عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۷
ای راحت سینه سینه رنجور از تو
وی قبله دیده دیده مهجور از تو
با دشمن من ساخته ای دوراز من
وزدروی تو سوخته ام دور از تو
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۸
دل در غمت از دو کون برداشته به
در مزرع جان تخم بلا کاشته به
این رخنه غم که دیده اش می خوانند
بی دوست بخاک محنت انباشته به
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۳
من کیستم ای شوخ دل از کف شده ای
آتش به دکان هستی خود زده ای
با غیر تو خوش نشین کز آشوب غمت
خون شد دل ما و سینه آتشکده ای
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۷
ای دل تا کی به هرزه تدبیر کنی
وز خون جگر به جوی غم شیر کنی
تار تو کز آن دام مگس نتوان کرد
خواهی که به آن همای نخجیر کنی
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۹
ای دیده ز اشک بی متاعم نکنی
در بیعگه غم ابتیاعم نکنی
چون من سخن از وداع دلدار کنم
ای جان عجب است اگر وداعم نکنی
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
آن پری دور از من و من در غمش دیوانه ام
آشنای اویم و از خویشتن بیگانه ام
چون سگ دیوانه بر در مانده ام حیران و زار
نیستم قابل از آن ره نیست در کاشانه ام
داد جام باده ام دل گشت فانی زین طرب
می رود جان از بدن برگشت چون پیمانه ام
ساقی از آب عنب دیگر مرا معذور دار
زان که من مست دو چشم شوخ آن جانانه ام
همنشینی دل نمی خواهد مرا با هیچ کس
با خیال روی او تا در جهان همخانه ام
هرگز آبادان مبادا سینه من تا به حشر
هست چون گنج غم او در دل ویرانه ام
خلق می گویند صوفی در غمش دیوانه شد
ای مسلمانان بلی دیوانه ام دیوانه ام
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳
دوای غم نتوان ساخت جز به باده ناب
مرا به لطف خود امروز ساقیا دریاب
در جواب او
سحر چو طلعت زناج دیدم اندر خواب
ز شوق آن دل بریان جگر شدست کباب
علی الصباح به از کوزه عسل باشد
به پیش خاطر مخمور کاسه سیراب
چه خوش بود به جهان سایه بان نان تنک
که میخ او ز گرز باشد و لغانه طناب
دلم چو خسته جوع است می کنم پرهیز
بیار گرده بریان و شربت عناب
به خانقه نشود نان تمام، می ترسم
مکن تو عیب اگر می روم به عین شتاب
چو دید کله بریان به نان شمسی ضم
نه شرم کله قندست این زمان دریاب
مکش تو منت دو نان چو صوفی مسکین
به نان خشک قناعت کن و به کوزه آب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵
از جمله دردها غم آن دوست بس مرا
بر باد بر دهد چه کنم این هوس مرا
در جواب او
آش تروش می کند اکنون هوس مرا
ای مطبخی ز لطف به فریاد رس مرا
نوشم ز نان و خربزه چندانک این زمان
در سینه هیچ جا نبود یک نفس مرا
صحن برنج پیش من افتاده و رقیب
همکاسه گشته، وه چه کنم، خرمگس مرا
بیمار گشته ام ز تمنای گوشت باز
سیراب ماس باید و لحم فرس مرا
از صحنک برنج برآرم دمار من
گر در جهان مدد نکند هیچ کس مرا
دستم کنون به کله بریان نمی رسد
از پا در آورد، چه کنم این هوس مرا
هر روز اگر دهند دو صد نان گرده اش
صوفی به عمر خویش نگوید که بس مرا
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۱
ز در درآ و شبستان ما منور کن
دماغ مجلس روحانیان معطر کن
در جواب او
برای قلیه کباب آتشی بیا بر کن
دماغ مجلسیان را دمی معطر کن
کجاست مشعله زلبیا، به چنگ آور
شب است کلبه احزان ما منور کن
دلم اسیر به بغراست گو برد ططماج
به روی تخته ازین رشک خاک بر سر کن
اگر تو واقف سری برای چشم بدان
به قلیه حبشی، مطبخی چغندر کن
چو کله خشک غنیم است، قند در مجلس
بیار آب گل این دم دماغ او تر کن
چو مرغ اگر بتوانی تو ای حلاوه قند
بیا و سر به سرم م خدمت مزعفر کن
عروس اطعمه، صوفی اگر هوس داری
ز گفت و گوی چه حاصل، تو فکر در زر کن
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۹
