عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای آتش از رخت به درون لاله زار را
صد داغ از بهشت تو بر دل بهار را
گر بر گل تو رخصت نالیدنش دهند
از شوق ناله جان به لب آید هزار را
خاری به دل خلیده مپندار بی جهت
در مرغزار ناله این مرغ زار را
مانی کجاست تا به معانی نظر کند
در طلعت تو صنعت صورت نگار را
ساقی میم از آن لب شیرین چنانکه کرد
مستغنی از شراب و شکر باده خوار را
در دوستی جفای تو سهل است چون کنم
بد عهدی زمانه ناسازگار را
اشک محیط زا چو گذشت از گهر چه فرق
فرقی اگر ز لجه ندانم کنار را
دامن به موج دیده کنم شرم زنده رود
تا جای زیبد این لب جو سرو یار را
ای دل به لعبتی چه درافتی که ترک وی
از یک نگه پیاده کند صد سوار را
تا در صفات یار صفایی نکو رسید
نشناخت سر حکمت پروردگار را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
چون یار سخن راند وز نطق شکر بارد
خاموشی آن لب را شکر چه دهن دارد
بی پرده یکی بخرام تا باز ببینم کیست
کز رخ چو تو مه سازد و ز قد چو تو سرو آرد
برخیز و به جای خویش بنشان همه خوبان را
کاین دست چمیدن ها سرو چمنی نارد
یک چین ز خم گیسو در راه صبا وا کن
تا نافه ی چین خود را گلبوی نپندارد
دهقان قدیم از نو گو درهمه جایش زین پس
تخمی به از این باشد نخلی به از این کارد
چشمی به سپهر افکن چهری بگشا بر مهر
تا باهمه رخشانی خود را چوتو ننگارد
بسرای که کس نشنید جز آن دهن نوشین
گر بسته نمک پاشد ور غنچه حدیث آرد
دعوی همه بی معنی آن طالب صورت را
کز رای تو رو تابد و ز خوی تو سر خارد
بازم به قدومت سر گر مرگ امان بخشد
ریزم به حضورت جان گر حادثه بگذارد
روزی بنواز از وصل زاو شب هجران را
دندان به جگر تا چند بر صبر بیفشارد
یک ره قدمی از لطف بر فرق صفایی سای
تا هست به کف جانیش در پای تو بسپارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
سحرگهان که صبا نافه گستری می کرد
به باغ گل ز غمت پیرهن دری می کرد
به بوی موی تو سنبل به خویش می پیچید
به شوق روی تو بلبل سخنوری میکرد
هوا به رنگرزی درچمن چو بر می خاست
غمت به روی من آغاز زرگری میکرد
بدان امید که گردد بهای خاک درت
رخم مقابله با زر جعفری می کرد
توخود به دست کرامت ز پای بنشستی
وگرنه سرو کجا با توهمسری می کرد
نظر بدو توخود انداختی وگرنه کجا
به چشم شوخ تو نرگس برابری میکرد
صفایی از همه خیل خط فروشان کاش
خودی ز روی صفا از ریا بری می کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
بتان شهر ز ما هر زمان که یاد آرند
مسلم است که آهنگ قتل ما دارند
خدای را خبرم ده که کیستند این قوم
که دشمنی همه با دوستان روا دارند
به شیرگیری ترکان نگر که با همه شور
نه خوف حشر و نه اندیشه ی جزا دارند
مبین ز چشم حقارت به ما که درویشان
ز دولت سر عشق تو کیمیا دارند
به یاد شورش عشاق بین که هر شب و روز
ز رشک بر سر کویت چه ماجرا دارند
حدیث غنچه ی خاموش تست با دل تنگ
که بلبلان سحر خیز با صبا دارند
ز راز دل نگشایم زبان به محضر غیر
وگر بسوختم همچو شمع واره وا دارند
به تیر غمزه اگر ساخت کار من نه شگفت
شهان گهی نگهی خاص با گدا دارند
ز زلف سرکشت آن قصه های دور و دراز
حکایتی است که از نافه ی ختا دارند
چه چشم ها نگران در قفاست خوبان را
ز حلقه حلقه کمندی که در قفا دارند
ز فصل گلشن چهرش صفایی این اسفار
