عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
نداشت دیده من بی‌تو تاب خندهٔ صبح
ز اشک داد چو شبنم جواب خندهٔ صبح
تبسم‌ گل زخم جگر نمک دارد
قیامتی است نهان در نقاب خندهٔ صبح
نوشته‌اند دبیران دفتر نیرنگ
به روزنامچهٔ ‌گل حساب خندهٔ صبح
درین‌قلمرو وحشت‌کجاست فرصت عیش
مگرکشی نفسی در رکاب خندهٔ صبح
نشاط خسته‌دلان بین و سیر ماتم‌کن
که هیچ‌ گریه نیرزد به آب خندهٔ صبح
چه جلوه‌ام که ز فیض شکسته رنگی یأس
کشیده‌اند به روبم نقاب خندهٔ صبح
به حال زخم دلم‌کس نسوخت غیر از داغ
جز آفتاب ‌که باشد کتاب خندهٔ صبح
به غیر شبنم اشک از بهار عمر نماند
بجاست نقطهٔ چند ازکتاب خندهٔ صبح
به عیش نیم نفس ‌گر کشی مباش ایمن
که می‌کشند ز شبنم‌گلاب خندهٔ صبح
گمان مبر من و فرصت‌پرستی آمال
که شسته‌ام دو جهان را به آب خندهٔ صبح
درین چمن‌که امید نشاط نومیدی‌ست
ز رنگ باخته دارم سراب خندهٔ صبح
غبار رفته به بادم نفس‌شمار بقاست
به من‌کنید عزیزان خطاب خندهٔ صبح
رسید نشئهٔ پیری چه خفته‌ای بیدل
به‌ گریه زن قدحی از شراب خندهٔ صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۲
خجلم ز حسرت پیریی ‌که ز چشم تر نکشد قدح
ستم است داغ خمار شب به دم سحر نکشد قدح
ز شرار کاغذم آب شد تب و تاب عشرت میکشی
که به فرصت مژه بستنی‌کسی اینقدر نکشد قدح
ندمید یک گل ازین چمن‌ که ندید عبرت دلشکن
به‌کجاست فال طرب زدن‌که به دردسر نکشد قدح
ز بنای عالم رنگ و بو اثرثبات طرب مجو
که درین چمن ز می وفا گل بی‌جگرنکشد قدح
ز غنا و فقر هوکشان به خراب باده فسون مخوان
که به حرف وصوت‌پر و تهی غم‌خشک و تر نکشد قدح
به چمن ز سایهٔ سرو تو ندمید گردن شیشه‌ای
که چو طوق قمری از انجمن به هواش پر نکشد قدح
به خیال چشم تو می‌کشم زهزار خمکده رنگ می
قلم مصورنرگست چه‌کشد اگرنکشد قدح
به هوای عافیت اندکی به درآ ز دعوی میکشی
که ترا ز حوصله دشمنی چو شراب درنکشد قدح
ز شراب محفل‌کرو فر همه راست شورو شردگر
تو دماغ تازه‌کن آنقدرکه به مغز خر نکشد قدح
خط جام همت میکشان زده حلقه بر در مشربی
که چو حلقه‌گر همه خون شود به در دگر نکشد قدح
نرسد تردد این و آن به وقار مشرب بیدلی
که دماغ عالم موج و کف ز می ‌گهر نکشد قدح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
شب‌که حسنش برعرق پیچید سامان قدح
ناز مستی بود گلباز چراغان قدح
محو آن‌کیفیتیم از ما به غفلت نگذری
عالم آبی‌ست سیر چشم‌گریان قدح
هرکجا در یاد چشمت گریه‌ای سر می‌کنیم
می‌دریم از هر نم اشکی‌ گریبان قدح
در خراباتی که مستان ظرف همت چیده‌اند
نه فلک یک شیشه است از طاق نسیان قدح
فرصت‌ اینجا گردش‌ چشمی‌ و از خود رفتنی‌ست
اینقدر هستی نمی‌ارزد به دوران قدح
بوی رنگی برده‌ای گرد سرش‌کردانده‌گیر
باده‌ات یک پر زدن وارست مهمان قدح
مشرب انصاف ما خجلت‌کش خمیازه نیست
لب نمی‌آید به هم از شکر احسان قدح
چشم‌ اگر بی‌نم شد امید گداز دل قوی‌ست
شیشه دارد گردنی در رهن تاوان قدح
گر دل از تنگی برآید لاف آزادی بجاست
