عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۰۲ - ستاره می شمرم
پدر ز درد فراقت خون شده جگرم
ز هجر روی تو چون طایر شکسته پرم
پدر بیا و ز بحر غمم رهایی بخش
که سیل اشک، ز هجرت رسیده تا کمرم
مرا ز دیده بود از غم تو خون جاری
چو طفل اشک، فکندی چرا تو از نظرم
خرابه منزل و لخت جگر، طعام من است
ببین زمانه چسان کرده خوار و دربدرم
دگر نظر به مه آسمان نخواهم کرد
به خواب اگر شبی آید رخ تو در نظرم
چو آفتاب رخت در تنور کرد غروب
بیاد روی تو شب ها ستاره می شمرم
شبان تیره دو چشمم نمی رود در خواب
چگونه خواب به چشمم رود که بی پدرم
ربود خواب زچشم تمام اهل حرم
فغان نیم شب و، آه و نالهٔ سحرم
بهای قطرهٔ خون گلوی تو نشود
به جای اشک، اگر خون رود ز چشم ترم
سرت به طشت طلا و تنت به کرب و بلا
کجا روم چکنم شکوه جانب که برم؟
در این خرابه تنم ز آفتاب گرم گداخت
پدر بیا ز وفا سایه ای فکن به سرم
بیا و دختر خود را از انتظار برآر
روا مدار که من، از غم تو جان سپرم
ز گریه، دیدهٔ «ترکی» چو بحر عمان شد
ببین که صفحهٔ دفتر پر است از گهرم
ز هجر روی تو چون طایر شکسته پرم
پدر بیا و ز بحر غمم رهایی بخش
که سیل اشک، ز هجرت رسیده تا کمرم
مرا ز دیده بود از غم تو خون جاری
چو طفل اشک، فکندی چرا تو از نظرم
خرابه منزل و لخت جگر، طعام من است
ببین زمانه چسان کرده خوار و دربدرم
دگر نظر به مه آسمان نخواهم کرد
به خواب اگر شبی آید رخ تو در نظرم
چو آفتاب رخت در تنور کرد غروب
بیاد روی تو شب ها ستاره می شمرم
شبان تیره دو چشمم نمی رود در خواب
چگونه خواب به چشمم رود که بی پدرم
ربود خواب زچشم تمام اهل حرم
فغان نیم شب و، آه و نالهٔ سحرم
بهای قطرهٔ خون گلوی تو نشود
به جای اشک، اگر خون رود ز چشم ترم
سرت به طشت طلا و تنت به کرب و بلا
کجا روم چکنم شکوه جانب که برم؟
در این خرابه تنم ز آفتاب گرم گداخت
پدر بیا ز وفا سایه ای فکن به سرم
بیا و دختر خود را از انتظار برآر
روا مدار که من، از غم تو جان سپرم
ز گریه، دیدهٔ «ترکی» چو بحر عمان شد
ببین که صفحهٔ دفتر پر است از گهرم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۰۴ - آتش غم
چه شد که ای گل من! این چنین تو پژمردی
چراغ محفل من از چه زود افسردی
مگر به خواب چه دیدی که لب فرو بستی
دل شکسته ما را دوباره بشکستی
شوم فدای تو ای نوگل گلستانم!
چرا خموش شدی بلبل خوش الحانم؟
تو از برادر من، یادگار من بودی
انیس و مونس شب های تار من بودی
به راه شام، که بودی ز جان همآوردم
ز سوزن مژه خارت ز پا درآوردم
میان را چو بسیار صدمه ها دیدم
تو ز شام، ز کرب و بلا رسانیدم
پرید از قفس تن، کبوتر جانت
الهی آنکه شود عمه ات به قربانت
به حیرتم که چرا عمه ات نمی میرد؟
اجل کجاست چرا جان من نمی گیرد؟
چه صدمه ها که ز کفار دیدی ای دختر!
به روی خار پیاده دویدی ای دختر!
کسی نگفت که این طفل، بی مددکار است
کسی نگفت پدر کشته و عزادار است
رخت ز ضربت سیلی خصم، گشت کبود
مگر که جرم تو ای نازدانه طفل چه بود
تو پاره جگر و نور و دیده ام بودی
گل ریاض دل غم رسیده ام بودی
گمان نداشتم ای دختر برادر من!
که می روی تو بهنگام طفلی از بر من
ز رفتنت نه همین جان ناتوان سوخت
که آتش غم تو در دلم شرر افروخت
سکینه خواهرت از درد هجر، گریان است
ببین ز مرگ تو چون موی خود پریشان است
کنون کفن، از برای تو از کجا آرم
که در خرابه، تنت را به خاک بسپارم
دریغ و درد که کامی ندیدی از دنیا
چو مرغ دام گسسته، پریدی از دنیا
کلام «ترکی» از این رهگذر اثر دارد
که از مصائب زینب دلش خبر دارد
چراغ محفل من از چه زود افسردی
مگر به خواب چه دیدی که لب فرو بستی
دل شکسته ما را دوباره بشکستی
شوم فدای تو ای نوگل گلستانم!
چرا خموش شدی بلبل خوش الحانم؟
تو از برادر من، یادگار من بودی
انیس و مونس شب های تار من بودی
به راه شام، که بودی ز جان همآوردم
ز سوزن مژه خارت ز پا درآوردم
میان را چو بسیار صدمه ها دیدم
تو ز شام، ز کرب و بلا رسانیدم
پرید از قفس تن، کبوتر جانت
الهی آنکه شود عمه ات به قربانت
به حیرتم که چرا عمه ات نمی میرد؟
اجل کجاست چرا جان من نمی گیرد؟
چه صدمه ها که ز کفار دیدی ای دختر!
به روی خار پیاده دویدی ای دختر!
کسی نگفت که این طفل، بی مددکار است
کسی نگفت پدر کشته و عزادار است
رخت ز ضربت سیلی خصم، گشت کبود
مگر که جرم تو ای نازدانه طفل چه بود
تو پاره جگر و نور و دیده ام بودی
گل ریاض دل غم رسیده ام بودی
گمان نداشتم ای دختر برادر من!
که می روی تو بهنگام طفلی از بر من
ز رفتنت نه همین جان ناتوان سوخت
که آتش غم تو در دلم شرر افروخت
سکینه خواهرت از درد هجر، گریان است
ببین ز مرگ تو چون موی خود پریشان است
کنون کفن، از برای تو از کجا آرم
که در خرابه، تنت را به خاک بسپارم
دریغ و درد که کامی ندیدی از دنیا
چو مرغ دام گسسته، پریدی از دنیا
کلام «ترکی» از این رهگذر اثر دارد
که از مصائب زینب دلش خبر دارد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۷۵ - بنیاد غم
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۷۶ - آشنایی
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۷۷ - عجب مدار
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
امشب بخواب ناز مگر رفته این خروس؟
تا کی به درد و غم کنم امشب کنار وبوس؟
نوبت زن زمانه بخواب است یا خمار؟
یا نای برشکسته و یا بر دریده کوس؟
تا سندروس بر شبه افشاند چرخ ریخت
بیچاره اشکم از دو رخ همچو سندروس
ای صبح صادقاز افق غیب کن طلوع
تا نگذرد خدنگ تهمتن بر اشکبوس
امروز، بر، دریچه صبح است پیک صلح
در، روم و هندوچین و فرنگ و پروس و روس
صبح است صبح، ساقی شب زنده دار خیز
می ده مخواه عمر گرانمایه برفسوس
کام کسی نداد عروس جهان و ما
برداشتیم مهر بکارت از این عروس
ما ملک جم به یک تن تنها گرفته ایم
بی سعی زال و رستم و گودزر و گیو، و طوس
رو، قدر وقت دان و غنیمت شمار عمر
بگذر ز چرخ سفله و دوران چاپلوس
«حاجب » بر آن سرم که به چوگان راستی
بس گوی عاج گیرم از این چرخ آبنوس
تا کی به درد و غم کنم امشب کنار وبوس؟
نوبت زن زمانه بخواب است یا خمار؟
یا نای برشکسته و یا بر دریده کوس؟
تا سندروس بر شبه افشاند چرخ ریخت
بیچاره اشکم از دو رخ همچو سندروس
ای صبح صادقاز افق غیب کن طلوع
تا نگذرد خدنگ تهمتن بر اشکبوس
امروز، بر، دریچه صبح است پیک صلح
در، روم و هندوچین و فرنگ و پروس و روس
صبح است صبح، ساقی شب زنده دار خیز
می ده مخواه عمر گرانمایه برفسوس
کام کسی نداد عروس جهان و ما
برداشتیم مهر بکارت از این عروس
ما ملک جم به یک تن تنها گرفته ایم
بی سعی زال و رستم و گودزر و گیو، و طوس
رو، قدر وقت دان و غنیمت شمار عمر
بگذر ز چرخ سفله و دوران چاپلوس
«حاجب » بر آن سرم که به چوگان راستی
بس گوی عاج گیرم از این چرخ آبنوس
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۵۲
ز من مپرس دلت از چه روی خونینست
ازآن بپرس که عاشق کشیش آیین است
فغان که زار بتیغ غمم بخواهد کشت
مهی که با دگران مهر و با منش کینست
غبار نیست که بر گرد عارضش بینی
کشیده بر ورق گل خط ریاحینست
حریم سینه مجنون نشیمن لیلیست
رواق دیده فرهاد و قصر شیرینست
تراکه مسند شاهیست تکیه گه چه غمت
زمن که بسترم از خار و خاره بالینست
ز کفر زلف تو ایمن توان بودن
که دزد خانه ایمان و رهزن دینست
دری که سفت بوصف رخ تو نور علی
هزار مرتبه بهتر ز عقد پروینست
ازآن بپرس که عاشق کشیش آیین است
فغان که زار بتیغ غمم بخواهد کشت
مهی که با دگران مهر و با منش کینست
غبار نیست که بر گرد عارضش بینی
کشیده بر ورق گل خط ریاحینست
حریم سینه مجنون نشیمن لیلیست
رواق دیده فرهاد و قصر شیرینست
تراکه مسند شاهیست تکیه گه چه غمت
زمن که بسترم از خار و خاره بالینست
ز کفر زلف تو ایمن توان بودن
که دزد خانه ایمان و رهزن دینست
دری که سفت بوصف رخ تو نور علی
هزار مرتبه بهتر ز عقد پروینست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۵
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۸
از این غیرت دلم چون غنچه خونست
که دشت از خون غیرت لاله گونست
رود گر سر نخواهد رفت بیرون
مراسری که از تو در درونست
درون دوزخ بعدش بود جای
کسی کز جنت قربت برونست
بود سرپوش تا بر طاس مهرت
همیشه کاسه گردون نگونست
چه پیوندی باین دنیای فانی
از آن بگذر که پر غدار دونست
ممکن بر دوستی دشمنان گوش
چنین میدان که لعل واژگونست
بنور مهربان نامهربان نیست
گناه طالع و بخت زبونست
که دشت از خون غیرت لاله گونست
رود گر سر نخواهد رفت بیرون
مراسری که از تو در درونست
درون دوزخ بعدش بود جای
کسی کز جنت قربت برونست
بود سرپوش تا بر طاس مهرت
همیشه کاسه گردون نگونست
چه پیوندی باین دنیای فانی
از آن بگذر که پر غدار دونست
ممکن بر دوستی دشمنان گوش
چنین میدان که لعل واژگونست
بنور مهربان نامهربان نیست
گناه طالع و بخت زبونست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۹
نمیدانم دلم را حال چونست
همیدانم که از دست تو خونست
نگارا بی گل روی تو رویم
نگارین از سرشک لاله گونست
بیغما بردی و بازم ندادی
عنان دل که از دستم برونست
برون ناید بداروی طبیبان
ز تو دردی که ما را در درونست
منم فرهاد و عشقت تیشه هر روز
توئی شیرین و صبرم بیستونست
چو مجنون در شکنج زلف لیلی
دلم پابست زنجیر جنونست
خنک جائیکه از روی تو نورش
بگلزار تجلی رهنمونست
همیدانم که از دست تو خونست
نگارا بی گل روی تو رویم
نگارین از سرشک لاله گونست
بیغما بردی و بازم ندادی
عنان دل که از دستم برونست
برون ناید بداروی طبیبان
ز تو دردی که ما را در درونست
منم فرهاد و عشقت تیشه هر روز
توئی شیرین و صبرم بیستونست
چو مجنون در شکنج زلف لیلی
دلم پابست زنجیر جنونست
خنک جائیکه از روی تو نورش
بگلزار تجلی رهنمونست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۰
کسی کان غم دلستانی ندارد
چو جسمی بودآنکه جانی ندارد
چه پرسی زنام و چه پرسی نشانش
کسی را که نام و نشانی ندارد
بجز تیر حسرت چه حاصل کسی را
که آن یار ابرو کمانی ندارد
دلم جز گل رو و گلزار کویش
هوای گل و گلستانی ندارد
بوصف دهانش بود غنچه گویا
ولیکن چو سوسن زبانی ندارد
دراین گلستان جز بهار رخش را
بهاری که در پی خزانی ندارد
بیان معانی کند نور بشنو
اگر چه معانی بیانی ندارد