روایتی است که از روضه ی صفا دارند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
در گلستان رخ ار گشاید بار
گلبن اید خجل ز روی هزار
خاک بیزد صبا به فرق چمن
چون کشدپرده ماهم از رخسار
تا شد از چشم و لب نهان و پدید
روز و شب باده بخش و باده گمار
تا ز رخسار و خط بهم پیوست
انگبین با کبست وگل با خار
زان لب و چشم دیده ها خون ریز
زان خط و چهر سینه ها افگار
لب و زلفش بتی است در زنجیر
رخ و خطش مهی است در زنجار
گر بدین سان بود کشاکش حسن
جان بدر ناورد یکی ز هزار
وگر این است موج قلزم عشق
عجب ار کشتی ای رسد به کنار
دل صفایی دگر به کف ناید
برد او را نبودمی انکار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
از دست برد دین و دل ار دلستان من
سهل است گو به پای فکن جسم و جان من
گفتم خزم ز فتنه ی مژگان به گوشه ای
گفتا مدار چشم امان در زمان من
آرایش رخ تو فزود اضطراب دل
در خاصیت بهار تو آمد خزان من
نازم به دولت سر عشقت که پخت و ساخت
از اشک چشم و لخت جگر آب و نان من
باری برون خرام به دشت از وثاق خویش
وز سنگ و خاک بادیه بشنو فغان من
تا حشر سر ز زانوی غم برنیاوری
یک ره به گوشت ار برسد داستان من
این آب چشم و آتش دل تا خبر شوی
خاکم دهد به باد و نبینی نشان من
برتربتم گذر کن و بنشین و گوش دار
بشنو چو نی نوای غم از استخوان من
جان را صفایی این سفر از ملک عشق نبست
جز قطع دل ز کون و مکان ارمغان من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای لعل نوش پرور جانان چه جوهری
کز آب و رنگ غیرت یاقوت احمری
چندان صفا و فرو بها درگهر تراست
کاندر صفات بر همه آن سنگ ها سری
آب از تو غرق خوی شد وآتش ز شرم سوخت
رونق فزای رسته نیران وکوثری
نتوان سرودت آتش و آب ای عجب که باز
در طینت آب خشک و به تاب آتش تری
در رنگ به ز باده سرخ مروقی
در طعم به ز قند سفید مکرری
با آن ملاحتت که سرشته اند در نهاد
شیرنی و جان فزاتر از آب سکندری
رنگین چنانکه صاف تر از انگبین ناب
شیرین چنان که خوبتر از قند جوهری
سایغ تری ز شهد و گواراتری ز شیر
نافع تر از شراب و نکوتر ز شکری
در تازگی لطیف تر از برگ لاله ای
در نازکی رقیق تر از موی لاغری
آن خود غذای جسم و تو جاوید قوت جان
در خاصیت هزار ره از باده بهتری
آن را طراوت از چه و این را طرب کجاست
نه دیده ی خروس و نه خون کبوتری
از خجلت آب بسکه عرق ریخت شد روان
تا دید مر ترا که چنین تازه و تری
عقد درر نهفته از جزع من به جیب
چون قفلی از عقیق که بر گنج گوهری
بس تنگ تر ز چشم بخیلی که لاجرم
دروعده بی ثبات تر از باد صرصری
دل بر سرت نهاد و دهد جان به پات نیز
شاید غم صفایی از این بیشتر خوری
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۹
چون چشم من از فراق بینی باران
زنهار ملامتم مکن چون یاران
برگریه ام ار خنده ات آید نه شگفت
رسم است که باغ بشکفد از باران
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹
شه زاده آن زمان که چو خورشید شد سوار
پیرامنش نوازن زن و فرزند ره سپار
آسیمه سر به دامنش آویخت پور و دخت
او بدر و اهل بیت بر اطراف هاله وار
او غرق اشک جاریه چون قطب و اهل بیت
چون پره های چرخ سراسیمه ز اضطرار
آنان به باد بعد خزان گونه برگ ریز
و او را شکفته رخ به بوی قرب چون بهار
اهل حرم چو جمع عزا سر به جیب غم
او در میان چو شمع به رخساره اشک یار
او را به یاد وصل چو معشوق دل قوی