ناز مشرب نیست جز بر دست و دامان قدح
میکشان پر بی‌نوایند از بضاعتها مپرس
می‌کند وام عرق از شیشه عریان قدح
استعارات خیالی چند برهم بسته‌ایم
عمرها شد می‌پرد عنقا به مژگان قدح
فرصتت مفت‌است بیدل چند غافل زیستن
چشمکی دارد هوای نرگسستان قدح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
مگو طاق و سرایی‌ کرده‌ام طرح
دل عبرت بنایی کرد‌ه‌ام طرح
ز نیرنگ تعلقها مپرسید
برای خود بلایی کرده‌ام طرح
ببینم تا چها می‌بایدم دید
چو هستی خودنمایی‌ کرده‌ام طرح
نگارستان رنگ انفعال است
اگر چون و چرایی کرده‌ام طرح
ز آثار بلندیهای طاقت
همین دست دعایی کرده‌ام طرح
شکست رنگ باید جمع‌کردن
که تصویر فنایی کرده‌ام طرح
چو صبحم نقشبند طاق اوهام
نفس‌واری هوایی کرده‌ام طرح
سراسر تازه گلزار خیالم
خیابان رسایی کرده‌ام طرح
هوای وعدهٔ دیدار گرم است
قیامت مدعایی کرده‌ام طرح
ندارم شکوه نذر خویش اما
نیاز افسون‌نوایی کرده‌ام طر‌ح
چرا چون آبله بر خود نبالم
سری در زیر پایی کرده‌ام طر‌ح
نه ‌گلزاری‌ست منظورم نه فردوس
برای خنده جایی کرده‌ام طرح
به این طارم مناز ای اوج اقبال
که من یک پشت پایی‌کرده‌ام‌.طرح
بیا بیدل‌ که درگلزار معنی
زمین دلگشایی کرده‌ام طرح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
موی پیری بست بر طبع حسد تخمیر صلح
داد خون را با صفا آیینه‌دار شیر صلح
آخر از وضع جنون عذر علایق خواستم
کرد با عریانی ما خار دامنگیر صلح
زین تفنگ و تیر پرخاشی‌ که دارد جهل خلق
نیست ممکن تا نیارد در میان شمشیر صلح
مطلب نایاب ما را دشمنی آرام‌ کرد
با خموشی مشکل است ازآه بی‌تاثیر صلح
برتحمل زن ‌که می‌گردد دپن دیر نفاو
صلح ازتعجیل جنگ و جنگ ازتأخیر صلح
با قضا گر سر نخواهی داد کو پای‌ گریز
اختیاری نیست این آماج را با تیر صلح
مرد را چون تیغ در هر امر یکرو بودن است
نیست هنگام دعا بی‌خجلت تزویر صلح
عام شد رسم تعلق شرم آزادی‌کراست
خلق را چون حلقه با هم داد این زنجیرصلح
در طلسم‌ جمع ‌اضدادی ‌که ‌برهم‌ خوردنی‌ست
آب می‌گردم ز خجلت گر نماید دیر صلح
اعتبارات ‌آنچه دیدم ‌گفتم اوهام ‌است و بس
جنگ‌صد خواب پریشان شد به یک تعبیر صلح
دوش از پیر خرد جستم طریق عافیت
گفت ای غافل به هر تقدیر با تقدیر صلح
کاش رنگ عالم موهوم درهم بشکند
تنگ شد بیدل به جنگ لشکر تصویر صلح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
شد لب شیرین ادایش با من از ابرام تلخ
از تقاضای هوس کردم می این جام تلخ
پختگی در طبع ناقص بی‌دماغ تهمت است
دود می‌آید برون از چوبهای خام تلخ
امتداد عمر برد از چشم ما ذوق نگاه
کهنگی‌ها کرد آخر مغز این بادام تلخ
دشمن امن است موقع ناشناسی دم زدن
زندگی بر خود مکن چون مرغ بی‌هنگام تلخ
حرص زر آنگه حلاوت اختراع وهم کیست
کامها در جوش صفرا می‌شود ناکام تلخ
بی‌صداعی نیست شهرتهای اقبال جهان
موج‌چین زد بسکه شد آب عقیق ازنام تلخ
جوهر فطرت مکن باطل به تمهید غرض
ای ‌بسا مدحی‌ که ‌شد زین‌ شیوه‌ چون دشنام ‌تلخ
بسکه دارد طبع خلق از حق‌گذار‌ی انفعال