چو جسمی بودآنکه جانی ندارد
چه پرسی زنام و چه پرسی نشانش
کسی را که نام و نشانی ندارد
بجز تیر حسرت چه حاصل کسی را
که آن یار ابرو کمانی ندارد
دلم جز گل رو و گلزار کویش
هوای گل و گلستانی ندارد
بوصف دهانش بود غنچه گویا
ولیکن چو سوسن زبانی ندارد
دراین گلستان جز بهار رخش را
بهاری که در پی خزانی ندارد
بیان معانی کند نور بشنو
اگر چه معانی بیانی ندارد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۲
دلی دارم ز عشق آن پری زاد
بزنجیر جنون پا بست بیداد
سرم گردید تا سودائی او
متاع دین و دل داده است برباد
چگویم از مه رویش که خورشید
چو دید ازآسمان برخاک افتاد
مپرس از قامتش کز جلوه کرد
اسیر خود هزاران سرو آزاد
صنوبر را دل از این غصه شد ریش
که بر زلفش چرا زد شانه شمشاد
بهر لب کز غمش بگذارم انگشت
از آن لب بر نیاید غیر فریاد
زهی طوطی طبع نور کامروز
ز شعر شکرش داد سخن داد
بزنجیر جنون پا بست بیداد
سرم گردید تا سودائی او
متاع دین و دل داده است برباد
چگویم از مه رویش که خورشید
چو دید ازآسمان برخاک افتاد
مپرس از قامتش کز جلوه کرد
اسیر خود هزاران سرو آزاد
صنوبر را دل از این غصه شد ریش
که بر زلفش چرا زد شانه شمشاد
بهر لب کز غمش بگذارم انگشت
از آن لب بر نیاید غیر فریاد
زهی طوطی طبع نور کامروز
ز شعر شکرش داد سخن داد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۴
یارم که سر وفا ندارد
در سر بجز از جفا ندارد
بهر همه دارد او وفا لیک
بهر من مبتلا ندارد
هر کو برهش سری فدا کرد
چون من خبری ز پا ندارد
بی صیقل ز برای دیگران است
جز هجر برای ما ندارد
بیگانه کجا شود خبردار
کز وی خبر آشنا ندارد
قاصد ز کدام ره فرستم
آنجا که رهی صبا ندارد
آن کس که مرا از او جدا کرد
گویا خبر از خدا ندارد
بزمی که صفای آن ز نور است
بی نور دمی صفا ندارد
در سر بجز از جفا ندارد
بهر همه دارد او وفا لیک
بهر من مبتلا ندارد
هر کو برهش سری فدا کرد
چون من خبری ز پا ندارد
بی صیقل ز برای دیگران است
جز هجر برای ما ندارد
بیگانه کجا شود خبردار
کز وی خبر آشنا ندارد
قاصد ز کدام ره فرستم
آنجا که رهی صبا ندارد
آن کس که مرا از او جدا کرد
گویا خبر از خدا ندارد
بزمی که صفای آن ز نور است
بی نور دمی صفا ندارد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۵
چو مرغم تا قفس بنیاد کردند
اسیر دام آن صیاد کردند
دلم کز فرقتش ویرانه بود
ز گنج وصل او آباد کردند
ندارد جز قفس مرغ دلم جای
کنونش کز قفس آزاد کردند
بجای شیر خون در جوی شیرین
روان از دیده فرهاد کردند
مبارک روزی و خرم دمی بود
که عشقش در دلم ارشاد کردند
غمش تا مایه شادیست جان را
از او بس جان غمگین شاد کردند
رسد تا نور بیدل را بفریاد
وظیفه بر لبش فریاد کردند
اسیر دام آن صیاد کردند
دلم کز فرقتش ویرانه بود
ز گنج وصل او آباد کردند
ندارد جز قفس مرغ دلم جای
کنونش کز قفس آزاد کردند
بجای شیر خون در جوی شیرین
روان از دیده فرهاد کردند
مبارک روزی و خرم دمی بود
که عشقش در دلم ارشاد کردند
غمش تا مایه شادیست جان را
از او بس جان غمگین شاد کردند
رسد تا نور بیدل را بفریاد
وظیفه بر لبش فریاد کردند
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۳
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۷
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۵۱
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۵۲
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۸۳
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۲۰