و آنان به تاب هجر چو عشاق تن نزار
او چهر برفروخته چون گل به شاخ زین
و آنان چون عندلیب خروشان ز هرکنار
در دیده موج اشک و به دل کوه های درد
بر سینه خیل داغ و به لب ناله های زار
از فرط بی قراریشان گر کنم حدیث
معنی به لفظ و لفظ نگیرد به لب قرار
هم چرخ را به یاری اشرار اهتمام
هم خصم را ز خواری اخیار افتخار
غی و غرور باطل و صبر و سکون حق
ماند این دو جاودان ز فریقین یادگار
گلبن چو نخله خار برآوردش از خدنگ
برجای گل چرا ندمد خار لاله زار
تا تلخ شد زبان شکر بارش از عطش
زهر است در مذاق جهان آب خوشگوار
این آتش ار به آب رضا می نشد خموش
بی وقفه سوختی همه کیهان به یک شرار
بر دورش اهل بیت خروشان کشیده صف
گریان به گرد چشم چو مژگان زهر طرف
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۰
تا طیلسان زتارک آن تاجور فتاد
از فرق شهسوار فلک تاج زر فتاد
کیوان و تیر و زهره و بهرام و مشتری
چون مهر و ماه افسر زرشان ز سر فتاد
اکلیل برزمین زده از فرق فرقدین
تا جبهه و جبین تو با خاک در فتاد
درماتم تو دیر و حرم پیر و دیر سوخت
این خود چه دوزخی است که در خیر و شر فتاد
افلاک و عرش و کرسی و لوح و قلم همه
در هر یک التهاب به سبکی دگر فتاد
این تابشی است تیره که در کفر و دین فروخت
وین آتشی است خیره که در خشک و تر فتاد
با آنکه خصم با تو کمان خطا کشید
تیری خطا نرفت و همه کارگر فتاد
گیرم به التماس تو یک تن نخاست نرم
دلها ز ناله ی تو چرا سخت تر فتاد
مغزی نبود ورنه نه یک چشم کور ماند
هوشی نبود ورنه نه یک گوش کر فتاد
با سخت جانی دل پولاد خای خصم
چون شد که ننگ سنگ دلی بر حجر فتاد
کس را ز فرط غم خبر از خویشتن نماند
تا این خبر به ساحت گیتی سمر افتاد
این خاکدان کهنه مرمت پذیر نیست
زین سیل خانه کن که بهر کوی در فتاد
خوناب لجه پای بهر بوم و بر دوید
سیلاب دجله زای بهر جوی و جر فتاد
سودای خام پخت که خصمت خیام سوخت
صد دوزخ آتشش به سقر زان شرر فتاد
تا جان تابناک وی از جسم پاک رفت
جان وجود و پیکر هستی به خاک رفت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۸
در شرح این ستم که نگفتم یک از هزار
چون نامه رو سیاهم و چون خامه شرمسار
آن داستان کجا و کجا این بیان سست
از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار
این امر ناصواب که شد وضع در زمین
تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار
هر صبح و شام گه ز افق گاه از شفق
گردون ببر لباس غضب پوشد آشکار
روح القدس هر آینه با صد هزار چشم
تا حشر گرید از غم این کشته زار زار
در سوگ این ستم زده فرزند مام دهر
هر شام گیسوان کند از مویه تارتار
دهقان به فرق سنبل و ریحان بهار و دی
خاک سیاه ریزد از این غصه باربار
تا در صف محاربه مخضوب شد به خون
چون لاله خط و زلف جوانان گل عذار
کش آبیار ابر به دامان دشت و کوه
سیلاب خون روان کند از چشم جویبار
گلبرگ وی ز تاب عطش تا بنفشه رنگ
خنجر به جای خیره بروید ز مرغزار
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر سپهر
انجم به جای دامن گوهر کند نثار
یک نم به چشم دجله و شط آب شرم نیست
خشکیدی ار نه ز آتش خجلت سراب وار
آمد خزان بهار جوانان هاشمی
یارب دگر مباد خزان را ز پی بهار
آویزدت به دامن دل خارهای غم
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
جم بر حصیر ذلت و جن بر سریر جاه