دادن جان نیست اپنجا چون ادای وام تلخ
انتظار صید مطلب‌سخت راحت دشمن است
خواب نتوان‌یافت جز در دیده‌های دام تلخ
گر ز ادبار آگهی بگذر ز اقبال هوس
ترک آغاز حلاوت نیست چون انجام تلخ
می‌کند بیدل‌ تبسم زهر چشمش را علاج
پسته‌اش خواهد نمک زد گر شود بادام تلخ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
تنگی آورده خانهٔ صیاد
یک دو چاک قفس‌کنید زیاد
سیرآن جلوه مفت فرصت ماست
نوبهاریم چشم بد مرساد
عشق چون شمع در تلاش سجود
سر ما را به پای ما سر داد
نفس آنست آنکه‌تا رسید به لب
گرد ما چون سحر قیامت زاد
دل تنگ آخر از جهان بردبم
عقده ای داشتیم و کس نگشاد
بیستون در غبار سرمه‌کم ست
ناله هم رفت در پی فرهاد
چیست شغل جهان حیرانی
خاک خوردن به قدر استعداد
ازکف وارثان نرفت برون
زر قارون‌، عمارت شداد
خفته‌ای زیر سقف بی‌دیوار
عیش این خانه‌ات مبارک باد
یار عمری‌ست‌نام ما نگرفت
این فراموشی ازکه دارد یاد
نامه دل بود درکف امید
برکه خواندم که باز نفرستاد
تا چراغم رسد به خاموشی
همه شب سرمه می‌کنم ایجاد
گردم این نه قفس نمی‌یابد
گر به زیر‌پرم‌کنند آزاد
چون سپندم در آتشی‌که مپرس
سرمه گردم اگرکنم فریاد
محمل‌شمع‌می‌کشم‌بیدل
خدمت پا به‌گردنم افتاد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
یأس‌فرسای تغافل دل ناشاد مباد
بیدلانیم فراموشی ما یاد مباد
عیش ما غیرگرفتاری دل چیزی نیست
یارب این صید ز دام و قفس آزاد مباد
پرگشودن ز اسیران محبت ستم است
ذوق آزادی ما خجلت صیاد مباد
عاشق از جان‌کنی حکم وفا غافل نیست
نقش شیرین به سر تربت فرهاد مباد
همه عنقا به قفس در طلب عنقاییم
آدمی بیخبر از فهم پریزاد مباد
صور در پردهٔ نومیدی دل خوابیده است
یارب این فتنه نوا قابل فریاد مباد
در عدم بیخبر از خویش فراغی داریم
صلح ما متهم نسبت اضداد مباد
نفس افشاگر راز دو جهان نومیدی‌ست
خاک این باد به جز در دهن باد مباد
های و هویی‌که نواسنج خرابات دل است
سر به هم کوفتن سبحهٔ زهاد مباد
صبح وشام‌، ازنفس سرد، غرض جویی چند
باد بادی‌ست به عالم ‌که چنین باد مباد
حیف همت‌ که‌ کسی چشم به عبرت دوزد
انتخاب دو جهان زحمت این صاد مباد
شبخون خط پرگار به مرکز مبرید
هرچه جز دل به عمارت رسد آباد مباد
حادثات آن همه تشویش ندارد بیدل
صبر زحمتکش اندیشهٔ بیداد مباد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
شب‌که باد جلوه‌ات چشم خیالم آب داد
حیرت بیتابی ام آیینه بر سیماب داد
در محبت خودگدازی هم نشاط دیگر است
هر قدر دل آب‌ کردم یادم از مهتاب داد
با قضا غیر از ضعیفی پیش بردن مشکل است
پنجهٔ خورشید را نتوان به ‌کوشش تاب داد
تا کی از وضع حسد خواهی مشوش زیستن
عافیت بر باد دادن را نباید آب داد
چین ابرو, رنگ موج امن را درهم شکست
تنگ چشمی خار و خس در دید‌گرداب داد
تا توانی لب فروبند از فسون ما و من
رشته بی‌ساز است نتوان زحمت مضراب داد
گر همه در بزم خاک تیره بارت داده‌اند
سایه‌وار !زکف* نشاید دامن آداب داد
غفلت هستی‌ست اینجا، ساز بیداری ‌کجاست
