عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۲
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
باز دل بر در غم طرح محبت انداخت
بر سر شعله چو خس رخت اقامت انداخت
ای سگ دوست به جانت که چو غم جانم خورد
استخوانم را در دوزخ حسرت انداخت
ریسمان نفسم را غم ایام گسیخت
دلو عمرم به ته چاه قیامت انداخت
دل به صد حیله شد آبستن طفل طربی
دید بخت سیهم را و بساعت انداخت
گرچه زین پیش مصیبت به دل آتش میزد
ماتمم آتش در جان مصیبت انداخت
فطرت پست فصیحیست که در روز ازل
خلعت همت بر دوش قناعت انداخت
بر سر شعله چو خس رخت اقامت انداخت
ای سگ دوست به جانت که چو غم جانم خورد
استخوانم را در دوزخ حسرت انداخت
ریسمان نفسم را غم ایام گسیخت
دلو عمرم به ته چاه قیامت انداخت
دل به صد حیله شد آبستن طفل طربی
دید بخت سیهم را و بساعت انداخت
گرچه زین پیش مصیبت به دل آتش میزد
ماتمم آتش در جان مصیبت انداخت
فطرت پست فصیحیست که در روز ازل
خلعت همت بر دوش قناعت انداخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
سالها دیده ما را مژه دربانی کرد
آخرش برد و سراپرده حیرانی کرد
سینه بی جگر از زخم تو پهلو دزدید
حیرتش آمد و ناسور پشیمانی کرد
گنج دردی به تماشای دلم آمد و دوش
این مصیبت کده را واله حیرانی کرد
حکم عشقست که دود جگرش پخته کند
آن خس خام که با شعله گران جانی کرد
شوری چشم هوس بود که مشاطه حسن
رفت و از زلف تو تعویذ پریشانی کرد
شعلهای بودم و سیر جگرم بود هوس
عشقم آورد و در آتشکده زندانی کرد
شکر طغیغان جنون گوی فصیحی که سحر
خس ما را نفس شعله فسونخوانی کرد
آخرش برد و سراپرده حیرانی کرد
سینه بی جگر از زخم تو پهلو دزدید
حیرتش آمد و ناسور پشیمانی کرد
گنج دردی به تماشای دلم آمد و دوش
این مصیبت کده را واله حیرانی کرد
حکم عشقست که دود جگرش پخته کند
آن خس خام که با شعله گران جانی کرد
شوری چشم هوس بود که مشاطه حسن
رفت و از زلف تو تعویذ پریشانی کرد
شعلهای بودم و سیر جگرم بود هوس
عشقم آورد و در آتشکده زندانی کرد
شکر طغیغان جنون گوی فصیحی که سحر
خس ما را نفس شعله فسونخوانی کرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
در فراق شعله خاکستر نشینم کردهاند
اخگری بودم نفس خامان چنینم کردهاند
هر دمم باغی فریب از رنگ و بویی میدهد
در سمومآباد حرمان خوشهچینم کردهاند
خندهام وز بخت خرم با لب گل زادهام
بیسبب زندانی چین جبینم کردهاند
دست رنج نالهام در راه غم ضایع نشد
حیرتی بودم نگاه واپسینم کردهاند
گر فصیحی کج نمایم راستکرداریم بین
راست دانان زین سپس نقش نگینم کردهاند
اخگری بودم نفس خامان چنینم کردهاند
هر دمم باغی فریب از رنگ و بویی میدهد
در سمومآباد حرمان خوشهچینم کردهاند
خندهام وز بخت خرم با لب گل زادهام
بیسبب زندانی چین جبینم کردهاند
دست رنج نالهام در راه غم ضایع نشد
حیرتی بودم نگاه واپسینم کردهاند
گر فصیحی کج نمایم راستکرداریم بین
راست دانان زین سپس نقش نگینم کردهاند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
چمن پیرای صبحم کیمیای خاروخس دارم
به هر شاخی ترنج آفتابی پیش رس دارم
نه ذوق نالهام بیتاب دارد نه غم محمل
هوای پایبوس ناله فرمای جرس دارم
پر پروانهام در حسرت پرواز گم بادا
اگر امید دودی از چراغ هیچ کس دارم
همه شب ناله میدزدم ز لب وز بیم میلرزم