از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۵
بر حال آن صبی نه همان طشت زر گریست
نه طشت واژگون فلک سر به سر گریست
پیچید زین رزیه به خود و اینقدر گداخت
غلطید زین قضیه به سر و آنقدر گریست
کاو یک طرف فتاد و سر از کف به یک طرف
نشگفت گر به حالت آن طفل سر گریست
آبش به خاک در شد و نازش به باد رفت
جان بر به جای اشک روان از بصر گریست
از کف سرش چو رفت، در افتاد و جان سپرد
بر مرگ و زندگانی وی خواب و خور گریست
از شام و کوفه برد شکایت به جد و باب
نی از قضا به سر زد و نی از قدر گریست
زین داغ تازه شیون و شوری به پای شد
پس هر که ز اهل بیت بر آن بی پدر گریست
از مرگ آن یتیم بر آن بی کسان گذشت
حالی که جای اشک درون ها شرر گریست
در انتظار ظالم اینان سعیر سوخت
برانتقام قاتل آنان سقر گریست
دریا و دشت و کوه از آن ناله های زار
صد بحر بر رقیه ی خونین جگر گریست
مینا به جان جن و ملک ریخت آب تلخ
صهبا به کام دیو و پری لعل تر گریست
بود اقتضای ماتم وی هر کجای ملک
مام ار به دختری پدری بر پسر گریست
سوزان دوید برق و به گردون شرر فکند
افغان کشید رعد و به هامون مطر گریست
مولود آسمان و زمین هر چه بود سوخت
تنها گمان مکن که همان جانور گریست
در رسم این رزیه زبان نیست خامه را
عاجز نه خامه، حوصله تنگ است نامه را
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۶
بر درج خشک اوکه و مه لعل تو گریست
بر جای اشک لعل دل از هر بصر گریست
هر فردی از وحوش به سبکی دگر گداخت
هر صنفی از طیور به طرزی دگر گریست
غمناک و شاد نوع ملک در فلک فسرد
آزاد و عبد جنس بشر سر بسر گریست
هر ذره ذره در همه آفاق تحت و فوق
بر کشتگان کوی وفا بود اگر گریست
ابری سیه ز آه یتیمان به پای خاست
از شش طرف هوا به زمین پر به پر گریست
در بزم این عزا پدر چرخ و مام خاک
نالید هم به دختر و هم بر پسر گریست
اکناف شرق و غرب سرا پا تمام سوخت
اطراف خاوران همه تا باختر گریست
این مجلسی است عام که از اختصاص آن
مسکین ره نشین و شه تاجور گریست
افتاد رخنه در دل سنگ او هجوم غم
از ضعف بنیه کوه به سر زد کمر گریست
زیبا و زشت پیر و جوان مرد و زن گداخت
پنهان و فاش پست و فرا بوم و بر گریست
درکارخانه مالک هر تار و پود سوخت
بر آشیانه صاحب هر بال و پر گریست
چون این دو نیز موجب اجرای کارهاست
هم سوخت بر رقیه قضا هم قدر گریست
بر این یتیم با همه بی رحمی و غرور
دشمن ز بسکه سوخت دلش ناگزر گریست
هامون و دشت و دره بر آن کام خشک سوخت
جیحون و نیل و دجله بر آن چشم تر گریست
در ماتم رقیه که سرمایه ی غم است
خون گرید از زمین و زمان باز هم کم است
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۲
می گرید از غم تو فلک روزگارها
کاین آب ها روان بود از جویبارها
تا کار دوستان گنه کار بگذرد
از دست دشمنت به سر آمد چه کارها
بر سرو قامتان گلندام کوی تست
بر سرو صوت قمری وگلبانگ سارها
برغارت ریاض توگشتند نوحه گر
نالد اگر به طرف چمن ها هزارها
تا دست دی ز باغ تو گل ها به خاک ریخت
در دل خلیدکون و مکان را چه خارها
تا شد شقایق تو شبه گون ز تشنگی
گل های آتشین دمد از لاله زار ها
سیراب از اشک ما چو نشد تشنه ای چه سود
سیلم فرا گذشته ز سر و رنه بارها
از خویش امیدم آنکه نراند ز نشأتین
والی هشت روضه ولی خدا حسین
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۱
فلک را دیده گریان است امروز