به هر درد و غمی دل مبتلا شد
چرا یکباره یار از ما جدا شد
در جواب او
به گیپا و کدک دل مبتلا شد
چرا نان تنک از ما جدا شد
دلم بیگانه از نان و پیازست
چو با صحن مزعفر آشنا شد
بگو ای روح در گوش دل من
که لحم بره اندر ماسوا شد
مگر قند این زمان نایافت گشته
که در چشم مزعفر توتیا شد
به قدر قامت زناج این دم
دلم خو کرد، یاران این بلا شد
من بیچاره را بر باد برداد
چو بوی قلیه همراه صبا شد
شلاین گشته بر حلواگرانبار
دل صوفی چو مست زلبیا شد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۸
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در جواب او
امروز بی نوائیم ای مطبخی خدا را
بر بار نه تو اکنون این دیگ ماس وا را
رازی که هست پنهان اندر درون گیپا
دردا که از شمیمش خواهد شد آشکارا
هر کار روز میعاد آید نصیب هر کس
گویا که لوت خوردن گشته حواله ما را
در اشتیاق حلوا دیوانه گشته ام من
اکنون به دست من نه زنجیر زلبیا را
از سرنوشت کوله، دوشاب رفت در دیگ
«گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را»
ای مطبخی بقائی در دعوتت نبینم
«نیکی به جای یاران فرصت شمار ما را»
آن دم که لوت خواران در مجمعی نشینند
باشد که یاد آرند صوفی بینوا را
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۶
دلم به درد و غم عشق مبتلی تا کی
ز شوق زلف تو در دام صد بلا تا کی
در جواب او
مرا به سینه تمنای ماس وا تا کی
دلم به صحنک پالوده مبتلی تا کی
کنون به دهر چو ماقوت نیست صابونی
به سینه ولوله شوق زلبیا تا کی
شدند جلبک و روغن به تابه اندر تحت
میان عاشق و معشوق ماجرا تا کی
ز حد گذشت بیا مطبخی کرم فرما
بگوی در دل من شوق زیروا تا کی
ربوده قامت زناج جمله دلها را
میان خلق ندانم که این بلا تا کی
نوای مرغ بود خوش به گلشن منقل
بگوی نان تنک سفره بی نوا تا کی
به درد جوع اسیرست صوفی مسکین
مقیم در شب و روز از پی دوا تا کی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۸
تا بر رخ آن مه نظر انداخته دیده
صد گونه بلا این دل بیچاره کشیده
در جواب او
آن کس که لب دلبر سنبوسه گزیده
صد شکر خدا را که به مقصود رسیده
امروز چه حال است که آن بره بریان
چون آهوی وحشی ز من خسته رمیده
بوی حبشی پست کند نکهت نان را
این نوع بلای سیه امروز که دیده
ماننده گیپا دل پر دارم از اندوه
تا بر رخ بریان نظر انداخته دیده
در روی زمین هیچ صدائی به از این نیست
کاواز بر آید که مزعفر برسیده
حاصل که ز عمرش نبود هیچ تمتع
هر کس نمک دیگ حلیمی نچشیده
جز باد ندیدست به کف صوفی مسکین
چندان که پی صحن مزعفر بدویده
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۵
جوش بوره شبی به بغرا گفت
نکته ای چند، بود چون محرم
خویش را بر کشد به رعنابی
جان ماهیچه هست از آن درهم
سر من نیست قلیه را، گویا
کرده با من از آن عنایت کم
از جفای فلک چه چاره کنم
دل پر دارم و لب برهم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۳
در سر هوس کباب و در دل غم نان
یارب تو به لطف خویش این را برسان
ماننده پالوده شود لرزان دل
چون یاد کنم من از برنج و بریان
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۷
ماس را دید چون به بغرا ضم
خون سرکه ز غصه می جوشید
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۷ - نامه دوم
باز جوان نعره برآورد و آه
با لب خشک و دو رخ همچو کاه
گفت چه سازم، چه کنم ای خدا
در غم آن دوست، مرا ره نما
نیست مرا طاقت هجران یار
چند کشم روز و شبان انتظار
دیده به حال من مسکین گشای
در غم خود ای صنما ره نمای
بی خور و آرام و قرار از توام
در غم و در ناله زار از توام
چند کشم محنت دوری و آه
سوی من دلشده کن یک نگاه
دل ز من غمزده بر وی نهان
آه چه سازم، چه کنم این زمان
چاره کار من درویش کن
فکر دوای جگر ریش کن
هست دل غمزده لرزان چو بید