همچو مخمل بایدم تا مرگ داد خواب داد
شش‌جهت راه من ازگرد تظلم بسته شد
بر در دل می‌برم از مطلب نایاب داد
پاس ناموس وفایم دل به درد آورده است
پیش خود باید جواب خاطر احباب داد
بیدل از لعلش به چندین رنگ محو حسرتم
این نمکدان داد آرامم به چشم خواب داد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۱
شب‌که توفان جوشی چشم ترم آمد به یاد
فکر دل‌ کردم بلای دیگرم آمد به یاد
با کدامین آبرو خاک درش خواهی شدن
داغ شو ای جبهه دامان ترم آمد به یاد
نقش پایی‌ کرد گل بیتابی ا‌م در خون نشاند
پهلویی بر خاک دیدم بسترم آمد به یاد
ذره را دیدم پرافشان هوای نیستی
نقطه‌ای از انتخاب دفترم آمد به یاد
سجده منظورکی‌ام نقش جبینم جوش زد
خاک جولانکه خواهم شد سرم آمد به یاد
در گریبان غوطه خوردم رستم از آشوت دهر
کشتی‌ام می‌برد توفان لنگرم آمد به یاد
پی‌تو عمری در عدم هم ننگ هستی داشتم
سوختم برخویش ‌تا خاکسترم آمد به یاد
تا سحر بی‌پرده‌گردد شبنم از خود رفته است
الوداع ای همنشینان دلبرم آمد به یاد
جراتم از خجلت بیدستگاهی داغ ‌کرد
ناله شد پرواز تا عجز پرم آمد به یاد
حسرت توفان بهار عالم مخموریم
هرقدرگردید رنگم ساغرم آمد به یاد
ای فراموشی ‌کجایی تا به فریادم رسی
باز احوال دل غم‌پرورم آمد به یاد
بیدل اظهار کمالم محو نقصان بوده است
تا شکست آیینه، عرض جوهرم آمد به یاد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
چو ناله گرد نمودم اثر نمی‌تابد
بهار من هوس رنگ برنمی‌تابد
به یک نظر ز سراپای من قناعت کن
که داغ عرض مکرر شرر نمی‌تابد
به طبع بختم اگر خواب غالب است چه سود
که پنجهٔ مژه‌ام هیچ برنمی‌تابد
اشاره می‌کند از پا نشستن ‌کهسار
که بار نالهٔ دل هرکمر نمی‌تابد
گرفته است خیالت فضای امکان را
چه مهر و ماه‌ که بر بام و در نمی‌تابد
گشاد و بست نگاهی ز دل غنیمت دان
چراغ راه نفس آنقدر نمی‌تابد
نصیب نالهٔ ما هیچ جا رسیدن نیست
نهال یاس خیال ثمر نمی‌تابد
طراوت عرق شرم ما سیه کاری‌ست
که این ستاره به شام دگر نمی‌تابد
غبار آینه اظهار جوهر است اینجا
صفای طبع غرور هنر نمی‌تابد
طلسم‌خویش شکستن علاج‌ کلفت ماست
که شب نمی‌گذرد تا سحر نمی‌تابد
نگاه ما ز تماشای غیر مستغنی است
برون خوبش چراغ‌گهر نمی‌تابد
حباب سخت دلیرانه می‌زند بر موج
دل‌گرفته ز شمشیر سر نمی‌تابد
چو اشک درگره خود چکیدنی دارم
دماغ آبله تنن بیش برنمی‌تابد
خیال بسمل نیرنگ حیرتم بیدل
به خون تپیدن من بال و پر نمی‌تابد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
به روی آن جهان جلوه‌، یک عالم نقاب افتد
که چشم خیره‌بینان در خیال آفتاب افتد
بقدر نفی ما آماده است اثبات یکتایی
کتان چندان‌که بارش بگسلد در ماهتاب افتد
مریض عشق تدبیر شفا را مرگ می‌داند
ز بیم‌ سوختن حیف ‌است اگر آتش ‌در آب افتد
دماغ لغزش مستان خجل شد ازفسردنها
نگاهش‌مایل‌شوخی‌ست‌یارب در شراب‌افتد
فسون گریهٔ عشاق تاثیر دگر دارد
به فریاد آرد آتش را سرشکی‌ کز کباب افتد
درافتادن به روی یکدگر دور است از آگاهی
