یاد آمد
بنوش باده «نظیری » که فال میمون است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
خوی شه عربده جو افتادست
کشته یی بر سو کو افتاده ست
به ادب زی که سرمستان را
بد کمندی به گلو افتادست
بهش از شارع میخانه گذر
سرمستان چو کدو افتادست
در خرابات مغان مستان را
کاسه بشکسته سبو افتادست
آن که افتاده برین؟ در راهش
قدمش از تک و پو افتادست
خوشی ما ز گل و بستان نیست
صحبت یار نکو افتادست
خوش عبیری به هم آمیخته عشق
خو به خو بوی به بو افتادست
عشوه سنبل و گل دل خلدم
ره بر آن گلشن و کو افتادست
جای دل خرده مینا چینم
وه که بارم به غلو افتادست
دلبرم را سر رسوایی نیست
کار جیبم به رفو افتادست
با خودم دشمن جان باید بود
چه کنم دوست عدو افتادست
هر نفس دلق «نظیری » رنگی است
عشق را چشم برو افتادست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
شهر ویران شده گریه مستانه ماست
هرکجا هست غمی دربدر خانه ماست
از همه سو، ره بیغوله و صحرا بستند
هرکه را می نگری در پی دیوانه ماست
بال و پر سوخته هر یک به کناری رفتند
آن که نامد به در از بزم تو پروانه ماست
به تماشای جهان باز نمانیم از تو
آن چه دام دگران ساخته یی دانه ماست
به سر باده فروشان که به مسجد نرویم
تا به میخانه نمی در ته پیمانه ماست
ما که خورشید پرستیم به محفل چه کنیم
آفتاب از همه جا روی به ویرانه ماست
خواب ما را به صد افسون نگه می بندند
جادوان را همه جا گوش بر افسانه ماست
تا کی از موعظت خلوتیان می شنویم
هوش ما محو تماشاگه جانانه ماست
صحن و دیوار و در و بام «نظیری » امشب
همه در وجد و سماع اند که در خانه ماست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
شور چمن ز نغمه آزادی من است
روی شکفته سحر از شادی من است
میخانه ام، به بوی بهارم گشاده اند
هرجا خرابی است ز آبادی من است
بیهوشی ام به جلوه گه گلستان برد
من بلبلم که نکهت گل هادی من است
بی ذوق عشق کار به سامان نمی رسد
شاگرد عشق بودن از استادی من است
عشقم نوید زندگی جاودان دهد
آن چشمه ای که گم شده در وادی من است
گردون به عشق زایچه طالعم نوشت
نیک اختری نشانه همزادی من است
حسرت برم همیشه «نظیری » ز صیدگاه
زین رحم و خو که آفت صیادی من است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دهل و نای دریدیم به آوازه صبح
بانگ فتحی نشنیدیم ز دروازه صبح
دیر گشتیم ز فیض سحر آگاه، دریغ
جامه یی پاره نکردیم به اندازه صبح
کم خراشست دم مرغ سحر برخیزید
جگری تازه کنیم از نمک تازه صبح
می و معشوق به اندازه ما می باید
رطل خورشید کند چاره خمیازه صبح
مغفر جام بیارابرش می در زین کش
تا به یک حمله کنم غارت جمازه صبح
سپه شب به شبیخون دعا بشکستم
علم روز زنم بر در دروازه صبح
رفته اوراق شب و روز به هم برچینیم
بخیه ثابت و سیاره شیرازه صبح
دست در گردن عذرای جهان اندازم
حله روز به هم برزنم و غازه صبح
سرو و شمشاد به وجدند «نظیری » وقتست
به سر شاخ سراییم سر آوازه صبح
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
در آشیان ما پر و بال هما رسید
هرجا رسید سایه دولت ز ما رسید
بلبل نمی شود که ننالد به بوستان
گلبن ز صوت و نغمه به نشو و نما رسید
کس ماجرای بلبل و پروانه حل نکرد
سرگشته ماند هرکه به این ماجرا رسید
با غمزه این معامله پیش از الست بود
حرف بلی نبود، که زخم بلا رسید
هرکسی به قدر طاقت خود می کشد غمش
آهن به قدر جذبه به آهن ربا رسید
یک خنده بر بضاعت درویش زد لبش
صد کاروان شکر به نی بوریا رسید
گردید تلخ عیش حریفان ز حسرتم
لذت شد از طعام چو چشم گدا رسید
آزار از جراحت بیگانگان رسد
مرهم منه که خم من از آشنا رسید
می ده که رفت نوبت مستوری و صلاح
طرف نقاب غنچه به دست صبا رسید
کس در جفا طریق رضا را به سر نبرد
در حیرتم که کار «نظیری » کجا رسید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
آن بخت فتنه جو که تو دیدی به خواب شد
وان دل که بود سخت تر از خاره آب شد
گلگونه هوا و هوس رنگ واگذاشت
خال و خط عروس طبیعت خراب شد
دل را که حرف سوختگان داغ کرده بود
می رفت تا بر آتش ایشان کباب شد
در بحر شوق کشتی دل ریسمان برید
در کوی یار خیمه تن بی طناب شد
این بو ز سنبل و گل هر کشوری نخاست
تا در خطا کدام گیا مشک ناب شد
دایم کسی به قافله بودست پاسبان
بیدار شو که چشم رفیقان به خواب شد
خشکی لب به تشنه لبان آب می دهد
تا مستعد شدیم دعا مستجاب شد
مستی چه خوب کرد که این پرده برگرفت
رخساره حقیقت ما بی نقاب شد
تاریخ واقعات شهان نانوشته ماند
افسانه ای که گفت «نظیری » کتاب شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به هوش سیر چمن کن که شاهدان مستند
قرابه بر سر ابر بهار بشکستند
چمن پیاله کش است و صبا قدح پیمای
معاشران صبوحی ز خواب برجستند
به زیر خرقه نهان باده می خورد صوفی
حکیم و عارف و زاهد همه ازین دستند
جهان و عیش خضر حرف قاف سیمرغست
در حریم فنا زن که نیستان هستند
تو نخل خوش ثمر کیستی که باغ و چمن
همه ز خویش بریدند و در تو پیوستند
به غربت تو چنان تشنه ام که صبرم نیست
به قدر فرصت آن ماهیان که در شستند
ز بی قراری افلاک داغ ها دارم
که تا ز شوق تو برخاستند ننشستند
نوا فزونست ز اندازه بریشم عود
غزل به زمزمه خوانم که پرده ها بستند
به رمز نکته ادا می کنم که خلوتیان
سر سبو بگشادند و در فرو بستند
تو نخل میوه فشان باش در حدیقه دهر
که کم درخت قوی خشک شد که نشکستند
ز کاهلی تو «نظیری » احزان این چمنی
گهی به باغ شدی کز نشاط وارستند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
ز نگهت سحری شوق یار می خیزد
جنون ز سایه ابر بهار می خیزد
به روی یار نگه، رشحه بیز می افتد
ز زلف یار شکن قطره بار می خیزد
سحاب دلشده در کوهسار می گردد
غزال شیفته از مرغزار می خیزد
به دستگیری عشاق ناتوان احوال
ز زیر هر شجری صد نگار می خیزد
تنی که رفت ز پا بر عذار می غلطد
سری که رفت ز دوش از کنار می خیزد
نه از وصال ملولان ملول می گیرد
نه از فراق حریفان خمار می خیزد
سماع رندی و گلگشت لذتی دارد
که پادشه ز سر اعتبار می خیزد
همین که طایر فرصت رسید صیدش کن
که صیدافکنش از هر کنار می خیزد
همین که قسمت خود یافتی غنیمت دان
که از کمین گه شیران شکار می خیزد
درین هوا در خلوت حکیم نگشاید
که هوش می رود و اختیار می خیزد
جهان خوش است «نظیری » قلم به جلوه درآر
که گلشکر ز سر نوک خار می خیزد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
جهان جوان شد و عقد بهار می بندد
بهار پای جهان در نگار می بندد
ز صنع نشو و نما آب و خاک الوان شد
جماد و نامیه خود را به کار می بندد
نکاح باغ و بهارست و دایه بستان
میان نرگس و دستار خار می بندد
چمن ز صوت بلند هزار پندارد
که رنگ لاله و گل برقرار می بندد
ازین حدیقه چو گل، زود بایدش رفتن
کسی که دل به نوای هزار می بندد
مسافران چمن نارسیده در کو چند
شکوفه می رود و شاخ بار می بندد
ز بی ثباتی گل بر درخت پنداری
که غنچه بر سر آتش شرار می بندد
گهی که دامن صحرا ز لاله رنگین است
بدان که خون دلش در کنار می بندد
چه عیش سور میسر شود ز دورانی
که عقد نشئه می با خمار می بندد
وصال شمع چه مهلت دهد به پروانه
که موم گردن آتش به تار می بندد
ز دور چرخ چو ماهیست نان به گردابم
که طعمه بر رسن تابدار می بندد
متاع بخت «نظیری » نیافت در غربت
امید بار به عزم دیار می بندد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
باز نرگس را گلستان صاحب افسر کند
شاخ گل منبر نهد بلبل خطابت سر کند
غنچه گردد سبز مغفر سبزه زنگاری قبا
روز عرض آمد که هرکس برد خود دربر کند
از گل مستان بروید تاک می شوریده وار
لاله خونین ز خاک کشتگان سر برکند
حسن گل برقی به بستان افکند کز تاب آن
بلبل شوریده را همرنگ خاکستر کند
جلوه شورانگیز باشد هر که آید در سماع
باده عطرآمیز گردد هرکه در ساغر کند
ترسم از مخموری ساقی که هنگام صبوح
صبح را گم از فروغ لاله احمر کند
بر تن رنجور سودایی وزد باد بهار
استخوان را مومیایی مغز را عنبر کند
صبحدم دامن گشاید حله عطرآگین شود
از گل اخگر برفروزد غنچه را مجمر کند
سنبل اسرار می روید که از راز زمین
هرچه گوید ابر در گوش زمین باور کند
در روانی گوییا طبع «نظیری » شد چنان
کانچه آید در ضمیرش ثبت در دفتر کند