ملک را سینه بریان است امروز
جهان را در عزای نوجوانان
سر غم در گریبان است امروز
به داغ نوخطان روح القدس را
سر زاری و افغان است امروز
که ذرات دو عالم پست و بالا
درین ماتم خروشان است امروز
به حسرت متفق مقبول و قابل
سراپای دو کیهان است امروز
چو عشاق دل ازکف داده کیهان
به کار خویش حیران است امروز
چو زلف خوبرویان ختایی
جماعت ها پریشان است امروز
ز خون چشم گردون دامن دشت
نظیر کان مرجان است امروز
سر خورشید از این غم تا قیامت
چو ماتم دیده عریان است امروز
هوا بر خاک از جزع درر بار
چو انجم گوهر افشان است امروز
به روی روزگار اشک پیاپی
روان چون ابر نیسان است امروز
ز خون گلعذاران طرف وادی
چو اطراف گلستان است امروز
ز هر سوخفته در خون نیکبختی
مگر خود عید قربان است امروز
بنای صبر هرویران و آباد
ز سیل دیده ویران است امروز
سراسر آفرینش را ز یزدان
به امر نوحه فرمان است امروز
چو دور افتاده از جانان جهان را
وداع جسم با جان است امروز
چو صبر عاشق از دل مرد و زن را
شکیبایی گریزان است امروز
یکی اشکش به هامون است فردا
یکی آهش به کیوان است امروز
ز خون دیدگان دامان صحرا
بدخشان در بدخشان است امروز
چو دوش از تاب این آتش نشد آب
به سختی سنگ و سندان است امروز
صفایی را به یاد تشنه کامان
سرشک از دل به دامان است امروز
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۸- شد ز آب مهدی آباد آب حیوان شرمسار
شد ز آب مهدی آباد آب حیوان شرمسار
که نهان از دیده ی مردم به ظلمات اندر است
از صفائی خواستم تاریخ آن بی ریب گفت
آب جوی مهدی آباد آبروی کوثر است
۱۲۹۸ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۳۸- تاریخ ولادت میرزا فتح الله کیوان نوادهٔ شاعر
خلفی فرخ افضل از خورشید
دوش فضل خدا به کیوان داد
باد حرز وی آن چهار ملک
ز آفت آب و خاک و آتش و باد
گفتمش بر نگار مولودی
بو پس از ما کنند یاران یاد
گفت پیش تو من کیم شاگرد
خود مر این مر را توئی استاد
هر چه باشد درستش آری زود
هر چه گوئی بگو چه کم چه زیاد
گفتم اول ز جمع پای حسود
نفی فرما که چشم بد نرساد
سالمه پس بگو عطاردیم
از سپهر فصاحت اینک زاد
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۲ - جنگنامه موئینه و کتان
ز پرتو علم خلعت مغرق خور
سحر شد آستی و دامن جهان پرزر
رخی کز آبله مانند نقش کمخا بود
نمود اطلس خانبالغی زشوکت و فر
بتخت کت چوبر آمد نهالی زر بفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر
فش عمامه در آمد باحتساب رخوت
براند دره بنهی محرمات دگر
بگو بصوفی صاحب سماع زردک پوش
که نوکسیت نخواهد خرید کهنه مدر
ملاف باقلمی ای لباس آژیده
بر وی کار چو افتاد بخیه ات یکسر
بکازر ار بودت پیرهن ضرورت دان
یکی دگر که بود لازمت زخشک وزتر
کسی که عجب سقرلاط سبز و سنجابش
بود بآب و علف گشته مفتخر چون خر
سپرد راه دوئی موزه زان بپا افتاد
کلاه زد دم وحدت ازان بود بر سر
قوی عجب بود از گندکان اسپاهان
حریر وار چنین نرم زوده در بر
چو باد بیزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجاده زردک بمرشدی اشهر
کشان بپای بت دلرباست دامن شرب
بدانطریق که طاوس میکشد شهپر
کنون که وقت حصیرست و بوریا بزمین
چه شد که سبزه بزیلو فکندنست سمر
گلست و لاله چو والای سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر
کشید سرو سهی پادرازتر زگلیم