بدین بی دست و پایی راه بر بام عسس دارم
گلستان برنتابد زحمت هر هرزه پروازی
از آن در هر بن مژگان نگاهی در قفس دارم
منم پروانه کز بال هما کردند محروم
کنون دست طلب در دامن بال مگس دارم
فصیحی گر نفس ره گم کند در کلبه داغی
چراغ آفتابی در سر راه نفس دارم
به هر شاخی ترنج آفتابی پیش رس دارم
نه ذوق نالهام بیتاب دارد نه غم محمل
هوای پایبوس ناله فرمای جرس دارم
پر پروانهام در حسرت پرواز گم بادا
اگر امید دودی از چراغ هیچ کس دارم
همه شب ناله میدزدم ز لب وز بیم میلرزم
بدین بی دست و پایی راه بر بام عسس دارم
گلستان برنتابد زحمت هر هرزه پروازی
از آن در هر بن مژگان نگاهی در قفس دارم
منم پروانه کز بال هما کردند محروم
کنون دست طلب در دامن بال مگس دارم
فصیحی گر نفس ره گم کند در کلبه داغی
چراغ آفتابی در سر راه نفس دارم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ما دو عالم را ز موج غم خراب انگاشتیم
این دو دریای مصیبت را سراب انگاشتیم
چون درین ره آب حیوان کار آتش میکند
آتشی هر گام نوشیدیم و آب انگاشتیم
این کهن افسانه ما هیچ پایانی نداشت
لب فروبستیم و عالم را به خواب انگاشتیم
همت خفاش شمع بینش ما برفروخت
ظلمت شب را چراغ آفتاب انگاشتیم
زآتش حسرت فصیحی دیده را کردیم خشک
تازه گلهای وفا را بی گلاب انگاشتیم
این دو دریای مصیبت را سراب انگاشتیم
چون درین ره آب حیوان کار آتش میکند
آتشی هر گام نوشیدیم و آب انگاشتیم
این کهن افسانه ما هیچ پایانی نداشت
لب فروبستیم و عالم را به خواب انگاشتیم
همت خفاش شمع بینش ما برفروخت
ظلمت شب را چراغ آفتاب انگاشتیم
زآتش حسرت فصیحی دیده را کردیم خشک
تازه گلهای وفا را بی گلاب انگاشتیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
شب که ما تو سن بیهوده روی پی کردیم
صد بیابان سرشک از مژهای طی کردیم
عشق میخواست قدح در خور خمیازه خویش
ز اشک حسرت مژهواری به فسون میکردیم
در ره ناله ما کوس هوس داشت کمین
ما نهان از نفس این زمزمه با نی کردیم
در زه خود سفر دور تو تا آینه است
تو چه دانی که چهسان بادیهها طی کردیم
شکر ناکرده وفاهاش فصیحی تا چند
یاد افسانه طرازی جم و کی کردیم
صد بیابان سرشک از مژهای طی کردیم
عشق میخواست قدح در خور خمیازه خویش
ز اشک حسرت مژهواری به فسون میکردیم
در ره ناله ما کوس هوس داشت کمین
ما نهان از نفس این زمزمه با نی کردیم
در زه خود سفر دور تو تا آینه است
تو چه دانی که چهسان بادیهها طی کردیم
شکر ناکرده وفاهاش فصیحی تا چند
یاد افسانه طرازی جم و کی کردیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
ره گر اینست درین بادیه گمراهی به
خنده غفلتم از گریه آگاهی به
دامن مرحمت ای اشک ز رویم برچین
مکنش سرخ که رنگ چمنم کاهی به
چون طپد در هوس دست طلب دامن دوست
دست امید مرا حسرت کوتاهی به
گرنه درویش دو عالم به غمی نفروشد
از کلاه نمدش تاج شهنشاهی به
شیر غم پنجه چو بگشاد فصیحی مستیز
مرد این معرکه را صولت روباهی به
خنده غفلتم از گریه آگاهی به
دامن مرحمت ای اشک ز رویم برچین
مکنش سرخ که رنگ چمنم کاهی به
چون طپد در هوس دست طلب دامن دوست
دست امید مرا حسرت کوتاهی به
گرنه درویش دو عالم به غمی نفروشد
از کلاه نمدش تاج شهنشاهی به
شیر غم پنجه چو بگشاد فصیحی مستیز
مرد این معرکه را صولت روباهی به
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۲