ز مژگان هم اگر این اتفاق افتد به خواب افتد
کمال فطرت از سعی ادب غافل نمی‌باشد
به‌ضبط خویش افتد هرقدر در رشته‌تاب افتد
به افسون قبول خلق تاکی هرزه‌گو باشم
اگر حرفم به خاک افتد دعاها مستجاب افتد
در آن وادی ‌که من از شرم رعنایی عرق دارم
چو ابر از خاک ‌هر گردی که‌ برخیزد در آب‌ افتد
نمی‌جوشند گوهرطینتان با موج این دریا
برون می‌افتد از خط نقطه‌ای‌کان انتخاب افتد
به خود پرداختن هم بر نمی‌دارد دماغ اینجا
صفای طبع انسانی‌که در فکر دواب افتد
چه امکان‌ست بی‌تاثیری افسون محبت را
پر پروانه‌ گر بالین‌ کنی آتش به خواب افتد
به این هستی ز اسباب دگر تهمت مکش بیدل
نفس‌کم‌نیست آن‌باری‌که بر دوش حباب افتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۸
ز ننگ منت راحت به مرگم‌ کار می‌افتد
همه‌گر سایه افتد بر سرم دیوار می‌افتد
دماغ نازکی دارم حراجت پرور عشقم
اگر بر بوی‌گل پا می‌نهم بر خار می‌افتد
جنون خودفروشی بسکه دارد گرمی دکان
ز هر جنس آتش دیگر درین بازار می‌افتد
متاعی جز سبکروحی ندارد کاروان من
همین رنگست اگر بر دوش شمعم بار می‌افتد
مزاج ناتوانان ایمن است از آفت امکان
اگر بر سنگ افتد سایه بی‌آزار می‌افتد
قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمان را
ز خود هم می‌رمد گر سبحه بی‌زنار می‌افتد
نخستین سعی روزی فکر روزی خوار می‌باشد
نگاه دانه پیش از ر‌یشه بر منقار می‌افتد
نشاید نکته‌سنجان را زبان در کام دزدیدن
نوا در سکته میرد چون گره در تار می‌افتد
مکن سوی فلک مژگان بلند ای شمع ناقص‌پی
که زیر پا سراپای تو با دستار می‌افتد
ز یک دم تهمت ایجاد رسوای قیامت شو
به دوش این بار چون برداشتی دشوار می‌افتد
قفای مردگان نامرده باید رفت درگورم
چه سازم خاک این ره بر سرم بسیار می‌افتد
دو روزی با غم و رنج حوادث صبر کن بیدل
جهان آخر چو اشک از دیده‌ات یکبار می‌افتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه می‌افتد
گره از دانه چون واشد به دام ریشه می‌افتد
دو تا شو در خیال او که سعی‌ کوهکن اینجا
کشد تا صورت شیرین به پای تیشه‌ می‌افتد
ندارد محفل دیر و حرم پروانه‌ای دیگر
به‌ هر آتش همان یک شوق حسرت‌پیشه‌ می‌افتد
ز درد ناقبولیهای اهل دل مشو غافل
که می هم ناله دارد تا ز چشم شیشه می‌افتد
ندانم کیست خضر مقصد آوارگیهایم
که هر جا می‌روم راهم همان در بیشه‌ می‌افتد
بنای عشق تعمیر هوسها برنمی‌دارد
نهال شعله‌ گر آبش دهی از ریشه می‌افتد
به این‌ کلفت نمی‌دانم‌ که بست اجزای مضمونم
که از یادم گره در رشتهٔ اندیشه می‌افتد
تحیر بال و پر شد شوخی نظارهٔ ما را
چو دل آیینه ‌گردد پر تماشا پیشه می‌افتد
به هر جا نرگست از جیب مستی سر برون آرد
شکست رنگ صهبا دربنای شیشه می‌افتد
جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاری
به‌ شمعی می‌رسد، چون آتش اندر بیشه‌ می‌افتد
چنان در بیستون سینه‌ گرم‌ کاوشم بیدل
که خون از ناخن من چون شرار از تیشه میا‌فتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