عبای سبز حنینی ازان شدش در بر
ز خرده گیری گل دان قبای تنگ شکفت
که بر زمین کشد از حیف دامن پر زر
چو دال شرب سفیدست و نرمدست بنفش
بیا بنفشه و نرگس بگلستان بنگر
نگر بگونه والای زرفشان کبود
چو آسمان که بتابد از و بشب اختر
بجان خشیشی سنجاب ما طلب دارد
یکی که باشدش از گرم و سرد دهر خبر
چوشه کلاه دمی گوش باش و ین سخنان
که در حکایت رختست یادگیر از بر
مثال جامه بکاغذ سفید نامه شوی
ازین حدیث میان بندشان زشیر و شکر
شنیده توبسی قصه سلحشوران
بحرب دیده دلیران بجبه و مغفر
ازین نمط که بود پوستین و رخت بهار
خصومتی بمیانشان که داده است خبر
ربود قاقم که باد و بیدمشک صفت
بچوب گیرمت ار پوستین کنی در بر
چنان میان کتان و حریر گل یاریست
که هیچ موی نکنجد میانشان دیگر
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۳ - آغاز داستان
بهار آمد و کتان بجنک مویئنه
کشید از سپه خویشتن تمام حشر
نوشت نامه باتباع خویشتن مخفی
که رخت حزم بپوشید هان زهر کشور
که پوست پوش ددی چند بهر کینه ما
دوان بدامن خارای کوه بسته کمر
فتاده از یقه واپس قفاخور همه خلق
بزیر جامیها دائما یکی بزبر
وجودما که چو تا رقصب ضعیف شده
فکنده دور زاطلس رخان والابر
اگر باسم کفن زنده مان بگور کنند
هزار بار به ازدوری از بر دلبر
بغیر روسی و کتان ورختهای نفیس
چه چیز همره او شد بگور تا محشر
قسم بداد بسی پاره در زبان شمط
که گرعزا بودت پیش زین غزامگذر
نرفته است چو در جامه شان زما اشنان
عجب مدار که شویندمان بخواری سر
زکیسه همه را کرد کیسها فربه
زصاحبی همه را ساخت صاحب زیور
زروم و چین و خطا و بلاد هندستان
قماشهای عجب آمدند جمله بدر
علم بدوش و میان بندها برآورده
زبیتشان همگی جامهای فتح ببر
نشسته بر فرس صندلی یکی چون خان
یکی برابرش مفرش سوار چون قیصر
یکی زشیب دمشقیش گر ز چون قارن
یکیش تیغ زترک کلاه چون نوذر
یکی زره ببراز تسملو در افکنده
یک از قواره جیبش به پیش روی سپر
زعقدهای سپیچ بهاری و سالو
عمودها همه افراشتند در کروفر
فکنده تیر خصومت در آنمیانه گزی
بدست کرده کتکها زکاستر اکثر
چماق سوزن سرکوبشان زند روسی
چوکار او فتدش با چهارگز معجر
سپید روی شدند آنهمه زچشم آویز
که بود او بمیانشان سیاهی لشکر
نبود ایلچی ایشان بغیر نوروزی
که بردنامه بایشان رساند باز خبر
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۴ - در آگاهی یافتن لشکر موئینه از محاصره کتان
وشق بکیش چو این قصه گفت گرمانه
زخشم بر تن وی موی گشت چون خنجر
بطیره گفت کتان کرده است این خنکی
منش زهم بدرم تا شود هباوهدر
که باشد او بجهان باردلت انبانی
که دستمال زن و مرد هر دو شد یکسر
کسی کجاست بگوید بآن چنان تن سست
کری نهاده برو پیش هر کسی شده تر
که ای کتان زچه در پوستین موئینه
زسردی افتی آخر برو حصیر مدر
نمانده تاب مراو را وزین نمط بابرد
شویم دست و یقه سال و ماه باصرصر
زکیش ماست که پرتیرترکش جوزاست
زآس ماست که شد آسمان بمه انور
سزد زوصله مازیب و زینت شاهان
که هست صندلی و تختمان مکان و مقر
مگر به بیشه کت شیر در نهالی نیست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور
دریم رخت حریر و لباس خاراشان
بضرب نیره قندس بحرب زیر و زبر
یکی دواند بکامو که زود بشتابی
چه گر به شانه کنی مو چه گر کلت بر سر
ز آستین نمد نیز برتراشیدند
یکی کلاه که جاسوسشان بود به خبر