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۲
دلی دارم ز عشق آن پری زاد
بزنجیر جنون پا بست بیداد
سرم گردید تا سودائی او
متاع دین و دل داده است برباد
چگویم از مه رویش که خورشید
چو دید ازآسمان برخاک افتاد
مپرس از قامتش کز جلوه کرد
اسیر خود هزاران سرو آزاد
صنوبر را دل از این غصه شد ریش
که بر زلفش چرا زد شانه شمشاد
بهر لب کز غمش بگذارم انگشت
از آن لب بر نیاید غیر فریاد
زهی طوطی طبع نور کامروز
ز شعر شکرش داد سخن داد
بزنجیر جنون پا بست بیداد
سرم گردید تا سودائی او
متاع دین و دل داده است برباد
چگویم از مه رویش که خورشید
چو دید ازآسمان برخاک افتاد
مپرس از قامتش کز جلوه کرد
اسیر خود هزاران سرو آزاد
صنوبر را دل از این غصه شد ریش
که بر زلفش چرا زد شانه شمشاد
بهر لب کز غمش بگذارم انگشت
از آن لب بر نیاید غیر فریاد
زهی طوطی طبع نور کامروز
ز شعر شکرش داد سخن داد
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
یادگار
در دامن این مخوف جنگل
و این قله که سر به چرخ سوده است
اینجاست که مادر من زار
گهواره ی من نهاده بوده است
اینجاست ظهور طالع نحس
کامد طفلی زبون به دنیا
بیهوده بپرورید مادر
عشق آمد و در وی آشیان ساخت
بیچاره شد او ز پای تا سر
دل داد ندا بدو که : برخیز
اینجاست که من به ره فتادم
بودم با بره ها همآغوش
ابر و گل و کوه پیش چشمم
آوازه ی زنگ گله در گوش
با ناله ی آبها هماهنگ
اینجا همه جاست خانه ی من
جای دل پر فسانه ی من
این شوم و زبون دلم که گم کرد
از شومیش آشیانه ی من
اینجاست نشان بچگی ها
هیچم نرود ز یاد کانجا
پیره زنگی رفیق خانه
می گفت برای من همه شب
نقلی به پسند بچگانه
تا دیده ی من به خواب می رفت
خیزید می از میانه ی خواب
هر روز سپیده دم بدانگاه
که گله ی گوسفند ما بود
جنبیده ز جا فتاده بر راه
بزغاله ز پیش و بره از پی
من سر ز دواج کرده بیرون
دو دیده برابر روی صحرا
که توده شد چو پیکر کوه
حلقه زده همچو موج دریا
از پیش رمه بلند می شد
دو گوش به بانگ نای چوپان
و آن زنگ بز بزرگ گله
آواز پرندگان کوچک
و آن خوب خروسک محله
کز لانه برون همه پریدند
وز معرکه ی چنین هیاهو
من خرم و خوش ز جای جسته
فارغ زدی و ز رنج فردا
از کشمکش زمانه رسته
لب پر ز تبسم رضایت
دل پر ز خیال وقت بازی
ناگاه شنیدمی صدایی
این نعره ی بچه های ده بود
های های رفیق جان کجایی
ما منتظریم از پس در
من هیچ نخورده ، کف زننده
بر سر نه کله نه کفش بر پای
یکتای به پر سفید جامه
زنگوله به دست جسته از جای
از خانه به کوه می دویدیم
مادر می گفت : بچه آرام
می کرد پدر به من تبسم
من زلف فشانده شعر خوانان
در دامن ابر می شدم گم
دنیا چو ستاره می درخشید
اینجاست که عشق آمد و ساخت
از حلقه ی بچه ها مرا دور
خنده بگریخت از لب من
دل ماند ز انبساط مهجور
دیده به فراق ، قطره ها ریخت
ای عشق ،امید ، آرزوها
خسته نشوید در دل من
تا چند به آشیانه ماندن
دیدید چه ها ز حاصل من
که ترک مرا دگر نگویید ؟
ای دور نشاط بچگی ها
برقی که به سرعتی سرآ’ی
ای طالع نحس من مگر تو
مرگی که به ناگهان درایی
ایام گذشته ام کجایی ؟
باز ای که از نخست گردید
تقدیر تو بر سرم نوشته
بوسم رخ روز و گیسوی شب
کز جنس تواند ای گذشته
هر لحظه ز زلف تو است تاری
از عمر هر آنچه بود با من
نزد تو به رایگان سپردم
ای نادره یادگار عشقا