نفس درازی‌ کس تا به چون و چند نیفتد
گره خوش است‌ که بیرون این‌ کمند نیفتد
حیاست آینه‌پرداز اختیار تعلق
اگر دل آب نگردد نفس به بند نیفتد
رعونت است‌که چون شمع می‌کشد ته پایت
به سر نیفتی اگر گردنت بلند نیفتد
مروت آن همه از چشم زخم نیست‌ گزندش
اگر به‌گوش حیا نالهٔ سپند نیفتد
سفاهت است‌کرم بی‌تمیز موقع احسان
گشاده دست و دل آن به‌که هرزه‌خند نیفتد
ز فکرکینه ندارد گزیر طینت ظالم
چه ممکن است حسد در چی‌که‌کند نیفتد
چو صبح‌ گرد من از دامنت رسیده به اوجی
که تا ابد اگرش برزمین زنند نیفتد
مباد کام کسی بی‌نصیب لذت معنی
تو لب ‌گشا که جهان چون مگس به قند نیفتد
به خاک راه تو افکنده‌ام دلی که ندارم
نیاز شرم کن این جنس اگر پسند نیفتد
گر احتیاج به توفان دهد غبار تو بیدل
چو صبح به‌ که صدا از نفس بلند نیفتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۱
تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمی گنجد
گریبان عالمی دارد که در دامن نمی‌گنجد
گرفتم نوبهاری پیش خود نشو و نما سرکن
بساط‌آرایی ناز تو در گلخن نمی‌گنجد
چو بوی‌گل وداع کسوت‌هستی‌ست اظهارت
سر مویی اگر بالی به پیراهن نمی‌گنجد
به یکتایی‌ست ربطی تار و پود بی‌نیازی را
که درآغوش‌چاک اینجا سر سوزن نمی‌گنجد
بساط ماجری سایه و خورشید طی‌‌کردم
در آن خلوت که او باشد، خیال من نمی‌گنجد
غرور هستی‌ و فکر حضور حق‌خیال است این
سری در جیب آگاهی به این ‌گردن نمی‌گنجد
برون‌ تاز است عشق از دامگاه وهم جسمانی
تو چاهی در خور خود کنده ای بیژن نمی گنجد
ز پرواز غبار رنگ و بو آواز می‌آید
که بال‌افشانی عنقا در این‌گلشن نمی‌گنجد
تو در آغوش ‌بی‌پروای دل‌ گنجیده‌ای ورنه
در این دقت‌سرا امید گنجیدن نمی‌گنجد
ببند از خویش ‌چشم و جلوهٔ مطلق ‌تماشا کن
که حسنی داری و در پردهٔ دیدن نمی‌گنجد
درشتیهای طبع از عشق گردد قابل نرمی
به غیر از سعی آتش آب درآهن نمی‌گنجد
دل آگاه از هستی نبیند جز عدم بیدل
به غیر از عکس درآیینه روشن نمی‌گنجد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
نه با سازهوس جوشد نه برکسب هنرپیچد
طبیعت چون رسا افتد به معنی بیشتر پیچد
به این آشفتگی ما را کجا راحت چه جمعیت
هوای طره‌ات جای نفس بر دل مگر پیچد
گمان حلقهٔ دام است آن صید نزاکت را
گر از چشم منش تار نگاهی بر کمر پیچد
ز اسباب هوس بر هر چه پیچی فال کلفت زن
گره پیدا کند در هر کجا نی بر شکر پیچد
شب امید طی شد وقت آن آمد که نومیدی
غبار ما ضعیفان هم به دامان سحر پیچد
جنونم داغ شد در کسوت ناموس خودداری
گریبانی چو گل دامن کنم تا بر کمر پیچد
امید عافیت گر هست از تیغ است بسمل را
غریق بحر الفت به که بر موج خطر پیچد
ز سامان تعلقها پریشانی غنیمت دان
همه دام است اگر این رشته‌ها بر یکدگر پیچد
نزاکت‌گاه نازکیست یارب کلک تصویرم
دو عالم رنگ‌ گرداند سر مویی اگر پیچد
به رنگ شمع مجنون‌ گرفتار دلی دارم
که زنجیرش گر از پا واکنی چون مو به سر پیچد
به انداز خرام او مباد از خودروی بیدل
که ترسم‌ گردش رنگت عنان ناز درپیچد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۵
حسرتی در دل از آن لاله قبا می‌پیچد
که چودستار چمن بر سر ما می‌پیچد
نبض هستی چقدرگرم تپش پیمایی‌ست
موی آتش زده بر خویش چها می‌پیچد
تا نفس هست حباب من و جولان هوس
نیست آرام سری را که هوا می‌پیچد
چه زمین و چه فلک ‌گوشهٔ زندان دل است
ششجهت ‌کلفت این تنگ فضا می‌پیچد
نالهٔ ما به چه تدبیر تواند برخاست
همچو نی صد گره اینجا به عصا می‌پیچد
ناتوانی ‌که به جز مرگ ندارد سپری
به چه امید سر از تیغ قضا می‌پیچد
استخوان‌بندی اوهام ز بس بی‌مغز است
آرزوها هـمه بر بال هـما می‌پیچد
صورخیزست ندامت ز شکست دل ما
که بساط دو جهان را به صدا می‌پیچد
عبرت مرگ کسان سلسلهٔ خجلت ماست
رشته از هرکه شود باز به مـا می‌پیچد
قدرت افسانهٔ ابرام نخواهد بیدل
نفس ازبی‌اثریها به دعا می‌پیچد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۶
به سرم شور تمنای تو تا می‌پیچد
دود در ساغر داغم چو صدا می‌پیچد
حسرت چاک گرببان نشود دام‌ کسی
این کمندی‌ست که در گردن ما می‌پیچد
عالم از شکوهٔ نومیدی عشاق پُر است
نارسا نالهٔ ما در همه جا می‌پیچد
نبود هستی اگر دشمن روشن‌گهران
نفس پوچ در آیینه چرا می‌پیچد
پیر گردیده‌ام و از خودم آزادی نیست
حلقهٔ زلف ‌که بر قد دو تا می‌پیچد
کس ندانست‌که با این همه بیتابی شوق
رشتهٔ سعی نفسها به ‌کجا می‌پیچد
صید عجز خودم از شبنم من هیچ مپرس
بوی گل نیز مرا رشته به پا می‌پیچد
وحشتی ‌هست درپن ‌دشت ‌که چون ‌رشتهٔ شمع
جاده بر شعلهٔ آواز درا می‌پیچد
دل به غفلت نه و از رنج خیالات برآ
عکس برآینه یکسر ز صفا می‌پیچد
می‌کشد هفت فلک درخم یک شاخ غزال
گردبادی‌که به دشت دل ما می‌پیچد
ناله تحریر مضامین تمنای توام
خامشی‌ کیست ‌که مکتوب مرا می‌پیچد
چاره از عربده بیدل نبود مفلس را
سرو از بی‌ثمریها به هوا می‌پیچد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
جنون جولانی‌ام هرجا به‌وحشت رهنماگردد
دو عالم ‌گردباد آیینهٔ یک نقش پاگردد
گر آزادی هوس داری چو بو از رنگ بیرون آ
هوا گل می‌کند دودی‌ که از آتش جدا گردد
به ‌بزم‌ وصل ‌عاشق ‌را چه‌ امکان است خودداری
که‌ شبنم جلوهٔ خورشید چون بیند هوا گردد
نیاز عاشقان سرمایهٔ ناز !ست خوبان را
به پایت دیده تا دل هر چه افشاند حنا گردد
چنین ‌کز ضعف در هرجا تحیر نقش می‌بندم
عجب دارم گر از آیینه تمثالم جدا گردد
کسی تاکی به‌دوش ناله بندد محمل خسرت
عصا بشکن درآن وادی‌که طاقت نارساگردد
عوارض‌کثرت‌اسمی‌ست ذات واحد ما را
خلل‌در شخص‌یکتا نیست‌گر قامت‌دوتاگردد
طواف خاک مجنون و مزار کوهکن تا کی
اگر سودا سری دارد بگو تا گرد ما گردد
هوای هرزه‌گردی می‌زند موج از غبار من
مبادا همچو گردابم سر وامانده پا گردد
نم خجلت ز هستی همت من برنمی‌دارد
که می‌ترسم عرق سرمایهٔ آب بقا گردد
سراغ عافیت در عالم امکان نمی‌یابم
من و رنگی و امیدی ندانم تا کجا گردد
دل آگاه را لازم بود پاس نفس بیدل
به دام ربشه افتد چون‌گره از ریشه واگردد