ای صنم از خویش مکن ناامید
من به جهان داغ تو دارم همین
در من مسکین به حقارت مبین
ز آه دلم دود به گردون رسید
آه چه گویم که دل از غم چه دید
همدم من نیست بجز درد، کس
می کشم این بار به جان این نفس
خوان وصال تو به پیش رقیب
آه چرایم من ازو بی نصیب
منتی، بر جان من خسته نه
لقمه ای زآن خوان وصالم بده
بهر خدا خادمه، بار دگر
از من درویش پیامی ببر
بوکه کند رحم بر احوال من
شاد شود این دل پامال من
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۰ - نامه سیم
دید چو اندر غم دل مضطرش
خادمه این گفت و برفت از برش
چون که شنید این سخن آن دلفگار
قطع طمع دید ز رخسار یار
ناله او تا به ثریا رسید
راست چو مرغی به قفس می طپید
درد دلش هر نفس افزون شده
دیده اش از گریه چو جیحون شده
از رخ دلدار شده نا امید
روز سیاهی و دو چشم سفید
اشک روان بر رخ چون زعفران
خسته و مجروح دل و ناتوان
روی به دیوار و غم یار پیش
مضطر و حیران شده در کار خویش
در غمش آن دلشده بگداخته
و از همه خلق بپرداخته
سر به سر زانو و غم بی شمار
سینه پر از آتش و دل نزد یار
زآه دلش خاطر همسایه ریش
بر جگرش فرقت دلبر چو نیش
دلبر ازو غافل و او بی حضور
سینه تفتان به مثال تنور
واقف این واقعه نی هیچ کس
دست به سر مانده بسان مگس
او چو نمک گشته گدازان در آب
آن بت عیار اوز در حجاب
راست چو مرغی شده در دام او
چشم نهاده به سر بام او
بر سر کویش همه شب تا سحر
شسته جوان منتظر و بی خبر
خادمه آمد که ترا حال چیست
دید که آن غمزده خون می گریست
رفت دگر بار به سوی حبیب
گفت بگویم سخنی یا نصیب
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۳ - نامه چهارم
کرد جوان صبر و تحمل بسی
هیچ نگفت این سخنان با کسی
صبر بسی کرد و تحمل نمود
پیش کسی زهره گفتن نبود
در دل او غصه و غم شد گره
همچو کمان خم شد، و لاغر چو زه
دور فتاده ز رخ او چو تیر
گشته چو زه در غم او گوشه گیر
و لوله در سینه و لبها خموش
واقف از احوال دلش سینه پوش
از همه خویشان شده بیگانه او
باغم آن مه شده همخانه او
درد صبوری چو برون شد زحد
خادمه اش نیز نکردی مدد
نعره بر آورد که ای گلعذار
چشم به حال من بیچاره دار
طاقت من گشت ز هجر تو طاق
نیست مرا طاقت درد فراق
چند کشم بار جدایی به دوش
سینه جوشان و لبان خموش
بی تو مرا مرگ به است از حیات
زندگی بی تو بود چون ممات
آه چه سازم که دلم گشت خون
درد دل من شده از حد برون
ای بت عیار کجا جویمت
درد دل خویش که را گویمت
سر به من خسته نیاری فرود
سوختم از آتش هجران چو عود
یک نفس از خنده تو خاموش کن
در دل شب گریه من گوش کن
صوفی بیچاره گرفتار تست
بنده صفت بر سر بازار تست
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۵ - نامه پنجم
باز چو مسکین بشنید این سخن
نال برآورد تو عیبش مکن
هر که گرفتار غم یار شد
ناله او روز و شبان زار شد
دیده پر از آب و دلی پر زنار
گر بکشد آه، تو معذور دار
آه ز عشق تو چها می کشم
روز و شبان درد و بلا می کشم
دل که ز عشق تو پر از آتش است
بر من بیچاره به غایت خوش است
درد تو بهتر ز دوای دگر
نیست مرا جز تو هوای دگر
ماهرخا تا به تنم جان بود
درد توام مایه درمان بود
نام تو اوراد زبان من است
درد تو هم صحبت جان من است
من به فراق تو گرفتم قرار
دیده نهادم به ره انتظار
شاد رقیب و من مسکین به غم
آتش دل می زند اکنون علم
هر چه کنی من بکشم ای حبیب
از تو درین درد و بلا با نصیب
لیک ترا نیک نیاید، مکن
از من دلسوخته بشنو سخن
آرزوی روی تو دارم همین
ماهرخا در همه روی زمین
عاشقم و بی کس و بی اعتبار
سینه فرسوده پر از درد یار
رحم نیاید صنما بر منت
روز جزا دست من و دامنت
دل ز من خسته ربودی نهان
آه چه سازم، چه کنم این زمان
گر ز فراق تو بر آرم نفیر
بر من مسکین پریشان مگیر
صوفی اگر ناله کند همچو نی
ای بت عیار مکن عیب وی
خسته ز در دست که نالد بسی
تا نکشد، نیز چه داند کسی