مردم ز بر تو دل نبردم
تا باغم خود ترا سرشتم
باز ای چنان مرا بیفشار
تا خواب ز دیده ام ربایی
امید دهی به روزگاری
کز تو نبود مرا جدایی
بازآ که غم است طالب غم
و این قله که سر به چرخ سوده است
اینجاست که مادر من زار
گهواره ی من نهاده بوده است
اینجاست ظهور طالع نحس
کامد طفلی زبون به دنیا
بیهوده بپرورید مادر
عشق آمد و در وی آشیان ساخت
بیچاره شد او ز پای تا سر
دل داد ندا بدو که : برخیز
اینجاست که من به ره فتادم
بودم با بره ها همآغوش
ابر و گل و کوه پیش چشمم
آوازه ی زنگ گله در گوش
با ناله ی آبها هماهنگ
اینجا همه جاست خانه ی من
جای دل پر فسانه ی من
این شوم و زبون دلم که گم کرد
از شومیش آشیانه ی من
اینجاست نشان بچگی ها
هیچم نرود ز یاد کانجا
پیره زنگی رفیق خانه
می گفت برای من همه شب
نقلی به پسند بچگانه
تا دیده ی من به خواب می رفت
خیزید می از میانه ی خواب
هر روز سپیده دم بدانگاه
که گله ی گوسفند ما بود
جنبیده ز جا فتاده بر راه
بزغاله ز پیش و بره از پی
من سر ز دواج کرده بیرون
دو دیده برابر روی صحرا
که توده شد چو پیکر کوه
حلقه زده همچو موج دریا
از پیش رمه بلند می شد
دو گوش به بانگ نای چوپان
و آن زنگ بز بزرگ گله
آواز پرندگان کوچک
و آن خوب خروسک محله
کز لانه برون همه پریدند
وز معرکه ی چنین هیاهو
من خرم و خوش ز جای جسته
فارغ زدی و ز رنج فردا
از کشمکش زمانه رسته
لب پر ز تبسم رضایت
دل پر ز خیال وقت بازی
ناگاه شنیدمی صدایی
این نعره ی بچه های ده بود
های های رفیق جان کجایی
ما منتظریم از پس در
من هیچ نخورده ، کف زننده
بر سر نه کله نه کفش بر پای
یکتای به پر سفید جامه
زنگوله به دست جسته از جای
از خانه به کوه می دویدیم
مادر می گفت : بچه آرام
می کرد پدر به من تبسم
من زلف فشانده شعر خوانان
در دامن ابر می شدم گم
دنیا چو ستاره می درخشید
اینجاست که عشق آمد و ساخت
از حلقه ی بچه ها مرا دور
خنده بگریخت از لب من
دل ماند ز انبساط مهجور
دیده به فراق ، قطره ها ریخت
ای عشق ،امید ، آرزوها
خسته نشوید در دل من
تا چند به آشیانه ماندن
دیدید چه ها ز حاصل من
که ترک مرا دگر نگویید ؟
ای دور نشاط بچگی ها
برقی که به سرعتی سرآ’ی
ای طالع نحس من مگر تو
مرگی که به ناگهان درایی
ایام گذشته ام کجایی ؟
باز ای که از نخست گردید
تقدیر تو بر سرم نوشته
بوسم رخ روز و گیسوی شب
کز جنس تواند ای گذشته
هر لحظه ز زلف تو است تاری
از عمر هر آنچه بود با من
نزد تو به رایگان سپردم
ای نادره یادگار عشقا
مردم ز بر تو دل نبردم
تا باغم خود ترا سرشتم
باز ای چنان مرا بیفشار
تا خواب ز دیده ام ربایی
امید دهی به روزگاری
کز تو نبود مرا جدایی
بازآ که غم است طالب غم
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
غزلِ ناتمام...
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
هجرانی
سینِ هفتم
سیبِ سُرخیست،
حسرتا
که مرا
نصیب
ازاین سُفرهی سُنّت
سروری نیست.
شرابی مردافکن در جامِ هواست،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.
سبوی سبزهپوش
در قابِ پنجره ــ
آه
چنان دورم
که گویی جز نقشِ بیجانی نیست.
و کلامی مهربان
در نخستین دیدارِ بامدادی ــ
فغان
که در پسِ پاسخ و لبخند
دلِ خندانی نیست.
بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستانها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.
اسفندِ ۱۳۵۷
لندن
سیبِ سُرخیست،
حسرتا
که مرا
نصیب
ازاین سُفرهی سُنّت
سروری نیست.
شرابی مردافکن در جامِ هواست،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.
سبوی سبزهپوش
در قابِ پنجره ــ
آه
چنان دورم
که گویی جز نقشِ بیجانی نیست.
و کلامی مهربان
در نخستین دیدارِ بامدادی ــ
فغان
که در پسِ پاسخ و لبخند
دلِ خندانی نیست.
بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستانها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.
اسفندِ ۱۳۵۷
لندن
احمد شاملو : مدایح بیصله
کجا بود آن جهان...
کجا بود آن جهان
که کنون به خاطرهام راه بربسته است؟ ــ:
آتشبازیِ بیدریغِ شادی و سرشاری
در نُهتوهای بیروزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و بهآیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.
کجا شد آن تنعمِ بیاسباب و خواسته؟
کی گذشت و کجا
آن وقعهی ناباور
که نانپارهی ما بردگانِ گردنکش را
نانخورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعدهی گَمِج
بینیازیِ هفتهیی بود
که گاه به ماهی میکشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
میگریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟
دودی که از اجاقِ کلبه بر نمیآمد
نه نشانهی خاموشیِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.
تن از سرمستیِ جان تغذیه میکرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاهسلیمان
بیتابترینِ گرسنگان را
در خوانچههای رنگینکمان
ضیافت میکردیم.
□
هنوز آسمان از انعکاسِ هلهلهی ستایشِ ما
(که بیادعاتر کسانیم)
سنگین است.
این آتشبازیِ بیدریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟
لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ بهآیین
که کنون
مرا
زندانِ زندهبیزاریست
و هر صبح و شامم
در ویرانههایش
به رگبارِ نفرت میبندند.
□
کجایی تو؟
کهام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟
۲۵ بهمنِ ۱۳۶۴
که کنون به خاطرهام راه بربسته است؟ ــ:
آتشبازیِ بیدریغِ شادی و سرشاری
در نُهتوهای بیروزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و بهآیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.
کجا شد آن تنعمِ بیاسباب و خواسته؟
کی گذشت و کجا
آن وقعهی ناباور
که نانپارهی ما بردگانِ گردنکش را
نانخورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعدهی گَمِج
بینیازیِ هفتهیی بود
که گاه به ماهی میکشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
میگریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟
دودی که از اجاقِ کلبه بر نمیآمد
نه نشانهی خاموشیِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.
تن از سرمستیِ جان تغذیه میکرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاهسلیمان
بیتابترینِ گرسنگان را
در خوانچههای رنگینکمان
ضیافت میکردیم.
□
هنوز آسمان از انعکاسِ هلهلهی ستایشِ ما
(که بیادعاتر کسانیم)
سنگین است.
این آتشبازیِ بیدریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟
لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ بهآیین
که کنون
مرا
زندانِ زندهبیزاریست
و هر صبح و شامم
در ویرانههایش
به رگبارِ نفرت میبندند.
□
کجایی تو؟
کهام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟
۲۵ بهمنِ ۱۳۶۴
فروغ فرخزاد : اسیر
خاطرات
باز در چهره ی خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه ی هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده ی عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه ی عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه ی عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله ی حسرت افروخت
یاد آن خنده ی بی رنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده ی اشک
حسرتی یخ زده در خنده ی سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله ی سوزنده ی عشق
آخر آتش فکند بر جانت
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه ی هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده ی عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه ی عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه ی عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله ی حسرت افروخت
یاد آن خنده ی بی رنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده ی اشک
حسرتی یخ زده در خنده ی سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله ی سوزنده ی عشق
آخر آتش فکند بر جانت
فروغ فرخزاد : اسیر
هرجایی
از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پاک و دامن من ناپاک
من شاهدم به خلوت بیگانه
تو از شراب بوسهٔ من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقیم به محفل سرمستان
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من ، بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است که می بارد
بر سنگلاخ قلب گنهکاری
من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم ، ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان ، که تو تابیدی
دیر آمدم و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پاک و دامن من ناپاک
من شاهدم به خلوت بیگانه
تو از شراب بوسهٔ من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقیم به محفل سرمستان
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من ، بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است که می بارد
بر سنگلاخ قلب گنهکاری
من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم ، ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان ، که تو تابیدی
دیر آمدم و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم